eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.3هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
(🌸)اللّهُمَّ ✨(🌸)صَلِّ ✨✨(🌸)عَلَی ✨✨✨(🌸)مُحَمَّدٍ ✨✨✨✨(🌸)وَ آلِ ✨✨✨✨✨(🌸) مُحَمَّدٍ ✨✨✨✨(🌸)وَ عَجِّلْ ✨✨✨(🌸)فَرَجَهُمْ ✨✨(🌸)وَ اَهْلِکْ ✨(🌸)اَعْدَائَهُمْ (🌸)اَجْمَعِین
لینک قسمت اول رمان زیبای ❤️ جدید https://eitaa.com/koocheyEhsas/54363 لینک پارت اول رمان عاشقانه و تاریخی اختر❤️ https://eitaa.com/koocheyEhsas/45464 کپی از رمان ها به هر شکلی حرام است •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
لینک قسمت اول رمان زیبای ❤️ جدید https://eitaa.com/koocheyEhsas/54363 لینک پارت اول رمان عاشقانه و تاریخی اختر❤️ https://eitaa.com/koocheyEhsas/45464 کپی از رمان ها به هر شکلی حرام است •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱🌻 🌻بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ 🌻 وَمَا ذَرَأَ لَكُمْ فِي الْأَرْضِ مُخْتَلِفًا أَلْوَانُهُ ۗ إِنَّ فِي ذَٰلِكَ لَآيَةً لِّقَوْمٍ يَذَّكَّرُونَ * و نیز آنچه در زمین برای شما آفرید و به انواع گوناگون و اشکال رنگارنگ در آورد (همه را مسخر شما کرد)؛ همانا در این کار هم آیت و نشانه‌ای (از الهیت) بر مردم هشیار پدیدار است.* سوره نحل ایه ۱۳📖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💖 الحمدلله الذی خلق الحسین💖 🌸 امام صادق علیه السلام: هر کس که خدا خیر خواه او باشد محبت حسین علیه السلام زیارتش را در دل او مى ‌اندازد🌸 🌹میلاد ارباب عشق حضرت امام حسین بن علی علیه السلام بر همه مسلمانان جهان تبریک و تهنیت باد🌹 السلام😍
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_صد_و_چهل_و_نهم در کسری از
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم *تصمیم* سکوت جمع را فریناز شکست. - من میرم تو اتاقم..شب بخیر.. بعد از رفتن هامون، در میان چند جفت چشم کنجکاو، فریناز بود که همه‌چیز را تعریف کرد. سهیلا پشت چشمی نازک کرد که:" عجب دوره زمونه‌ای شده! صاف تو چشمای دختر من نگا کرده گفته یکی دیگه‌رو می‌خوام! واقعاً که! مگه فریناز من چشه خواهر؟! هزارتا خواستگار عالی، پسر وزیر و وکیل رد کرده به خاطر پسرت! این انصافه؟! " ثریا نالیده بود:" از این‌رو به اون‌رو شده این پسر! والا نمی‌دونم چش شده! این مخالف نبود! دفه‌ی پیش که اومدیم کلی فرینازو این‌ور اون‌ور چرخوند! کلی گفتیم خندیدیم.." خودش هم دروغ‌هایش را باور کرده بود. کمی مکث کرد. نیم‌نگاهی به سهیلا انداخت. بعد با بغض گفت: " عاقش می‌کنم اگه بخواد سرتق بازی دربیاره..