eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.3هزار دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
و پس از ،اندوه‌هایمان فرو می ریزد و همچون بهار زنده خواهیم شد انگار هرگز مزه‌ی تلخی را نچشیده ایم.
✌️ 💕 نگذارید فضای مجازی شما را از راه و مرام اهل بیت دور کند... کتاب بخوانید... آگاهی پیدا کنید... و استدلال کنید...! بی منبع خود را نبازید...!
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان صوتی ( چای دو نفره ) ژیلا: چقدر خوب شد که اومدی ابراهیم ،دل مهدی برات یذره شده بود. ابراهیم همت: فقط دل مهدی؟ 🙂 ژیلا: خیلی خب حالا تواَم 😅 مهدی: بابا بیا ببین چه نقاشی کشیدم،یه تانک کشیدم یه تانک گنده ابراهیم همت: بریم ببینم میشه با این تانکت پدر صدام رو در بیاریم یا نه ژیلا: من برم دوتا چایی بریزم باهم بخوریم خستگیت در بره... صداپیشگان: مریم میرزایی - محمد ابراهیم عبدی - کامران شریفی نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی پخش روزهای پنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی @radiomighat
ای غایب از نظر ها کی میشود بیایی برقع زرخ بگیری صورت به ماگشایی هم دست تو ببوسم هم دور تو بگردم هم رونِما ستانی هم رو به ما نمایی جانم شود فدایت تا بشنوم ندایت دائم زنم صدایت یابن الحسن کجایی 🌷
+حاج‌‌آقا میگفت: آقا صبح بہ‌عشق‌شماچشم‌بازمیکنہ این‌عشق‌فهمیدنےنیست...!🌱 بعدماصبح‌کہ‌چشم‌بازمیکنیم بجاےعرض‌ارادت‌بہ‌محضرآقا گوشیامونُ‌چک‌میکنیم💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توصیه حضرت آقا به سید حسن نصرالله راه بشنویم (۵ دقیقه عالی) 👈 هر گاه شرایط برای تو سخت شد، این کار را بکن ... ┅┅✿💠❀🇮🇷❀💠✿┅┅
📸 امر به معروف و نهی از منکر زیبا توسط راننده تاکسی وصیت نامه‌ی شهید والامقام سعید زقاقی🌷 ┅┅✿💠❀🇮🇷❀💠✿┅┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
طرف میگه امام زمان رو آخوندا از خودشون ساختن و اصلا وجود نداره 😡 ❌میگه چون تو قرآن اسمی از امام زمان نیست پس دیگه نیست! ┅┅✿💠❀🇮🇷❀💠✿┅┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸با توکل به اسم الله 🌲روزمون را آغاز میکنیم 🌸براتون هفته ای عالی 🌲پراز لطف و رحمت الهی 🌸پراز خیر و برکت و سلامتی 🌲به دور از غصه و غم آرزومندم 🌸شروع هـفته تون پرازبهترینها 🌲الـهـــی به امیـــد تــــو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیایش صبحگاهی ❄️ 💓امروز سپاس میگویم خدای خوبم را، که حالم خوش است و سازم کوک، صبحم قشنگ است و روز و شبم آرام. 💓قلبی شکرگزار دارم و پر از عشق… و یک‌ عالمه دوست با دنیائی پر از مهر. همین دوستانی را که دلشان دریا، و مهرشان پایندست… 💓دلم ‌میخواهد بدانند که دوستشان دارم. خدایا شکر که دارمشان… خوشبختی یعنی همین… به همین سادگی !❄️ 💓دوستان خوبم لحظه هاتون شاد، عمرتون پر برکت ...🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂🌸🍂 🌷اَلسَّلاَمُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا التَّقِيَّهُ النَّقِيَّهُ 🌷سلام بر تو اي پرهيزگار نظيف 📚فرازی از زیارت نامه حضرت زهرا‌(س) 🌸سلام مادر مهربانم🌸 سلام بر تو و بر پسرت مهدی (عج) که الگوی تقوا و پرهیزکاری برای تمامی جهانیان است. 🍂🌸🍂 ┅┅✿💠❀🇮🇷❀💠✿┅┅ ☫کانال جهاد تبیین https://eitaa.com/jahad_14
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید مجید شهریاری (زاده ۱۶ آذر ۱۳۴۵ زنجان — درگذشته ۸ آذر ۱۳۸۹ تهران) مدرس دانشگاه، فیزیک‌دان و دانشمند هسته‌ای ایرانی بود، که در آذرماه ۱۳۸۹ ترور شد. شهید دانش‌آموخته کارشناسی مهندسی الکترونیک از دانشگاه صنعتی امیرکبیر، کارشناسی ارشد مهندسی هسته‌ای از دانشگاه صنعتی شریف و دکتری علوم و تکنولوژی هسته‌ای از دانشگاه صنعتی امیرکبیر بود. شهریاری همچنین استاد دانشگاه شهید بهشتی و از کارکنان سازمان انرژی اتمی ایران بود. ┅┅✿💠❀🇮🇷❀💠✿┅┅
وصیت نامه شهید مجید شهریاری ┅┅✿💠❀🇮🇷❀💠✿┅┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاطره از شهید شهریاری؛ حل کردن مسئله‌ای با کمک از نماز ┅┅✿💠❀🇮🇷❀💠✿┅┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لبخند تو خلاصه همه خوبیهاست😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷 🎥واکنش یک دختر بچه ۳ ساله به محض دیدن عکس رهبر معظم انقلاب: عشقم! 🍃🌹🍃 🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴گریه بازیگر معروف لبنانی برای دیدار امام خامنه‌ای... ┅┅✿💠❀🇮🇷❀💠✿┅┅ ☫کانال جهاد تبیین https://eitaa.com/jahad_14
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂🌺🍂 زیباتر ڪردن دنیا کار سختے نیست، ڪافیه یه ڪم دلگرمی تو جیبت بذارے؛ یه ڪم عشق تو دستات داشته باشے؛ یه ڪم مهربونی هم تو نگاهت! يڪم صداقت تو حرفات ؛ يڪم وجدان در درونت فقط يڪم انسان باشيم انسان گونه زندگى ڪنيمـ . همين يڪم ها اگه باشه دنيا گلستان ميشه 💫💥 ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌  ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_صد_و_پنجاه_و_سوم
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * پنج ماه از شیوع کرونا می‌گذشت. پنج ماه سخت و طاقت‌فرسا. پنج‌ماهی که هر ثانیه‌اش به اندازه‌ی پنج سال طولانی بود. گرمای تابستان هم مزید بر علت شده بود. گرمای زجرآوری که گاهی جان بر لب می‌رساند و ناگزیر بودند به تحمل. در این مدت، چند باری با هامون حرف زده بود. گاهی تلفنی. گاهی تصویری. همه‌ی دقایق این تماس‌ها و حرف زدن‌ها به نیم ساعت هم نمی‌رسید. هامون گاهی به او امیدواری می‌داد و گاهی تشویقش می‌کرد این کار را رها کند. حتی وقتی پدرش به کرونا مبتلا شده بود از او خواست تا پرستاری‌اش کند. تیمور در بیمارستان مسیح دانشوری بستری شده بود. تکتم می‌دانست آنجا هم همه از جان‌ودل کار می‌کنند. فرقی نمی‌کرد بیماران در کدام بیمارستان بستری شوند. همه‌جا اوضاع یک‌جور بود و حتی اگر او هم می‌رفت، کاری از دستش برنمی‌آمد. هامون هم این را می‌دانست ولی بودن تکتم کنار پدرش انگار برایش قوت قلب می‌شد. وضع بیمارستان طوری نبود که تکتم بتواند برود‌. تنها به او دلداری می‌داد. تیمور هم بعد از یک‌ماه جان سالم به در برده بود. در این مدت، هامون حرفی از ماندن یا نماندن در آلمان نمی‌زد. تکتم هم چیزی نمی‌پرسید. در آن‌ بلبشوی بیماری، هیچ‌چیز معلوم نبود. حتی زنده ماندن. تکتم به تنها چیزی که می‌اندیشید این بیماری بود و این بیمارستان و سلامتی عزیزانش. آن روز از خستگی چشمانش باز نمی‌شد. شلوغ‌ترین روز بیمارستان بود و از در و دیوار بیمار بود که به بیمارستان هجوم می‌آورد. از نظر روحی خیلی تحت فشار بود. احساس تحریک حلق داشت. خیال می‌کرد نفسش تنگ شده! سرگیجه داشت. یک آنتی‌هیستامین خورد اما باز هم خیالش راحت نشد. یک‌راست رفت آزمایشگاه و تست داد‌. استرسِ نتیجه، بی‌خوابی‌های متوالی و اثر دارو، گیج و بی‌حالش کرده بود. روی صندلی نشست. همان‌طور که نشسته بود، سرش کج شد و روی شانه افتاد. صداها در سرش می‌پیچید. انگار کسی صدایش می‌کرد ولی توان جواب دادن نداشت. زبانش سنگین شده بود. گاهی صدای هامون را می‌شنید. گاهی صدای حاج‌حسین. در میان این هیاهو، یک صدا نزدیکتر از همه به گوشش رسید. - سریع بیاین..سماوات افتاده..رنگش سفید شده..زود باشین.. همهمه‌ای به پا شد. احساس می‌کرد در لانه‌ی زنبورها گیر افتاده و نمی‌تواند فرار کند. بعد از دقایقی، توی دستش احساس سوزش کرد و دیگر چیزی نفهمید. چشم که‌ باز کرد، خودش را روی تخت دید. دوروبرش را نگاه کرد. چشمهایش می‌سوخت. آخرین چیزی که یادش می‌آمد این بود که روی صندلی نشسته بود و یکهو از حال رفت. بعد دیگر چیزی یادش نبود. به دستش سرم وصل شده بود. سرگیجه‌اش خوب شده بود اما سرش هنوز سنگین بود و درد می‌کرد. دست گذاشت روی پیشانی‌اش. تب نداشت. نفسی به راحتی کشید. در همین‌ موقع، سعادت وارد اتاق شد. - عه سلام! بیدار شدی؟ تو که مارو کشتی دختر؟ تکتم لبخند کمرنگی زد." چم شد یهو؟! اصلاُ نفهمیدم.." سعادت نگاهی به سرم‌ کرد و گفت:"ولو شده بودی رو زمین که من اومدم..رنگت شده بود مث ماست..کلی ترسیدم." - سرم خیلی گیج می‌رفت..حالم دست خودم نبود..نکنه کرونا گرفتم؟! - خدا نکنه..تب که نداری..اکسیژن خونتم بالاس.. تست دادی؟ - آره..صب اول وقت دادم..الان دیگه باید جوابش آماده باشه. - من الان میرم می‌گیرم..نگران نباش..علائمت که به کرونا نمی‌خوره.. ایشالا که هیچی نیس.. صدای آشنای او که سلام کرد، آبی بود بر آتش درونش. باورش نمی‌شد خود اوست‌. چند بار پلک زد. خودش بود. آرام و محجوب نزدیکش شد. نمی‌دانست خوشحال باشد یا تعجب کند. دستپاچه پرسید؛" شما کی اومدین؟! " حتی فراموش کرد جواب سلامش را بدهد. حبیب در عوض جواب گفت؛"شما چتون شده؟! چیکار کردین با خودتون! " تکتم که او را سالم و روی پا می‌دید، نفسش را به راحتی بیرون فرستاد. چشمانش را باز و بسته کرد." خودمم نفهمیدم چی شد..یهو از حال رفتم.." - حق دارین..با این اوضاع بیمارستان و این شلوغی.. تکتم با قیافه‌ای وارفته گفت: " فک کنم منم مبتلا شده باشم.." حبیب نگاهش کرد. - نگران نباش..من الان از آزمایشگاه میام..جواب تستتون منفیه خدا رو شکر.. تکتم داشت بال درمی‌آورد. در دلش گفت:" الهی همیشه خوش خبر باشی دکتر جون.." لب گزید و لبخند پنهانش در پشت ماسک عمیق‌تر شد. انگار بار سنگینی را از روی دوشش برداشتند. دست روی قفسه سینه‌اش گذاشت و خدا را شکر کرد. حبیب با آرامش و راحتی خیال گفت:" اما فشارتون خیلی پایینه.. آب بدنتونم به شدت کم شده.. تا می‌تونید باید مایعات مصرف کنید.. اگه تقویت نکنید خودتون‌و بعید نیست خدای نکرده مبتلا بشید..متوجه‌این‌‌ که.." تکتم سرش را به نشانه‌ی فهمیدن تکان داد. بعد پرسید:" شما چطورین؟ الان حالتون خوبه خوبه؟! " حبیب خندید. - بادمجون بمیم دیگه..حتی کرونا هم مارو قابل نمی‌دونه. 👇👇👇
قلب تکتم فرو ریخت. کنایه‌اش را به خوبی فهمیده بود. گیج شد. لبخندش محو شد و جایش را دلشوره گرفت. یک چیزی باید می‌گفت. - این چه حرفیه دکتر! خدا.. شما رو.. به ما بخشید..ینی..به اونایی که براتون.. دعا می‌کردن‌‌.. حبیب نیم‌نگاهی به او که سرش را پایین‌ انداخته بود، کرد. آه کوتاهی کشید. خواست بگوید:" تو چی؟ برام دعا کردی؟.. " نگاهش بین دیوارها و سقف و وسایل اتاق، سرگردان شد. خودش را کنترل می‌کرد تا حرف نامربوطی نزند. فقط خدا می‌دانست وقتی جواب تستش منفی شده بود چطور خودش را به بیمارستان رسانده بود. هم برای دیدن او هم برای کمک به بقیه. تک سرفه‌ای کرد و گفت: " ریه‌ام خیلی درگیر نشد.. فقط تب داشتم و بعد چار پنج روز، حس بویایی و چشاییم‌و از دست دادم..بعدش دیگه خیلی حاد نشد..‌خودمم مونده بودم.." خندید. تکتم لب زد:" خدا رو شکر.." حبیب باز هم می‌خواست حرف بزند اما ترجیح داد به بخش برگردد. - بذارید تا آخرین قطره تموم بشه‌.. تقویتی هم گرفتین.. فقط استراحت کنید..وقتی سرم تموم شد فوری بلند نشین.. بذارین یکم حالتون مساعد بشه بعد برگردین.. باشه؟ می‌خواست بگوید جان به لب شد تا جواب تست را ببیند. دلش می‌خواست فریاد بزند و بگوید چقدر خوشحال است که او را سلامت می بیند و حالش روبه‌راه است. چقدر دلش تنگ شده بود برایش. چقدر این بیست و چند روز، سخت گذشته بود دور از او.. ولی سکوت مُهر مهتومی بود که بر لبانش زده شده بود و دعا می‌کرد تا خدا راهی برای این پریشانی پیش پایش بگذارد. همان‌طور که می‌رفت زیر لب زمزمه کرد: " دیده‌ی بخت به افسانه‌ی او شد در خواب کو نسیمی که ز عنایت، که کند بیدارم.." ارسال روزهای ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4