eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.8هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
1.8هزار ویدیو
17 فایل
رمانکده تخصصی خانم زهرا صادقی_هیام نویسنده و محقق کانال شخصی نویسنده: @khoodneviss پارتگذاری روزانه 😍 لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6 ❌کپی رمان ممنوع و پیگرد قانونی دارد❌
مشاهده در ایتا
دانلود
توییت رائفی پور: فعلا طرف پدرش عضو حزب توده و کاسه لیس شوروی بوده و اوایل انقلاب اعدام میشه! عموش و هم حزبی پدرش میاد مادرشو میگیره حالا برای ملت فاز اپوزیسیون برداشته و توهم لیدری گرفته! 😂
🍁پروردگار من!! ✨خدای زیبایی ها!! 🍁خالق تمام ذرات هستی!! ✨ای خودت همه عشق!! 🍁با من باش.. ✨با من بمان.. 🍁که نیاز بی نهایتی!! ✨به توکل زیباترین نامها 🍁به رسم ادب به نام خدا
آورده اند یکی از علما ۴۰ شبانه روز چله گرفته بود تا امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف را زیارت کند. تمام روزها روزه بود ،در حال اعتکاف، از خلق الله بریده بود...!!! صبح به صیام و شب به قیام زاری و تضرع به حضرت حجت روحی له الفدا شب ۳۶ ندای در خود شنید که می گفت: فلانی ساعت ۶ بعد از ظهر بازار مسگران در دکان فلان مسگر عالم می گفت: از ساعت ۵ در بازار مسگران حاضر شدم در کوچه های بازار از پی دکان فلان می گشتم ، گمشده خویش را در آنجا زیارت کنم. پیرزنی را دیدم دیگ مسی به دست داشت و مسگران نشان می داد. قصد فروش آنرا داشت به هر مسگری نشان می داد وزن می کرد و می گفت : به ۴ ریال و ۲۰ شاهی. پیرزن می گفت : نمیشه ۶ ریال بخرید ؟ مسگران می گفتند : خیر مادر برای ما بیش از این مبلغ نمی صرفد. پیرزن دیگ را روی سر نهاده و در بازار می چرخید همه همین قیمت را می دادند پیرزن می گفت: نمیشه ۶ ریال بخرید؟ تا به مسگری رسید که دکان مورد نظر من بود مسگر به کار خود مشغول بود پیرزن گفت: این دیگ را برای فروش آوردم به ۶ ریال می فروشم ؛ خرید دارید؟ مسگر پرسید چرا به ۶ ریال؟ پیر زن سفره دل خود را باز کرد و گفت : پسری مریض دارم دکتر نسخه ای برای او نوشته است که پول آن ۶ ریال می شود. مسگر پیر دیگ را گرفت و گفت : این دیگ سالم و بسیار قیمتی است حیف است بفروشی امّا اگر اصرار داری بفروشی من آنرا به ۲۵ ریال میخرم!!! پیر زن گفت: عمو مرا مسخره می کنی ؟! مسگر گفت : ابدا، دیگ را گرفت و ۲۵ ریال در دست پیرزن گذاشت. پیرزن که شدیدا متعجب شده بود دعا کنان دکان مسگر را ترک کرد و دوان دوان راهی خانه خود شد. عالم می گوید: من که ناظر ماجرا بودم و وقت ملاقات را فراموشم شده بود در دکان مسگر خزیدم و گفتم : عمو انگار تو کاسبی بلد نیستی! اکثر مسگران بازار این دیگ را وزن کردند و بیش از ۴ ریال و ۲۰ شاهی ندادند آنگاه تو به ۲۵ ریال می خری؟! مسگر پیر گفت: *من دیگ نخریدم* من پول دادم نسخه فرزندش را بخرد پول دادم یک هفته از فرزندش نگهداری کند پول دادم بقیه وسایل خانه اش را نفروشد *من دیگ نخریدم* عالم می گفت: از حرفی که زدم بسیار شرمسار شدم در فکر فرو رفته بودم که...‌ شخصی با صدای بلند صدایم زد و گفت: فلانی کسی با چله گرفتن به زیارت ما نخواهد آمد! دست افتاده ای را بگیر و بلند کن ما به زیارت تو خواهیم آمد❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴اینم در جواب نفوذی که گفت هک شده 👆آره عشق حضرت آقا امام خامنه ای اینجوری تو قلبمان♥️