نمی‌دونم چه بلایی سر خودش آورده که تو روی منم وایساد! " اشک‌هایش را پاک کرد. سهیلا کمی آرام‌تر شده بود. به حال خواهرش دل سوزاند. فریناز اما شک داشت هامون به این راحتی کوتاه بیاید. بعد از آن، همه در سالن جمع شدند. ثریا سرش را به مبل تکیه داده و دستش را روی پیشانی‌اش گذاشته بود. فریدون لب پنجره‌ی باز، سیگار می‌کشید و بیرون را تماشا می‌کرد. تیمور کنار ثریا نشسته بود و منتظر بود تا او چیزی بگوید. تمام نگرانیش بابت شراکتی بود که به تازگی با فریدون شروع کرده بود و حالا همه‌چیز را روی لبه‌ی تیغ می‌دید. در دلش هرچه ناسزا بود نثار هامون کرد که با بی‌فکریش تمام برنامه‌هایش را به‌هم ریخته و حالا هم غیبش زده بود. فریناز که احساسات مختلفی به جانش افتاده بود، از جایش بلند شد و پله‌ها را بالا رفت. ثریا در حالی‌که شرم‌زده نگاهش می‌کرد، گفت:" خاله نگران نباشیا..من نمی‌ذارم هامون هر کار دلش می‌خواد بکنه..تو خودتو ناراحت نکن..باشه؟ " فریناز سری تکان داد. امیدوار بود ثریا بتواند از پس پسرش برآید و او را راضی کند. خودش هم شاید می‌توانست آخرین تیرش را رها کند. هنوز ماجرای آن‌روز و شکستن سرش را برای خانواده‌اش نگفته بود. شاید از این طریق می‌توانست ترمز هامون را بکشد. هرچند تیری بود در تاریکی؛ ولی به امتحان‌کردنش می‌ارزید. یک آرام‌بخش قوی خورد. زیر پتوی نازک روی تخت خزید. افکار درهم‌وبرهم به مغزش هجوم آورد. آخرین چیزی که به آن فکر کرد این بود که:" دختری که دل هامون‌و برده چه شکلیه؟ حتم دارم خوشگل‌تر و پولدارتر از منه که این‌طوری واسش یقه جر می‌داد... لعنتی.. می‌دونستم این ادااصولش بی‌خود نیست..نگو آقا عاشق شده واسه من..مرده‌شور هرچی عش..." پلک‌هایش روی هم افتاد و دیگر چیزی نفهمید. فریدون به سهیلا اشاره کرد که به اتاقشان بروند. تیمور به هول‌وولا افتاد. " من این پسرو وادار می‌کنم خودش بیاد اینجا و.." ثریا میان کلامش پرید." کار خودمه..من تا نفهمم جریان چیه برنمی‌گردم تهران.." سهیلا گفت:" سرم داره می‌ترکه.. بینوا بچم..برم ببینم خوابش برده یا داره غصه می‌خوره.." همراه فریدون پله‌ها را بالا رفتند. تیمور یک لیوان آب ریخت و دست ثریا داد. - بخور.. رنگ به صورتت نمونده.. ثریا لیوان را گرفت و کمی نوشید. " خدایا.. از اونی که می‌ترسیدم، سرم اومد..می‌بینی؟.." بدون‌شک اگر پای فریناز و خواهرش در میان نبود از اینکه هامون عاشق شده، استقبال می‌کرد و کلی هم ذوق؛ ولی مجبور بود پا روی خواسته‌ی دل پسرش بگذارد. وگرنه معلوم نبود چطور آبرویش پیش فک‌وفامیل می‌رفت. قطعاً خواهرش ساکت نمی‌نشست. از این فکر لرز به جانش افتاد. باید با هامون حرف می‌زد. " هامون منو به اون دختر ترجیح میده مطمئنم.." فکرش را بلند به زبان آورد. تیمور نفسش را با صدا بیرون داد. برای حفظ ظاهر بلند شد. سیگاری روشن کرد. جلوی پنجره رفت و در دلش گفت:" خدا به خیر بگذرونه.." ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
لینک قسمت اول رمان زیبای ❤️ جدید https://eitaa.com/koocheyEhsas/54363 لینک پارت اول رمان عاشقانه و تاریخی اختر❤️ https://eitaa.com/koocheyEhsas/45464 کپی از رمان ها به هر شکلی حرام است •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
