eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.4هزار دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
و امشب شب تاسوعای عباس است... علمدار رشید شاه دین است گل باغ امیرالمومنین است عزیز فاطمه نور دو چشم حسین و زاده ام البنین است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا تاسوعا منتسب به حضرت عباس عليه السلام است؟ 🎙️حجت الاسلام و المسلمين فاطمى نيا
202030_2114870696.mp3
3.38M
وای وای خدایا برادر تشنم دست و پا میزنه برابر چشمم می غلته رو خاک و پرش پر از خونه سرش پر از خونه ▿ قاتل با چکمه روش و بر میگردونه سرش پر از خونه خواهرت بمیره که قبل جون دادن یه عده با عصا به جونت افتادن 🎙حاج محمود کریمی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀سلام 🖤بر علمدار کربلا 🥀سلام بر روز 🖤عشق و حماسه 🥀سلام برتاسوعا 🖤سلام برعاشقان 🥀آن حضرت 🖤روزتان پراز عشق 🥀به حضرت عباس تاسوعای حسینی تسلیت باد
🌷🌼🌷🌼🌷 🌺🧚‍♀️سلام_بر_عباس_ع 🥀سلام، ای سقای تشنه لب! ای پسرام‏ البنین! ️سلام، ای عموی آب ها! و ای اسوه برادری و ایثار و وفا! 🥀سلام، اي پشت و پناه امام حسين! ای حامی و هم رکاب ولایت! ️ای بهترین اسوه ی پیروی از امامت ! 🥀ای که تنها بهانه آمدنت این بود که عشق، در روز مبادا تنها نماند. اي كه بودنت، رنج‌هاي اباعبدالله را كم مي‌كرد و رشته‌هاي غم پيشاني ابا عبدالله به لبخند تو گسسته مي شدند! 🥀سلام بر تو ای پدر فضیلت! فضیلت 🌺دستان_بریده ات، در راه اطاعت و حمایت از ولایت ، هنوز بر شاخه‏ های خاک، سنگینی می ‏کنند وكودكان خيمه ها، شرمنده ی دستهاي بريده‌ات، لباس‌هاي سوخته شان را مدام بالا مي‌گيرند تا دستهايت را نبينند. 🥀سلام بر تو ای ابالفضل! اي الگوی ولایت مدار ، قسم به نامت ،ما عزاداران كربلايت، بر مرامت بوده ايم ، هستيم و خواهيم بود .... 🥀یاابالفضل_دستمان_را_در_دنیا_و_آخرت_بگیر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
با امام زمانم همرام 🔻گداز صاحب الامر در سوگ جدشان را ببین👇 ليكن، هر صبح و شام بر تو ناله و زارى و شيون مى‏ كنم، و به جاى اشك، برايت خون مى‏ گريم؛ از حسرتى كه بر تو مى‏ خورم،و تأسّفى كه بر رنج تو دارم و در سوز و گداز مى‏ مانم تا زمانى كه از اين مصيبت و غصّه و اندوه بميرم. نکند که امام مان غریب بماند و در سوگ جدشان تنها، خون گریه کنند. با امام زمانم به سوگ می نشینم. باران اشک را با صدقه بر سلامتی امام زمان همراه کنیم. خادم شماییم در جمع آوری شب عاشورا 👈پس از جمع آوری صدقات، ان شاءالله با گوسفند، مهربانی شما به دست نیازمندان می رسد. ش کارت
6037991784081071
فاطمه صادقی
اثر صدقه برای سلامتی امام زمان عج الله رو ببینید👇 سیدابن طاووس می نویسد: ایامی که در مدرسه علمیه بعثت سکونت داشتم طلبه ای که نزد من موثق بود راجع به صدقه برای وجود نازنین امام زمان (ارواحنا فداه) می گفت: شبی از حرم حضرت رضا (علیه السلام) به طرف مدرسه می آمدم در آن شب بسیار برای امام زمان (عج) دعا کردم و در فراقش اشک ریختم در وقت برگشتن از حرم به بازار سرشور رسیدم که فقیری جلوی مرا گرفت و از من چیزی خواست هر چه دست در جیب لباسهایم کردم چیزی پیدا نکردم مگر یک پنج ریالی. آن را با آنکه کم بود با