eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
8.2هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
20 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
8.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
راه شگفت انگیز لاغری رو در ویدئو بالا ببینید 👆😳 3 ماهه میتونی تا 15 کیلو لاغر شی، بدون برگشت، ، کاملا گیاهی 🌱 ✅دارای گارانتی کتبی مرجوعی در صورت عدم رضایت ✅دارای مجوز رسمی از وزارت بهداشت دریافت مشاوره رایگان 👇🏻👇🏻 https://b2n.ir/tl69 https://b2n.ir/tl69 https://b2n.ir/tl69
12.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📺نماهنگ همخوانی قرآن کریم 💠گروه تواشیح بین المللی تسنیم💠 🌀بر اساس تلاوت به یادماندنی شیخ محمد صدیق منشاوی 📜آیات پایانی سوره مبارکه حشر و آیات ابتدایی سوره مبارکه علق 🕌تصویر برداری شده در: مسجد تاریخی جامع اصفهان 📺مشاهده و دریافت نسخه باکیفیت: 🖥 aparat.com/v/eVZb1 📲لينک کليه پیام رسان های گروه تسنیم: 🌐 zil.ink/tawashih_tasnim#
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_چهل_و_پنجم خانه
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * چیزی به امتحانات پایان ترم نمانده بود.هنوز تلخی نوروزِ بدون طاها و شلوغ‌کاری‌هایش در کامش بود. قاب عکسی که در جای خالی‌اش گذاشته بود، نبودنش را همچون نیشتری در جانش فرو می‌کرد و آه‌هایی که از سینه‌اش برمی‌آمد مثل یک موجِ ناآرام در هوا پراکنده می‌شد. همه‌ی فکر و ذکرش شده بود پیدا کردن کار. جایی نبود که سر نزده باشد. همه‌ی بیمارستانها فرم پر کرده بود ولی دریغ از یک تماس. برای تسویه حساب با دانشگاه پول لازم داشت. پس‌اندازش آن‌قدر نبود که بتواند هزینه‌ی دانشگاه را بپردازد. حاج‌حسین هم با وجود سفارشات بیشتری که گرفته بود نمی‌توانست از پس هزینه‌های زندگیشان برآید. با این حال همیشه می‌گفت: " خدا ارحم‌الراحمینه..نمیذاره دربمونیم.." خسته از دوندگی زیاد روی اولین پله‌ی ورودی بیمارستان نشست. سرش را گرفت. سعی داشت بر اعصابش مسلط باشد اما مگر می‌شد. دلش می‌خواست فریاد می‌زد و همه‌ی بارهای مانده در دلش را بر سر این شهر بیرون می‌ریخت. اردیبهشت بود اما احساس می‌کرد گرما خفقان‌آور شده و نفس کشیدن را سخت کرده. نگاه خشکش از روی آدم‌هایی که از پله‌ها بالا و پایین می‌رفتند به درختها و چمن‌های اطراف کشیده شد. حوض بزرگی آن بالا وسط چمنها بود که فواره‌ای به شکل مار وسط آن، آب را به اطراف می‌پراکند. از جا بلند شد و به طرف حوض رفت. دلش می‌خواست دستش را میان آبها فرو بَرَد. چند مشت پر کند و به صورتش بپاشدد تا کمی حالش جا بیاید. روی لبه‌ی حوض نشست. آب، گل‌آلود بود. مثل قلب بعضی از این آدم‌ها. دلش گرفت. از خنک شدن منصرف شد. به کف‌های روی آب خیره شد. یادش به حرف حاج‌حسین افتاد: " ناخالصی‌ها و بدی‌ها همیشه مثل کف روی آبن زود نابود میشن اصل اون آبه که همیشه جاریه..