🚨 دستور جالب برای آزادی یکی از اشرار بزرگ 💠 یکی از اشرار بزرگ سیستان و بلوچستان را که سال‌ها دنبالش بودیم هم در مسئله قاچاق مواد مخدر خیلی فعالیت می‌کرد و هم تعداد زیادی از بچّه‌های ما را شهید کرده بود را با روش‌های پیچیده اطلاعاتی برای مذاکره دعوت کردیم به منطقه خاصی و پس از ورود آن‌ها او را دستگیر کردیم و به زندان انداختیم. خیلی خوشحال بودیم. در جلسه‌ای که خدمت مقام معظم رهبری رسیده بودیم، من این مسئله را مطرح کردم و خبر دستگیری و شرح ماوقع را به ایشان گفتم و منتظر عکس‌العمل مثبت و خوشحالی ایشان بودم. رهبری بلافاصله فرمودند: همین الان زنگ بزن آزادش کنند! من بدون چون و چرا زنگ زدم، اما بلافاصله با تعجب بسیار پرسیدم «آقا چرا؟ من اصلاً متوجه نمی‌شوم که چرا باید این کار را می‌کردم؟ چرا دستور دادید آزادش کنیم؟» رهبری گفتند: «مگر نمی‌گویی دعوتش کردیم؟» بعد از این جمله من خشکم زد. البته ایشان فرمودند:«حتماً دستگیرش کنید.» و ما هم در یک عملیات سخت دیگر دستگیرش کردیم. مرام شیعه این است که کسی را که دعوت می‌کنی و مهمان تو است حتی اگر قاتل پدرت هم باشد حق نداری او را آزار بدهی.
مراقب باش... به خاطر شتابزدگی و عجول بودن پیشامد بد را طلب نکنی. 📖 سورہ اسرا، آیه ۱۱
🔴از منافقین و بهاییت تا سیا و موساد و سلطنت‌طلبان، هرچه داشتند به میدان آوردند ! 🔹نتیجه شد شناسایی و بازداشت صدها عنصر نفوذی 🔹چند روز اغتشاش شد، اما بخش عظیمی از سرمایه‌های دشمن در داخل کشور نابود شد
وقتی آمریکا با شماست، اسرائیل با شماست...... یقین بدونید.....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞نماهنگ بسیار زیبا|مُصطَفی| ⚠️همخوانی موزیکال شاد از نوجوانان دهه نودی 🌺به مناسبت میلاد پیامبر اکرم(ص) ⭕️جدید ترین اثر: 💠گروه تواشیح تسنیم💠 ⚜در مدح و منقبت حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله 📺مشاهده و دریافت فیلم باکیفیت بالا: 🌐 aparat.com/v/Z3W5e 📲شناسه عضویت در کانال ایتا: 🔸 @tasnim_esf
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_صد_و_پانزدهم خن
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * " زیاد که عادت کنی به دلسوزی، بقیه‌ی آدما عادت می‌کنن به سوزوندن دلت..اینو یادت باشه.." عاطفه اینها را قبل از اینکه خداحافظی کند به او گفته بود. کمی فکر کرد. دلش سوخته بود. بدجور هم سوخته بود؛ ولی به طرز ابلهانه‌ای داشت این موضوع را به باد فراموشی می‌سپرد. از جا برخاست و رفت جلوی آینه. به خودش نگاه کرد. سرش را جلو و عقب برد. این همان دختر شاد گذشته بود؟ همان دختر محکم و حاضرجواب؟! چه اتفاقی برایش افتاده بود؟! چرا اختیار قلبش را سپرده بود دست احساساتش؟ احساساتی که هربار به طرفی می‌کشاندش! چقدر دلتنگ بود. دلتنگ خودش. چقدر از خود واقعی‌اش دور شده بود. انگار مدتها بود گم شده بود و این گم شدن مثل یک بغض فروخورده عذابش می‌داد. حس بی‌پناهی می‌کرد. تجربه‌های تلخ گذشته از او آدم شکنند‌ه‌ای ساخته بود که با هر تلنگری از خود بی‌خود می‌شد. یک‌جور خلأ به جانش افتاده بود که از وقتی طاها رفت، بیشتر نمود پیدا کرده بود. آه سردی کشید و برگشت روی تختش نشست. چشمانش نقش‌های قالی را دنبال می‌کرد؛ اما ذهنش هنوز حول حرف‌های عاطفه می‌چرخید. " هممون یه خر درون داریم که زیادی واسه این و اون دلسوزیمون میشه. مصداق همین شعره که میگه: شخصی همه‌شب بر سر بیمار گریست چون صبح شد، او بمرد و بیمار بزیست " چرا نمی‌خواست اینها را قبول کند؟ در حالی که عین واقعیت بود. فقط این را می‌دانست که این گذشت و به قول عاطفه این دلسوزی، از روی حماقتش نبود. فقط باقی‌مانده‌ی عشقی بود که در گذشته داشت. نه هیچ چیز دیگر. - خوبی؟! حاج‌حسین در آستانه‌ی در ایستاده بود و او را نگاه می‌کرد. یک ساعت می‌شد که از اتاقش بیرون نرفته بود. سرش را تکان داد." خوبم. " - ولی چشات یه چیز دیگه میگن! تکتم لبخند زد و گفت:" چی میگن؟! " حاج‌حسین سربه‌زیر آمد کنارش نشست. به چشمان او خیره شد." میگن صاحبشون خیلی به‌هم ریخته‌س.. یه چیزی رو داره قایم می‌کنه..راس میگن؟! " تکتم بلافاصله نگاهش را دزدید. خجالت کشید به چشمان پدرش نگاه کند. وجدانش باز ساز سرزنش را کوک کرده بود. سکوت کرد. حاج‌حسین آه کشید وگفت:" سخت نگیر بابا..بگو ببینم چی پریشونت کرده! " تکتم شاخه‌ای از مویش را که روی صورتش افتاده بود را پشت گوش فرستاد. هنوز هم مردد بود چه بگوید. - راستش یه موضوعی هست که چند وقته ذهنم‌و خیلی درگیر کرده! - بگو بابا..می‌شنوم.. - من یه خواستگار دیگه هم دارم.. ابروهای حاج‌حسین بالا پرید. - جدی؟! کی؟! تکتم همانطور که سرش پایین بود گفت:" یکی از همکلاسیهای سابقم..که الان مدیرعامل یه شرکت تجهیزات پزشکیه.." - خب؟! اسمش؟! - هامون شمس.. حاج‌حسین با شنیدن اسم هامون به فکر فرو رفت. این اسم را انگار قبلا هم شنیده بود. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
🔴پشیمانی از گذشت بهتر از پشیمانی از قصاص ✍پسری به دست جوان شروری کشته شد. زمان قصاص رسید. جوان ملتمسانه پای چوبۀ دار درخواست عفو جان خویش می‌کرد. پدر مقتول آن‌گاه از خون فرزندش گذشت. به او گفتند: روزی پشیمان می‌شوی، روزی خواهی دید این جوان قابل عفو نبود و فرد دیگری را کشته است. مرد گفت: اگر روزی ببینم او فرد دیگری را کشته است، قطعا پشیمان می‌شوم که چرا امروز او را بخشیده‌ام. اما این پشیمانی بر من آسان‌تر است از پشیمانی از اینکه او را قصاص کرده باشم و روزی بگویم اگر او را قصاص نمی‌کردم، به‌عنوان انسان درستکاری در جامعه زندگی می‌کرد. گاهی بین دو پشیمانی، یکی برای انتخاب، بهتر از دیگری است. در اصول کافی از امام باقر علیه‌السلام آمده است: «پشیمانی‌ای که از گذشتی بر انسان آید بهتر از آن پشیمانی‌ای است که از یک کیفر و عذاب بر انسان وارد شود.»
بار الها تنها کوچه ای که بن بست نيست کوچه يادتوست از تو خالصانه ميخواهم که دوستان خوبم و هيچ انسانی در کوچه پس کوچه هاي زندگی اسيروگرفتار هيچ بن بستی نگردد 💫
عشق‌ آن‌ دارم‌ که‌ تا‌ آید‌ نفـس از‌ جمال دلبـرم‌ گویم‌ فقط حـق‌ پرستم، مقتدایم‌ مهـدی است تا‌ ابد‌ از سرورم‌ گویم‌ فقــط‌♥️ ‌‌‌‌‌ 🌷
💥توجه ، توجه 💥 سالانه نزدیک به ده میلیون تن انواع محصولات دستکاری شده ژنتیکی یا gmo شامل ،، ، های_نباتی و توسط واردکنندگان عمده داخل کشور می‌شود. بر اساس قانون مصوب مجلس واردات، کشت و مصرف تراریخته‌ها بدون کسب مجوز ممنوع است. جالب است با اینکه آمریکا واردات غذا و داروهای حیاتی و حتی پانسمان کودکان پروانه‌ای را به ایران تحریم و سبب فوت ده‌ها کودک پروانه‌ای شده ولی واردات میلیون‌‌ها تن سویای تراریخته به کشور برای نهاده‌های دامی و متأسفانه سفره مردم مشکلی ندارد؟ آیا نباید شک کرد؟ اکثر روغن‌های نباتی وارداتی در بازار تراریخته است. 🇮🇷 ما در این پویش از مجلس محترم می‌خواهیم واردات تراریخته را به طور کامل ممنوع و به جای آن از تولیدات داخلی خودمان از نوع سالم حمایت شود این خواسته ملت ایران است. با ثبت رای خودتان در پویش ملی ممنوعیت واردات تراریخته ، این پویش را به مجلس برسانید👇👇 https://www.farsnews.ir/my/c/35465 📣مردم ایران با تمام قدرت این پیام را نشر دهید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•♥️🌱• ای‌ در رگانم‌ خون‌ وطن! ای‌ پرچمت‌ ما را‌ کفن🇮🇷 🇮🇷 🧕 ✌️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴نظر ولی فقیه درباره گشت ارشاد 🌪 نشر طوفانی🌪 برای چندمین بار آنقدر همه جا منتشر کنید تا همه ببینند 🍃أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_صد_و_شانزدهم "
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * تکتم حرکتی کرد و جمع‌وجورتر روی تخت نشست. " اون موقع که اصفهان بودیم باهاش آشنا شدم..توی دانشگاه..قرار بود بعد از تموم شدن درسمون بیاد برای خواستگاری که.. نشد.." جرقه‌ای در ذهن حاج‌حسین زده شد. یادش آمد که طاها پیش از شهادتش در مورد این آدم حرف زده بود. در سکوت منتظر بود تا تکتم بقیه‌ی حرفش را بزند. تکتم ادامه داد:" برای ادامه تحصیل رفت آلمان و دیگه ازش خبری نشد.." - حالا برگشته؟ - برگشتنش غافلگیرم کرد.. فکر می‌کردم فراموشم کرده یا حتی ازدواج کرده ولی وقتی دیدمش... بابا فک نمی‌کردم اوضاع اینقد پیچیده بشه.. - چرا پیچیده؟! بعد کمی فکر کرد و گفت:" آهان..منظورت حبیبه؟! اون موضوع‌و می‌دونه؟! " تکتم سرش را به نشانه‌ی مثبت تکان داد." می‌دونه..بهم گفت هر تصمیمی بگیرم اونم می‌پذیره.." - که هنوزم نگرفتی! تکتم سرش را پایین انداخت. " موضوع همینه بابا.. من نمی‌تونم درست فک کنم..ینی..فک کردم.. نمی‌دونم چیکار کنم.." - تو بهش علاقه‌مندی؟! منظورم همین آقای هامون شمسه! تکتم سکوت کرد. حاج‌حسین نیم‌نگاهی به او انداخت." این سکوت علامت رضایته؟! " تکتم بی‌آنکه به پدرش نگاه کند، سرش را چرخاند سمت پنجره." هم آره هم نه.." حاج‌حسین با اخم‌هایی درهم گفت:" مگه داریم؟! " تکتم نفسش را بیرون داد. - من بهش علاقه دارم ولی خب.. از یه جهاتی هم خیلی با هم تفاوت داریم.. - پدر مادرش چی؟ اونا می‌دونن؟ دیدیشون؟ می‌شناسیشون؟ - نه.. نمی‌شناسم.. اینم که اونا می‌دونن یا نه رو نمی‌دونم..قبل از اینکه بره آلمان فک می‌کنم به خانواده‌ش گفته بود. - پس یه زمانی می‌ذاریم بیان اینجا هم ما با اونا آشنا بشیم هم اونا با ما. شاید خانواده‌ش مخالفن بابا! بعد برخاست." اینو برای این میگم چون اگه قبل از رفتن به خانواده‌ش گفته باشه بعد رفته و پیداش نشده!..