eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.8هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
1.8هزار ویدیو
17 فایل
رمانکده تخصصی خانم زهرا صادقی_هیام نویسنده و محقق کانال شخصی نویسنده: @khoodneviss پارتگذاری روزانه 😍 لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6 ❌کپی رمان ممنوع و پیگرد قانونی دارد❌
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•♥️🌱• ای‌ در رگانم‌ خون‌ وطن! ای‌ پرچمت‌ ما را‌ کفن🇮🇷 🇮🇷 🧕 ✌️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴نظر ولی فقیه درباره گشت ارشاد 🌪 نشر طوفانی🌪 برای چندمین بار آنقدر همه جا منتشر کنید تا همه ببینند 🍃أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_صد_و_شانزدهم "
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * تکتم حرکتی کرد و جمع‌وجورتر روی تخت نشست. " اون موقع که اصفهان بودیم باهاش آشنا شدم..توی دانشگاه..قرار بود بعد از تموم شدن درسمون بیاد برای خواستگاری که.. نشد.." جرقه‌ای در ذهن حاج‌حسین زده شد. یادش آمد که طاها پیش از شهادتش در مورد این آدم حرف زده بود. در سکوت منتظر بود تا تکتم بقیه‌ی حرفش را بزند. تکتم ادامه داد:" برای ادامه تحصیل رفت آلمان و دیگه ازش خبری نشد.." - حالا برگشته؟ - برگشتنش غافلگیرم کرد.. فکر می‌کردم فراموشم کرده یا حتی ازدواج کرده ولی وقتی دیدمش... بابا فک نمی‌کردم اوضاع اینقد پیچیده بشه.. - چرا پیچیده؟! بعد کمی فکر کرد و گفت:" آهان..منظورت حبیبه؟! اون موضوع‌و می‌دونه؟! " تکتم سرش را به نشانه‌ی مثبت تکان داد." می‌دونه..بهم گفت هر تصمیمی بگیرم اونم می‌پذیره.." - که هنوزم نگرفتی! تکتم سرش را پایین انداخت. " موضوع همینه بابا.. من نمی‌تونم درست فک کنم..ینی..فک کردم.. نمی‌دونم چیکار کنم.." - تو بهش علاقه‌مندی؟! منظورم همین آقای هامون شمسه! تکتم سکوت کرد. حاج‌حسین نیم‌نگاهی به او انداخت." این سکوت علامت رضایته؟! " تکتم بی‌آنکه به پدرش نگاه کند، سرش را چرخاند سمت پنجره." هم آره هم نه.." حاج‌حسین با اخم‌هایی درهم گفت:" مگه داریم؟! " تکتم نفسش را بیرون داد. - من بهش علاقه دارم ولی خب.. از یه جهاتی هم خیلی با هم تفاوت داریم.. - پدر مادرش چی؟ اونا می‌دونن؟ دیدیشون؟ می‌شناسیشون؟ - نه.. نمی‌شناسم.. اینم که اونا می‌دونن یا نه رو نمی‌دونم..قبل از اینکه بره آلمان فک می‌کنم به خانواده‌ش گفته بود. - پس یه زمانی می‌ذاریم بیان اینجا هم ما با اونا آشنا بشیم هم اونا با ما. شاید خانواده‌ش مخالفن بابا! بعد برخاست." اینو برای این میگم چون اگه قبل از رفتن به خانواده‌ش گفته باشه بعد رفته و پیداش نشده!..خب یه چیزی هست حتماً.." - اون منتظر جواب منه.. که بعد بیاد.. - پس حرفاتونم زدین! تکتم نتوانست تمام ماجرا را برای پدرش شرح دهد. شاید وقتی تصمیمش قطعی می‌شد همه‌چیز را مو‌به‌مو برایش توضیح می‌داد. الان فقط به این می‌اندیشید که یک جواب به او بدهد. - ببخشید بابا..