eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.8هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
1.8هزار ویدیو
17 فایل
رمانکده تخصصی خانم زهرا صادقی_هیام نویسنده و محقق کانال شخصی نویسنده: @khoodneviss پارتگذاری روزانه 😍 لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6 ❌کپی رمان ممنوع و پیگرد قانونی دارد❌
مشاهده در ایتا
دانلود
▪️"🤲خدا کند که بیاید مسافری که نیامد" مثل هرجمعه با يك بغل پرونده از اتاق آقا زد بيرون. هنوز قدم از قدم برنداشته، با كنجكاوی پرسيدم: «اين هفته پرونده‌ها چطور بود؟»🤔 يك نگاه عاقل اندر سفيه بهم انداخت،😒😒 و در حالي كه با سر به اتاق اشاره مي‌كرد، آرام گفت: «صدای گريه آقا را نمی‌شنوی؟!»💔😭😭 یادمان باشد اگر با آمدن خورشید از خواب بیدار شویم، نمازمان قضاست.👌 یا اباصالح المهدی ادرکنا
وقتی کسی جلوی شما خمیازه می کشد شما هم اينكار را تكرار میكنيد. مسببِ این حالت، سلولهای عصبی خاصی است در مغز، که به آنها نورون های آینه ای می گویند. وظیفه ی این نورون ها، تقلیدِ ناآگاهانه از رفتار و کردار دیگران است. مراقب همنشینان خود باشید نورونهای آینه ای مغزتان بدون آگاهی شما، شما را مشابه اطرافیانتان می کند. حضرت علی علیه السلام فرمود: «با دانشمندان همنشین باش تا علمت زیاد، ادبت نیکو و نفس تو پاکیزه شود». ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
نخبه بود که با رتبه چهار تجربی و پذیرش دانشگاه در فرانسه، درس و آینده و پول و شهرت و... رو رها کرد برای وطنش جنگید تا شهید شد. تویِ فحاش، ریگ چسبیده به کف پوتین این شهید هم نیستی!
به یاری خدا...☺️✋🏻 الهم عجل الولیک الفرج✨
لینک قسمت اول رمان زیبای ❤️ جدید https://eitaa.com/koocheyEhsas/54363 لینک پارت اول رمان عاشقانه و تاریخی اختر❤️ https://eitaa.com/koocheyEhsas/45464 کپی از رمان ها به هر شکلی حرام است •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
بندگی یعنی: در کوچه پس کوچه های زندگی دست کسی را بگیری(:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بار الها تنها کوچه ای که بن بست نيست کوچه يادتوست از تو خالصانه ميخواهم که دوستان خوبم و هيچ انسانی در کوچه پس کوچه هاي زندگی اسيروگرفتار هيچ بن بستی نگردد 💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ناب ترین زمزمه همین صبح بخیر هایت است که مرا از خود بیخــود می کند. ‌‌‎‌‌‎
بر خلق خوش و خوی محمد صلوات بر عطر گل روی محمد صلوات در گلشن سر سبز رسالت گویید بر چهره گل بوی محمد صلوات😍 اللّهُمَّ‌صَلِّ‌عَلي محَمَّدوَآلِ‌مُحَمَّدوعَجِّل‌فَرَجَهُــم💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حرکت خود جوش دانش آموزان انقلابی به نشانه ی اعتراض نسبت به هنجارشکنی های اخیر❗️ پیشنهاد مشاهده🎥
تیغ و سپر به دست بگیرد چه می‌شود؟ جانانه حربه دست بگیرد چه می‌شود؟ تازه عصا به دست گرفته چنین شده شمشیر اگر به دست بگیرد چه می‌شود؟ روز ظهور پشت سر آفتاب عشق یک شاخه پَر به دست بگیرد چه می‌شود؟ بگذار شاعر تو به عکست که می‌رسد اینبار سر به دست بگیرد, چه می‌شود؟ ﺧﻮﻥ خلیل ﺩﺭ ﺭﮒ ﺍﻭ ﮔﺮﻡ ﻭ ﺟﺎﺭﯼ ﺍﺳﺖ ﻭﻗﺘﯽ ﺗﺒﺮ ﺑﻪ دست بگیرد چه می‌شود؟ با سبک اصفهان و خراسانی دلش نبض هنر به دست بگیرد چه می‌شود؟ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻧﯿﻢ ﺟﺮﻋﻪ ﺳﺨﻦ ﻣﺴﺖ ﮐﺮﺩه است ﺟﺎﻣﯽ ﺩﮔﺮ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺑﮕﯿﺮﺩ ﭼﻪ می‌شود؟ دیدار یار کنج حرم دیدنی‌تر است شمسی قمر بدست بگیرد چه می‌شود تنها به لطف عشق نظرکرده می‌شوند وقتی نظر به دست بگیرد چه می‌شود؟ ﮐﺸﺘﻪ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ تلخی ﺩﺷﻨﺎﻡ ﺍﺯ ﻟﺒﺶ ﺷﯿﺮ ﻭ ﺷﮑﺮ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺑﮕﯿﺮﺩ چه می‌شود؟ آن کس که خاک را به نظر کیمیا کند یک کوه زر به دست بگیرد چه می‌شود؟ حالا اگر به پاش سرم ارزشی نداشت از ما جگر به دست بگیرد چه میشود؟ یک روز پرچم خبر از دوست را اگر صاحب خبر به دست بگیرد چه می‌شود شمشیر بسته بر کمرش در نیام صبر تیغ از کمر به دست بگیرد چه می‌شود؟
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان کوتاه ( نفسی که باید قربانی کنی ) زن: چه شد که یکدفعه فیلت یاد هندوستان کرد مرد؟! تو و حج ؟! هه ،واقعا میخواهی حجره و تجارتت را در بازار رها کنی و به مکه بروی؟! مرد: کار بدی میکنم؟! زن: من گفتم کار بدی میکنی؟ فقط سوال کردم،همین مرد: سوالت پُر از طعنه و کنایه است.میدانم منظورت از این سوالها چیست... صداپیشگان: مریم میرزایی - مسعود صفری - کامران شریفی - نسترن آهنگر- علیرضا جعفری -محمد علی و محمد طاها عبدی - محمد رضا جعفری نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی پخش روزهای یک شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی @radiomighat
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_صد_و_سیزدهم هام
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * روزهای پایانی سال تمام شد. بهار با همه‌ی زیبائی‌هایش آمد و رفت. روزها از پی هم سریع می‌گذشتند همچون اسب‌های مسابقه‌ای که برای رسیدن به خط پایان از هم سبقت می‌گرفتند. روزهای پر از تنش و خستگی و اتفاقات ناگوار. اواخر تابستان بود. با صدای زنگ‌های متوالی موبایلش به سختی چشم گشود. پتو را که تا فرق سر بالا کشیده بود، از روی خود کنار زد. هوا رو به تاریکی می‌رفت. سروصدایی از داخل خانه شنیده نمی‌شد. روز سختی را گذرانده بود و همین‌که پایش به خانه رسید، روی تخت ولو شده و خوابش برده بود. خوابی سنگین که حتی نفهمید پدرش کی آمد و کی رفت. دست برد و موبایلش را برداشت. نوچی کرد. طاقباز خوابید و موبایل را روی سینه‌اش گذاشت. اول خواست جواب ندهد ولی او ول‌کن نبود. با کلافگی تماس را وصل کرد. صدای بم او در گوشش پیچید؛ - سلام! چرا اینقد دیر جواب میدی؟! در دلش گفت:" مثل همیشه طلبکاره! " خواب‌آلود جواب داد: "علیک سلام! خواب بودم. " هامون با لحنی آرام‌تر گفت:" ببخشید فک کردم.." تکتم مجال نداد حرف بزند:" امرتون! " هامون نفس عمیقی کشید. از این همه بی‌خیالی و سردی تکتم به تنگ آمد. - چند ماهه دارم این کم‌محلیا و اخم‌وتخما‌تو تحمل می‌کنم. هر بار به جور از سرت بازم می‌کنی!..چرا اینقد سرسخت شدی تو! یه دیوار کشیدی دور خودت حتی اجازه نمیدی نزدیکت بشم! با این حرف او، خون به مغز تکتم هجوم آورد. مثل یک بمب منفجر شد و صدا بلند کرد. - میشه بگی من چطوری باید باورت کنم؟ میشه بگی چطوری دوباره بهت دل ببندم؟ اصلن از کجا معلوم که دوباره با شنیدن یه مشت حرف مفت ولم نکنی بری؟ دوباره من بمونم و حوضم! عصبانیت ذهنش را فعال کرده بود انگار. بد نبود برای حفظ غرورش هم که شده، در مقابلش اینبار کم نیاوَرَد. محکم‌تر ادامه داد: " می‌دونی من چی کشیدم تا تونستم با خودم و احساسم کنار بیام؟! چی کشیدم تا بتونم فراموشت کنم؟ تو منو نادیده گرفتی. نادیده گرفته شدن می‌دونی چه حسی داره؟ " هامون لب می‌گزید. هرچند از برخورد صریح او جا خورده بود ولی صلاح را در این می‌دید که کوتاه بیاید. برای همین با لحنی آرام گفت: " مث اینکه من تو این مدت نتونستم خودم‌و بهت ثابت کنم.. دیگه چیکار باید می‌کردم هان؟ من هزار بار بهت گفتم اون موقع حس می‌کردم کوچیک شدم..تحقیر شدم..یکم به من حق نمیدی؟ " - من دوسِت داشتم..تو باورم نکردی. - دست خودم نبود به خدا..فک می‌کردم پشت اون نگاهای عاشقونت..اون لبخندات..داری برام نقشه می‌کشی..اعتماد کردن سخت شده بود برام.. - بعدش چی؟ گفتی میرم احتیاج دارم فک کنم..رفتی و پشت سرتم نگا نکردی..نمی‌تونستی حداقل یه زنگ بزنی بگی دیگه نمی‌خوامت؟ - نه..چون نتونستم فراموشت کنم.. من اشتبا کردم زودتر بهت زنگ نزدم..آدما اشتبا می‌کنن تو خودتم اشتبا کردی..نکردی؟ الان خواهش می‌کنم بهم مهلت بده جبران کنم..بذار جبران کنم برات تکتم.. - تو به من مهلت دادی؟ بخشیدی؟ - من همون موقعم دوسِت داشتم..فقط شک و تردید افتاده بود به جونم..رفتم که مطمئن بشم از احساسم..از عشقم..نمی‌خواستم این همه مدت طول بکشه...باور کن شده بودی جزئی از زندگیم.. می‌دونم باورت نمیشه ولی هر وقت چشم می‌بستم یاد خاطره‌های تو می‌افتادم.. خب..خدا خواست و تو رو دوباره سرراهم گذاشت. بهم یادآوری کرد که هنوزم می‌خوامت حتی خیلی بیشتر از قبل.. هامون یک‌نفس می‌گفت و معلوم بود فشار زیادی را تحمل می‌کند. تکتم سکوت کرد. دوباره صدای گرفته‌اش را شنید. - بهم یه فرصت بده اگه نتونستم خودم‌و ثابت کنم هر چی تو بگی..خوبه؟! تکتم با غیظ بلند شد و در رختخواب نشست. کلافه موهایش را به عقب فرستاد. سرش مثل یک کوه سنگین شده بود. به سختی لب باز کرد: " فعلاً کاری نداری؟ سرم داره می‌ترکه.." هامون آهی کشید." باشه برو.. فقط به حرفام فک کن.." تکتم با منگی دوباره دراز کشید. او برایش مثل استخوان در گلو شده بود. نه می‌توانست فرو دهدش، نه می‌توانست بیرونش بیندازد. چه می‌کرد با او؟ ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
♥️͜͡🕊 ٺنھــٰا‌جـٰایے‌ڪـہ‌‌‌پـࢪچمـ‌ایـࢪان پ‌ـٰایین‌میـٰاد ࢪوے‌پیـڪࢪ‌شھـداسٺـ " شیــࢪبچہ‌‌هــٰاے‌حیـدࢪ‌ڪـࢪاࢪ ࢪو‌ازچے‌میـتࢪسونید ؟! :)) 🇮🇷 🧕 ✌️
•♥️🌱• هر کجا شکستیم ! آدرس "تو" را به ما دادند... 🎞¦⇠ ♥️¦⇠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕌🕊 از فتنه ها و وسوسه های زیاد شهر اِنّی أعوذُ بِالحَرم شاه کربلا فقط✋️ ❤️ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🔴 چرا سوژه های کشته سازی براندازان دختران جوان و کم سن هستند؟🤔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️برای امنیت ملت 🔻تذکر رهبر انقلاب برای قدرشناسی از حافظان امنیت رهبر انقلاب در جمع خانواده‌ی شهدای نیروی انتظامی: 🔻[این شهدا] حافظ امنیّتند. دشمن میخواهد امنیت را از بین ببرد؛ میخواهد همین نقطه‌ی قوّت واضح را از جمهوری اسلامی بگیرد؛ لذا با اینها خیلی دشمنند.
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_صد_و_چهاردهم ر
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * خنده‌های کودکانه‌ی ثنا، اتاق را پر کرده بود. تکتم عروسک‌های رنگ‌ووارنگ را دورش چیده بود و با هر کدام شکلکی در می‌آورد که ثنا را به خنده وا می‌داشت. با خودش اندیشید:" وارد شدن به دنیای بچه‌ها حال‌خوب‌کن‌ترین کار دنیاست.. بسکه پاک و شیرینن.." عاطفه قاشق به دست وارد اتاق شد. - بیا اینو بچِش ببین شوره؟ تکتم محتویات قاشق را چشید." نه خوبه. " - پس چرا من حس می‌کنم شوره! دوباره به آشپزخانه برگشت و مشغول شد. کارش که تمام شد، ظرف غذای ثنا را برداشت و با یک کاسه پر از خیار و گوجه و پیاز پیش تکتم برگشت. - سالاد درس می‌کنی یا غذای ثنا رو میدی؟ تکتم درحالی‌که ثنا را دمر خوابانده بود و قلقلکش می‌داد، گفت:" غذای ثنا.." عاطفه روفرشی کوچکی را پهن کرد. " بعله..تا وقتی خاله تکتم هست مامان دیگه اَخ‌اَخ.." تکتم ثنا را نشاند و کنارش نشست. عاطفه هم ظرف سالاد را برداشت و مشغول پوست‌کندن خیارها شد." خب تعریف کن ببینم چی شده باز.." تکتم آرام‌آرام قاشق را در دهان ثنا می‌گذاشت. آن‌قدر شیرین غذا می‌خورد که دلش ضعف رفت. دور دهانش را پاک کرد و چند ماچ آبدار روی لپهای گرد و تپلش نشاند. - آدم دلش می‌خواد بخوره اینو..ووووی.. عاطفه با خنده‌های ثنا خندید و قربان‌صدقه‌اش رفت. پشتی کوچکی را روی پاهای تکتم انداخت." ببین می‌تونی بخوابونیش.." ثنا برخلاف همیشه مقاومت نکرد. روی پاهای تکتم غلطید و صداهایی از خودش درآورد. عاطفه گفت:" داره واسه خودش لالایی می‌خونه.." رو کرد به تکتم." خب..