😭خییلی قشنگه این👇
سالها پیش سرباز خوزستانی پس از اموزشی موقع تقسیم دید افتاده مشهد
دلگیر و غمگین شد
از طرفی ارادتش به اقا و از طرفی اوضاع بد مالی خانوادش
اولین شبی که مرخصی گرفت با همون لباس سربازی رفت حرم اقا
تا درد دل کنه و دلتنگیش رو به اقا بگه
ساعتها یه گوشه حرم اشک ریخت
وقتی برگشت به کفشداری تا پوتینهاش رو بگیره
دید واکس زده و تمیزن
کفشدار با جذبه با اون هیبت و موهای جوگندمی
وقتی پوتین هاش رو داد نگاهی به چشم سرباز
که هنوز خیس و قرمز از گریه بود کرد
و گفت چی شده سرکار که با لباس سربازی اومدی خدمت اقا
سرباز گفت:من بچه خورستانم
اونجا کمک خرج پدر پیرم و خانواده فقیرمم
هیچکس رو ندارم که انتقالی بگیرم
نمیدونم چکار کنم..........
کفشدار خندید و گفت اقا امام رضا خودش غریبه و غریب نواز
نگران هیچی نباش
دوسه روز بعد نامه انتقالی سرباز به لشکر ٩٢ زرهی اومد
اونم تایم اداری
سرباز شوکه بود
جز اقا و اون کفشدار کسی خبر نداشت ازین موضوع
هرجا و از هرکی پرسید کسی نمیدونست ماجرا رو
سرباز رفت پابوس اقا و برگشت شهرش
ولی نفهمید از کجا و کی کارش رو درست کرده
چند سال بعد داشت مانور ارتش رو میدید
یهو فرمانده نیرو زمینی رو موقع سخنرانی دید
چهرش اشنا بود.اشک تو چشماش حلقه زد
فرمانده حال حاضر نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی ایران
قدرت اول منطقه امیر سرتیپ احمد پوردستان
مرد با جذبه با موهای. جوگندمی
همون کفشدار حرم اقا بود
که اون زمان فرمانده لشکر ٧٧ خراسان بود
فرمانده لشکری که کفش سربازش رو واکس زده بود
انتقالی اون رو به شهرش داده بود.
ܓ✿ ܓ✿ ܓ✿ ܓ✿
♡با امام رضا هیچ دری بسته نیست
♡هیچ گره ای کور نیست
♡هیچ دلی بیقرار نیست
♡هیچ غمی باقی نمی مونه
♡سلام بر امام مهربانی
غریب طوس السلطان علی بن موسی الرضا (ع
."ﺍَﻟﺴَّﻠٰﺎﻡُ ﻋَﻠَﯿْﮏََ ﯾٰﺎعلی بن موسی الرضا"
ﺑﻪ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ آقا"ﻫﺮﮐﯽ ﺩﯾﺪ،ﮐﭙﯽ ﮐﻨﻪ ﺗﺎ ﻫﻤﻪ ﺳﻼﻡ ﺑﺪﻥ..ب اندازه ارادتت ارسال کن😭 التماس دعا😔😭
🦋#عطرحرم🦋
🦋الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ
و عَجّل فَرَجَهم🦋
🦋#اللهـمعجـللولیڪالفـرج🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•🎞🌿•°
○° الا مادر به قربونِ جمالت
گلِ امالبنین شیرم حلالت 🥀🕊
#استوری | #Story 📸
#وفاتحضرتامالبنین 💔
چیکار کنیم که خونه مون پر از برکت و ارامش بشه😊
۱. هنگام ورود به خونه سلام کنیم،حتی اگه کسی خونه نیست، و صلوات بفرستیم.
۲.صبح بعد از بیدار شدن صدقه بدیم هر چند کم، و آیه الکرسی و چهار قل بخونیم و به خونه و فرزندان مون فوت کنیم.
۳. نزاریم آشغال زیاد تو خونه بمونه.
۴. در طول روز حداقل ده دقیقه صدای قرآن تو خونه پخش کنیم.
۵. عصر ها حدیث کسا بخونیم و اگر نمیتونیم صوتش رو تو خونه پخش کنیم.
.
۶. در طول روز ،پنج بار سوره توحید رو بخونیم و به امام زمان هدیه کنیم و ازشون بخوایم برای زندگی ما دعا کنن.
۷.هر پول یا نعمتی که به وارد زندگیمون میشه اول شکرگزاری زبانی کنیم و بعد شکرگزاری عملی، یعنی یا صدقه بدیم از اول مال یا کسی رو هم در اون نعمت شریک کنیم که اینطوری نه تنها چیزی ازش کم نمیشه بلکه برکت میگیره و خیلی دیرتر تموم میشه🌾🌾
۸. اسراف نکنیم ، به اندازه ی نیازمون مصرف کنیم، حواسمون به مصرف آب باشه، نسبت به نان بی احترامی نکنیم. اسراف باعث از دست رفتن نعمت ها میشه.
🦋الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ
و عَجّل فَرَجَهم🦋
🦋#اللهـمعجـللولیڪالفـرج🦋
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_صد_و_دوازدهم هامون منتظر ن
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_صد_و_سیزدهم
ویژهبرنامهی تحویل سال داشت از تلویزیون پخش میشد. صدایش آنقدر زیاد بود که تا روی حیاط میآمد. طاها وقتی تکتم را دید گفت:" بابا الان همه تو خونههاشون نشستن منتظر تحویل سالَن..این دوست تو تو کوچه خیابونه؟! "
تکتم که کادو را لابهلای چادر پیچیده بود، در حالی که داشت به اتاقش میرفت، گفت:" کوچه خیابون چیه؟!..داره میره مسافرت..اومده بود خدافظی.."
- خب زنگ میزد..
تکتم از داخل اتاق صدا بلند کرد." زده..گوشی من سایلنت بوده.."
طاها دیگر چیزی نگفت و به تلویزیون خیره شد. تکتم سریع لباسش را عوض کرد و چادر را همراه کادو در کمدش گذاشت. توی آینه نگاهی به خودش کرد. دستی به موهای نمدارش کشید. رنگش پریده بود. کمی آرایش کرد تا حالتی عادیتر پیدا کند. از اتاق که بیرون آمد، حاجحسین اشاره کرد کنار او بنشیند.
تکتم نفسش را محکم بیرون داد و با لبخند پهنی، رفت کنار پدرش نشست. لحظات بینظیری بود. به لبخند زیبای مادرش در آن قاب عکس قدیمی نگاه کرد. مثل هرسال دلش پر میکشید به سوی او. آرزو میکرد کاش زنده بود و کنارشان مینشست. دیگر چه چیز کم داشت از خوشبختی؟
دلتنگش بود. خاطرات زیادی از او به یاد نداشت؛ اما همانقدر هم که به یادش مانده بود، لبخند روی لبش میآورد. نگاهش از روی قاب عکس مادر سُر خورد روی صورت طاها. آرام و مطمئن بود، مثل مادرشان. به خاطر شباهتش به مادر، او را خیلی دوست میداشت. هرچند با هم کلکل داشتند؛ اما جانش برای او درمیرفت.
حاجحسین قرآن را باز کرده بود. عینکش را تا نوک دماغش پایین آورده و داشت سورهای را زمزمهوار، تلاوت میکرد. تکتم دوباره به عکس مادرش خیره شد. غرق در خاطرات بچگیهایش. صدای شلیکِ توپِ تحویل سال نو، او را از خاطرات دور و درازش درآورد. با چشمانی به اشک نشسته، در آغوش حاجحسین جای گرفت. آغوش امنی که بعد از مادر، حمایتهایش را از آنها دریغ نکرده بود. با شکلکهای عجیب و غریب، میان خنده و گریه، رفت سمت طاها. طاها نوک دماغش را فشار داد. او را بوسید و گفت:" سال خوبی داشته باشی آبجی کوچیکه..دعا میکنم امسال یه شوهر خوب گیرت بیاد و تو هم سروسامون بگیری!.."
تکتم پشت چشمی نازک کرد." تو برو یا فکری به حال خودت بکن..من فعلاً قصد ازدواج ندارم.."
حاجحسین هر دو را ساکت کرد.
- این دم سال نو هم ولکن نیستین؟! خدا که بخیل نیست..هر دوتون انشاءالله بختتون باز میشه..نگران نباشین..
بیاین..
لای قرآن را باز کرد. دو تراول تانخورده را درآورد و به آنها داد.
- برکت زندگیتون باشه بابا..
هر دو دوباره پدرشان را در آغوش گرفتند و سال نو را تبریک گفتند. طاها روی مبل ولو شد. رو به تکتم گفت:" برو اون سبزیپلو با ماهی رو بذار ببینم بزرگ شدی؟ "
تکتم لبش را به پایین کش داد. "فقط فکر شکمت باش.."
طاها گفت:" پس چی! خدا خودش گفته بخورید و بیاشامید تا بترکید. نه ببخشید..ولی اسراف نکنید.."
حاجحسین خندید." باید برای تو یکی رو بگیریم که در درجه اول آشپز خوبی باشه.."
- آفرین بابای گلم..زدی تو خال.
تکتم به نشانهی تاسف سری تکان داد.
حاجحسین گفت:" بچهها سر خاک مادرتون هم باید بریم..طاهاجان دستهگل یادت نره..من میرم یه دو رکعت نماز بخونم..بیام. "
تکتم نگاه چپچپی به طاها که محو تلویزیون بود، انداخت. او را به حال خودش رها کرد و به اتاقش پناه برد. بستهی کادوپیچ را از کمد درآورد. مدتی به آن خیره ماند. از این دست به آن دست میداد. انگار زغال گداختهای بود و دستش را میسوزاند. خوب میدانست دادن این کادو، یعنی اینکه او موفق شده بود. یعنی توانسته بود از دیوار غرورش عبور کند و در قلب او برای خودش جای محکمی باز کند. داشت احساسش را حلاجی میکرد. حس غریبی داشت. مثل فتح یک قله.
دوست نداشت دیگر از آن بالا، پایین بیاید. میخواست همان بالا بماند تا همه ببینند که فاتح قله، اوست.
چشمانش برق زدند؛ اما از طرفی دلش هم میسوخت. به این فکر کرد شاید زیادی تند رفته. شاید حتی بتواند با غرور او کنار بیاید. و حتی..دوستش داشته باشد. یکهو قلبش گرم شد. حس کرد ناگهانی تمام حجم خون از توی رگهایش، به سر و صورتش هجوم آورد و داغ شد.
آه کوتاهی کشید. کاغذ براقِ مشکی و زرشکی که پر از قلبهای طلایی بود را باز کرد. یک جعبهی خاتمکاری زیبا دید. در جعبه را که باز کرد چشمهایش گرد شدند. گردنبند طلای زیبایی بود با نگینهای ریز فیروزهای.. یک گل پنجپر زیبا هم با یک نگین درشتِ عقیق وسط آن، به زنجیر وصل بود. با ناباوری آن را برداشت. فکرش را هم نمیکرد چنین هدیهی ارزشمندی هدیه دهد. لبخندی از سر رضایت زد و بلند شد. آن را به گردن آویخت. از دلش گذشت:" چرا نباید چنین مردی را دوست داشته باشم؟! "
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالد
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان کوتاه ( روزیِ من دست تو نیست )
♦️ ارباب: هِم... فکر کرده هر بار غیبت کند دستمزدش را زیاد میکنم؟! وقتی دستمزدش را ﮐﻢ کنم آن وقت می فهمد که نباید غیبت کند...
♦️ زن: حالا چقدر عصبانی هستی مرد؟! شاید اتفاقی برایش افتاده یا مشکلی پیش آمده که نتوانسته بیاید!
صداپیشگان: مریم میرزایی،مجید ساجدی،کامران شریفی
نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی
@radiomighat
@radiomighat
وقتے در گنـاه
زندگے میڪنے
شیطان
با تو ڪارے ندارد...
امـــا...
وقتے تلاش میکنے
تا از اسارتــ
گنــاه
بیروڹ بیایـے
اذیتتــ خواهد ڪرد
∞♥∞
✍ #رزق_معنوی 🌸
#تسبیح حضرت زهرا علیها السلام بعداز
#نماز خیلی اثر دارد و ڪارهای نابسامان
زندگی ما را سامان میدهد. اگـر ڪارت
گره خورده، #تسبیححضــرتزهرا(س)
را بگو، تا ڪارگشایی کند.
پیامبـــر اڪرم صلیاللهعلیهوآلهوسلم
آن را به حضــرت زهـــرا علیها السلام
تعلــیم داد، تا در #اموردنیوی دخترش
گشایشی پیدا شود.
💠 #آیتاللهناصری
لینک قسمت اول رمان زیبای #بیدل❤️ جدید
https://eitaa.com/koocheyEhsas/54363
لینک پارت اول رمان عاشقانه و تاریخی اختر❤️
https://eitaa.com/koocheyEhsas/45464
کپی از رمان ها به هر شکلی حرام است
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_صد_و_سیزدهم ویژهبرنامهی
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_صد_و_چهاردهم
تاریکی جاده بیانتها بود. سرش را به شیشهی پنجره تکیه داده و به انعکاس عکس خودش در شیشه نگاه میکرد. اتوبوس در دل شب میراند، به سمت مقصدی که برای خیلی از جوانانِ دههی پنجاه، مقصود بود. خواب از سرش پریده بود. چشم از تاریکی شب گرفت و به داخل اتوبوس چشم چرخاند. هر کس در حال خودش بود. زمزمهی دعایی از عقب میشنید. چندساعتی میشد که راه افتاده بودند.
این راه را خوب میشناخت. بارها آمده بود و حال و هوایش را تجربه کرده بود. سالهای قبل. اینبار اما جور دیگری بود برایش. شاید یکی از دلایلش حضور محمدامین نصر در این اردو بود. نمیدانست دقیق منشأ این دلشوره کجاست. وقتی برای راهیان نور ثبتنام کرد، نمیدانست او نیز همسفرش خواهد شد. چیزی نشنیده بود. یکی از بچههای بسیج برایش پیغام گذاشته بود که امسال هم در اردو شرکت میکند؟ و او بی هیچ تردیدی پذیرفته بود. وقتی فهمید حاجآقانصر هم همراهشان است، یک چیزی ته دلش به غلیان افتاده بود که نمیدانست چیست. هرچه بود بهمش ریخته بود.
بهخصوص که همان خوابی که قبل از آشنایی با محمدامین دیده بود و آن را از یاد برده بود، قبل از راهی شدن به این سفر هم باز دیده بود و این برایش عجیب مینمود.
نزدیک صبح بود که به معراج رسیدند. گاهی احساس میکنی خودت را نمیشناسی. با خودت غریبهای. از تصمیمهایت، از زندگیات، ناخرسندی. آن چیزی را که میخواهی، هنوز نیافتهای. و این حس و حال عاطفه بود، وقتی وارد معراج شد. نماز را در معراج شهدا خواندند. هنوز هوا روشن نشده بود. در آن تاریکی او با خودش خلوت کرده بود و فکر میکرد.
اگر هر ماه هم به اینجا میآمد، باز دلش برای این حال و هوا تنگ میشد.
به شلمچه که رسیدند، به محض پیاده شدن پاهایش سست شد. همان حسی که هر سال وقتی به اینجا قدم میگذاشت، دچارش میشد. حس میکرد جا پای کسانی میگذارد که زمانی نهچندان دور، اینجا را با قدمهاشان که نه، با سرخی خونشان برکت دادهاند. تا به خودش آمد دید کفشهایش دست خادمین است. پابرهنه قدم برمیدارد.
راوی داشت از رشادتهای رزمندگان میگفت و خاطرات شهدا را تعریف میکرد. روی زمین نشسته بود. اینجا خاکیشدن چادر و لباسها، قشنگترین اتفاق ممکن بود که کسی از آن ناراحت نمیشد. به چادر خاکیاش نگاه کرد و لبخند زد. حرفهای راوی تمام شده بود. داشت اطراف را نگاه میکرد. در حسوحال خودش غرق بود که محمدامین را دید. او هم با پاهای برهنه قدم برمیداشت. یکلحظه چشمش به پای او افتاد. با تعجب دید که از انگشت پایش خون جاری شده بود و او همچنان میرفت. دلش طاقت نیاورد. به او نزدیک شد. صدایش کرد.
- حاجآقا..
محمدامین برگشت. صورتش خیس اشک بود. چشمهایش غم غریبی داشت.
- پاتون داره خون میاد..
چند لحظهای گذشت تا او به خودش بیاید و بفهمد چه کسی روبهرویش ایستاده. با اشارهی عاطفه، به پایش نگاه کرد. خون زیادی میآمد. عاطفه بدون معطلی چفیهای را که از روی چادر، دور گردنش انداخته بود، درآورد. جلوی پای محمدامین نشست. آن را روی پایش فشار داد.
- اینو دورش ببندین تا خونریزی قطع بشه.. باید بگیم براتون باند بیارن..
محمدامین در سکوت و بهت نگاهی گذرا به عاطفه انداخت. او هم از وقتی عاطفه را دیده بود، حالش دگرگون شده بود. پایش را که در شلمچه گذاشت با شهدا عهد کرد که اگر بودن او در این اردو بیحکمت نیست، نشانهای نشانش دهند تا بداند خدا هم راضی است که اگر چنین نشد او را برای همیشه از فکر و ذهنش خارج کند.
و حالا، عاطفه، روبهرویش نشسته بود. و چفیهای که خونآلود شده بود.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
لینک قسمت اول رمان زیبای #بیدل❤️ جدید
https://eitaa.com/koocheyEhsas/54363
لینک پارت اول رمان عاشقانه و تاریخی اختر❤️
https://eitaa.com/koocheyEhsas/45464
کپی از رمان ها به هر شکلی حرام است
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
حُسنا یہ پزشکه کہ توسفر کربلا اسیر داعش میشن.😭😱 و اونجا مجبور میشه به عقد طوفان در بیاد .
طوفان مهندس و نخبه ی ایرانی متاهل هست و به شدت عاشق حسنا میشه، بعد از ازادی بین دوراهی عشق و وجدان گیر میکنه و نمیدونه زن خودش رو نگه داره یا حسنارو😢😢😢
داستانے لبریز از عشق و غیرت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1843265684C8672323f1c
❤️🍃روسریم رو درآوردم که وضو بگیرم .وقتے برگشتم تو چارچوب در ایستاده بود.
براے اولین بار منو با این وضعیت مےدید. عمیق نگام کرد. من از خجالت سرمو زیر انداختم.
سرم رو کہ بلند کردم چشماشو بست. قطره اشکش روی گونهاش افتاد.صورتش قرمز شده بود.خواستم رد بشم دستمامو گرفت برای اولین بار....رگ غیرتش بالا زده بود...
_ آخه تو با این ظاهر زیبا ... چرا اومدی اینجا؟ بہ سختی لب زد اگر کسی تو رو ...
کم آورد ...سرش رو به دیوار گذاشت و صدای هق هقش بلند شد....
https://eitaa.com/joinchat/1843265684C8672323f1c
فوق العاده هیجانے
#اشتراکی
بادادی که سرم زد بغضم شکست وشروع کردم به اشک ریختن.رومو ازش برگردوندم. روی کاناپه نشستم.
امیرعلی روی مبل روبه روم نشست.
_خیلی خب باشه گریه نکن.
نمیتونستم گریه نکنم.اختیار اشک هام دست خودم نبود.
عصبانی شد با کف دست چند بار محکم روی میز کوبید.
_میدونی نمیتونم اشکهاتو ببینم دست میذاری روی نقطه ضعفم...
_چطور تحمل دیدن گریمو نداری ولی جلوی چشمم به مریم میگی عشقم؟؟؟ نمیدونی دیروز که مریم کنارت نشسته بود چه حالی شدم.
تو منو بدجوری شکستی امیر...
https://eitaa.com/joinchat/2170552385C0a48376672
ڪوچہ احساس
بادادی که سرم زد بغضم شکست وشروع کردم به اشک ریختن.رومو ازش برگردوندم. روی کاناپه نشستم. امیرعلی رو
وقتی پسر پولدار عمارت عاشق خدمتکار خونشون میشه و هیچ راهی برای رسیدن به هم پیدا نمیکنن😢
تا اینکه تصمیم میگیرن....
#جشنواره_ملی_مادرم
💠در سالروز ولادت حضرت زهرا علیهاالسلام مقام مادران را ارج نهیم.
🕑مهلت شرکت در مسابقه:
از27 دی تا 7 بهمن ماه
🎁جوایز:
پنج پلاک طلای یا زهرا علیهاالسلام
ده ها پک متبرک فاطمی و رضوی
🔘لینک شرکت در مسابقه:
https://fatemi.amfm.ir/sub-rpt/
🔷🔸💠🔸🔷
جوان نو؛ رسانه اختصاصی نوجوانان فاطمی
آستان مقدس حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها
🆔http://eitaa.com/joinchat/3295150098C8f44199aee
⌨️https://javaneno.amfm.ir
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
32.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 { اینگونه مباش }
قسمت سیزدهم (قسمت آخر)
♦️ آهای با تو هستم!
آره؛ با تو که دیگران را قضاوت میکنی!
تو که فکر میکنی همه بد هستن و تو خوبی!
بذار یه چیزی را بهت رُک بگم
اینگونه مباش...
♦️ پندهای شیرین مرحوم محمد صادق کتابی معلم اخلاق
♦️ پخش: هر هفته روزهای 3 شنبه از کانال رادیو میقات
@radiomighat
@radiomighat
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_صد_و_چهاردهم تاریکی جاده ب
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_صد_و_پانزدهم
عاطفه بلند شد. یکی از خادمین را دید و از او خواست تا برای پای محمدامین باند بیاورند. محمدامین نشست. چفیهی خونآلود را برداشت و نگاه کرد. آیا این همان نشانه بود؟ از بین این همه آدم، چرا باید او میدید و این جفیه را میداد؟ قطعاً نشانه بود. داشت به این نتیجه میرسید که انتخابش درست بوده و باید برای داشتنش تلاش میکرد.
عاطفه هنوز نگران ایستاده بود. محمدامین یک مشت از خاک شلمچه را برداشت و گوشهی چفیه که تمیز بود، ریخت. این خاک متبرک بود. همانطور که بلند میشد گفت:" اینو تمیز میکنم بهتون برمیگردونم.."
عاطفه سرش را پایین انداخت.
- قابلتونو نداره..باشه پیشتون.."
و رفت.
محمدامین هنوز در فکر بود. پایش دوباره خون باز کرده بود. خدمه زخم پایش را ضدعفونی کرد و با باند بست. پایش درد گرفته بود ولی اهمیت نداد. کلی کار داشت هنوز. بلند شد و رفت سراغ بچهها که کاری از قلم نیفتد.
نزدیک اروند بودند. جایی که عراق از آنجا پیدا بود. شهر فاو. و کارخانهی نمک. و رزمندهای که بعد از تیرخوردن روی نمک میافتاد. و چه دردی دارد زخمی که روی آن نمک بپاشند. راوی اینها را میگفت و اشک میریخت. طنین زیارت آلیاسین در منطقه پیچیده بود.
حالها دگرگون شد. هوا هم. ابرها آمدند و باران قطرهقطره میافتاد. باران شدت گرفت. همراه اشکها. در آن لحظات کسی نبود که اشک نریزد. اشک و باران مخلوط شده بود و در دلهای شکسته حل میشد.
قدم زدن در خاکهای خیس سخت شده بود. خاک تبدیل به گِل شده بود؛ اما بوی گُل از آن استشمام میشد.
همه برگشتند.
از اروند و شلمچه به سمت دهلاویه. از آنجا به فکه و رملهای روانش. در هر کدام از این مناطق مدتی میماندند. نماز میخواندند. خاطره میشنیدند و میرفتند. روز آخر رسیدند به شرهانی.
عاطفه تپههای مشرف به منطقه را که دید سرش را پایین انداخت. به یاد حرفهای یکی از دوستان بسیجیاش افتاد که میگفت:" شرهانی غریب مونده.."
اینجا واقعاً غریب بود. مثل بقیع. غربتش مثل همانجا، دلگیر بود و سنگین. و این را از شهدایی داشت که نه نامی داشتند و نه نشانی.
یک نفر شروع کرد به روضه خواندن. محمدامین بود. عاطفه او را دید. چفیه را دور گردنش انداخته بود و شانههایش میلرزید. روضهی حضرت زهرا میخواند. صدای ضجه بود که بلند شد. اصلاً این سفر برایش جور دیگری شده بود.
دل روی دل بود و ناله روی ناله. پرچمها هنوز هم در شرهانی برافراشته بودند. عاطفه این لحظات آخر دیگر سکوت کرده بود. سکوتی پر از حرف. فقط نگاه میکرد. فقط لذت میبرد. هوا را بو میکشید. دلکندن از جایی که بوی کربلا میآمد، برایش سخت بود. هرچند او به این هنر، خو گرفته بود. وقتی برمیگشتند عاطفه میدانست که ماجرایش با محمدامیننصر تمام نشده. به دلش افتاده بود از دست این یکی به این آسانی رها نخواهد شد.
توی اتوبوس عاطفه صندلی جلو نشسته بود. جایی که کاملاً میتوانست او را ببیند. دختری که کنارش نشسته بود با پرسیدن سوالات بیربط مذهبی سعی داشت توجه محمدامین را به خود جلب کند.
- حاجآقا! اگه موقع وضو دستمون تا بشه وضومون باطله؟
-حاجآقا! اگه ناخنمون بلند باشه چی؟
- حاجآقا! اگه تو نماز هی حواسمون پرت بشه چیکار کنیم!
محمدامین با حوصله جواب میداد اما دختر ولکن نبود. عاطفه که دیگر حوصلهاش سررفته بود به دختر گفت:" ببخشید عزیزم میشه جاتو با من عوض کنی؟ "
دختر نگاهی به عاطفه و سپس به محمدامین کرد. پشت چشمی نازک کرد و گفت: " من جام خوبه.."
عاطفه با حرص نگاهش کرد. چشمش به محمدامین افتاد و نگاهشان درهم گره خورد. لبخندی روی لبش نشسته بود. عاطفه با خجالت سرش را پایین انداخت. در دلش گفت:" وااای..الان چه فکری میکنه درمورد من؟! ای خدا..لعنت به من..اینقد سوال کنه تا خسته شه..من چم شده؟! "
محمدامین که دید هر چتد دقیقه یکبار دختر میخواهد کل توضیحالمسائل را از او بپرسد، رفت جلوی انوبوس و صندلی کنار راننده که خالی بود، نشست. اینطوری هم دخترک و هم عاطفه و هم خودش خیالشان راحت میشد. دختر که ناامید شد سرش را به پشت صندلی تکیه داد و خوابید. عاطفه اما هرچند خسته بود، خوابش نمیبرد.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
🍁نیایش شبانه با حضرت عشق
🍁خدايا "
✨اميدمان تویی❣
🍁ما را از درگاهت
✨نا اميد برمگردان
🍁خدايا "
✨تو از نهان دلهاے ما آگاهے پس
🍁در این شبهاے زمستان
✨دردل هاے ما
🍁جز بذر محبت مڪار
✨آمیـــن یا رَبَّ 🙏
🍁در این شبهاے زمستانی
✨دعا میڪنم
🍁شبتون پر امید
✨بختتون سپید
🍁عشقتون خدا
✨زندگیتون پویا
🍁حاجتتون روا
✨و لحظه هاتون پر از آرامش باشه✨
🍁شبتون به زیبایے آرزوهاتون🍃🌸🍃
•━━━━•|•♡•|•━━━━•
⊰ • ⃟♥️྅ 🌜✨✨✨🌛 ⊰ • ⃟♥️྅
🌸امروزتون شاد
💜و سرشار
🌸از عشق و آرامش
💜امیدوارم
🌸سلامتی،خوشبختی
💜مهمان
🌸خونه هاتون
💜ولبخند
🌸مهمان
💜نگاهتون باشه
🌸روز خوبی داشته باشید
💞 #صًُبًُحًُتًُوًُنًُ_بًُهًُ_عًُشًُق ًُ💞
─━━━━⊱💝⊰━━━━─
📚 انواع صدقه و پاداش آن
🌹 پیامبر اكرم (ص) از جبرئیل پرسیدند:
جبرئیل، پاداش صدقه (بارش) چقدر است؟
🌷جبرئیل گفت: صدقه 5 نوع است كه پاداش آن هم متفاوت است.
🔸- صدقه نوع اول،
پاداشش یك به ده است و آن این است كه به انسان صحیح و سالم دهند. یكی شما میدهید ده برابر خداوند مهربان پاداش میدهد.
🔸- صدقه نوع دوم،
پاداشش یك به هفتاد است و آن این است كه به زمینگیر و ناتوان دهند.
🔸- صدقه نوع سوم
پاداشش یك به هفتصد است و آن این است كه به پدر و مادر دهند.
🔸- صدقه نوع چهارم
پاداشش یك به هفتاد هزار است و آن بارش به اموات و مردگان است.
🔸- صدقه نوع پنجم
صدقه به طالب علم است كه پاداشش یك به صد هزار است.
📚 کتاب " همه چیز با خدا ممكن است" مولف : م. حورایی