به تو سلام میدم درمون دردامی به تو سلام میدم همیشه باهامی به تو سلام میدم تویی که آقامی @khoodneviss
♦️چرا ایران در جنگ تحمیلی 8 ساله حتی یک وجب خاکش را نداد؟ میترا لبافی خبرنگار حوزه کتاب صدا و سیما در صفحه اینستاگرام خود نوشت : کتاب "حوض خون" روایت زنان از یک رخت شورخانه در اندیمشک در دوران دفاع مقدس است که در حال خواندن آن هستم. این قسمتش برایم جالب بود. پاسخ سوالی که چرا برخی کشورها در جنگ ها به راحتی میدان را واگذار می کنند و ایران در 8 سال جنگ تحمیلی حتی یک وجب خاکش نرفت. شما هم این بخش خاطرات خانم زهرا ملک نژاد را در کتاب حوض خون بخوانید تا دلتان قرص شود "سه چهار روز از شروع جنگ گذشته بود. قبل از ظهر ایستاده بودم جلوی درِ حیاط. پسر جوانی با لباس سربازی آمد، با سروصورت آفتاب سوخته و خیس از عرق. نفس نفس میزد. گفت: «عراقی ها خیلی از بچه های ما رو کشتن. من تا اینجا دویدم. خیلی تشنمه.» حالش زار بود، اما نمیتوانستم قبول کنم مردی از وسط معرکه فرار کرده باشد. گفتم: «بهت آب نمیدم. ما به امید شما موندیم اینجا. اگه شما هم ول کنید برید پس ما چیکار کنیم؟!» سرش را انداخت پایین. دلم برایش سوخت. رفتم کاسه ای پر از آب آوردم دادم دستش. آن را یک نفس سر کشید و کاسه را داد بهم. بهش گفتم: «این مردانگی نیست فرار کنی. دوست داری الان خواهرومادر خودت اینجا دست دشمن بیفتن؟ برگرد برو دفاع کن.» سری تکان داد و برگشت سمت کرخه. کمتر از یک هفته، نیروهای ارتش و مردم اندیمشک عراقی ها را از کنار رود کرخه عقب زدند." @khoodneviss
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان کوتاه ( حتی صدایم نکردی ) ♦️ مرد: خدایا! چرا با همان چشمی که به آهوها نگاه کردی، به من نگاه نکری؟! من بنده ی تو نیستم؟! این بود کرامتت؟!... صداپیشگان: مسعود صفری - علی حاجی پور - مسعود عباسی نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی @radiomighat @radiomighat
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_صد_و_پنجاهم سکوت جمع را فر
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم *تصمیم* بیش از یک ساعت می‌شد که هامون روی تختش دراز کشیده بود و در خیالاتش غرق بود. حالِ اینکه بلند شود و یک لیوان آب بخورد، نداشت. از ویلا که بیرون زد، یکراست به خانه‌اش آمده و بدون اینکه لباسش را عوض کند، خودش را روی تخت انداخته بود. افکارش مثل موریانه به جان مغزش افتاده بودند و آن را می‌جویدند. آخر سر هم به این نتیجه رسید که دیر یا زود باید این کار را می‌کرد. به‌هرحال بعد از پایان تحصیلاتش باید به تهران برمی‌گشت. پس هرچه زودتر این ماجرا حل می‌شد بهتر بود. حال و روز ثریا که یادش آمد، نگران شد. دلش سوخت. با بی‌حالی موبایلش را از روی عسلی برداشت و شماره‌ی ثریا را گرفت. جواب نداد. با پدرش تماس گرفت. صدای شاکی تیمور سر پردردش را بدتر کرد. - بلوا به‌پا کردی و فرار کردی پسره‌ی احمق! این دیگه از کجات دراومد؟ می‌دونی مادرت چه حالیه؟ کجا گذاشتی رفتی؟! می‌موندی حداقل بابت شاهکارت توضیح می‌دادی! - سلام! رگبار سرزنش‌ها ادامه داشت. - چه سلامی! آخه پسر این چه کاری بود کردی؟ خوشی زده زیر دلت؟ هامون بی‌حوصله گفت:" مامان چطوره؟ " تیمور کلافه پوفی کشید. - می‌خواستی چطور باشه! از خوشی داره بندری می‌رقصه! هامون که دید پدرش عصبانی‌ست سکوت کرد. تیمور با تأکید گفت:" هامون! فردا ما میایم اونجا. باید گندی رو که زدی جَمِش کنی فهمیدی! " و گوشی را قطع کرد. هامون پیش‌بینی‌اش را کرده بود. موبالش را طرفی پرت کرد و دوباره ولو شد روی تخت. می‌دانست تا مادرش ته‌توی قضیه را درنیاورد، آرام نمی‌شود. باید خودش را برای یک تقابل سخت آماده می‌کرد. با یک حرکت از تخت پایین آمد. از تشنگی زبانش مثل چوب شده بود. با کرختی به آشپزخانه رفت. هیچ نوشیدنی‌ای در یخچال نبود. یک لیوان آب برای خودش ریخت. یک‌نفس سر کشید. ولی دلش یک نوشیدنی خنک می‌خواست. کمی فکر کرد و شماره‌ی فربد را گرفت. همین‌که اولین بوق خورد، جواب داد. - سلام شادوماد!..چه عَجِب.. هامون کلافه گفت:" بذار زنگ بخوره بعد بپر رو گوشی! نمیای این‌ورا؟ " فربد که فهمید دوباره خبری شده، گفت:" آ چِد هَس دوباره! رو چوق نیسی!* " - پاشو بیا تا برات بگم. سر راتم یه چن تا نوشیدنی تگری بگیر بیار.. می‌دونی که من چه طعمی دوس دارم.. - هااان..تو هر وخ گشنه تشنِد میشِد یادی من میوفتی!..اِگه نه این وختی شب من می‌مردمم مراسمی ختمم نی‌میمِدی.. موهیتو دِلِد می‌خواد؟! - مزه نریز پاشو بیا.. - شام خوردِی.. - آره.. - ایکی ثانیه اومِدم.. نیم‌ساعت بعد فربد روبه‌رویش نشسته بود. به قیافه‌ی ژولیده و درهم هامون نگاه می‌کرد. " بوگو بینم دوباره چیتو شده که تو به این روز افتاده‌ی..نیگاش کون..عینی این بِچه یِتیما ..." هامون لبهایش را به‌هم فشرد. عشق او را به چه روزی انداخته بود. - به مامانم اینا گفتم.. چشمان فربد تا آخرین حد ممکن گشاد شد. " نه بابا!..کِی؟!.." - همین یکی دو ساعت پیش.. - چه عَجِب..یه بخاری اِز خودِد نشون دادی!..خُب.. - هیچی دیگه.. مامانم گارد گرفت و بابامم هر چی از دهنش دراومد بهم گفت. فربد زد زیر خنده. - پ جنگ جهانی شروع شد. فرینازم فَمید؟ هامون سرش را به نشانه‌ی مثبت تکان داد. فربد گفت؛" عجب!.. اون چیکا کرد؟ پس نیوفتاد؟! " - اون که قند تو دلش آب می‌شد وقتی مامانم ازش دفاع می‌کرد.. - خب پَ..دیگه کاری خودِدا کردی..کارِد دراومده هامون.. حالا میخی چیکا کونی.. - فردا مامانم اینا میان اینجا.. - اوه‌اوه..می‌خواد گوشِدا بیپیچونِد.. پسر بد.. رو حرفی ننِد حرف می‌زنی؟ سری با نشانه‌ی تأسف تکان داد. - میگم اومدیما مرغی نَنِد یه پا داشت.. اون‌وخ چی؟! هامون سکوت کرد. فربد چانه‌اش را خاراند. " به نظرم با فریناز حرف بِزِن..حالا که دیگه میدونِد تو یکی دیگه را میخی..باش حرف بِزِن..بش بوگو اِگه هم با اون ازدواج کونی فایده‌ی ندارِد.. تَش طِلاقِس.. مجابش کون..هان؟! کش‌وقوسی به بدنش داد و دستی به صورتش کشید." من که دیگه رد دادم..عقلم به جای قَد نی‌میدِد..یا نصیب و یا قسمت دیگه.. " هامون موهیتوی سرد را سرکشید. خستگی‌ای مفرط جسم و روحش را دربر گرفته بود. نمی‌خواست ناتوان به نظر بیاید. شوری که از عشق به تکتم در قلبش می‌ریخت وادارش می‌کرد تا توانش تهلیل نرود. باید منتظر معجزه‌ای می‌بود تا این ماجرا به خوبی تمام شود. عشق، همه‌ی موقعیت‌های بد را در نظرش بی‌اهمیت می‌کرد و وادارش می‌کرد تا به آینده امیدوار باشد. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4ِ
لینک قسمت اول رمان زیبای ❤️ جدید https://eitaa.com/koocheyEhsas/54363 لینک پارت اول رمان عاشقانه و تاریخی اختر❤️ https://eitaa.com/koocheyEhsas/45464 کپی از رمان ها به هر شکلی حرام است •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_صد_و_پنجاه_و_یکم بیش از یک
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم *تصمیم* سکوت سنگینی فضای خانه را احاطه کرده بود. تنها صدای فین‌فین ثریا روی اعصاب بود. از همان اول صبح که آمده بود، سعی کرده بود با گریه دل هامون را بلرزاند، تا از نظرش منصرف شود. هامون حرف نمی‌زد. گذاشت تا ثریا هرآنچه را می‌خواست بداند، از او بپرسد و خودش را خالی کند. ثریا با اخم به صورت زیبای پسرش نگاه کرد. دلش برای نگاه‌های مغرور اما غمگینِ او ضعف رفت؛ ولی خودش را کنترل کرد. - این دختر کیه هامون؟ هامون نگاهش را بین گلهای ریز و قرمزرنگ قالی چرخاند. - همکلاسیمه.. - اینو قبلَنم گفتی..اسمش چیه؟ باباش چیکاره‌ست.. - تکتم.. وقتی حتی اسمش را می‌آورد، قلبش گرم می‌شد. شعفی غریب همه‌ی جانش را دربرمی‌گرفت. - اسمش تکتمه! ثریا اخم‌هایش را درهم کشید. - عجب اسمی! مال کدوم دهاته! - مامااان! ثریا دستش را درهوا تکان داد. - آخه آدمو یاد مادربزرگای صدسال پیش میندازه..سنگینه..یه جوریه.. خب؟! هامون می‌دانست که مادرش دنبال بهانه می‌گردد، درحالی‌که حرص می‌خورد، گفت:" باباش جانبازه..یه مغازه‌ی صحافی دارن..به برادرم داره که..دانشجوعه.." همین‌که هامون گفت:" جانباز" ابروهای ثریا به بالاترین حد ممکن رسید. تیمور پوف بلندی کشید و روی مبل وا رفت. - جانباز؟! پس از اون مذهبیای جانماز آبکشن..هان؟! خدای من.. میون این همه پیغمبر صاف رفتی جرجیس‌و انتخاب کردی؟! اینها را تیمور گفت و آتش خشم ثریا را بیشتر کرد. - هامون می‌دونی چیکار داری می‌کنی؟! آخه من چی بگم به تو.. هامون کلافه گفت:" نه..اون‌طوری که فکر می‌کنین نیس..