eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.8هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
1.8هزار ویدیو
17 فایل
رمانکده تخصصی خانم زهرا صادقی_هیام نویسنده و محقق کانال شخصی نویسنده: @khoodneviss پارتگذاری روزانه 😍 لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6 ❌کپی رمان ممنوع و پیگرد قانونی دارد❌
مشاهده در ایتا
دانلود
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_صد_و_پانزدهم عاطفه بلند شد
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم *تصمیم* توی تراس خانه‌شان نشسته بود. منظره‌ی برج میلاد از آن زاویه زیباتر به نظر می‌رسید. هوا پاک و تمیز بود و برج را قشنگ می‌شد دید. توی صندلی راحتی فرو رفته بود و به اصفهان فکر می‌کرد. دلش برای آنجا پر می‌کشید. برای آن دخترک چشم‌سیاه که دل‌ودینش را برده بود. هر چه فکر می‌کرد نمی‌فهمید چطور شد که این‌همه به او وابسته شد. خودش که خودش را می‌شناخت! این نوع وابستگی در فکرش هم نمی‌گنجید. نفسش را آه‌مانند بیرون داد. صبحانه‌ی مفصلی روی میز چیده شده بود. غرغرهای ثریا از آشپزخانه شنیده می‌شد. بنده‌ی خدا منیر‌خانم. چپ و راست باید خرده‌فرمایش‌های ثریا را اطاعت می‌کرد و این‌طرف، آن‌طرف می‌رفت. حق اعتراض هم نداشت. کمی شیر داخل قهوه‌اش ریخت. آرام آن را بهم زد. آرزو کرد امروز خاله سهیلا و فریناز راحتش بگذارند. این مدتی که اینجا بود هر روز اینجا بودند و کلافه‌اش می‌کردند. ثریا بافت سه‌گوش توری‌اش را دور خودش محکم‌تر پیچید. آمد کنار هامون نشست. از رفتار او با خواهرزاده‌اش اصلاً راضی نبود. چایش را برداشت. هامون را در فکر دید. - به چی فکر می‌کنی؟ هامون بدون معطلی گفت:" من باید برگردم اصفهان. کلی درس دارم..کار دارم.." ثریا یک جرعه از چایش را نوشید. - اول به من بگو تو چرا این‌قدر به این دختر کم‌محلی می‌کنی؟... دیگه باید خودشو بکشه برات؟ هامون پوفی کشید. - مامان دوباره شروع نکن خواهش می‌کنم.. - تو باید هرچه زودتر تکلیف این دخترو معلوم کنی! درسش تموم شده و برگشته..چند سال دیگه باید به پات بشینه؟! - مگه من بهش گفتم بشینه..مامان چی واسه خودتون می‌بُرین و می‌دوزین..من هیچ قولی به هیچ‌کس ندادم.. - من دادم.. هامون با تعجب به مادرش چشم دوخت. - ینی چی؟! مگه شما می‌خواین باهاش زندگی کنین؟ - اگه خوب نبود..خانوم نبود..کاری بهت نداشتم..ولی این دختر برازنده‌ی خودته.. هم تو... هم ما.. - پس بگوووو..پول فریدون‌خان برازندمونه نه فرینازخانوم.. ثریا ابروهایش را تا وسط پیشانی بالا برد. - ببین هامون! تو باید به دل این دختر را بیای..هیچ می‌دونی اگه زبون باز کنه و بگه باهاش چیکار کردی..دیگه واسه من و بابات آبرو می‌مونه تو فامیل؟! هامون هر لحظه برافروخته‌تر می‌شد. صدایش را بالا برد. - ماماااان! مگه من چیکار کردم؟! واسه یه کار احمقانه‌ی اون که مثل کنه به من چسبید تا کی باید تقاص پس بدم؟ اصلاً اون باید بترسه! نه من! ثریا حرص می‌خورد. - خب دوسِت داره.. کلافه سرش را تکان می‌داد. - تو اصلا به فکر آبرو و اعتبار بابات و من نیستی! اگه سر لج بیوفته همه‌ی فامیل می‌فهمن.. ای خدا.. - مادر من بفهمن..مگه آدم کشتم؟ مگه بی‌عفتی کردم؟ - تو سهیلا رو نمی‌شناسی.. اون خوب می‌دونه با حرف و حدیث چطوری آبروی یه خاندان‌و ببره زیر سؤال.. هامون کلافه بلند شد. - هیچ غلطی نمی‌کنه.. - هاموووون! هامون نگاه ناامیدانه‌ای به ثریا انداخت و رفت. ثریا داد کشید:" صبونه نخوردی.." صدای هامون آمد." نمی‌خورم..