شرمندگی به آن فقیر دادم و نیت کردم که این صدقه برای حفظ وجود مقدس امام زمانم باشد. فردای آن شب هنگامی که برای حضور در درس به بازار سرشور رسیدم یکی از کسبه ها که قبلاً مرا می شناخت تا چشمش به من افتاد مرا با صدای بلند صدا زد، وقتی که نزد او رفتم گفت: دیشب چه عملی را انجام دادی؟! گفتم مگر چه شده است: گفت: دیشب در عالم رویا دیدم حضرت بقیه الله (ارواحنا فداه) سوار بر اسب سفیدرنگی هستند و وارد بازار سرشور شدند و جمعیتی در پشت سر آن حضرت در حرکت بودند که فرمودند: آمده ام جزای احسان فلان طلبه را بدهم (واسم تو را بردند) اجرتون با سیدالشهداء🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه روزی میاد غریب غریب توی خاک و خون دست و پا میزنی... @radiomighat
صبح بعد از عاشورا و عطر کــــربلا عجب شش گوشه نابت بوسیدن دارد آقا..! اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یــــا اَباعَبْدِاللهِ الْحُسَیْن(ع) اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ رَسُولِ اللَّه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️ســلام بر ▪️خورشیـد زیبـای ▪️روی نیـزه ها ▪️ســلام بر زینب کبری (س) ▪️ســلام بر ▪️اسیـران دشت بلا ▪️ســـلام بر ▪️ناله هاو بی قراریهـا ▪️ســلام برعزاداران مـولا ▪️صبحتان پراز یاد خــدا 🌼
▪️سفر کردم به دنبال سر تو ▪️سپر بودم برای دختر تو ▪️چهل منزل کتک خوردم برادر ▪️به جرم این که بودم خواهر تو ▪️کعبه بی نام و نشـان ▪️می ماند اگر زینب نبود ▪️گـرچـه دادند انبیــاء ▪️هر یک نشان از کربلا ▪️کربلا هم بی نشــان ▪️میماند اگر زینب نبود ▪️مکتب ســرخ تشیع ▪️که از غـــدیر آغاز شد ▪️تا ابـد بی پاسبــان ▪️می ماند اگر زینب نبود
دستشو كمي پايين تر مياره و سرش روبيشتر بهم نزديك مي كنه: يادت رفته يه ساعت پيش كجا بودي ؟...چي رو امضاء كردي و به كي بله گفتي ؟ با نفرت نگاش میکنم: - همش به خاطر بچــ - بچه ام... بچه ام ..فقط همينو بلدي بگي ...نكنه چون تو فكر كردي تنها راه بودن پيش بچه ات ازدواج بامنه ...بايد بقيه هم همين فكر و كنن...و فكر كنن من يه مترسك سر جاليزم يه ساعت پيش محضر بودي خانوم ..تويه سند ازدواجو امضا كردي و به منم بله دادي .....حالا يادت اومد؟....يادت اومد كه الان شوهرتم و هرچي كه مي گمو بايد گوش كني ؟ لب پايينم را بين دندانهايم با حرص به بازي مي گيرم و به زمين چشم مي دوزم https://eitaa.com/joinchat/2170552385C0a48376672 داستان زندگیه مهناز، تازه عروسی که بیوه شد🥀💔
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_هفتاد_و_سوم حاج
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * شب از نیمه گذشته بود. هیئت خالی شده بود از جمعیت و شور عزاداری. حبیب کنار حاج‌حسین که خسته اما راضی و خشنود نشسته بود و تسبیح می‌چرخاند، نشست. - خسته نباشید حاجی! اجرتون با امام حسین. خیلی زحمت کشیدین.. حاج‌حسین آهی از سینه‌اش بیرون فرستاد. " مونده نباشی پسرم! آدم از کارکردن واسه امام حسین خسته نمیشه.. لذت می‌بره.. اگه خدا قبول کنه و ارباب لایقمون بدونه.." - همین‌طوره.. انشاءالله که لایقش هستیم..وگرنه دعوتمون نمی‌کرد.. حاج‌حسین به نشانه‌ی تأیید سری تکان داد. - انشاءالله.. حبیب دستی روی پاهایش کشید و گفت: "خب حاجی.. شما خیلی خسته شدین..