دختر خیلی معقولیه..نه چادریه نه جانماز آبکش..خونوادشم همین‌طور..آدمای روشن‌فکری‌ان.. تیمور به مبل تکیه داد. سیگارش را درآورد و سرش را تکان داد. ثریا گفت:" گیریم روشن‌فکر..این هیچی..اصلاً از کجا معلوم! که به‌خاطر پولت تو رو نمی‌خواد! از این دخترایی که تا چشمشون به یه پسر خوشگل و پولدار میوفته آب از دهنشون آویزون میشه؟! هان؟! - مامان! تکتم از اون دخترا نیست.. که اگه بود من انتخابش نمی‌کردم..شما که منو خوب می‌شناسین! - تو از کجا می‌دونی؟.. اصلاً چن وقته می‌شناسیش؟! هامون با لحنی مؤکدانه گفت: "این‌قدری می‌شناسم که بدونم منو به‌خاطر خودم می‌خواد نه مال و ثروتم.. من بچه نیستم دیگه مامان..همه‌جوره امتحانش کردم..می‌دونین مشکل چیه؟" کمی‌مکث کرد. به پدر و مادرش نگاهی انداخت. - مشکل اینه که شما فقط یک چیز تو ذهنتونه..فریناز.. هیچ‌کس دیگه آدم نیست..درِ آسمون باز شده و این دختره تلِپ، افتاده پایین.. تمام فکر و ذکرتون شده فریناز.. ثریا کلافه بلند شد. با عصبانیت گفت:" خفه شدم تیمور اه..خاموش کن اون کوفتی رو.." رو کرد به هامون. - خوب گوشاتو واکن..فریناز دیده و شناخته‌س..دختر خالته..چشم و دل سیره..دوسِت داره..تنها کسی که به درد تو می‌خوره فقط همونه..بفهم اینا رو.. هامون برخاست. در حالی که دست‌هایش را در هوا تکان می‌داد، فریاد کشید:" نمی‌فهمم مامان!..نمی‌فهمم.." و نمی‌فهمید. حرف مادرش را نمی‌فهمید. هر چه بیشتر از فریناز می‌شنید، از او متنفرتر می‌شد. وقتی نمی‌توانست فکر آنها را نسبت به آنچه می‌خواست روشن کند، خشمگین‌ترش می‌کرد. عضلات صورتش بی‌اراده منقبض و منبسط می‌شد. لرزه‌هایی عصبی زیر لبها و چانه‌اش پخش می‌شد که با فشار دندان‌هایش آن را کنترل می‌کرد. در دلش گفت: " یک مشت حرف مفت.." ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
❤️🍃روسریم رو درآوردم که وضو بگیرم .وقتے برگشتم تو چارچوب در ایستاده بود. براے اولین بار منو با این وضعیت مےدید. عمیق نگام کرد. من از خجالت سرمو زیر انداختم. سرم رو کہ بلند کردم چشماشو بست. قطره اشکش روی گونه‌اش افتاد.صورتش قرمز شده بود.خواستم رد بشم دستمامو گرفت برای اولین بار....رگ غیرتش بالا زده بود... _ آخه تو با این ظاهر زیبا ... چرا اومدی اینجا؟ بہ سختی لب زد اگر کسی تو رو ... کم آورد ...سرش رو به دیوار گذاشت و صدای هق هقش بلند شد.... https://eitaa.com/joinchat/1843265684C8672323f1c فوق العاده هیجانے
حُسنا یہ پزشکه کہ توسفر کربلا با طوفان مهندس نخبہ ایرانی اسیر داعش میشن.😭😱 داستانے لبریز از عشق و غیرت ❤️ در این آشفته بازار داستان های آلوده با خواندن این رمان ارزشی وقتتون تلف نمی شود. https://eitaa.com/joinchat/1843265684C8672323f1c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
••🌼🌿•• 🌱 ڪوتاه‌بگم؛ ڪمتراهمیت‌بدۍ بھترزندگۍ‌میڪنے😌🍓!؛)" . .