می‌دونم باید زودتر بهتون می‌گفتم؛ اما خودمم مونده بودم چیکار کنم.. - مهم نیست..الانم ذهنت‌و درگیرش نکن بابا.. بگو بیان تا ببینیم خدا چی می‌خواد. فقط برای آشنایی. باشه؟ تکتم با نگرانی به پدرش نگاه کرد و گفت:" باشه..چشم.." دل‌آشوب شد. انگار چیزی را در درونش چنگ می‌زدند. نمی‌دانست چه خواهد شد و چه اتفاقی خواهد افتاد. ولی هر چه بود از این سرگردانی نجاتش می‌داد. حاج‌حسین خوب می‌دانست حبیب بهترین گزینه برای آینده‌ی تکتم است اما نمی‌خواست دخترش را تحت فشار بگذارد و چیزی را به او تحمیل کند. فقط امیدوار بود خانواده‌ی هامون آن چیزی که تکتم فکر می‌کند، نباشند. با خودش فکر کرد:" گاهی از دل چیزای بد، چیرای خوبی در میاد. " *** عینکش را برداشت. گوشه‌ی چشمانش را فشرد. آن‌قدر خسته بود که اگر سرش را روی میز می‌گذاشت همان‌جا خوابش می‌برد. ابراهیم با تأسف سرش را تکان داد." موندم تو چرا اینقد به خودت فشار میاری! یکم به خودت استراحت بده. صب تا شبت یا تو مطب می‌گذره یا بیمارستان.." حبیب به صندلی تکیه داد. خستگی‌اش را با فوت بلندی بیرون فرستاد. - تقصیر منه تعداد مریضا این روزا زیاد شده؟! - نخیر..ولی غیر از شما بازم دکتر هست تو این بیمارستانا! بذار اونام به یه نون‌ونوایی برسن.. حبیب روی میز خم شد." تو که منو می‌شناسی ابراهیم! واسه خاطر پوله مگه! من نصف بیشتر مریضام‌و مجانی ویزیت می‌کنم." ابراهیم در حالی که تقویم روی میز را ورق می‌زد، گفت:" دِ خب همین کارارو می‌کنی که هرکی از این در میاد تو اول سراغ دکتر فاطمی رو می‌گیره دیگه.." حبیب لبخندی زد و از جا برخاست. - پاشو..پاشو اگه نیش و کنایه‌هات تموم شد بریم که دارم دیگه بیهوش میشم.. - می‌خوای اصن خونه نری..خودم بیهوشت می‌کنم همینجا بیفت.. - بروووو. ابراهیم درحالی‌که در را باز می‌کرد، گفت:" من با دکترفلاح کار دارم..تو برو خسته‌ای..من بعداً میرم.." - باشه پس فعلا.ً حبیب خودش را در کار غرق کرده بود تا از فکر و خیال بیرون بیاید. چند باری تصمیم گرفته بود تا با تکتم دوباره حرف بزند. نظرش را بپرسد. ببیند اصلاً در موردش فکر می‌کند؟ اما پشیمان شده بود. وقتی او را می‌دید و حرفی پیش می‌آمد همه‌اش درمورد کار بود و بیمارستان. فکر می‌کرد حرفهایش را زده و بیشتر از این بخواهد حرفی بزند از او دورتر می‌شود و شاید هم او را از دست بدهد. صبر در این شرایط کارسازترین راه حل بود. 👇👇👇
سوئیچ را چرخاند و ماشین روشن شد. در آینه نگاهی به قیافه‌ی خسته‌اش انداخت و دستی به موهایش کشید. همین‌که از در بیمارستان بیرون رفت تکتم را دید که با همان پسر حرف می‌زدند. عینک آفتابی‌اش را به چشم زد و کمی جلوتر پارک کرد. از آینه می‌دیدشان. چند دقیقه بعد تکتم همراه او سوار ماشین شد. گل سرخی که دستش بود خاری شد و به قلب حبیب رو رفت. همه‌ی خستگی به جانش ماند. اگر ذره‌ای تردید داشت که با تکتم حرف بزند یا نه، حالا دیگر اطمینان داشت که این کار را نخواهد کرد. کلافه فرمان را چرخاند. ماشین از جا کنده شد. قلب حبیب هم. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
4_5819019205281843017.mp3
3.84M
🌺🍃پیامبر رحمت و مهربانی حضرت محمد فرمودند: هیچ بنده مؤمنی به خداوند گمان خوب نمی برد مگر آنکه خداوند طبق همان گمان با وی رفتار می کند ⬅️ مستدرك، ج 2، ص 296 👤 استاد عالی پیشنهاد دانلود و نشر.... 🍃أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5951598197099990694.mp3
2.62M
🔸باقی و فانی عالی 🍃أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج
🙏الهے در سکوت شب ذهنمان را آرام کن و ما را در پناه خودت به دور از هیاهوی این جهان بدار الهے شبمان را با یادت بخیر کن 💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرقی نمیکند شب چگونه گذشت،هر صبح زندگی متولد میشود صبح بزرگترین پاداش برای کسانیست ک زنده مانده اند! صبح مثل معجزه میماند،آغاز یک زندگیست که به پایان رسیده بود... 💫
عشق‌ آن‌ دارم‌ که‌ تا‌ آید‌ نفـس از‌ جمال دلبـرم‌ گویم‌ فقط حـق‌ پرستم، مقتدایم‌ مهـدی است تا‌ ابد‌ از سرورم‌ گویم‌ فقــط‌♥️ ‌‌‌‌‌ 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨 انتشار نخستین بار 📹 نماهنگ | برای امنیت ملت 👈 تذکر رهبر انقلاب برای قدرشناسی از حافظان امنیت 🔻 حضرت آیت‌الله خامنه‌ای در جمع خانواده‌ی شهدای نیروی انتظامی: 🔹️ [این شهدا] حافظ امنیّتند. دشمن میخواهد را از بین ببرد؛ میخواهد همین نقطه‌ی قوّت واضح را از جمهوری اسلامی بگیرد؛ لذا با اینها خیلی دشمنند. 💻 Farsi.Khamenei.ir
هدایت شده از فرزند ایران
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 فرمانده نخبه‌ای که ایران را به دعوت فرانسه نفروخت! 🇮🇷 @farzandeIRAN_ir
معرفی قهرمانان سرزمینم 🇮🇷👇 💯 پیشنهاد میکنیم وارد کانالمون بشین و از بقیه فایل های کانال هم دیدن فرمایید 👇👇 @farzandeiran_ir @farzandeiran_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸الهی 💕دلتون شـاد باشه 🌸 🌸روز خوبی داشته باشید 🍃ظهرتون بخیروشادی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❍حُ‌ـسیـٖنِ‌مـن•••✨ ✦دلم‌هوا؎‌حرمت‌را‌ڪردھ‌آقا‌جان،چھ‌گناهے‌‌ز‌من‌سرزده؟!ڪہ‌غم‌دوریت‌دلم‌را‌خون‌ڪرد..!💔] ❏اللهم‌الرزقنا‌حرم‌به‌حق‌الحسن•••🤲]
وَ الَّذِينَ آمَنُوا أَشَدُّ حُبًّا لِلَّهِ و آنها كه ايمان دارند،عشقشان به خدا شديدتر است بقره/165 ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ از سخنان الهه هیکس تا اعترافات اغتشاشگران ✅ از سازمان منافقین تا رضا پهلوی
⭕️مجموعه ای از تناقضات!! 🔻حتی خود مجسمه آزادی سر تا پا پوشیده‌ست! اون وقت اینا میگن برای به دست آوردن آزادی باید برهنه بشیم!!
گاهی باید مکث کرد روی لبخند هایت! نگاه هایت! هر کدامشان پیامی دارند که میتواند نجات دهنده ی حال و روز این روز هایمان باشد... 🖤
زن در اسلام : زنده سازنده و رزمنده است به شرطی که لباس رزمش، لباس عفتش باشد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_صد_و_هفدهم تکتم
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * هامون به ساعتش نگاه کرد. بعد از چند دقیقه تکتم را دید که از در بیمارستان خارج شد. به طرفش رفت. - سلام! تکتم با تعجب براندازش کرد. - سلام! اینجا چیکار می‌کنی؟! نکنه بازم مامانت حالش بد شده! - نه. امروز با رئیس بیمارستان کار داشتم..درواقع اون با من کار داشت. - دکترصالحی؟! - اوهوم. - نمی‌خواد بپرسی خودم میگم. دو سه سری تجهیزات می‌خواست.. - پس چرا ما در جریان نیستیم؟! - مربوط به بیمارستان نبود. واسه جای دیگه می‌خواس..حالا اینا رو ولش کن..خودت خوبی؟ - بد نیستم..شکر خدا.. - با این بهترم میشی. بیا.. کنار ماشین پارک شده رفت و از روی داشبورد گل سرخی را درآورد. - البته اگه بپذیریش! تکتم نیم‌نگاهی به گل و بعد به هامون انداخت. گاهی از جذابیتهای خدادادیِ او نفَسش بند می‌آمد. بلوزی سفیدرنگ روی شلوار شیک خاکستریِ تیره پوشیده بود. موهایش خیس و مواج روی سرش به عقب شانه شده و آن خنده‌ی شیطنت‌آمیز قیافه‌اش را دوست‌داشتنی‌تر کرده بود. با تردید گفت:" به چه مناسبت؟! " هامون گل را به طرفش گرفت:" بی‌مناسبت..همین‌جوری..عشقی.." و لبخند دندان‌نمایی زد. تکتم گل را گرفت و کمی در دستش چرخاند. " ممنون." بعد گفت:" حالا اینو واسه رئیس گرفته بودی یا من! " هامون قهقهه زد. - وقتی رئیستون زنگ زد گفت بیا..خب گفتم از کارمندشون یکم دلبری کنم بد نباشه! - شمام که رسم دلبری رو خوب یاد گرفتین! - چه کنیم دیگه..زمونه آدما رو عوض می‌کنه. - حالا مطمئنی از خود رئیس نمی‌خواستی دلبری کنی؟ - از ایشون که قبلا دلبریام‌و کردم..اون همه تخفیف و اون تجهیزات درجه یک.. چشمکی زد. رفت که سوار ماشین شود. - بیا می‌رسونتمت. - نه ممنون مزاحم نمیشم. راستی..یه موضوعی هست که باید بهت بگم. - خب بیا سوار شو. تو راه حرف می‌زنیم.. تکتم سوار شد و راه افتادند. کمی که رفتند هامون گفت:" خب منتظرم بشنوم.." تکتم کمی جابجا شد. - خب راستش من با بابا راجع به شما حرف زدم. اممم..نظرشون این بود که شما همراه خانواده یه روز بیاین برای آشنایی بیشتر. هامون پیروزمندانه به تکتم نگاه کرد. - واقعاً..و..این ینی جواب مثبت؟ تکتم با لحن جدی گفت:" خیر..صرفاً آشنایی دو خانواده..من هنوز به نتیجه نرسیدم.." هامون لبخند زد. - به نتیجه هم می‌رسی. بسیار خب..پس من زمانش‌و اطلاع میدم بهت.. احتمال زیاد آخر همین هفته. - به این زودی؟! - دیرم هست..من کلی برنامه دارم.. درحالی‌که روی فرمان ضرب گرفته بود گفت:" موافقی بریم یه کافی‌شاپ؟ " - نه..به بابا نگفتم..باید برم خونه.. - هنوزم مث دخترمدرسه‌ایا اجازه می‌گیری؟! ابروهای تکتم بالا پرید. - منظور؟! هامون می‌خواست بگوید:" بزرگ شو..اینقد امُل نباش..واسه یه بیرون رفتن این همه سخت می‌گیری که چی؟! " 👇👇👇
ولی زبان به دهان گرفت. حالا که اوضاع داشت خوب پیش می‌رفت، نباید با او بحث می‌کرد. همه‌چیز به موقع خودش. سرفه‌ای کرد و گفت:" منظوری نداشتم..شوخی بود.." تکتم اما متفکر به منظره‌ی به پاییز نشسته‌ی شهر چشم دوخت. پاییز چه زود رسیده بود. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4