eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.3هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
چقدر اخر این مـاه سخت و سنگین است😔💔 علیه السلام تسلیت باد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
°•.............. ~🏴🥀🏴~.............. •° بی تو چگونه می شود از آسمان نوشت از انعکاسِ ساده‌ی رنگین کمان نوشت؟ این یک حقیقت است ،بی تو بهارِمن ! باید ، چهار فصل سال را خزان نوشت... ♥ یا مهدی، یا صاحب الزمان(عج) °•.............. ~🏴🥀🏴~.............. •°
🌟صـــلوات خاصه ی حضرت علی بن موسی الرضا.‌🌟 🌼اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضا المرتَضی🌱 🌹 الامامِ التّقی النّقی☘ 🌺و حُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ🍁 🎋و مَن تَحتَ الثری🍃 💐الصّدّیق الشَّهید🌲 🌻صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً🦋 🌷زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه🍀 🌸کافْضَلِ ما صَلّیَتَ‌عَلی‌اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک❤️ ❤️خدایا رحمت فرست بر علی بن موسی الرضا•••🍀 امام با تقوا و پاک و حجت تو بر هر که روی زمین است و هر که زیر خاک🌷 ✨رحمت بسیار و تمام با برکت و پیوسته و پیاپی و دنبال هم چنان بهترین رحمتی که بر یکی از اولیائت فرستادی••••🌿🌸🌿 🌙 اݪّلهُمَّ صَݪِّ عَݪے مُحَمَّد وَ آݪِ مُحَمَّد وَ عَجِّݪ فَرَجَهُمْ••♡ 🍃🥀🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍀السلام علیک یا علی بن موسی الرضا(علیه السلام )°•°•°~♡ 🌺اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى ••••❤️ 🌸الْإِمَامِ التَّقِیِّ النَّقِیِ‏ ••••🦋 🌷وَ حُجَّتِکَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ••••🎋 💐وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى••••🌙 🌼 الصِّدِّیقِ الشَّهِیدِ•••• 🌟 🌻صَلاَةً کَثِیرَةً تَامَّةً••••❄️ 🥀 زَاکِیَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً ••••💫 🌹کَأَفْضَلِ مَا صَلَّیْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِیَائِکَ‏••••✨ 🍃🥀🍃
تجدید عهد کنیم با مولای غریبمان💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
24.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان صوتی ( شاهرخ ) شاهرخ: دوتا سنگر میشیم، سهم هرسنگر میشه 3تا گوله،با هر گلوله باس چیییییی 5،4 تا تانک بزنیم هه هه هه اصغر: غلام ادبتم شاهرخ ،ریاضی دان هه هه هه جمشید: لعنتیا چطوری میخندین! من زبونم داره بند میاد! الان قیمه قیممون میکنم! مهدی: راست میگه دیگه،الان وقت خندس؟ من چیز شدم از ترس... شاهرخ: بسه حالا ااااااا، انقد ترس ترس نکنین، بده به مولا،لات کم نمیاره جلو چهارتا تانک بعثی! صداپیشگان: میثم شاهرخ - علی حاجی پور - محمد رضا جعفری - مسعود عباسی - مجید ساجدی-امیر مهدی اقبال - کامران شریفی نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی پخش روزهای پنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی @radiomighat
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_صد_و_ششم صدای م
