ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_صد_و_پانزدهم عاطفه بلند شد
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_صد_و_شانزدهم
توی تراس خانهشان نشسته بود. منظرهی برج میلاد از آن زاویه زیباتر به نظر میرسید. هوا پاک و تمیز بود و برج را قشنگ میشد دید. توی صندلی راحتی فرو رفته بود و به اصفهان فکر میکرد. دلش برای آنجا پر میکشید. برای آن دخترک چشمسیاه که دلودینش را برده بود. هر چه فکر میکرد نمیفهمید چطور شد که اینهمه به او وابسته شد. خودش که خودش را میشناخت! این نوع وابستگی در فکرش هم نمیگنجید. نفسش را آهمانند بیرون داد.
صبحانهی مفصلی روی میز چیده شده بود. غرغرهای ثریا از آشپزخانه شنیده میشد. بندهی خدا منیرخانم. چپ و راست باید خردهفرمایشهای ثریا را اطاعت میکرد و اینطرف، آنطرف میرفت. حق اعتراض هم نداشت.
کمی شیر داخل قهوهاش ریخت. آرام آن را بهم زد. آرزو کرد امروز خاله سهیلا و فریناز راحتش بگذارند. این مدتی که اینجا بود هر روز اینجا بودند و کلافهاش میکردند.
ثریا بافت سهگوش توریاش را دور خودش محکمتر پیچید. آمد کنار هامون نشست. از رفتار او با خواهرزادهاش اصلاً راضی نبود. چایش را برداشت. هامون را در فکر دید.
- به چی فکر میکنی؟
هامون بدون معطلی گفت:" من باید برگردم اصفهان. کلی درس دارم..کار دارم.."
ثریا یک جرعه از چایش را نوشید.
- اول به من بگو تو چرا اینقدر به این دختر کممحلی میکنی؟... دیگه باید خودشو بکشه برات؟
هامون پوفی کشید.
- مامان دوباره شروع نکن خواهش میکنم..
- تو باید هرچه زودتر تکلیف این دخترو معلوم کنی! درسش تموم شده و برگشته..چند سال دیگه باید به پات بشینه؟!
- مگه من بهش گفتم بشینه..مامان چی واسه خودتون میبُرین و میدوزین..من هیچ قولی به هیچکس ندادم..
- من دادم..
هامون با تعجب به مادرش چشم دوخت.
- ینی چی؟! مگه شما میخواین باهاش زندگی کنین؟
- اگه خوب نبود..خانوم نبود..کاری بهت نداشتم..ولی این دختر برازندهی خودته.. هم تو... هم ما..
- پس بگوووو..پول فریدونخان برازندمونه نه فرینازخانوم..
ثریا ابروهایش را تا وسط پیشانی بالا برد.
- ببین هامون! تو باید به دل این دختر را بیای..هیچ میدونی اگه زبون باز کنه و بگه باهاش چیکار کردی..دیگه واسه من و بابات آبرو میمونه تو فامیل؟!
هامون هر لحظه برافروختهتر میشد. صدایش را بالا برد.
- ماماااان! مگه من چیکار کردم؟! واسه یه کار احمقانهی اون که مثل کنه به من چسبید تا کی باید تقاص پس بدم؟
اصلاً اون باید بترسه! نه من!
ثریا حرص میخورد.
- خب دوسِت داره..
کلافه سرش را تکان میداد.
- تو اصلا به فکر آبرو و اعتبار بابات و من نیستی! اگه سر لج بیوفته همهی فامیل میفهمن.. ای خدا..
- مادر من بفهمن..مگه آدم کشتم؟ مگه بیعفتی کردم؟
- تو سهیلا رو نمیشناسی.. اون خوب میدونه با حرف و حدیث چطوری آبروی یه خاندانو ببره زیر سؤال..
هامون کلافه بلند شد.
- هیچ غلطی نمیکنه..
- هاموووون!
هامون نگاه ناامیدانهای به ثریا انداخت و رفت.
ثریا داد کشید:" صبونه نخوردی.."
صدای هامون آمد." نمیخورم..جمش کنین.."
و بعد هم صدای باز و بسته شدن در ورودی آمد.
ثریا مستاصل تکیهاش را به صندلی داد. هر طور بود باید راضیاش میکرد. باید اول میگذاشت درسش را بخواند و بعد در عمل انجام شده قرارش میداد. نباید میگذاشت مسخرهی خاص و عام شود. تقصیر خود سرتقش بود. اگر آن باری در اصفهان چهار روز تحمل کرده بود و کار احمقانهای نمیکرد حالا در این هچل نیفتاده بود. دستی به صورتش کشید و داد زد:
" منیر..منیر..بیا این چایی منو عوض کن.."
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
حُسنا یہ پزشکه کہ توسفر کربلا با طوفان مهندس نخبہ ایرانی اسیر داعش میشن.😭😱
داستانے لبریز از عشق و غیرت ❤️
در این آشفته بازار داستان های آلوده با خواندن این رمان ارزشی وقتتون تلف نمی شود.
https://eitaa.com/joinchat/1843265684C8672323f1c
❤️🍃روسریم رو درآوردم که وضو بگیرم .وقتے برگشتم تو چارچوب در ایستاده بود.
براے اولین بار منو با این وضعیت مےدید. عمیق نگام کرد. من از خجالت سرمو زیر انداختم.
سرم رو کہ بلند کردم چشماشو بست. قطره اشکش روی گونهاش افتاد.صورتش قرمز شده بود.خواستم رد بشم دستمامو گرفت برای اولین بار....رگ غیرتش بالا زده بود...
_ آخه تو با این ظاهر زیبا ... چرا اومدی اینجا؟ بہ سختی لب زد اگر کسی تو رو ...
کم آورد ...سرش رو به دیوار گذاشت و صدای هق هقش بلند شد....
https://eitaa.com/joinchat/1843265684C8672323f1c
فوق العاده هیجانے
#اشتراکی
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان صوتی ( بابا چشمهایت را باز کن )
♦️ آقا موسی یادته چه قولی بهم دادی؟
♦️ بله پَری خانم،یادمه...
♦️ پس چرا به قولت عمل نکردی؟!
♦️ به جان پَری نشد......نشد
نویسنده و اجرا : علیرضا عبدی
@radiomighat
@radiomighat
#ایدہ_معنوی 😉👌
برای خانه تان اسم بگذارید
مثلا
♥️ بیت الزهرا
♥️ بیت الحسین
♥️ بیت المهدی و ...
نه اینکه فقط بگوییم نام خانه ام این است.
این نام را بدهید با خط خوش بنویسند و قاب کنند ، قاب را در خانه یا سر در خانه بزنید.
بگذارید چشم اعضای خانه به قاب بیوفتد ، اثر دارد.👌
مگر میشود در خانه ای که نامش بیت الحسین باشد
📛 گناہ انجام شود 📛 ؟؟؟
✨ این نام ، اهالی خانه را ناخود آگاہ از انجام گناہ باز میدارد ✨
#نشر_حداکثری✔️☝️
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_صد_و_شانزدهم توی تراس خانه
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_صد_و_هفدهم
با عجله از حیاط درندشت خانه گذشت. حتی متوجه صبحبخیر آقافیض هم نشد. سوار ماشینش شد و سوئیچ را چرخاند. میخواست حرکت کند که موبایلش زنگ خورد. فربد بود. توی این حال خراب، حوصلهی او را دیگر نداشت. جواب نداد. دوباره زنگ خورد. فربد ولکن نبود. مثل همیشه. تماس را با بیحوصلگی وصل کرد.
- چیطوری بچه سوسول..تو درسا زندگی نداری! ..نیمیخَی دیگه وخسی بییَی. بابا دل بِکِن دیگه اِز بغلی نَنِد. سالی آخرِمونِسا..
هامون فرمان را چرخاند و حرکت کرد.
- تو خودت چی؟ کار و زندگی نداری؟ خواب نداری؟
- نه!
- من دارم.. اینقد به پروپای من نپیچ
- پَ دوباره چدِه پاچه میگیری.. جا احوالپرسیده؟ اصا تقصیری منهس که زنگِد میزِنم.. خدافظ
هامون کلافه پوفی کشید.
- خیلی خب..حالا نمیخواد قهر کنی.. اینا واسه من اعصاب نذاشتن.. کلافم کردن..
کمی مکث کرد.
- تو الان کجایی؟
فررد با دلخوری گفت:" زیری پتو.."
- چه خبر از اصفهان..کسی رو دیدی؟
- همهچی سری جاشِس.. هیشکیام ندیدم..
- لوس نشو..
- نه بخدا.. زیاد بیرون نرفتم اِز خونه..چن روز پیش فقط مجیدیا دیدم گف بیا بریم پارتی..حوصلهشا نداشتم..تویی نکبِت که نیسی حال نیمیدِد..
- آهان..
- حال آباجیمون چیطوره؟
- آباجی؟!!
- فریناز جووون دیگه!
پقی زد زیر خنده.
- زهرمااار.. به تو چه آخه..
با حرص ادامه داد:" میخوای چطور باشه.. خوبه..سُرومُروگنده.."
فربد با خنده گفت:" گُنا دارِد.. سلامش برسون.."
- فربد..سر به سرم نذار... برزخم به خدا..
- آخی..معلومه حسابی چِزوندِسِد.. اینقد مَحَلِش نذاشتی تا زِد به سیمی آخِر..بسکی بدی خره..
- تو دیگه اینو نگوو..تو که میدونی تو دل من چی میگذره..
- بیمیرم براد..میدونم..بد دردیهس عاشقی..آدِم سِگی تو بیابون بِشِد آما عاشق نشِد. حالا کی مییَی..
- احتمال زیاد فردا..
- خب پَ فرداشب خونهی.. خودِدا اذیِت نکون..حرصِشَم نخور.. یه طوری میشِد بالاخره..
- فعلا کاری نداری..من تو ماشینم..
- نه دادا..خدافظ..
هامون بیهدف در خیابانها میراند. با خودش فکر میکرد اگر موضوع تکتم را با مادرش مطرح کند چه خواهد شد؟ اگر هر چه زودتر کاری نمیکرد هیچ معلوم نبود ثریا چه کاری دستش دهد. باید هر چه زودتر به اصفهان برمیگشت.
***
لپتاپش را گشود. یکراست رفت سراغ ایمیلهایش. همه را رد کرد و رسید به نام تکتم. ایمیل او را که باز کرد چند عکس فرستاده بود. از درختهایی که تازه شکوفه داده بودند. از زایندهرود. حتی از کلبهی تنهائیش. اما در هیچکدام خودش حضور نداشت. بعد هم بابت گردنبند تشکر کرده بود.
دوست داشت بنویسد:" پس خودت کجایی؟ "
اما ننوشت.
در جواب فقط نوشت:" من فردا حرکت میکنم میام اصفهان.."
لپتاپ را بست. روی تختش دراز کشید. به مادرش هنوز نگفته بود فردا میرود. اگر میگفت با گریه و ناله او را منصرف میکرد و تا پایان تعطیلات نگهش میداشت. باید بهانهای میآورد و زودتر میرفت. هوای دیدنِ او لبخند به لبش آورد. شاید سفر بعدی او را هم با خود میآورد..
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مهدے_جان❤️
ای بهترین بهانه خلقت ظهور کن
صحن نگاه چشم مرا پر ز نور کن
آقا بیا و با قدمی گرم و مهربان
قلب خراب و سرد مرا گرم شور کن
صبر و قرار رفته ز دلهای عاشقان
با دست عشق آتش دل را صبور کن
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#شبتون_مهدوے 🌙
•━━━━•|•♡•|•━━━━•
⊰ • ⃟♥️྅ 🌜✨✨✨🌛 ⊰ • ⃟♥️྅
دقت کردیدانسانهای صادق به
صداقت حرف هیچکس شک نمیکنند
و حرفِ همه را باور دارند ؟!
انسانهای دروغگو تقریبا حرف هیچکس
را باور ندارند و معتقدند که همه دروغ
میگویند !
انسانهای امیدوار همواره در حال
امیدوار کردن دیگرانند.
انسانهای نا امید همیشه آیه یاس میخوانند !
انسانهای حیله گر معتقدند که
همه مشغول توطئه هستند
انسانهای شریف همه را شرافتمند میدانند !
انسانهای بزرگوار بیشترین کلامشان،
تشکر از دیگران است.
انسانهای نظر بلند هرکاری برای
هرکسی میکنند بازهم با شرمندگی
میگویند:
ببخشید که بیشتر از این از دستم
بر نیامد.
انسانهای تنگ نظر هرکاری برای
هرکس انجام دهند چندین برابر
می بینندش.
انسانهای بامحبت در نهایت مهربانی
همه را با جانم، عمرم، عزیزم خطاب میکنند.
انسانهای متواضع تقریبا در مقابل
خواسته همه دوستان میگویند:
چشم سعی میکنم
انسانهای پرتوقع انتظار دارند همه
در مقابل حرف هایشان بگویند چشم.
انسانهای حسود همیشه فکر میکنند
که همه به آنها حسادت میکنند.
انسانهای دانا در جواب بیشتر
سوالات میگویند: نمیدانم.
انسانهای نادان تقریبا در مورد
هر چیزی میگویند: من بهترمیدانم ..!
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
بسم الله الرحمن الرحيم
🌷#تفسیر_یک_دقیقه_ای_قرآن_جلسه_55
🌷 آیه 36 سوره بقره
🌸 فأزلهما الشيطان عنها فأخرجهما مما کان فیه و قلنا اهبطوا بعضکم لبعض عدو ولکم في الأرض مستقر و متاع إلی حین( 36 )
🍀 ترجمه:پس شیطان آن دو را به لغزش انداخت و هر دو را از آن بیرون کرد و گفتیم فرود آیید که برخی از شما برخی دیگر را دشمنید و شما را در زمین قرارگاه خواهد بود تا وقت معین بهره و برخورداری است.
🔴 چرا خداوند آدم و حوا در بهشت دنیوی قرار داد؟ پس از خلقت آدم و حوا قرار بود که آنها در زمین زندگی کنند ولی ابتدا خداوند آنها را در بهشت دنیوی قرار داد در آیه قبلی هم گفتیم این بهشت آدم و حوا با بهشت آخرت فرق می کند آدم و حوا قبل از زندگی در زمین نیازمند آمادگی داشتند و لازم بود بدانند که:
1⃣در زندگی امر و نهی و تکلیف وجود دارد
2⃣ ابلیس دشمن آنهاست
3⃣ اطاعت از شیطان عامل سقوط انسان است
4⃣ توبه وسیله جبران است
🌸فأزلهما الشيطان عنها فأخرجهما مما کان فیه( پس شیطان آن دو را به لغزش انداخت و هر دو را از آن بیرون کرد)شیطان در همان باغ( بهشت دنیوی)سراغ آدم و حوا آمد و به آنها گفت می دانید چرا خداوند شما را از خوردن این درخت ممنوع کرده زیرا زندگی جاودان خواهید داشت و آنها را فریب داد و آنها از فرمان خدا سرپیچی کردند و این عامل سبب خارج شدن آنها از آن بهشت دنیوی شد. شیطان در بهشت اخروی نمی تواند وارد شود ولی این بهشت، بهشت دنیوی بود. اما دلیل اینکه خداوند این درخت را ممنوع کرده بود فقط می خواست نشان دهد که آدمی حریص است و طمع دارد.
🌸 و قلنا اهبطوا بعضکم لبعض عدو و لکم في الأرض مستقر و متاع إلی حین( و گفتیم فرود آیید که برخی از شما برخی دیگر را دشمنید و شما را در زمین قرارگاه خواهد بود تا وقت معین بهره و برخورداری است) پس آنها به همان زمینی که خداوند برای خود جانشین قرار داده فرود آمدند خداوند به آنها می گوید بر روی همین زمین بعضی از شما انسان ها با بعضی دیگر دشمنی خواهید کرد.برخی می پرسند آدم مگر پیامبر نبود پس چطور لغزید؟در تفسیر نور الثقلين جلد 1 ص 50 روایتی از امام رضا علیه السلام است که می فرماید:ماجرای لغزش آدم قبل از رسیدن به مقام نبوت بوده و از لغزش های کوچکی بود که قابل عفو است)هنوز خداوند او را مبعوث به پیامبری نکرده بود.
🔹 پیام های آیه 36 سوره بقره🔹
✅ شیطان از راه وسوسه و اندیشه وارد می شود
✅ شیطان دشمن قدیمی نسل بشر است که از همان روز اول سراغ پدرمان آدم و مادرمان حوا رفت.
✅ این قصه نشان داد که آسیب انسان بیشتر از طمع و حرص او هست.
✅ زندگی دنیوی موقتی است.
✅ وقتی آدم و حوا لغزش کردند هنوز آدم به مقام نبوت نرسیده بود.
#تفسیر_یک_دقیقه_ای_قرآن
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
لینک قسمت اول رمان زیبای #بیدل❤️ جدید
https://eitaa.com/koocheyEhsas/54363
لینک پارت اول رمان عاشقانه و تاریخی اختر❤️
https://eitaa.com/koocheyEhsas/45464
کپی از رمان ها به هر شکلی حرام است
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_صد_و_هفدهم با عجله از حیاط
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_صد_و_هیجدهم
پنجشنبهای بهاری بود. یک ماهی میشد که ترم شروع شده و او سخت مشغول پایاننامه بود. روزهایش شلوغ بود و احساسش پر تبوتاب. این روزها اکثر اوقاتش در دانشگاه میگذشت. اگر مشکلی در پایاننامه برایش پیش میآمد هامون به دادش میرسید و کمکش میکرد. او برایش مثل آهنربا شده بود. هر حرکتش جذبش میکرد. پرکشش و پرقدرت. جاذبهای که هر روز داشت قویتر میشد و او هیچ مقاومتی نمیکرد.
شببویی که برای نوروز خریده بود، هنوز شاداب بود و عطر دلپذیرش فضای اتاق را پر کرده بود. کمی آب روی گلبرگهایش پاشید. این روزها دلش بدجور هوای مادرش را کرده بود. احساسی که با آن دست و پنجه نرم میکرد را به هیچکس نمیتوانست بگوید. خودش را سرزنش میکرد که چرا به این سادگی دلش را باخته و درگیر او شده، بعد توجیه میکرد که "من نه سر پیازم نه ته پیاز. حالا که پای عشق در میونه چرا پس بزنم؟ چرا عاشقی نکنم؟ "
از ضعیف بودن خودش در رنج بود و از طرفی هامون را دوست داشت. تنها مادر بود که حال و روز او را درک میکرد؛ اگر بود.
هر چه بیشتر فکر میکرد، کمتر به نتیجه میرسید. روزی که هامون برگشت، حرفهایی زد که هرچند انتظارش را داشت ولی برایش خوشایند بود. اصلاً از آن روز یک چیزی درونش تغییر کرد. هامون باز هم مغرورانه حرف میزد ولی به طرز عجیبی دیگر از این غرور بدش نمیآمد. با یادآوریش لبخندی زد.
روی نزدیکترین پله به سطح آب، نشسته بود و پل خواجو پشت سرش قرار داشت. آب با فشار زیاد، همراه با صدایی دلنشین از دهانههای وسیعِ پل عبور میکرد و از روی سکوی سنگی وسیعی میگذشت و وارد رودخانه میشد. صدای آواز جوانی که زیر پل آواز میخواند با صدای موسیقی آب یکی شده بود و واضح به گوش نمیرسید. هامون ظرف باقالای داغ را به دست تکتم داد و کنارش با کمی فاصله نشست.
- اینجا شهر فوقالعادیهایه.. هر تیکهاش قشنگی خودشو داره..برم..خیلی دلم برای این شهر تنگ میشه..از همه جاش فیلم گرفتم..
تکتم یک دانه باقالا در دهانش گذاشت و گفت:" آره.. خیلی قشنگه.. اینم خیلی خوشمزهست.."
- میخوام رکوپوستکنده باهات حرف بزنم..
تکتم جا نخورد. عادی نگاهش کرد.
- تو که همیشه رک حرفتو میزنی! اینبارم روش..
و خندید.
لحن شوخش باعث شد هامون هم لبخند کمرنگی بزند. تصمیم داشت حاشیه نرود و حرف اضافهای هم نزند. میخواست زودتر تکلیفش را معلوم کند و خیالش از جانب تکتم هم راحت شود. برای همین ظرف باقالا را کنارش گذاشت و خیلی جدی گفت:
" خب راستش..تا چند ماهِ پیش..هیچ فکرشم نمیکردم که بخوام تا قبل از تموم شدن درسم با کسی آشنا بشم و خیلی جدی بخوام درموردش فکر کنم..به هیچ وجه..
تنها اولویتم درس بود. ولی خب.. اوضاع همیشه اونطوری که ما میخوایم پیش نمیره..
برای منم نرفت.."
به تکتم نگاه کرد.
- تو رو پیدا کردم.. البته جلوی چشمم بودی ولی برام مهم نبودی..
سرش را پایین انداخت. تکتم فقط گوش میداد.
- اون روز تصادف..وقتی عصبانیتتو دیدم با خودم گفتم این دخترِ وحشی، فقط به درد یه وحشیِ بدتر از خودش میخوره..والسلام..
آهی کشی و خندید. زیرچشمی تکتم را نگاه کرد. غرق فکر بود. ادامه داد:
" توی پروژه ولی.. دیدم خیلیم وحشی نیستی..میتونی آرومم باشی..
با خودم دودوتا چارتا کردم..که میخوام بیشتر با این دختر آشنا بشم؟.. که شدم.. وقتی رفتم تهران..فهمیدم این دخترِ وحشیِ سرتقِ دوستداشتنی..میتونه همون کسی باشه که اگه یه روز بخوام انتخابش کنم واسه زندگیم..توی فهرستم باشه.."
تکتم اخمهایش را در هم کشید و بلند شد. " این ینی چی؟! "
هامون خندید.
- پس لیست انتخاب داری!..
- نه بابا..بشین..لیست کجا بود..
- این همه آسمون ریسمون به هم بافتی که بگی فهرست داری؟ که منم یکی از گزینههاتم؟ واقعاً که..
هامون جدی شد. مستقیم به چشمهای تکتم خیره شد. با همان لحن جدی گفت:" خانم سماوات! حتی اگه فهرستی هم باشه..تو گزینهی اول و آخر اون فهرستی.."
تکتم لحظهای ماتِ نگاهش شد. آب با جوش و خروش حرکت میکرد و قلب تکتم لحظه به لحظه متلاطمتر میشد.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
.
.
مــیـــلاد بــاســـعـــــادت
صــــدیقـــــه طــاهـــــــره
حـضــرتفـاطـمــہزهرا﴿س﴾
بـرتـمـامشـیـعـیـانمـبـاࢪڪ🍃🌺
| #میلاد_حضرت_زهرا 💐
بادادی که سرم زد بغضم شکست وشروع کردم به اشک ریختن.رومو ازش برگردوندم. روی کاناپه نشستم.
امیرعلی روی مبل روبه روم نشست.
_خیلی خب باشه گریه نکن.
نمیتونستم گریه نکنم.اختیار اشک هام دست خودم نبود.
عصبانی شد با کف دست چند بار محکم روی میز کوبید.
_ میدونی نمیتونم اشکهاتو ببینم دست میذاری روی نقطه ضعفم...
_چطور تحمل دیدن گریمو نداری ولی جلوی چشمم به مریم میگی عشقم؟؟؟ نمیدونی دیروز که مریم کنارت نشسته بود چه حالی شدم.
تو منو بدجوری شکستی امیر...
https://eitaa.com/joinchat/2170552385C0a48376672
وقتی پسر پولدار عمارت عاشق خدمتکار خونشون میشه و هیچ راهی برای رسیدن به هم پیدا نمیکنن😢
تا اینکه تصمیم میگیرن....
حُسنا یہ پزشکه کہ توسفر کربلا با طوفان مهندس نخبہ ایرانی اسیر داعش میشن.😭😱
داستانے لبریز از عشق و غیرت ❤️
در این آشفته بازار داستان های آلوده با خواندن این رمان ارزشی وقتتون تلف نمی شود.
https://eitaa.com/joinchat/1843265684C8672323f1c
❤️🍃روسریم رو درآوردم که وضو بگیرم .وقتے برگشتم تو چارچوب در ایستاده بود.
براے اولین بار منو با این وضعیت مےدید. عمیق نگام کرد. من از خجالت سرمو زیر انداختم.
سرم رو کہ بلند کردم چشماشو بست. قطره اشکش روی گونهاش افتاد.صورتش قرمز شده بود.خواستم رد بشم دستمامو گرفت برای اولین بار....رگ غیرتش بالا زده بود...
_ آخه تو با این ظاهر زیبا ... چرا اومدی اینجا؟ بہ سختی لب زد اگر کسی تو رو ...
کم آورد ...سرش رو به دیوار گذاشت و صدای هق هقش بلند شد....
https://eitaa.com/joinchat/1843265684C8672323f1c
فوق العاده هیجانے
#اشتراکی
می رسد نان شب ما از نوای فاطمه
آمدیم اصلاً در این دنیا برای فاطمه
مدح او را باید از پیغمبر و حیدر شنید
ما کجا و گفتن از حال و هوای فاطمه
حک شده با خط حیدر روی درهای بهشت
اولویت هست این جا با گدای فاطمه
#میلاد_حضرت_زهرا(س)💐
#روز_مادر💝
#بر_همگان_مبارڪباد💐
لینک قسمت اول رمان زیبای #بیدل❤️ جدید
https://eitaa.com/koocheyEhsas/54363
لینک پارت اول رمان عاشقانه و تاریخی اختر❤️
https://eitaa.com/koocheyEhsas/45464
کپی از رمان ها به هر شکلی حرام است
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 تیزر تبلیغاتی داستان صوتی { تکرار }
♦️ پس خوب گوش کردم... شنیدم که صدایم می زنند (بیا اینجا..بیا پیش ما..منتظرت بودیم)... دهانش باز! چشمهایش از حدقه بیرون زده! و رنگ از رخسارش پریده است...ملعون نه در گفتارش صادق است و نه راهش هدایت کننده!!!...
♦️ صداپیشگان: کامران شریفی - نسترن آهنگر - مریم میرزایی - امیر مهدی اقبال - مسعود صفری - محمدرضا گودرزی
♦️ نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی
♦️ پخش: هر هفته روزهای یکشنبه- سه شنبه - پنج شنبه از کانال رادیو میقات
شروع پخش از روز پنج شنبه 7/11/1400
@radiomighat
@radiomighat
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_صد_و_هیجدهم پنجشنبهای به
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_صد_و_نوزدهم
هامون حرفش را زده بود. حالا فقط مانده بود حرف آخر. نگاهش را به آبهای زایندهرود داد. نور خورشید مثل دانههای الماس روی سطح آب میدرخشید. تک سرفهای کرد و در سکوت تکتم گفت:
" دخترای زیادی بودن که تو زندگیم اومدن و رفتن. ولی هیچکدوم برام مهم نبودن ..چون اونی که میخواستم نبودن.. واسه من معیارهای زیادی بود که مهم بودن واسه انتخابم.. فقط چیزی که اصلاً پیشبینیشو نکرده بودم.. "
سکوت کرد. بالاخره باید اعتراف میکرد. هرچند گفتنش برای یک بار ضرر نداشت. برای به دست آوردن دل او.
" علاقه بود..."
تکتم احساس میکرد همهی بدنش ضربان شده و میزند. این دیگر چه حالی بود؟ نمیتوانست برگردد و به او نگاه کند. همانطور ساکت نشسته بود.
هامون ادامه داد:
"و کلام آخر..( مکث کرد ) من میخوام کنارم بمونی... برای همیشه..
منتظر عکسالعمل تکتم بود. وقتی او را ساکت و در فکر دید گفت:" الانم نمیخواد جواب بدی..فکر کن..به همهی این روزایی که با هم بودیم..به همه چیز.. اگه خواستی تا آخرش بمونی فقط یه پیامم بده. همین. "
از آن روز یک هفته گذشته بود. هنوز جوابی به هامون نداده بود. گلبرگ قرمزِ خوشرنگ لای انگشتانش نوازش میشد. همانطور که دستش را زیر چانهاش گذاشته بود، گل را عمیق بو کشید. بدجور هوای مادرش را کرده بود. نبودنش مثل خیلی وقتهای دیگر آزاردهنده بود، هرچند سالها از آن میگذشت. مثل دوران بلوغ که پر از حسهای متفاوت میشد. پر از مسائل ریز و درشتی که رویش نمیشد در مورد آنها با باباحسین حرف بزند. مثل وقتی که به سن تکلیف رسیده بود و دلش میخواست مادر برایش یک چادر گلدارِ قشنگ بدوزد و او سر کند. با آن تا اوج آسمان پرواز کند. همهی این زمانها مادرش را میخواست و نبود. باباحسین برای او کم نگذاشته بود. از همه نظر هوایش را داشت. از گرفتن سیدیهای آموزشی تا خریدن چادرنماز و سجادهی سفیدی که هنوز یادگاری نگهش داشته بود؛ اما هیچکدام جای خالی مادرش را برایش پر نکرد.
به مشورت مادرش نیاز داشت. به درددلکردن با او. به طاها رنگ زد. یک ساعت بعد، همراه او راهی باغ رضوان شد.
*
- سلام مامان قشنگم!..
تکتم بطری آب را روی سنگ قبر خالی کرد و آن را شست. گلهایی را که خریده بود یکییکی کنار هم چید.
- ببخش دیربهدیر میام بهت سر میزنم. حتماً میدونی سرم شلوغه..درسام سنگین.. اینم حتماً میدونی..تو دلم چی میگذره..
نگاهی به اطراف کرد. طاها کمی دورتر لبهی سنگ قبری نشسته بود. میدانست مراعات حالش را میکند تا راحت حرف بزند. به اسم مادرش خیره شد.
- مامان! مثل چی تو گل گیر کردم..نمیدونم چه کاری درسته..نمیدونم دلبستنم درسته یا نه! من یه عهدی با خودم بسته بودم مامان..ولی شکستم..من میخواستم حق این آدمو بذارم کف دستش ولی..
قطرهی اشکی سمج از گوشهی چشمش پایین افتاد.
- مامان!.. من بهش علاقهمند شدم..من ..من.. دوسِش دارم..خیلی..
بغضش رها شد.
- کمکم کن مامانی..من نمیدونم چیکار کنم..هر چی میخوام در مورد اون تصمیمم فکر کنم نمیشه..نمیتونم..تو کمکم میکنی دیگه؟!..مگه نه!.. هوامو داری..
اشکهایش را پاک کرد. دستی روی اسم مادرش کشید. امیدوارانه گفت:
" میدونم که داری قربونت برم.."
انگار دستان مادرش را لمس میکرد.
در راه برگشت حالش خیلی بهتر شده بود. احساس سبکی میکرد. یکجور اطمینان قلبی. غرق در افکار و خیالاتش، منظرههای بیرون را تماشا میکرد که گوشی در دستانش لرزید.
پیام از طرف هامون بود. نوشته بود:" من هنوز منتظرم.."
نفسش را با صدا بیرون داد. شیشه را کمی پایین کشید. باد لبههای روسریاش را به بازی گرفته بود. نیمنگاهی به طاها انداخت. شکلاتی در دهانش گذاشته بود. زیاد سربهسر تکتم نمیگذاشت. میخواست کمی با خودش خلوت کند. با علیرضا افتخاری آهنگ مورد علاقهاش را زمزمه میکرد.
" ای نامت از دل و جان، در همه جا، به هر زبان جاریست
عطر پاک نفست، سبز و رها، از آسمان جاریست
نور یادت همه شب، در دل ما، چو کهکشان جاریست.."
تکتم کمی فکر کرد. تصمیمش را گرفته بود. اینبار جدیتر از هر وقت دیگری.
نوشت:
" میمونم.."
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#اَلسّلامُ عَلَیْکَ یا صاحِبَ الزَّمانِ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا خَلیفَةَ الرَّحْمانِ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا شَریکَ الْقُرْآنِ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا قاطِعَ الْبُرْهانِ . اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَ الْجانِّ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ وَ عَلى آبائِکَ الطَّیِّبینَ ، وَ أَجْدادِکَ الطَّاهِرینَ الْمَعْصُومینَ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَکاتُهُ...
کجا جویم وصال همچو شاهی ...
منِ بدنام و رندِ لااُبالی...
#أَللـــهــمـــَـ #عَجـــِڶ_لِــوَلـــیـــڪ_أَڶــفَــرَج
╭═🖤══════♥️═╮
@gharghate #̶̶ق̶̶ـ̶̶ـ̶̶ـر̶̶ق̶̶ـ̶̶ـ̶̶ـا̶̶ط̶̶ـ̶̶ـ̶̶ـ̶̶ی̶̶ـ̶̶ـ̶̶ـ
╰═♥️══════🖤═╯