بهتره اول شما رو برسونم خونه یکم استراحت کنین..اینجا دیگه بچه‌ها هستن جم‌وجور می‌کنن.." حاج‌حسین یا علی گویان از جا برخاست. - اگه کار داری پسرم ما با تاکسی برمی‌گردیم..دیگه زحمتت نمیدیم.. - زحمتی نیس. حاج‌خانومم اینجان باید برسونمشون خونه.. - باشه پس من یه تماس با تکتم بگیرم که بیاد. در همان حین که حاج‌حسین با تکتم حرف می‌زد، حبیب هم با مادرش تماس گرفت که بیرون بیاید. تکتم با دیدن حاج‌حسین خیالش راحت شد. - قبول باشه باباحسین! حالتون که خوبه! چیزیتون نشد؟ حاج‌حسین با خنده گفت:" می‌بینی که سُرومُرو گُنده در خدمتم..حالمم از همیشه بهتره.." - خب خدا رو شکر. خیلی دلواپستون بودم.. همان موقع روح‌انگیز به جمعشان ملحق شد. تکتم سرتاپایش را از نظر گذراند. در دل تحسینش ‌کرد. چادرش نقش و نگار ظریف و زیبایی داشت که با طرح حاشیه‌های روسری‌اش هماهنگ بود. کفش‌هایش از تمیزی برق می‌زد و با دستکش‌هایی که دستش کرده بود معلوم بود روی پوشش حساس است. عینکش را که با بندی ظریف و نقره‌ای روی سینه‌اش آویزان بود باز کرد و به چشم گذاشت. با حاج‌حسین احوالپرسی کرد و با دیدن تکتم، نگاه مشتاقش را به حبیب دوخت. بدون شک پسرش هم متوجه تغییرات این دختر شده بود. یادش مانده بود آخرین بار او را در مراسم حاج‌احمد دیده بود و بدون چادر. حبیب که معنی نگاه مادرش را فهمیده بود روکرد به روح‌انگیز: " ایشون تکتم خانم هستن. دختر حاجی. قبلاً هم دیدینشون.." روح‌انگیز لبخند دندان‌نمایی زد و گفت؛" بله.. یادم هست.." - خب..بریم حاج‌خانم؟ اول شما رو برسونم؟ نزدیکتریم به اینجا.." روح‌انگیز گفت:" مشکلی نیست..بفرمایین.." سوار که شدند، روح‌انگیز رو به تکتم کرد و سعی کرد باب صحبت را باز کند. - خدا رحمت کنه مادرت‌و. وقتی دیدمت اونم با این چادر! یاد اون خدابیامرزافتادم.. صورتت تو چادر خیلی شبیه اون شده. هر چی خاک اونه عمر تو باشه مادر..اون دفه که دیدمت فرصت پیش نیومد باهات حرف بزنم.. تکتم آه کوتاهی کشید. " خدا همه‌ی اموات رو بیامرزه..بله.. از کم‌سعادتی من بوده.." روح‌انگیز انگار که چیزی یادش آمده باشد با لحنی غمگین گفت: " خیلی برای برادرتم متأسف شدم..خدا رحمتش کنه..البته بگما.. اون جاش خوبه.. از دست دادن واسه بازمونده‌ها سخته.. جای خالیشون، نبودنشون، درد دوریشون آدم‌و از پا میندازه..وگرنه که اونا خوشحالن و از غم ماها غمگین میشن.." تکتم از هم‌دردی او تشکر کرد. حق با او بود. وقتهایی که طاها به خوابش می‌آمد از ناراحتی او گله می‌کرد. امشب کلی با طاها درددل کرده بود. می‌دانست او امشب مهمان امام‌حسین است.. روح‌انگیز که فضا را غمبار دید سعی کرد حال‌وهوا را عوض کند. رو به تکتم پرسید:" درسِت تموم شده شما؟! " تکتم لبخند کمرنگی زد." بله حاج‌خانوم." - چی خوندی مادر؟ - مهندسی پزشکی. - حالا خانوم مهندسی یا خانوم دکتر؟ حبیب خنده‌کنان گفت:" جفتش مادر. ایشون تو جفتش تخصص دارن! " تکتم خجالت‌زده سرش را پایین انداخت. - این‌طوریام نیست.. روح‌انگیز که دید حواس پسرش به گفتگوی آنها بوده گفت:" شما حواست به رانندگیتون باشه لطفاً..دو کلوم داریم اختلاط می‌کنیما.." حاج‌حسین که خنده‌اش گرفته بود به چهره‌ی درهم حبیب نگاهی کرد و گفت:" به دل نگیر.. بیا ما هم از خودمون حرف بزنیم پسرم.. ما هم دو کلوم اختلاط کنیم..چطوره؟" و با حبیب شروع کرد به حرف زدن. روح‌انگیز لبخندزنان دستش را روی پای تکتم گذاشت که حواسش را بدهد به او. این‌بار آرام‌تر شروع کرد به حرف زدن. - حبیبِ من توی بیمارستان امام، جراحِ مغزه.. تعریف نباشه ازش جزو بهترین دکتراس.. خدا همه‌ی بچه‌ها رو واسه پدرمادراشون حفظ کنه..یه پارچه آقاس پسرم..راضی‌ام از دستش.. حق فرزندی رو در حق من تموم کرد.. تکتم ابرویی بالا داد. در دلش گفت:" خب حالا به من چه؟! مبارک صاحابش! خدا هم واسه شما نگهش داره!" روح‌انگیز که سکوت تکتم را دید نگاه از حبیب گرفت و به تکتم داد. - تو چی مادر؟ الان جایی مشغولی؟ 👇👇👇
تکتم لحظه‌ای مکث کرد. فکر کرد اگر او می‌فهمید در همان بیمارستان کار می‌کند و حتی حبیب معرفی‌اش کرده، چه فکری می‌کرد؟ یعنی نمی‌دانست؟ خودش جواب خودش را داد." نه اگه می‌دونس که نمی‌پرسید! حالا اینم بفهمه دیگه میشه نورعلی‌نور.. باید با تریلی خوبیهای شازده رو جمع کنیم.." نگاهی به حبیب و حاج‌حسین که داشتند با هم حرف می‌زدند و دیگر حواسشان به آنها نبود، کرد و در دلش غر زد:" حالا که باید حواسش باشه، نیست.." وقتی دید روح‌انگیز منتظر نگاهش می‌کند با تردید گفت:" خب..منم همون بیمارستان کار می‌کنم.." نگفت به لطف پسرت. روح‌انگیز متعجب گفت:" اِ؟! .. حبیب نگفته بود!.. شاید یادش رفته بگه.. اینقد سرش شلوغه که گاهی بیمارستان می‌خوابه بچه‌م.. " بعد با لحن شوخی ادامه داد:" خب پس لازم شد به حبیب سفارش کنم حسابی هوات‌و داشته باشه.. " و خندید. تکتم لبخندی زد و سکوت کرد." چطور به مامانش نگفته؟! " با صحبتهای روح‌انگیز که از کار و زندگیشان حرف می‌زد دیگر مجال نیافت تا به این موضوع بیندیشد. وقتی حرف‌های روح‌انگیز تمام شد سرش را پایین انداخت و شروع کرد به ذکر گفتن. تکتم زیرچشمی او را پایید. دید که حواسش نیست. نفسش را بیرون فرستاد. نگاهش را از او گرفت و به بیرون پنجره دوخت. شهر هنوز شلوغ بود و رفت‌وآمد داشت. سرش را به شیشه تکیه داد و اندیشید: " چقد این ده روز زود گذشت. اصلاً نفهیدم کی تموم شد." به فردا فکر کرد که باید به بیمارستان می‌رفت و روز از نو روزی از نو. آرزو کرد کاش فردا تعطیل بود و کمی استراحت می‌کرد. در همین افکار بود که ماشین در کوچه‌ای پیچید و بعد هم ایستاد. حبیب از ماشین پیاده شد تا در را برای مادرش باز کند. روح‌انگیز با محبت از تکتم خداحافظی کرد و بعد هم ازحاج‌حسین. پیاده شد. قبل از اینکه برود گفت:" یه روز همراه تکتم جان تشریف بیارید منزل. من و حبیب خوشحال میشیم.. حاج‌احمدم همین‌طور.." حاج‌حسین با سری پایین لبخند زد." انشاءالله. چشم. عمری باقی بود مزاحمتون میشیم." - خدا عمر با عزت بهتون بده. خدانگهدار. تکتم خودش را کشید سمت پنجره. خانه‌شان توی تاریکی معلوم نبود. در نور مهتابی چراغ برق فقط جلوی خانه روشن بود. حبیب مادرش را تا داخل خانه همراهی کرد و برگشت. تکتم نسبت به او احساس خوبی داشت. اگرچه در مورد پسرش تا توانست تعریف کرد ولی این را گذاشت به حساب علاقه‌ی مادرانه‌اش. او را زنی مرتب و خوش‌برخورد دید. وقتی ماشین راه افتاد از خستگی خمیاره‌ای طولانی کشید و چشمانش را بست. حواسش نبود ذهنی بیدار حرکاتش را زیر نظر دارد و ذره‌بین نگاهش کوچکترین حرکتش را می‌سنجد. آسوده خیال خوابیده بود، فارغ از دنیا و آدم‌هایش. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