جمش کنین.." و بعد هم صدای باز و بسته شدن در ورودی آمد. ثریا مستاصل تکیه‌اش را به صندلی داد. هر طور بود باید راضی‌اش می‌کرد. باید اول می‌گذاشت درسش را بخواند و بعد در عمل انجام شده قرارش می‌داد. نباید می‌گذاشت مسخره‌ی خاص و عام شود. تقصیر خود سرتقش بود. اگر آن باری در اصفهان چهار روز تحمل کرده بود و کار احمقانه‌ای نمی‌کرد حالا در این هچل نیفتاده بود. دستی به صورتش کشید و داد زد: " منیر..منیر..بیا این چایی منو عوض کن.." ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_صد_و_پانزدهم خن
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * " زیاد که عادت کنی به دلسوزی، بقیه‌ی آدما عادت می‌کنن به سوزوندن دلت..اینو یادت باشه.." عاطفه اینها را قبل از اینکه خداحافظی کند به او گفته بود. کمی فکر کرد. دلش سوخته بود. بدجور هم سوخته بود؛ ولی به طرز ابلهانه‌ای داشت این موضوع را به باد فراموشی می‌سپرد. از جا برخاست و رفت جلوی آینه. به خودش نگاه کرد. سرش را جلو و عقب برد. این همان دختر شاد گذشته بود؟ همان دختر محکم و حاضرجواب؟! چه اتفاقی برایش افتاده بود؟! چرا اختیار قلبش را سپرده بود دست احساساتش؟ احساساتی که هربار به طرفی می‌کشاندش! چقدر دلتنگ بود. دلتنگ خودش. چقدر از خود واقعی‌اش دور شده بود. انگار مدتها بود گم شده بود و این گم شدن مثل یک بغض فروخورده عذابش می‌داد. حس بی‌پناهی می‌کرد. تجربه‌های تلخ گذشته از او آدم شکنند‌ه‌ای ساخته بود که با هر تلنگری از خود بی‌خود می‌شد. یک‌جور خلأ به جانش افتاده بود که از وقتی طاها رفت، بیشتر نمود پیدا کرده بود. آه سردی کشید و برگشت روی تختش نشست. چشمانش نقش‌های قالی را دنبال می‌کرد؛ اما ذهنش هنوز حول حرف‌های عاطفه می‌چرخید. " هممون یه خر درون داریم که زیادی واسه این و اون دلسوزیمون میشه. مصداق همین شعره که میگه: شخصی همه‌شب بر سر بیمار گریست چون صبح شد، او بمرد و بیمار بزیست " چرا نمی‌خواست اینها را قبول کند؟ در حالی که عین واقعیت بود. فقط این را می‌دانست که این گذشت و به قول عاطفه این دلسوزی، از روی حماقتش نبود. فقط باقی‌مانده‌ی عشقی بود که در گذشته داشت. نه هیچ چیز دیگر. - خوبی؟! حاج‌حسین در آستانه‌ی در ایستاده بود و او را نگاه می‌کرد. یک ساعت می‌شد که از اتاقش بیرون نرفته بود. سرش را تکان داد." خوبم. " - ولی چشات یه چیز دیگه میگن! تکتم لبخند زد و گفت:" چی میگن؟! " حاج‌حسین سربه‌زیر آمد کنارش نشست. به چشمان او خیره شد." میگن صاحبشون خیلی به‌هم ریخته‌س.. یه چیزی رو داره قایم می‌کنه..راس میگن؟! " تکتم بلافاصله نگاهش را دزدید. خجالت کشید به چشمان پدرش نگاه کند. وجدانش باز ساز سرزنش را کوک کرده بود. سکوت کرد. حاج‌حسین آه کشید وگفت:" سخت نگیر بابا..بگو ببینم چی پریشونت کرده! " تکتم شاخه‌ای از مویش را که روی صورتش افتاده بود را پشت گوش فرستاد. هنوز هم مردد بود چه بگوید. - راستش یه موضوعی هست که چند وقته ذهنم‌و خیلی درگیر کرده! - بگو بابا..می‌شنوم.. - من یه خواستگار دیگه هم دارم.. ابروهای حاج‌حسین بالا پرید. - جدی؟! کی؟! تکتم همانطور که سرش پایین بود گفت:" یکی از همکلاسیهای سابقم..که الان مدیرعامل یه شرکت تجهیزات پزشکیه.." - خب؟! اسمش؟! - هامون شمس.. حاج‌حسین با شنیدن اسم هامون به فکر فرو رفت. این اسم را انگار قبلا هم شنیده بود. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4