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * - الووو..آقای شمس؟! صداتون قط‌ووصل میشه..الوو - بگو من صداتو دارم.. - من الان بیمارستانم..سرمم خیلی شلوغه..احتمال زیاد کارم طول بکشه..فک نمی‌کنم امروز بتونم بیام.. باز صدای هوا در گوشش پیچید. - الووو..الوو..هامون!.. قبل از اینکه صحبت دیگری کند حبیب وارد اتاق شد. تکتم تماس را قطع کرد. لبخند تصنعی زد و گفت:" دستتون درد نکنه.." حبیب سعی کرد آرام باشد. درحالی‌که هزاران سؤال در مغزش پیچ‌وتاب می‌خورد، فنجان را دست تکتم داد. " آقای شمس؟!..هامون؟!..این دیگه کدوم بلای آسمونیه؟ این کیه که تکتم باهاش قرار ملاقات می‌ذاره!..چرا درموردش به من چیزی نگفته؟! ینی ممکنه.." نفسش را بیرون فرستاد. برای چندمین بار توی این لحظات به تکتم نگاه کرد. سرش را پایین انداخته بود و دستانش را طوری دور فنجان پیچیده بود که گویی هر آن ممکن است فنجان از دستش بیفتد و هزار تکه شود. حبیب جرعه‌ای از قهوه‌اش را نوشید. - هوا امروز خیلی سرده..سرماش تا مغز استخون می‌زنه.. چرا این را گفت؟ از دروغ و دورویی متنفر بود و تا مغز استخوانش را می‌سوزاند. مثل همین سرما. آهی کشید و سعی کرد افکار منفی را از ذهنش دور کند. تکتم همچنان سرش پایین بود. توی مغزش آشوبی به پا شده بود. داغ کرده بود. گوش‌هایش زنگ می‌زد. خداخدا می‌کرد حبیب حرف‌هایش را نشنیده باشد. ولی شک داشت. در دلش هرچه بدوبیراه بود نثار خودش و هامون می‌کرد. سؤال حبیب، آب سردی بود که انگار بعد از یک حمام داغ، روی بدنش ریخته شد. - تکتم خانم؟! چیزی هست که بخواین درموردش با من حرف بزنین؟! که.. تاحالا نگفتین؟! البته غیر از مسائلی که مربوط به ازدواج و اخلاق و این طور چیزاس.. تکتم نگاه سردرگمش را همه‌جای اتاق چرخاند. روی دیوار، روی دستگاه نوار مغز که سیم‌های ولو شده‌ی اطرافش انگار دهن‌کجی می‌کردند. روی گوشه‌ی سقف که کمی زردرنگ شده بود و در میان آن‌همه سفیدی به چشم می‌آمد. و دست آخر روی صورت حبیب که حالا روبه‌رویش ایستاده بود. من‌من‌کنان گفت:" نه..ینی..حرف که زیاده..منتهی.. باید.." موبایلش زنگ خورد که باعث شد از جا بپرد. خجالت کشید. به خودش لعنت فرستاد که چرا گوشی را سایلنت نکرده. اسم هامون شمس کابوس این روزهایش شده بود. نمی‌دانست چه کار کند. با خودش فکر کرد اگر حبیب حرف‌هایش را شنیده باشد که قطعاً شنیده..جواب ندهد شکش بیشتر می‌شود برای همین در یک لحظه تماس را وصل کرد. نفهمید چرا گفت: "جانم باباحسین! سلام! هامون یکه خورد. -علیک‌سلام..دختر بابا! الان صدا خوب میاد؟ مجبور شدم از کارگاه بزنم بیرون.. - جدی میگی؟ عمه اینا؟! چه عجب یادشون افتاد ماهم هستیم.. چشم یعی می‌کنم زودتر بیام..الان خیلی کار سرم ریخته..شما کاری ندارین؟ - چی میگی؟! مزاحم داری؟! اینم از شانس ما.. - فعلاً خدافظ. تکتم بدون مکث خداحافظی کرد و موبایلش را خاموش کرد. نفسش را پرسروصدا بیرون داد. نیم‌نگاهی به حبیب که متفکر به دیوار تکیه داده بود، کرد. در دلش شروع کرد به سرزنش کردن خودش. " خاک بر سرت تکتم..خاک بر سر دروغگوت..کلات‌و بذار بالاتر..شیاد..متقلب..خائن..هم از اعتماد پدرت داری سوءاستفاده می‌کنی هم حبیب..داری کجا میری؟ خاک تو اون سرت.." بخش دیگر ذهنش شروع کرد به توجیه. " حالا یه دروغ مصلحتی گفتی این که دیگه فحش نداره..جنایت که نکردی..مجبور بودی واسه خاطر زندگیته..آبروت.." دوباره سر خودش فریاد زد: " دروغ دروغه..چه مصلحتی چه به خاطر هر چیزی..خدایا منو ببخش..نمی‌دونم چم شده!..خدایا غلط کردم..منو ببخش.." حبیب آهی کشید و تصمیم گرفت فعلاً حرفی نزند. او را مستأصل می‌دید و دلش نمی‌خواست بدون دلیل محاکمه‌اش کند. تکتم هنوز داشت با خودش کلنجار می‌رفت. " مجبور شدم..مجبور شدم..پسره‌ی سریش..الانم که اومده شده واسه من ملکه‌ی عذاب..آخه درست همین حالا باید سروکله‌ت پیدا می‌شد؟ دوباره پنهان‌کاری و دروغ.. حالا هی برو نماز شب بخون.." اینها را با خودش می‌گفت و حواسش نبود که حبیب زیر لب خداحافظی کرد و از اتاق بیرون رفت. وقتی به خودش آمد فنجان قهوه هنوز دستش بود و لب به آن نزده بود. نگاهش را اطراف اتاق چرخاند. حبیب رفته بود. بدون خداحافظی. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺پیراهن سیاه ز تن دور می کنیم 🍃آن را ذخیره کفن و گور می کنیم 🌺اجر دو ماه گریه بر غربت حسین 🍃تقدیم مادرش از ره دور می کنیم 🌺عزاداری هاتون 🍃قبول درگاه حق 🌺 الاول مبارک باد🌺 شبتون شاد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروز به عشاق حسین زهـرا دهد مـزد عـزا یک عده را درمان دهد یک عده بخشش در جزا یک عده را مشهد برد یک عده را دیـدار حج باشد که مزد ما شود تعجیل در امـر فـرج 🦋
🌼 ✨دست ما بر کرم 🌼و رحمت مهـدی باشـد ✨عشق ما آمدن 🌼دولت مــهدی باشـد ؛ ✨اول ماه ربیـع 🌼از کرمت یا سلطان ✨روزی ما 🌼فرج حضرت مهـدی باشد ✨أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🙏 ✨فرارسیدن ماه تهنیت باد💐 @ZendegieMan
9d4bb76040415f23f39d24d796f1e4503520313-360p_۲۸۰۹۲۰۲۲.mp3
7.01M
﷽ اهمیت ماه ربیع الاول 🌙 بیانات رهبر معظم انقلاب
یھ دلتنگۍ هم هست کھ بھ دل آدم هویت میدھ مثل دلتنگ ڪربلا بودن:)!💔ٰ🚶🏻‍♂ (عج) ••◆✾@taman_hosein✾◆••
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_صد_و_هفتم - الو
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * چند تقه به در زد، ولی کسی جواب نداد. دری به رویش باز نشد. به ایستگاه پرستاری بخش نورولوژی رفت. - سلام! دکترفاطمی تشریف ندارن؟ پرستار نگاهی به سرتاپای تکتم انداخت و گفت:" نه! همین چن دقیقه پیش رفتن! " - کجا؟! - نگفتن! تکتم پابه‌پا شد." منظورم اینه که داخل بیمارستانن؟! " - خیر! تکتم دلش می‌خواست فنجان قهوه را که هنوز دستش بود، فرق سر پرستار بکوبد. زورش می‌آمد حرف بزند. با آن لبهای صاف و صورت بی‌حالتش! فنجان را همان‌جا روی میز گذاشت و بدون توجه به اعتراض پرستار، سمت پله‌ها رفت. آن روز دیگر حبیب را ندید. *** چند روزی می‌شد که از حبیب خبر نداشت. دستش را زیر چانه‌اش زده بود و داشت تماس‌های ازدست‌رفته‌ و پیام‌هایش را چک می‌کرد. خنده‌ی تلخی روی لبانش نقش بسته بود که به روزگار می‌زد و بازی‌هایی که برایش به راه انداخته بود. به یاد لحظاتی ‌افتاد که دلش می‌خواست یک پیام کوتاه، یک سلام یا یک خداحافظیِ خشک و خالی برایش می‌فرستاد تا دلش را به این خوش کند که حداقل به یادش بوده! حالا پشتِ سرِ هم تماس‌های ازدست‌رفته و پیام‌های کوتاه و بلند بود که همه‌شان بی‌جواب مانده بودند. این روزها این سؤال را شب‌وروز از خودش می‌پرسید و پاسخی برایش نداشت."