دختربچه ای در تعزیه خوانی جلو می رود و به شمر تعزیه التماس می کند که امام حسین (ع) را شهید نکند.😭😭😭 فیلم فوق احساسی دختربچه در تعزیه خوانی را در کانال زیر مشاهده بفرمایید👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3535142995Ceb0970025a 🍂🥀🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀آن روز که شهر، از تو پُر غوغا بود 🖤در خشم تو هیبت علی پیدا بود 🥀آن خطبه پُرشور تو درکوفه و شام 🖤فریادِ بلند و سرخِ عاشورا بود 🥀فرا رسیدن سالروز شهادت امام سجاد علیه‎السلام را تسلیت باد🖤
💚 امام سجاد علیه السلام: سه چیز نجات بخش مؤمن است: این که زبانش را از غیبت مردم باز دارد، خود را به چیزی مشغول کند که در دنیا و آخرت او را سود دهد و بر گناهان، بسیار گریه کند. نگاه محبت آمیز مؤمن به صورت برادر ایمانی خود، عبادت است. نشان معرفت (خداشناسی) و کمال دین مسلمان، ترک سخنان بیهوده، کم تر جدل کردن، و بردباری و خوش خویی است. مبادا به گناهی که می کنی شادمان شوی که شادمانی به گناه، بدتر از ارتکاب آن است. در شگفتم از آن کسی که از طعام از ترس زیان آن می پرهیزد، اما از گناه به سبب زشتی آن نمی پرهیزد. همه خیر در این است که انسان خود را (از آلودگی ها) نگه دارد. شرافت در فروتنی، و عزت در پرهیزگاری، و بی نیازی در قناعت است. اگر مردم بدانند که در طلب علم چه فوایدی است، آن را می طلبند، اگر چه با ریختن خون دل و فرو فتن در گرداب ها باشد. هر کس خود را گرامی داند، دنیا نزد او خوار است.
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
26.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بی تو در دل صحرا !... تنهای تنها... @radiomighat
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_هفتاد_و_چهارم ش
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * ظهر عاشورا_ همان روز نور از لای پنجره کوچک بالای دیوار به درون کارگاه می‌تابید و شعاعش تا میانه‌ی میز بزرگ کنار دیوار، که درست زیر پنجره قرار داشت، می‌رسید. هامون روی میز خم شده بود و داشت اتصالهای دستگاهش را بررسی می‌کرد. تیمور و ثریا این دو سه روز تعطیلی رفته بودند شمال. هامون ترجیح داده بود روی پروژه‌اش کار کند. دیگر چیزی نمانده بود به پایان برسد. از دیشب خانه نرفته بود. مانده بود تا هر چه زودتر بتواند به بهره‌برداری برساندش. با سروصدای معده‌اش که از صبح چیزی به آن نرسانده بود، ساعتش را نگاه کرد. از ظهر گذشته بود. گرسنگی را دیگر نمی‌توانست تحمل کند. تصمیم گرفت برود رستوران. اما آه از نهادش بلند شد. امروز عاشورا بود و همه‌جا تعطیل. به‌هرحال باید فکری برای گرسنگی‌اش می‌کرد. کلید ماشینش را برداشت و از کارگاه زد بیرون. حال‌وهوای شهر یک‌جوری بود. بوی اسپند و آتش می‌داد. نوای نوحه‌ها در دل کوچه‌پس‌کوچه‌ها و خیابانها می‌پیچید. دسته‌های عزاداری و سینه‌زنی در میدان‌های شهر به راه افتاده بودند. بعضی جاها خیمه‌هایی برپا کرده بودند و چای و شربت پخش می‌کردند. هوس چای کرده بود اما آن شلوغی‌ها را که می‌دید، قیدش را می‌زد. حوصله‌ نداشت قاتی‌شان شود. کمی جلوتر رفت. خیابان را بسته بودند. جمعیت زیاد بود. مجبور شد از کوچه پس‌کوچه‌ها برود. می‌خواست یک جایی برود که نهارش را هم بخورد ولی همه‌جا بسته بودند. در دلش گفت:" کاش حداقل یه جایی یه نذری‌ای چیزی بدن بهمون.." توی یک کوچه شلوغ بود. انگار روضه بود. یا روضه تمام شده بود؛ چون همه داشتند از خانه‌ای که جلواش سیاه‌پوش بود خارج می‌شدند. مجبور شد کمی منتظر بماند تا جمعیت متفرق شوند. در حال خودش بود که دید کسی به شیشه می‌کوبد. شیشه را پایین کشید. پیرزنی با لبخند نگاهش می‌کرد. صورتش پرچین‌وچروک بود؛ اما بسیار دلنشین و خواستی. روسری مشکی‌اش را به نحو بامزه‌ای زیر گلویش محکم کرده بود. هامون خسته و کلافه گفت:" جانم مادر! چیزی می‌خواین؟ " پیرزن دست کرد توی ساک کوچکش. ظرف غذایی را درآورد و به طرف هامون گرفت. - ولی انگار تو یه چیزی می‌خوای! معلومه خیلی گشنته..بگیر مادر! این غذا قسمت شماست.. هامون متعجب به پیرزن نگاه می‌کرد. در دلش گفت:" این از کجا فهمید من گشنمه! اینقد ینی معلومه! " وقتی دید دست لرزان پیرزن همین‌جور آویزان مانده، ظرف را گرفت و تشکر کرد." ممنون مادر. نذرتون قبول. " پیرزن با همان لبخند دلنشین نوش جانی گفت و راهش را کشید و رفت. هامون در ظرف را باز کرد. بوی قیمه‌ و برنج خوش‌عطر معده‌ی بیچاره را بیشتر به تکاپو انداخت. کوچه خلوت‌تر شده بود؛ ولی راه را بند آورده بود. ماشین را به حرکت درآورد. از کوچه‌ها که رها شد، کنار خیابان، یک گوشه‌ای پارک کرد و مثل قحطی‌زده‌ها شروع کرد به خوردن. آن‌قدر گرسنه بود که تا دانه‌ی آخرش را تمام کرد. این غذا طعم همان نذری‌های پوران‌خانم را می‌داد. خوشمزه و لذیذ. اصلاً انگار خود پوران‌خانم بود که این را جداگانه برایش داده بود. مثل همان روزها که سفارشی یک غذا از خود او می‌گرفت و همان‌جا پای دیگ‌ها تا تهش را می‌خورد. سیر که شد، تصمیم گرفت چرخی در شهر بزند. حالا که مهمان امام‌حسین شده بود، بد نبود کمی میان عزادارانش برود و تماشایشان کند. رفت سمت ولی عصر. از سر خیابان جمعیت موج می‌زد. صدای سنج و دمام و نوحه‌سرایی به گوش می‌رسید. دسته‌های زنجیرزنی به راه افتاده بود و با بادی که می‌وزید، پرچم‌های کوچک و بزرگ به حرکت درمی‌آمد. علامت بزرگی که با پرهای سیاه و سبز تزئین شده بود روی دوش چند نفر جابجا می‌شد. کمی ایستاد و به جمعیت عزادار خیره شد. آهی کشید. ته دلش متأسف بود برای کسی که همه‌چیزش را از دست داده و حتی خانواده‌اش را با اسیری بردند. نگاهش میان جمعیت چرخید و جایی کنار یک درخت چنار، کنار خیابان ثابت ماند. چیزی را که می‌دید، باور نمی‌کرد. در جا خشکش زده بود و نمی‌دانست در آن لحظه چه کند. برای یک ثانیه نه صدایی می‌شنید و نه جمعیتی می‌دید. فقط نگاهش، ناباور روی نقطه‌ای خیره مانده و تکان نمی‌خورد. فکرش همه چیز را پیش‌بینی می‌کرد جز این. پلک‌هایش را چندبار باز و بسته کرد تا مطمئن شود چیزی را که می‌بیند خطای چشم نیست. از جایش تکانی خورد و رفت جلوتر تا دیدش بهتر شود. خودش بود. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4