به کفها توجه نکن خودت رو به جریان آب بسپر.. " نفهمید چرا یکهو این حرف در ذهنش نشست. دستش را زیر چانه‌اش گذاشت. به جوابهای پرت و پلایی که برای دست به سر کردن از صبح شنیده بود، فکر کرد. - والا فعلاً کادرمون تکمیله..هرموقع جای خالی پیدا کردیم خبرتون می‌کنیم. این فرم‌و پر کنین.. - کسی رو اینجا می‌شناسین به عنوان معرف؟ - مهندسی پزشکی؟ والا الان واسه دکترا و پرستارا کار نیس خانم چه برسه به رشته‌ی شما.. - نه خانم فعلا استخدام نداریم. - اگه بخواین تو بخش خدمات یه جای خالی دارم این فرم‌و پر کنین.. چادرش را در میان مشتش فشرد. انگار انصاف از میان مردم شهر رخت بربسته بود. این‌طور که پیش می‌رفت باید به کارهای دیگری می‌اندیشید. فروشندگی، بازاریابی، منشی‌گری، کار در مطبها. انگار چاره‌ی دیگری نداشت. از حاج‌حسین خجالت می‌کشید. او داشت همه‌ی تلاشش را می‌کرد؛ اما خودش روزبه‌روز تحلیل می‌رفت. باید هر طوری بود کار پیدا می‌کرد. یادش به عاطفه افتاد اما او هم درگیر زایمان و مشکلات خودش بود. نگاهش کشیده شد به در ورودی بیمارستان. بسته بود. این مدت همه‌ی درها به رویش بسته شده بود. آهی کشید و از جا بلند شد. چادرش را تکاند. فعلاً باید به خانه برمی‌گشت. شاید روزهای بعد درِ بسته‌ای به رویش باز می‌شد. با کرختی پاهایش را روی زمین کشید و رفت تا یک ایستگاه اتوبوس پیدا کند. داشت فکر می‌کرد چرا این رشته را انتخاب کرده؟ آرزو کرد کاش موقع انتخاب رشته این یکی را نزده بود. ولی دیگر گذشته بود. دیگر دیر شده بود. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_چهل_و_ششم چیزی
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * با دیدن کفش‌های پدرش جلوی در فهمید خانه است. چادرش را از سر کشید و با سلام بلندبالایی وارد شد. حاج‌حسین داشت با تلفن حرف می‌زد. - خیلی لطف کردی پسرم!.. من که جز زحمت چیزی برات نداشتم.. تکتم وسایلش را روی زمین گذاشت و یکراست به آشپزخانه رفت. بطری آب را از یخچال درآورد و یک‌نفس سر کشید. وقتی برگشت صحبت حاج‌حسین تمام شده بود ولی هنوز لبخند به لب داشت. - چی شده حاجی! انگار خبرای خوبی شنیدین.. لبخند حاج‌حسین عمیق‌تر شد." اونم چه خبری!" تکتم کنجکاوانه رفت کنار پدرش نشست. منتظر نگاهش کرد. حاح‌حسین نگاهی به سرتاپای تکتم کرد و گفت:" اینجوری نمیشه..پاشو برو یه آبی به سروصورتت بزن..لباسات‌و عوض کن..یه شربت بزنیم به بدن تا برات بگم.." بعد برخاست و آشپزخانه رفت تا شربت خنک را آماده کند. تکتم همان‌طور که به اتاقش می‌رفت، مقنعه‌اش را درآورد. دکمه‌های مانتواش را باز کرد و نالید: " امروز پدر هفت نسل قبلم‌ اومد جلو چِشام..بسکه از این بیمارستان رفتم اون بیمارستان..همه هم الحمدلله کادرا تکمییییل..پُررر!.. می‌خوام برم یه کار دیگه.." لباس راحتی‌اش را از کمد بیرون کشید. "اگه می‌دونستم بازار کار واسه این رشته اینقد افتضاحه اصلاً نمی‌رفتم..چن سال عمرم‌و بیخودی هدر دادم.. " برگشت به هال. " این همه سال زحمت بکش..جون بِکَن..درس بخون..برو بیا..آخرشم هیچی به هیچی..