💞 چه شود که نازنینا، رُخ خود به ما نمائی به تبسّمی، نگاهی، گرهی ز دل گشائی به کدام واژه جویم، صفت لطیف عشقت که تو پاک تر آز آنی که درون واژه آئی 🌷 ‌
🌺🌺🌺 ای دلربا خوش آمدی که قدومت مبارک است میلاد توست شأن نزول تبارک است تا زین العابدین به دو عالم امام ماست دنیا و آخرت ز ولایش به کام ماست 🎉🎊 🌺🌺🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
13.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 داستانهای نفت آباد 😅🛢 ( این قسمت دانشگاه ) 👨🏻‍🎓 آقای رئیس! گاومان زایید!... 🐮 چرا؟!!!!!!!...😬 چون با این همه دانشگاه آزاد و مدرک کیلویی که دادیم دست جوانان، الان یک عالمه دکتر و مهندس بیکار اومدن در جامعه و شاکین 🥺 نگران نباش... 🤓 چرا؟!!!!!!!!... 😳 به ما چه مربوطه؟ این مشکل خودشونه! ما که جَد اندرجَد مدیریم و مدرک دکترا هم داریم از دانشگاه خودمون 😎 ♦️ گوینده: مسعود عباسی ♦️ طراح و گرافیست: محمد طالبی ♦️ نویسنده: برداشتی آزاد از کتاب نفحات نفت رضا امیر خانی @radiomighat @radiomighat
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_صد_و_پنجاه_و_دوم سکوت سنگی
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم *تصمیم* کمی که به خودش مسلط شد، دوباره نشست. مهم این بود، تا جایی که می‌تواند در آرامش و مسالمت‌آمیز مسئله را حل کند. هر چند شک داشت بتواند دوباره آرامشش را حفظ کند. روی زانو خم شد و دست‌هایش را درهم گره کرد. با لحنی آرام گفت: "مامان! خودتونم خوب می‌دونین من تا به این سن رسیدم، به عشق و عاشقی فکر نکردم. همه‌ی زندگیم و هدفم درسم بوده و رسیدن به جایی که همیشه آرزوش‌و داشتم. عشق تا الان برام یه چیز بی‌معنی بوده. من به فرینازم حتی هیچ حسی نه داشتم و نه ندارم!.." - هامون جان.. هامون با حرکت دستش با نشانه‌ی سکوت گفت:" هنوز حرفم تموم نشده مامان.." نفسی تازه کرد. - اون دخترخالمه..درست..به عنوان دخترخاله نوکرشم هستم ولی فقط همین مامان..من نمی‌تونم به عنوان همسرم بپذیرمش..دنیای من و اون از هم جداست..اندازه‌ی زمین تا آسمون.. مامان! من تازه معنی عشق‌و فهمیدم..تازه فهمیدم زندگی کردن با عشق ینی چی.. ثریا سرش را گرفته بود. تیمور رفته‌ بود کنار پنجره. هامون وقتی سکوتشان را دید، ادامه داد: " می‌دونم اول باید شما رو در جریان میذاشتم..قبول دارم که..( این را زیر لب و به اجبار گفت) اشتباه کردم..ولی خب..یهویی اتفاق افتاد..دست خودم نبود..مامان جان! می‌فهمم که نگرانی! می‌فهمم مدتها آرزو داشتی من با فریناز ازدواج کنم؛ اما دلت راضی میشه من به زور کنار کسی زندگی کنم که هیچ علاقه‌ای بهش ندارم؟! وقتی واضحه که این زندگی تهش طلاقه؟! ثریا که چشمانش را بسته بود، سرش را به مبل تکیه داد." عشق کم‌کم به وجود میاد.." بعد سرش را یکهو بلند کرد و به هامون چشم دوخت." مگه من و بابات عاشق هم شدیم؟! ازدواج کردیم بعد عشق به‌وجود اومد..مث خیلیای دیگه!" - مامان اگه نشد چی! چرا متوجه نیستین..من وقتی یکی دیگه رو می‌خوام دیگه نمی‌تونم به فریناز حتی فکر کنم..چه برسه عاشقش بشم.. بلند شد. پشتش را به ثریا کرد. - من نمی‌خوام تکتم رو از دست بدم. کمی مکث کرد. "حتی اگه شما مخالف باشین..حتی اگه همه‌ی دنیا مخالف باشن.." ثریا ناباور برخاست. رفت روبه‌روی پسرش ایستاد." تو داری اونو به من ترجیح میدی؟..دختری که معلوم نیس کیه..