خب یه چیزی هست حتماً.." - اون منتظر جواب منه.. که بعد بیاد.. - پس حرفاتونم زدین! تکتم نتوانست تمام ماجرا را برای پدرش شرح دهد. شاید وقتی تصمیمش قطعی می‌شد همه‌چیز را مو‌به‌مو برایش توضیح می‌داد. الان فقط به این می‌اندیشید که یک جواب به او بدهد. - ببخشید بابا..می‌دونم باید زودتر بهتون می‌گفتم؛ اما خودمم مونده بودم چیکار کنم.. - مهم نیست..الانم ذهنت‌و درگیرش نکن بابا.. بگو بیان تا ببینیم خدا چی می‌خواد. فقط برای آشنایی. باشه؟ تکتم با نگرانی به پدرش نگاه کرد و گفت:" باشه..چشم.." دل‌آشوب شد. انگار چیزی را در درونش چنگ می‌زدند. نمی‌دانست چه خواهد شد و چه اتفاقی خواهد افتاد. ولی هر چه بود از این سرگردانی نجاتش می‌داد. حاج‌حسین خوب می‌دانست حبیب بهترین گزینه برای آینده‌ی تکتم است اما نمی‌خواست دخترش را تحت فشار بگذارد و چیزی را به او تحمیل کند. فقط امیدوار بود خانواده‌ی هامون آن چیزی که تکتم فکر می‌کند، نباشند. با خودش فکر کرد:" گاهی از دل چیزای بد، چیرای خوبی در میاد. " *** عینکش را برداشت. گوشه‌ی چشمانش را فشرد. آن‌قدر خسته بود که اگر سرش را روی میز می‌گذاشت همان‌جا خوابش می‌برد. ابراهیم با تأسف سرش را تکان داد." موندم تو چرا اینقد به خودت فشار میاری! یکم به خودت استراحت بده. صب تا شبت یا تو مطب می‌گذره یا بیمارستان.." حبیب به صندلی تکیه داد. خستگی‌اش را با فوت بلندی بیرون فرستاد. - تقصیر منه تعداد مریضا این روزا زیاد شده؟! - نخیر..ولی غیر از شما بازم دکتر هست تو این بیمارستانا! بذار اونام به یه نون‌ونوایی برسن.. حبیب روی میز خم شد." تو که منو می‌شناسی ابراهیم! واسه خاطر پوله مگه! من نصف بیشتر مریضام‌و مجانی ویزیت می‌کنم." ابراهیم در حالی که تقویم روی میز را ورق می‌زد، گفت:" دِ خب همین کارارو می‌کنی که هرکی از این در میاد تو اول سراغ دکتر فاطمی رو می‌گیره دیگه.." حبیب لبخندی زد و از جا برخاست. - پاشو..پاشو اگه نیش و کنایه‌هات تموم شد بریم که دارم دیگه بیهوش میشم.. - می‌خوای اصن خونه نری..خودم بیهوشت می‌کنم همینجا بیفت.. - بروووو. ابراهیم درحالی‌که در را باز می‌کرد، گفت:" من با دکترفلاح کار دارم..تو برو خسته‌ای..من بعداً میرم.." - باشه پس فعلا.ً حبیب خودش را در کار غرق کرده بود تا از فکر و خیال بیرون بیاید. چند باری تصمیم گرفته بود تا با تکتم دوباره حرف بزند. نظرش را بپرسد. ببیند اصلاً در موردش فکر می‌کند؟ اما پشیمان شده بود. وقتی او را می‌دید و حرفی پیش می‌آمد همه‌اش درمورد کار بود و بیمارستان. فکر می‌کرد حرفهایش را زده و بیشتر از این بخواهد حرفی بزند از او دورتر می‌شود و شاید هم او را از دست بدهد. صبر در این شرایط کارسازترین راه حل بود. 👇👇👇
سوئیچ را چرخاند و ماشین روشن شد. در آینه نگاهی به قیافه‌ی خسته‌اش انداخت و دستی به موهایش کشید. همین‌که از در بیمارستان بیرون رفت تکتم را دید که با همان پسر حرف می‌زدند. عینک آفتابی‌اش را به چشم زد و کمی جلوتر پارک کرد. از آینه می‌دیدشان. چند دقیقه بعد تکتم همراه او سوار ماشین شد. گل سرخی که دستش بود خاری شد و به قلب حبیب رو رفت. همه‌ی خستگی به جانش ماند. اگر ذره‌ای تردید داشت که با تکتم حرف بزند یا نه، حالا دیگر اطمینان داشت که این کار را نخواهد کرد. کلافه فرمان را چرخاند. ماشین از جا کنده شد. قلب حبیب هم. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
4_5819019205281843017.mp3
3.84M
🌺🍃پیامبر رحمت و مهربانی حضرت محمد فرمودند: هیچ بنده مؤمنی به خداوند گمان خوب نمی برد مگر آنکه خداوند طبق همان گمان با وی رفتار می کند ⬅️ مستدرك، ج 2، ص 296 👤 استاد عالی پیشنهاد دانلود و نشر.... 🍃أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5951598197099990694.mp3
2.62M
🔸باقی و فانی عالی 🍃أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج