ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_صد_و_هفدهم با عجله از حیاط
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_صد_و_هیجدهم
پنجشنبهای بهاری بود. یک ماهی میشد که ترم شروع شده و او سخت مشغول پایاننامه بود. روزهایش شلوغ بود و احساسش پر تبوتاب. این روزها اکثر اوقاتش در دانشگاه میگذشت. اگر مشکلی در پایاننامه برایش پیش میآمد هامون به دادش میرسید و کمکش میکرد. او برایش مثل آهنربا شده بود. هر حرکتش جذبش میکرد. پرکشش و پرقدرت. جاذبهای که هر روز داشت قویتر میشد و او هیچ مقاومتی نمیکرد.
شببویی که برای نوروز خریده بود، هنوز شاداب بود و عطر دلپذیرش فضای اتاق را پر کرده بود. کمی آب روی گلبرگهایش پاشید. این روزها دلش بدجور هوای مادرش را کرده بود. احساسی که با آن دست و پنجه نرم میکرد را به هیچکس نمیتوانست بگوید. خودش را سرزنش میکرد که چرا به این سادگی دلش را باخته و درگیر او شده، بعد توجیه میکرد که "من نه سر پیازم نه ته پیاز. حالا که پای عشق در میونه چرا پس بزنم؟ چرا عاشقی نکنم؟ "
از ضعیف بودن خودش در رنج بود و از طرفی هامون را دوست داشت. تنها مادر بود که حال و روز او را درک میکرد؛ اگر بود.
هر چه بیشتر فکر میکرد، کمتر به نتیجه میرسید. روزی که هامون برگشت، حرفهایی زد که هرچند انتظارش را داشت ولی برایش خوشایند بود. اصلاً از آن روز یک چیزی درونش تغییر کرد. هامون باز هم مغرورانه حرف میزد ولی به طرز عجیبی دیگر از این غرور بدش نمیآمد. با یادآوریش لبخندی زد.
روی نزدیکترین پله به سطح آب، نشسته بود و پل خواجو پشت سرش قرار داشت. آب با فشار زیاد، همراه با صدایی دلنشین از دهانههای وسیعِ پل عبور میکرد و از روی سکوی سنگی وسیعی میگذشت و وارد رودخانه میشد. صدای آواز جوانی که زیر پل آواز میخواند با صدای موسیقی آب یکی شده بود و واضح به گوش نمیرسید. هامون ظرف باقالای داغ را به دست تکتم داد و کنارش با کمی فاصله نشست.
- اینجا شهر فوقالعادیهایه.. هر تیکهاش قشنگی خودشو داره..برم..خیلی دلم برای این شهر تنگ میشه..از همه جاش فیلم گرفتم..
تکتم یک دانه باقالا در دهانش گذاشت و گفت:" آره.. خیلی قشنگه.. اینم خیلی خوشمزهست.."
- میخوام رکوپوستکنده باهات حرف بزنم..
تکتم جا نخورد. عادی نگاهش کرد.
- تو که همیشه رک حرفتو میزنی! اینبارم روش..
و خندید.
لحن شوخش باعث شد هامون هم لبخند کمرنگی بزند. تصمیم داشت حاشیه نرود و حرف اضافهای هم نزند. میخواست زودتر تکلیفش را معلوم کند و خیالش از جانب تکتم هم راحت شود. برای همین ظرف باقالا را کنارش گذاشت و خیلی جدی گفت:
" خب راستش..تا چند ماهِ پیش..هیچ فکرشم نمیکردم که بخوام تا قبل از تموم شدن درسم با کسی آشنا بشم و خیلی جدی بخوام درموردش فکر کنم..به هیچ وجه..
تنها اولویتم درس بود. ولی خب.. اوضاع همیشه اونطوری که ما میخوایم پیش نمیره..
برای منم نرفت.."
به تکتم نگاه کرد.
- تو رو پیدا کردم.. البته جلوی چشمم بودی ولی برام مهم نبودی..
سرش را پایین انداخت. تکتم فقط گوش میداد.
- اون روز تصادف..وقتی عصبانیتتو دیدم با خودم گفتم این دخترِ وحشی، فقط به درد یه وحشیِ بدتر از خودش میخوره..والسلام..
آهی کشی و خندید. زیرچشمی تکتم را نگاه کرد. غرق فکر بود. ادامه داد:
" توی پروژه ولی.. دیدم خیلیم وحشی نیستی..میتونی آرومم باشی..
با خودم دودوتا چارتا کردم..که میخوام بیشتر با این دختر آشنا بشم؟.. که شدم.. وقتی رفتم تهران..فهمیدم این دخترِ وحشیِ سرتقِ دوستداشتنی..میتونه همون کسی باشه که اگه یه روز بخوام انتخابش کنم واسه زندگیم..توی فهرستم باشه.."
تکتم اخمهایش را در هم کشید و بلند شد. " این ینی چی؟! "
هامون خندید.
- پس لیست انتخاب داری!..
- نه بابا..بشین..لیست کجا بود..
- این همه آسمون ریسمون به هم بافتی که بگی فهرست داری؟ که منم یکی از گزینههاتم؟ واقعاً که..
هامون جدی شد. مستقیم به چشمهای تکتم خیره شد. با همان لحن جدی گفت:" خانم سماوات! حتی اگه فهرستی هم باشه..تو گزینهی اول و آخر اون فهرستی.."
تکتم لحظهای ماتِ نگاهش شد. آب با جوش و خروش حرکت میکرد و قلب تکتم لحظه به لحظه متلاطمتر میشد.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_صد_و_هفدهم تکتم
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_دوم * پایانِ یک آغاز *
#قسمت_صد_و_هیجدهم
هامون به ساعتش نگاه کرد. بعد از چند دقیقه تکتم را دید که از در بیمارستان خارج شد. به طرفش رفت.
- سلام!
تکتم با تعجب براندازش کرد.
- سلام! اینجا چیکار میکنی؟! نکنه بازم مامانت حالش بد شده!
- نه. امروز با رئیس بیمارستان کار داشتم..درواقع اون با من کار داشت.
- دکترصالحی؟!
- اوهوم.
- نمیخواد بپرسی خودم میگم. دو سه سری تجهیزات میخواست..
- پس چرا ما در جریان نیستیم؟!
- مربوط به بیمارستان نبود. واسه جای دیگه میخواس..حالا اینا رو ولش کن..خودت خوبی؟
- بد نیستم..شکر خدا..
- با این بهترم میشی. بیا..
کنار ماشین پارک شده رفت و از روی داشبورد گل سرخی را درآورد.
- البته اگه بپذیریش!
تکتم نیمنگاهی به گل و بعد به هامون انداخت. گاهی از جذابیتهای خدادادیِ او نفَسش بند میآمد. بلوزی سفیدرنگ روی شلوار شیک خاکستریِ تیره پوشیده بود. موهایش خیس و مواج روی سرش به عقب شانه شده و آن خندهی شیطنتآمیز قیافهاش را دوستداشتنیتر کرده بود.
با تردید گفت:" به چه مناسبت؟! "
هامون گل را به طرفش گرفت:" بیمناسبت..همینجوری..عشقی.."
و لبخند دنداننمایی زد.
تکتم گل را گرفت و کمی در دستش چرخاند. " ممنون."
بعد گفت:" حالا اینو واسه رئیس گرفته بودی یا من! "
هامون قهقهه زد.
- وقتی رئیستون زنگ زد گفت بیا..خب گفتم از کارمندشون یکم دلبری کنم بد نباشه!
- شمام که رسم دلبری رو خوب یاد گرفتین!
- چه کنیم دیگه..زمونه آدما رو عوض میکنه.
- حالا مطمئنی از خود رئیس نمیخواستی دلبری کنی؟
- از ایشون که قبلا دلبریامو کردم..اون همه تخفیف و اون تجهیزات درجه یک..
چشمکی زد.
رفت که سوار ماشین شود.
- بیا میرسونتمت.
- نه ممنون مزاحم نمیشم. راستی..یه موضوعی هست که باید بهت بگم.
- خب بیا سوار شو. تو راه حرف میزنیم..
تکتم سوار شد و راه افتادند.
کمی که رفتند هامون گفت:" خب منتظرم بشنوم.."
تکتم کمی جابجا شد.
- خب راستش من با بابا راجع به شما حرف زدم. اممم..نظرشون این بود که شما همراه خانواده یه روز بیاین برای آشنایی بیشتر.
هامون پیروزمندانه به تکتم نگاه کرد.
- واقعاً..و..این ینی جواب مثبت؟
تکتم با لحن جدی گفت:" خیر..صرفاً آشنایی دو خانواده..من هنوز به نتیجه نرسیدم.."
هامون لبخند زد.
- به نتیجه هم میرسی. بسیار خب..پس من زمانشو اطلاع میدم بهت..
احتمال زیاد آخر همین هفته.
- به این زودی؟!
- دیرم هست..من کلی برنامه دارم..
درحالیکه روی فرمان ضرب گرفته بود گفت:" موافقی بریم یه کافیشاپ؟ "
- نه..به بابا نگفتم..باید برم خونه..
- هنوزم مث دخترمدرسهایا اجازه میگیری؟!
ابروهای تکتم بالا پرید.
- منظور؟!
هامون میخواست بگوید:" بزرگ شو..اینقد امُل نباش..واسه یه بیرون رفتن این همه سخت میگیری که چی؟! "
👇👇👇