انگار قرار نیس حالاحالاها یه شیرینی به ما بدی!..اینطور که بوش میاد هر روز یه داستان داری تو.." چاقو را طرف تکتم گرفت." یه بله می‌خوای بگیا..خوبه تو یه رئیس‌جمهوری چیزی نشدی وگرنه یه ملت‌و بیچاره می‌کردی..به خدا.." - خب حالا توام..هی واسه خودت بگوآااا.. - چرا بله رو به این حبیب بیچاره نمیدی خب! - عاطی..هامون گناه داره. عاطفه درحالی‌که آب‌ گوجه‌ها از لابه‌لای انگشتانش می‌ریخت دستی به پیشانی‌اش کوباند." وای خدایا..تکتم.." تکتم دستهای کوچک ثنا را فشرد. - حس می‌کنم علاقه‌ش از ته دله.. می‌ترسم عاطفه..می‌ترسم نه بهش بگم و یه عمر آهش پشت زندگیم باشه.. - ینی چی! ینی تو می‌خوای به خاطر دلسوزیت یه عمر خودت‌و بدبخت کنی؟! دیوونه‌ای مگه.. - تو جای من نیستی عاطی.. هرروز به یه بهانه‌ای می‌خواد منو ببینه.. حرفایی که بهم می‌زنه.. رفتاراش.. اون واقعاً منو دوس داره عاطفه.. منِ احمق فک می‌کردم زمان بگذره حل میشه و منم یه نه میگم و خلاص..به این چیزا فک کردم..عقلم هم شاید بگه نه ولی دلم..نمی‌دونم شاید به خاطر اون وابستگی قبل و عشق قدیمی باشه..نمی‌تونم نه بگم عاطی..اصلاً توانائیشو ندارم.. - پس دوسش داری! - اون دوس‌داشتن که تو فک می‌کنی نه! - نمی‌فهمم! - اینکه بگم بدون اون می‌میرم و نمی‌تونم زندگی کنم و از این حرفا..من فقط نمی‌خوام دلش بشکنه همین. - تکتم تو یا اونو می‌خوای یا نمی‌خوای..اگه واقعا می‌خوای باید پای همه‌چیش واسی..اون آدم مذهبی‌ای نیس تکتم..از لحاظ مالی هم که دیگه..به اینا فک کردی؟ چیزای کمی نیستنا.. - می‌دونم.. از همین چیزا می‌ترسم.. - خب جای شکرش باقیه هنوز عقلت‌و از دس ندادی..باید یه دل بشی..تو آیندت‌و نمی‌تونی خراب کنی واسه یه احساس دلسوزی مسخره.. به بابات گفتی؟ - نه! - کوفت‌و نه!..خب برو باهاش حرف بزن باباته..باید بدونه تو چه غلطی می‌کنی! - امشب باهاش حرف می‌زنم. عاطفه آرام‌تر گفت:" به خودت نگا کن! یه آدم خسته و پریشون و غمگین. چارروز دیگه حتماً افسرده هم میشی..نکن اینکارو با خودت..به خاطر دل خودت زندگی کن نه دل دیگران. اون بالاخره اینقد می‌فهمه که تو اگه بگی نه حتماً دلیلی واسه خودت داری..این که نمیشه.." تکتم به‌ناگاه گریست. گریه‌ای تلخ. با صدایی بغض‌آلود گفت:" عاطفه من حاضرم از خودم بگذرم ولی دل کسی رو نشکنم.." عاطفه با همان دستهایی که آغشته به خیار و گوجه و پیاز بود تکتم را با محبت به آغوش کشید. - درست میشه..نگران نباش..خدا ارحم‌الراحمینه.. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
توییت رائفی پور: فعلا طرف پدرش عضو حزب توده و کاسه لیس شوروی بوده و اوایل انقلاب اعدام میشه! عموش و هم حزبی پدرش میاد مادرشو میگیره حالا برای ملت فاز اپوزیسیون برداشته و توهم لیدری گرفته! 😂