چیه..باورم نمیشه هامون!..باورم نمیشه!.." برگشت. دوباره نشست." خاک بر سرت ثریا!..تحویل بگیر!..تنها پسرت‌و تحویل بگیر!" هامون می‌کوشید آرام باشد. با خشمی پنهان و خوددار در برابر بی‌منطقی مادرش، چرخید و روبه‌رویش نشست. دستهایش را گرفت. - قربونتون برم! من هیچ‌کس‌و به شما ترجیح نمیدم..من مگه می‌تونم از شما بگذرم.. بعدشم باهاش آشنا میشین..من مطمئنم ازش خوشتون میاد..قول میدم.. ثریا دستش را پس کشید. - نمی‌خوام..من عروسم‌و انتخاب کردم..هر کس دیگه‌ای بخواد بیاد تو زندگیت من تحریمش می‌کنم.. فهمیدی؟ هامون کلافه بلند شد. حرف به گوش مادرش نمی‌رفت. شاید به قول فربد باید با فریناز حرف می‌زد. تیمور که تا آن لحظه داشت به حرف‌های آنها گوش می‌داد، هامون را کناری کشید و آهسته در گوشش گفت:" مادرت حالا سر دنده‌ی لج افتاده. یکم بهش زمان بده تا با این موضوع کنار بیاد..هامون!..همه‌ی جنبه‌های این قضیه رو در نظر بگیر..من تازه با فریدون شریک شدم..می‌دونی اگه این معامله سر بگیره چه‌قدر به نفعمونه؟!.. آخه پسر..مگه فریناز چشه!.." هامون خواست چیزی بگوید که تیمور ساکتش کرد. - گوش کن!..می‌دونم عاشق شدی..سرزنشت نمی‌کنم..ولی یکم منطقی باش پسرم..وقتی همه مخالفن خب زندگی با این دخترم ته خوشی نداره که! تو که نمی‌تونی تا آخر عمرت با مادرت لج کنی..می‌تونی؟! ولی اگه با فریناز ازدواج کنی.. هامون طاقت نیاورد. خشم و بغض بر گلویش فشار آورد. عصبانی فریاد کشید:" فریناز..فریناز.." رگهای گردنش متورم شده بود. وسط حال طلبکارانه ایستاد. محکم و قاطع در حالی که انگشت اشاره‌اش را تهدیدگونه به سمت پدرومادرش گرفت، گفت: " خوب گوش کنید..یک کلام ختم کلام..من اگه با این دختر ازدواج نکنم..مطمئن باشین با فرینازم ازدواج نمی‌کنم..نه با اون نه با هیچ دختر دیگه‌ای..به جون هردوتون قسم می‌خورم..اینو به خودشم میگم تا بیخود امیدوار نباشه..والسلام.." به اتاقش رفت و محکم در را به هم کوباند. بحث بی‌فایده بود. ثریا ناامیدانه به تیمور چشم دوخت. او هم شانه‌ای بالا انداخت." سرتق‌و لجباز..عین خودت.." بی‌حال روی مبل ولو شد. عقب‌نشینی را فعلا به صلاح هردوشان می‌دید. دلش نمی‌خواست به این راحتی پسرش از دست بدهد. باید بیشتر از این صبور می‌بود تا در فرصتی دیگر شاید بتواند او را از خر شیطان پیاده کند. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4ً
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‏فقط خانمها ببینن😍👌 اینجا خستگیت در میره نکته طلایی اسلام برای خانم ها
🌱🌻 🌻بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ 🌻 إِنَّ الَّذِينَ يُحِبُّونَ أَن تَشِيعَ الْفَاحِشَةُ فِي الَّذِينَ آمَنُوا لَهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ فِي الدُّنْيَا وَ الْآخِرَةِ ۚ وَ اللَّهُ يَعْلَمُ وَ أَنتُمْ لَا تَعْلَمُونَ( ۲۹) *به یقین کسانى که دوست دارند زشتیها در میان مردم باایمان شایع شود براى آنان در دنیا و آخرت عذاب دردناکى است . و خداوند مى داند و شما نمى دانید.* 📚سوره نور آیه« ۲۹»
لینک قسمت اول رمان زیبای ❤️ جدید https://eitaa.com/koocheyEhsas/54363 لینک پارت اول رمان عاشقانه و تاریخی اختر❤️ https://eitaa.com/koocheyEhsas/45464 کپی از رمان ها به هر شکلی حرام است •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•