من هنوز دوسش دارم؟! " احساس می‌کرد آن عشقی که زمانی قلبش را احاطه کرده بود و مثل یک خوشه‌ی گندم در میان مزرعه‌ی وجودش، بارور شده و می‌درخشید، حالا انگار که بین دو سنگِ آسیاب رفته باشد، تبدیل به هزار تکه شده بود. هدچند دیگر خوشه‌ نمی‌شد؛ اما هنوز هم تکه‌هایش از جایی در گوشه‌ی قلبش سربرمی‌آورد و دچار تردیدش می‌کرد. گوشی را کناری گذاشت و آه کشید. - تکتم! یه آقایی اومده بخش میگه با تو کار داره! تکتم یک لحظه مات به گلرخ نگاه کرد." یه آقا؟! " گلرخ با لحنی طعنه‌آمیز گفت:" اوهوم..خیلی هم خوش‌تیپ تشریف دارن! " تکتم وقتی از اتاق خارج شد، از دیدن هامون که دست‌به‌سینه به دیوار تکیه داده بود و داشت به سرامیک‌های کف راهرو نگاه می‌کرد، شوکه شد. - یا خدا..این دیگه کیه! با عصبانیت به او نزدیک شد. - اینجا چیکار می‌کنی؟! هامون دلبرانه لبخند زد. - سلام!..خانمِ مهندس!..به تلفنام جواب ندادی..نگران شدم! اومدم اینجا! خوبی؟! تکتم نگاهی به گلرخ که سؤال‌برانگیز و کمی با تعجب به آنها چشم دوخته بود، انداخت. بعد با حرص گفت:" برای چی اومدین اینجا؟!" هامون سرش را نزدیک صورت او برد و گفت:" توضیح دادم که! همکارات می‌دونن من کی هستم؟! " اشاره‌ای به گلرخ کرد. تکتم احساس کرد خشم شدیدی بر وجودش چیره شد. دستی به پیشانی‌اش کشید و گفت:" مثلاً بفهمن چی میشه؟! چرا تهدیدآمیز حرف می‌زنی؟ اصلاً بیا خودم معرفیت می‌کنم.." با قدم‌هایی محکم به سمت گلرخ رفت. هامون با خونسردی لاقیدانه‌ای ایستاده بود و حرکات تکتم را نگاه می‌کرد. - خانم محمدی! ایشون مدیرعامل شرکت نوین طب هستن..همون شرکتی که ازشون تجهیرات خریدیم... دیگر حرکات و رفتارش دست خودش نبود. گلرخ صاف ایستاد و به هامون که نزدیکشان شده بود سلام کرد. تکتم با حرص لب گزید. لبخند تصنعی زد. - فکر می‌کنم مدیر بخشمون چن دقیقه دیگه بیان..اگه مایلین منتظر بمونین وگرنه زنگ بزنم زودتر بیان.. هامون از هوشمندی او یک تای ابرویش را بالا داد. بعد گوشش را خاراند و گفت:" نه مزاحمتون نمیشم.. عجله دارم..یه وقت دیگه میام.. با اجازه.." با اجازه را با لحنی کشدار گفت و نگاه معنی‌داری به تکتم کرد. گلرخ سقلمه‌ای به پهلوی تکتم زد. - چیکار داشت؟ تکتم شانه‌ای بالا انداخت. - چه‌می‌دونم! حتماً می‌خواست در مورد اون دستگاه جدیدشون حرف بزنه.. آخه قرار شد هر موقع آماده‌ی فروش بشه بهمون اطلاع بدن! - خودش اومده؟! چه خفن! تکتم برای اینکه او را بیشتر مشکوک نکند، موبایلش را برداشت و به بهانه‌ی سر زدن به انبار از بخش خارج شد. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
دلا اين زندگي جز يک سفر نيست..... گذرگاه است و راهش بي خطر نيست چو خواهي با صفا باشي و صادق..... به جز راه خدا راهي دگر نيست..... غم بيچارگان خوردن مهم است ..... دلي از خود نيازردن مهم است..... چه مدت زندگي کردن مهم نيست.. چگونه زندگي کردن مهم است...... عيوب خويش را ديدن مهم است.... خطا باشد ز مردم عيب جويي...... خطاي خلق بخشيدن مهم است... دلا درد آشنا بودن مهم است...... به مردم عشق ورزيدن مهم است"
.شکرگزاری، حافظه ی قلب است. وقتی حال و هوای شکرگزاری را از درون احساس کنی، هر چه که تو از بابت آن شکرگزار هستی، در دنیای بیرون هم زیاد می شود. در واقع هدف از شکرگزاری، صرفاً عمق بخشیدن به احساس است؛ چون هر قدر احساست عمیق تر باشد، وفور نعمت بیشتری نصیب تو خواهد شد.
😊 غائب شده ، منكر حضورت هستيم دلباختگان كر و كورت هستيم ما ملت 72 ميليون نفري يك يك ، همه مانع ظهورت هستيم 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تحلیل زیبای حاج مهدی رسولی - ما ملت امام حسینیم 🌷عجب بصیرتی دارد این مداح اهل اهلبیت جانم فدای
ﺯﻧﯽ ﺑﺮﺗﺮ ﺍﺯ ﻫﺰﺍﺭ ﻣﺮد💚 ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﻌﻠﻤﯿﻦ ﻗﺮﺁﻥ ﺩﺭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﺴﺎﺟﺪ ﻣﺪﯾﻨﻪ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﮐﻪ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﺻﻐﯿﺮ ﺑﻪ ﭘﯿﺶ ﻣﻦ ﺁﻣﺪ ﻭ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺟﻠﺴﺎﺕ ﺣﻔﻆ ﻗﺮﺁﻥ ﺷﺮﮐﺖ ﮐﻨﺪ. ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺘﻢ: ﺁﯾﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﺍﺯ ﻗﺮﺁﻥ ﺣﻔﻆ ﺩﺍﺭﯼ؟ ﮔﻔﺖ ﺑﻠﻪ، ﺑﻪ ﺗﻨﺎﺳﺐ ﺳﻦ ﮐﻤﺶ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﺯ ﺟﺰﺀ ﻋﻢ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺑﺨﻮﺍﻥ ﻭ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺧﻮﺍﻧﺪ ﭘﺲ ﮔﻔﺘﻢ ﺳﻮﺭﻩ ﺗﺒﺎﺭﮎ ﺭﺍ ﺣﻔﻈﯽ؟ ﮔﻔﺖ ﺑﻠﻪ ﻭ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺧﻮﺍﻧﺪ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺳﻦ ﮐﻤﺶ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩﻡ، ﺍﺯ ﺳﻮﺭﻩ ﻧﺤﻞ ﺳﻮﺍﻝ ﮐﺮﺩﻡ ؟ ﻫﻨﮕﺎمی که ﺁﻧﺮﺍ ﻧﯿﺰ ﺣﻔﻆ ﺑﻮﺩ ﺗﻌﺠﺒﻢ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺷﺪ ﻭﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﺎ ﺳﻮﺭﻩﺍﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﯿﺎﺯﻣﺎﯾﻢ، ﺍﺯ ﺳﻮﺭﻩ ﺑﻘﺮﻩ ﺳﻮﺍﻝ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ ﺁﯾﺎ ﺑﻘﺮﻩ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺣﻔﻈﯽ؟ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ: ﺑﻠﻪ و ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺧﻮﺍﻧﺪ ﻭ ﺧﻄﺎﯾﯽ ﺩﺭ ﻗﺮﺍﺋﺘﺶ ﻧﺪﯾﺪﻡ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ ﺗﻮ ﺣﺎﻓﻆ ﻗﺮﺁﻧﯽ؟ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﺑﻠﻪ ﺩﺭ ﮐﻤﺎﻝ ﺗﻌﺠﺐ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﺣﻀﻮﺭ ﯾﺎﺑﺪ ﺍﻣﺎ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺑﺎ ﭘﺪﺭﺵ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺑﺎ ﭘﺪﺭﺵ ﻣﻼﻗﺎﺕ ﮐﺮﺩﻡ !! ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﻫﻤﭽﯿﻦ ﭘﺪﺭﯼ، ﭼﻨﯿﻦ ﻓﺮﺯﻧﺪﯼ ﺑﻪ ﺑﺎﺭ ﺁﯾﺪ؟ ﭘﺪﺭﯼ ﺳﻬﻞ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻭ ﺑﺪﻭﺭ ﺍﺯ ﻗﺮﺁﻥ ﻭ ﺳﻨﺖ! ﺑﻄﻮﺭﯾﮑﻪ ﺷﺎﯾﺪ ﺍﺯ ﻇﺎﻫﺮﺵ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﻣﯿﮑﺮﺩﯼ ﺍﺛﺮﯼ ﺍﺯ ﺍﺳﻼﻡ ﺩﺭ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﻧﻤﯿﮑﺮﺩﯼ. ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﭘﺪﺭ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ ﻭ ﺗﻌﺠﺐ ﺷﺪﯾﺪ ﻣﺮﺍ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩ ﻓﻮﺭﯼ ﺯﺑﺎﻥ ﺑﻪ ﺳﺨﻦ ﮔﺸﻮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻣﯿﺪﺍﻧﻢ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻣﺘﻌﺠﺒﯽ ﮐﻪ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻣﻦ ﭘﺪﺭ ﻫﻤﭽﯿﻦ ﻓﺮﺯﻧﺪﯼ ﻫﺴﺘﻢ ﻭﻟﯽ ﺩﻟﯿﻠﺶ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﺑﺎﺯﮔﻮ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺩﺭ ﭘﺸﺖ ﭘﺮﺩﻩ ﺍﯾﻦ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﻣﺎﺩﺭﯾﺴﺖ ﻫﻤﭽﻮﻥ ﻫﺰﺍﺭ ﻣﺮﺩ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺳﻪ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﺣﺎﻓﻆ ﻗﺮﺁﻧﻨﺪ ﮐﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﮐﻮﭼﮑﻢ ﭼﻬﺎﺭ ﺳﺎﻝ ﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﺣﺎﻓﻆ ﺟﺰﺀ ﺳﯽ. ﺍﯾﻦ ﻣﺎﺩﺭ ﺍﺯ ﻫﻤﺎﻥ ﺑﭽﮕﯽ ﻭ ﺑﻬﻨﮕﺎﻡ ﮔﺸﻮﺩﻥ ﺯﺑﺎﻥ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﻪ ﺳﺨﻦ ﮔﻔﺘﻦ ﺑﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﻗﺮﺁﻥ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﻭ ﺣﺎﻓﻈﺶ ﺭﺍ ﯾﺎﺩ ﻣﯿﺪﻫﺪ، ﻭ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﻗﺮﺁﻥ ﺑﻪ ﺷﯿﻮﻩ ﺍﯼ ﺟﺎﻟﺐ ﺗﺸﻮﯾﻖ ﻣﯿﮑﻨﺪ. ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺻﻮﺭﺕ ﮐﻪ ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺣﻔﻆ ﻗﺮﺁﻥ ﺁن رﻭﺯﺵ اول باشد، ﺍﻭ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﺷﺎﻡ ﺁﻥ ﺷﺐ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﻨﺪ ﺗﺎ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺑﭙﺰﺩ. ﻭ ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺩﺭ ﻣﺮﻭﺭ ﺩﺭﺱ ﻫﺎﯼ ﻗﺒﻠﯽ ﺍﺵ ﺍﻭﻝ ﺷﻮﺩ ﺍﻭ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﺮﺩﻥ ﻣﮑﺎﻥ ﺗﻔﺮﯾﺤﯽ ﺁﺧﺮ ﻫﻔﺘﻪ ﺩﺭ ﺗﻌﻄﯿﻼﺕ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﺩ.. ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻡ ﻣﻮﻓﻖ ﺑﻪ ﺧﺘﻢ ﻗﺮﺁﻥ ﻭ ﯾﺎ ﺣﻔﻆ ﯾﮏ ﺟﺰﺀ ﻣﯿﺸﺪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﮑﺎﻧﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺳﻔﺮ ﻣﯿﺪﺍﺩ. ﻭ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺻﻮﺭﺕ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺭﻭﺣﯿﻪ ﺭﻗﺎﺑﺖ ﻣﻔﯿﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺣﻔﻆ ﻗﺮﺁﻥ ﺩﺭ ﺑﯿﻦ ﺁﻧﻬﺎ ایجاد ﺷﺪ. ❣ﺑﻠﻪ ﺍﯾﻦ ﻧﻤﻮﻧﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺯﻥ ﺻﺎﻟﺤﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﻫﺮﮔﺎﻩ ﺍﺻﻼﺡ ﮔﺮﺩﺩ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﺵ ﺍﺻﻼﺡ ﻣﯿﮕﺮﺩﺩ.
🐣 پوست تخم‌مرغ را دور می‌ریزید؟ اگر بدونید چطور باعث میشه ریزش موهاتون متوقف بشه و تو ۱ماه رشدش دو برابر 😍 درمان قطعی پوکی استخوان فقط با پوست تخم مرغ و هزار خاصیت دیگر بزن رو لینک طریقه مصرفشو یاد بگیر👇👇😍 6or 🍃 📛 نحوه ساخت و مصرف 👇 https://eitaa.com/joinchat/292225025Cd7a07ea704 از دستش ندین❌❌👆👆🌿