فوق لیسانست‌و بذار در کوزه آبش‌و بخور.." روی مبل ولو شد. " این دوره زمونه پول و پارتی حرف اول‌و می‌زنه.. هر کی داشت بُرده بقیه هم ول‌معطلن.." حاج‌حسین سینی به دست آمد. پارچ شربت لیموی پر از یخ را همراه دو لیوان روی میز گذاشت. - اِ..باباحسین چرا شما زحمت کشیدین خودم درست می‌کردم.. - زحمتی نبود بابا.. نشست. " تو هم خسته شدی.." توی لیوان‌ها شربت ریخت. " بخور نفست تازه میشه بابا.." یک قلپ نوشید و گفت:" تا وقتی خدا پارتی آدمه به خلق‌الله چه احتیاج بابا؟ " تکتم موهایش را پشت گوش فرستاد. - ای بابا پدر من! واقعیت همینه.. این چن روز ده جا سر زدم.. حاضر نیستن اعتماد کنن به یه دانشجوی تازه فارغ‌التحصیل.. - تو توکل کن..باقیش با خودش..همچین برات از جای بی‌گمون جفت‌وجور می‌کنه که خودتم نمی‌فهمی..مث الان! تکتم لیوان نصفه را روی میز گذاشت." چطور؟! " حاج‌حسین نفسش را کوتاه بیرون فرستاد. - پیش پات داشتم با حبیب حرف می‌زدم. گفت انگار بخش مهندسی بیمارستان به دو نفر واسه کادرش نیاز دارن..تو رو معرفی کرده.. فردا صب باید بری مصاحبه.. تکتم خوشحال از شنیدن حرف‌های پدرش به مبل تکیه داد. " واااای..خدایا..ینی میشه؟!..اینقد امروز از خودم‌و زمین و زمان ناامید شدم که دلم می‌خواس برم یه جا خودم‌و گم‌وگور کنم الهی همیشه خوش‌خبر باشین باباحسین جووون.." حاج‌حسین که خوشحالی دخترش را دید گفت:" بنده خدا حبیب می‌گف به خاطر تغییر مدیریت بیمارستان یه مدت استخدام نداشتن.. حالا دو سه روزی هس شروع کردن به جذب نیرو. توکل بر خدا بابا..برو انشاءالله استخدام نیشی.. تکتم لیوان شربتش را تا ته سر کشید. - نذر می‌کنم اگه بشه یک ماه برم امام‌زاده صالح خادم بشم.. حاج‌حسین سرش را به نشانه‌ی دعا بالا گرفت. " انشاءالله میشه..من دلم روشنه.." ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
تورو خدا نزن......غلط کردم آقا ایرج... صدای گریه و التماس هام تموم حیاط رو برداشته بود.همسایه ها دورمون جمع شده بودند. کسی جرئت حرف زدن نداشت آقا ایرج نا پدریم بود .یکماهی از فوت مادرم میگذشت.توی این یک ماه تموم بدنم با کمربند ایرج کبود و سیاه شده بود. کوروش، مرد سیبیلوی شکم گنده بالاخره از روی صندلی کوچیک فلزی بلند شد و سمتمون اومد. _بسه  ایرج... کشتی دختره رو، مرده اش به دردم نمیخوره مردک. با چشم های ورقلمبیده و حیضش نگاهم کرد و سمتم اومد.از ترس و خجالت توی خودم جمع شدم. شالمو دورم پیچیدم. کوروش لبخند زشتی زد و دستش رو دراز کرد. _ببینش تورو خدا ...مردک بیشعور چه به روز دختر به این قشنگی آورده. درِ اتاق محمد ، پسر دانشجویی که دوماهی بود به جمع همسایه ها اضافه شده بود باز شد. ناخودآگاه نگاهمون به هم گره خورد. چشم هاش قرمز شده بود و دستاش مشت بود. ایرج کمربندش رو پرت کرد گوشه حیاط. رو کرد به کوروش. _دستتو بکش نکبت.فردا صبح که پولو دادی و عقدش کردی میشه مال خودت.الان هم هری... https://eitaa.com/joinchat/1406599294C9146afa51f نگارومحمد
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_چهل_و_هفتم با د
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * امید در زندگی مثل یک پرنده ‌است که بال و پر دارد. در روح ما لانه می‌کند. بدون گفتن هیچ کلمه‌ای آواز می‌خواند و هرگز متوقف نمی‌شود. تکتم سعی داشت امیدش را حفظ کند و پدرش را هم امیدوار نگه دارد. دستمال سفیدش را درآورد. دانه‌های ریز عرق را که از یک پیاده‌روی دلچسب در این عصر دلپذیر اردیبهشت‌ماه روی پیشانی‌اش نشسته‌ بود، پاک کرد. - اگه قول بدین هر هفته بیاین پیاده‌روی منم قول میدم غذاهای رژیمی خوشمزه‌ای براتون بپزم که انگشتاتونم بخورین.. حاج‌حسین لبخند بر لب روی اولین نیمکت خالی که دید، نشست. نفسش را با یک فوت بلند بیرون داد. - دیگه افتادم تو سراشیبی بابا..نفس کم میارم.. تکتم بندهای کفشش را محکمتر بست و کنار پدرش نشست. بطری آب را سر کشید. - سراشیبی چیه..بهونه نیارین برای پیاده‌روی..تازشم.. شما هنوز کلی کار دارین.. حاج‌حسین با چشمانی که می‌خندید نگاهش کرد. - بعله..می‌دونم.. مهمترینشم تویی.. تکتم اخم ریزی کرد. - من تازه رفتم مصاحبه برای کار..چیه؟! نکنه از دستم خسته شدین؟! حاج‌حسین به تنه‌های درختان که در فواصل منظم، پشت سر هم کاشته شده بودند، خیره شد. " از اون حرفا بودااا..تو خودت خوب می‌دونی همه‌ی امید من تو زندگیم تویی بابا...." تکتم لبخند عاشقانه‌اش را به صورت پدر پاشید. حاج‌حسین ادامه داد:" راستی بگو ببینم مصاحبه چطور پیش رفت؟ " تکتم لبهایش را به پایین کش داد. سری تکان داد و گفت:" بد نبوود.. یه بیست سی نفری بودیم..چن تا فرم بهمون دادن و بعدشم حضوری یه چیزایی پرسیدن.." کمی از آبش را نوشید. - یه دوستی که قبلاً مصاحبه رفته بود بهم گفت اعتماد به نفست‌و حفظ کن.. سعی کن صحبت کردنت پر از انرژی مثبت باشه.. می‌گف بذار فک کنن تو توانائیهات خیلی زیاده..کوتاه اما با دقت جواب بده. منم همین کارارو کردم؛ ولی بازم استرس داشتم.. خدا کنه جواب بده. - انشاءالله قبول میشی.. نگران نباش.. حالا کی جوابش‌و میدن؟ - گفتن یکی دو هفته دیگه..فک کنم عجله دارن هر چه زودتر کارشون‌و شروع کنن چون من شنیدم جواب مصاحبه‌ها معمولا یک ماهی طول می‌کشه.. - خب بهتر..تکلیفت زودتر معلوم میشه! - اوهوم.. تکتم نگاهی به اطراف انداخت. بعد پرسید: " اون پسره دیگه زنگ نزد بهتون؟! " - پسره؟! - همون پسر رفیقتون! - حبیب؟! تکتم سرش را به نشانه‌ی مثبت تکان داد و ته‌مانده‌ی آبش را سر کشید. ً - حالا دیگه شد پسره؟! - خب حالااا..جناب آقای دکتر فاطمی..خوبه؟! - نخیر!زنگ نزدن.. تکتم خندید و بلند شد. - اخم نکنین دیگه..پاشین..کلی راه‌و باید برگردیم..اونم پیاده! حاج‌حسین همان‌طور که نشسته بود گفت؛" کیو می‌ترسونی.. اصلاً می‌خوای تا اون ستون سنگی بدوئیم؟! " تکتم به اشاره‌ی حاج‌حسین نگاه کرد. فاصله‌ی تقریباً زیادی بود تا آنجا. ستون سنگی بزرگی جلوی یکی از وروری‌های پارک قرار داشت که داخلش را گلکاری کرده بودند. با لحنی که تعجبش را می‌رساند گفت:" تا اون ستون! حاجی کوتا بیا.. قلبتون! آقا من تسلیم..شما همین الانشم بردین.." - جا زدی؟ - منو جا زدن؟ پیاده‌روی براتون خوبه دوییدن‌و مطمئن نیستم.. - باشه پس قولت واسه شام خوشمزه یادت نره! - نوکر باباحسینمم هستم.. هر دو خندان به طرف در خروجی پارک به راه افتادند. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
تورو خدا نزن......غلط کردم آقا ایرج... صدای گریه و التماس هام تموم حیاط رو برداشته بود.همسایه ها دورمون جمع شده بودند. کسی جرئت حرف زدن نداشت آقا ایرج نا پدریم بود .یکماهی از فوت مادرم میگذشت.توی این یک ماه تموم بدنم با کمربند ایرج کبود و سیاه شده بود. کوروش، مرد سیبیلوی شکم گنده بالاخره از روی صندلی کوچیک فلزی بلند شد و سمتمون اومد. _بسه  ایرج... کشتی دختره رو، مرده اش به دردم نمیخوره مردک. با چشم های ورقلمبیده و حیضش نگاهم کرد و سمتم اومد.از ترس و خجالت توی خودم جمع شدم. شالمو دورم پیچیدم. کوروش لبخند زشتی زد و دستش رو دراز کرد. _ببینش تورو خدا ...مردک بیشعور چه به روز دختر به این قشنگی آورده. درِ اتاق محمد ، پسر دانشجویی که دوماهی بود به جمع همسایه ها اضافه شده بود باز شد. ناخودآگاه نگاهمون به هم گره خورد. چشم هاش قرمز شده بود و دستاش مشت بود. ایرج کمربندش رو پرت کرد گوشه حیاط. رو کرد به کوروش. _دستتو بکش نکبت.فردا صبح که پولو دادی و عقدش کردی میشه مال خودت.الان هم هری... https://eitaa.com/joinchat/1406599294C9146afa51f نگارومحمد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بی اختیار نگاهم سمتش کشیده شد. مادرش غمگین آهی کشید و گفت: _هر شب کاووس میبینه ! بعد زیر لب گفت: _ خدا لعنتت کنه آرش، چی بر سر دخترم آوردی. از سرما توی خودش مچاله شده بود. رفتم سمت کمد اتاق، به مادرش گفتم: _اینجا پتو هست چرا برنداشته. مادرش آروم اشکش رو پاک کرد: _نمیدونستیم توی کمد پتو هست. پتو رو برداشتم نمیدونم چرا ولی طاقت دردکشیدن دختر رو نداشتم . دلم میخواست بدونم آرش کی بوده و چی بر سر دختر اومده. سمت دختر رفتم. مادر:_ممنون پسرم زحمت کشیدی _خواهش میکنم. پتو رو باز کردم و روی دختر کشیدم. همینکه پتو رو روش کشیدم با جیغ از خواب پرید و دستشوجلوی صورتش گرفت. ترسیدم و کمی عقب رفتم. چند ثانیه طول کشید تا به خودش اومد. _خوبین خانم؟میخواین براتون آرامبخش بیارم. نشست. دستی به سر و وضعش کشید. _ممنون  توی کیفم دارو دارم ...ببخشید یه لحظه ترسیدم،شمارو هم ترسوندم. _خواهش میکنم پتو رو دور خودش گرفت. با یه سوال بزرگ توی ذهنم از اتاق بیماربیرون اومدم و رفتم ایستگاه پرستاری از خودم پرسیدم چرا؟چرا این دختر برام مهم شده من که هیچ وقت به ازدواج فکر هم نمیکردم و دخترای رنگارنگی که مادرم برام ردیف میکردو میخواست بره خواستگاریشون رو رد میکردم حالا دلم گیر یه دختر مرموز شده بود. نزدیکای صبح برای آخرین بار برای چک  به اتاق بیمار رفتم که https://eitaa.com/joinchat/1406599294C9146afa51f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا