ڪوچہ احساس
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت صد و چهاردهم تنها جایی که به ذهنم میرسد، عمارت اربا
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘
⚘⚘
⚘
بهشت یاس
پارت صد و پانزدهم
سرم را به سوی آسمان بلند میکنم و قطرات باران محکم به صورتم میخورد ولی با این همه دلم قدم به آسمان گذاشته و بالا میرود. خدایا من ناامید نمیشوم، من دست در دست تو دارم! وقتی او را به تو سپردهام، نگرانِ ثنا یا شاید ثناها نباید باشم! با تو که هستم، ترسهایم را دور میریزم و از ذهنم میگذرد:
"اگر خدا شما را یاری کند محال است کسی بر شما غالب آید، و اگر به خواری واگذارد آن کیست که بتواند بعد از آن شما را یاری کند؟ و اهل ایمان تنها به خدا باید اعتماد کنند."
(آیه ۱۶۰ سوره آل عمران)
نفس عمیقی میکشم و آرامشِ آیه به قلبم راه مییابد! اول و آخر اوست و جز او هیچکسی یاریگر نیست! من او را به تو میسپارم!
سرم را پایین میآورم و کنارِ رودخانه، پشتِ یک درخت سیاهی میبینم. نوع لباس پوشیدنش شبیه یک زن است!
او احتمالاً ثنا باید باشد. چشم میچرخانم تا خان و پیشکارش را همان حوالی ببینم ولی کسی را نمیبینم! نزدیکتر که میشوم، زن از پشت درخت کنار میآید و چترِ مشکیاش را بالاتر میگیرد. چهرهاش دیده میشود و مطمئن میشوم که او اینجاست! بیواهمه روبرویش میایستم و به چشمهای جدیاش نگاه میکنم. لباس و دامن مشکی پوشیده. یکی از آن پوتینهای شیکی که فقط اعیان میپوشند، به پا کرده! پایین دامن و پاشنهی پوتینهایش کاملاً گِلی شده و موهایش را درون یک کلاه پشمی جمع کرده. بر خلاف همیشه آرایشی هم ندارد.
دلم میخواهد بدانم خان کجاست! آمده یا نه! اگر همدیگر را دیدند، چه چیزهایی گفتهاند! دقیقهای بی هیچ حرفی به چشمهایم خیره میشود و بالاخره سکوت را میشکند!
- قرار نبود تو بیای! اینجا چیکار میکنی؟!
همین یک جمله قلبم را آرام میکند. خان هنوز نیامده و من به موقع رسیدهام! بیتوجه از سؤالش میگویم: تو چرا برگشتی؟! فکر کردم دیگه نمیای و حتی فراموش کردی که مادری!
فاصلهی ابروهایش تنگ میشود و با پرخاش میگوید: تو فکر کردی کی هستی که با من اینجوری حرف میزنی؟! جز یه رعیتی؟!
نیشخند میزنم و در جوابش میگویم: تو کی هستی دقیقاً؟! کسی که هیچکس نتونسته بود توی اینسالها بشناسه!! یه جوری همه رو خام کردی که هیچکس تصورم نمیکرد قاتلِ شوهرت باشی ولی من تو رو خوب شناختم! یه آدم که برای رسیدن به خواستههاش حاضره روی خیلی چیزا پا بذاره و تمام پلهای پشتِ سرش رو هم خراب کنه! واقعاً حیفِ اسمِ مادر که رویِ تو گذاشتن! حیف اون دختر..
یکباره دستش را به سمتِ صورتم میآورد ولی مچش را میگیرم و مانع میشوم.
او تمام توانش را خرج میکند تا دستش روی صورتم بنشیند ولی من با قوّایی فراتر از تصورش روبرویِ او ایستادهام! با قدرتی به نام عشق!
با خونسردی تام، به چشمهای خشمگینش نگاه میکنم و میگویم: چی شد؟! واقعاً فکر میکنی لایقِ اسم مقدّس مادری؟!
- هه! به خیالت تو لایقی! مادر نشدی چون لایق نبودی!
عصبی دستش را به سمت بدنش هل میدهم و کمی عقب میرود. لبخند میزند تا حرص مرا در بیاورد!
- حالا هم شبانهروز دعا کنی، مادر نمیشی! آره خب! هر چیزی لیاقت میخواد که تو قطعاً این لیاقت رو نداری! همون خدایی هم که شب و روز ازش مادر شدن میخوای، این موهبت رو ازت پس گرفت! پس جلوی من از چیزی که خودت نداری، حرف نزن!
دلم میشکند! تلخ میگوید! نقطه ضعف مرا نشانه رفته ولی باورم گویی دچار تزلزل نمیشود! خدایی که او از آن سخن میگوید، خدایِ من نیست! خدایی که من باورش دارم از مادر مهربانتر و دلسوزتر است و از هر آنچه که در تصور بگنجد به قلب بندهاش نزدیکتر! اگر خدا بخواهد، میشود! نشدنی در کار نیست! اجازه نمیدهم یادآوری این اتفاق مرا از باورم، از قلبی که او را نزدیک میپندارد، دور کند!
با لحنی مطمئن و محکم در جواب تمام حرفهایش میگویم: خدا مهربونترین نسبت به بندهاش هست. پس اگر مادرم نشدم، دستمو میبرم بالا و میگم خدایا شکرت! اینم بدون اونی که زیرِ گوش شوهرم پچپچ از خیانت کرد و به سمت اون طویله فرستاد، تو بودی! اونی که پیچ پلهها رو شُل کرد، تو بودی ولی اونی که به لطف خدا هم خوار شد، تو بودی! داری میترکی که هر کاری کردی، من توی قلبِ خان عزیزتر شدم! درکت میکنم خیلی حسرت عشق داشتی ولی هیچوقت نصیبت نشده! چرا به جای همهی این کارا، تلاش نکردی که کنارِ عظیمخان خوشبخت باشی و عاشقانه زندگی کنی؟
- چجوری عاشق آدمی میشدم که یه ذره محبت توی کاراش نبود؟!
قاطع و محکم میگویم: ولی عاشقت بود و برای همینم با تو ازدواج کرد!
دوستان این رمان توی کانال وی ای پی تموم شده و همه ی پارت هاش هست اگر میخواید زودتر از کانال اصلی رمان رو بخونید برید پی وی ادمین کانال :
@AdminAzadeh
#ادامہدارد . . .
✍نویسنده: زهرا نصر
⚘
⚘⚘
⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الو . .
میشه گوشی بدین امام رضا=)!!
#امام_زمان #حجاب
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان کوتاه ( ادواردو )
ادواردو: ببینم پسر، دوست داری با هم تو ماشین یه گشتی بزنیم؟
پائولو: چیه آقا! شمام میخوای ایستگاه ما رو بگیری؟ بعدش تا میام سوار بشم گازشو بگیری و بری به ریش ما بخندی؟
ادواردو: نه من همچین قصدی ندارم،بعدشم تو که ریش نداری من بهش بخندم بچه 😂
پائولو: بچه چیه !آقا منو اینجوری نبین من نصفم زیر زمینه،ناسلامتی مرد خونه هستم، حالا راست راسکی میخوای سوار ماشینم کنی؟! جون عمو سرکاری نیست؟
صداپیشگان: مسعود عباسی - محمد علی و محمد طاها عبدی - مسعود صفری
نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی
پخش روزهای یک شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی
@radiomighat
ڪوچہ احساس
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت صد و پانزدهم سرم را به سوی آسمان بلند میکنم و قطرات
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘
⚘⚘
⚘
بهشت یاس
پارت صد و شانردهم
پوزخند معنیداری میزند، به طغیان رودخانهی کنارم چشم میدوزد و میگوید: نبود! ادعای عاشقی با یه عشق واقعی فرق داره! فقط حس تملّک داشت! میخواست به همه ثابت کنه که منم مالِ اونم! مثل همهی چیزایی که اراده میکرد داشته باشه! به زور و جبر زنش شدم، نه به دلخواهِ خودم! فرار کردم، به زور منو برگردوند و نشوند پایِ سفرهی عقد!
چند نفس عصبی پشت سر هم میکشد ولی گویی روحش متلاطم است! عصبی سر میچرخاند و چشم در چشمم با پرخاش میگوید: تو چه میفهمی من چی میگم؟! عظیم مثل منصور نبود! منصور با عزت و احترام تو رو آورد توی عمارت ولی من با تو سری اومدم! ذلیلم کرد، حقیرم کرد! وقتی فهمیدم از آدمی که ازش متنفرم، باردارم، دلم میخواست بمیرم! زندگی که هر ثانیهاش حس حقارت و سرخوردگی باشه، به چه درد میخوره؟! اصلاً از کجا معلوم که عشق وجود داشته باشه و فقط تو قصهها نباشه؟!
گیج نگاهش میکنم! نمیدانستم! نمیفهمیدم پشتِ نقاب غرورِ خاصش این شخصیت نهفته است اما نمیتوانم ساکت باشم! قلبم نمیپذیرد که او عشق را پایین بیاورد!
- من خودم شنیدم که دلت با دکتر هست! دوسِش داری! پس چرا منکر عشق میشی؟!
چند لحظه ساکت نگاهم میکند و جز صدای باران هیچ صدایی نیست! دست چپم را به صورتم میکشم تا چشمهایم او را بهتر ببیند، سپس آن را بالای چشمهایم نگه میدارم که باران روی مژههایم فرود نیاید!
- اونم یه آدم مثل بقیه! همه مردا سر و ته یه کرباسن! خرشون که از پل بگذره عشق و عاشقی یادشون میره! بعداً باید دید چقدر لافِ عاشقیشون راست بوده! تنها دلخوشی من سروناز هست. چرا با خودت سروناز رو نیاوردی؟!
درون ذهنم تکرار میشود که او همهی این داستانها را چیده تا سروناز را برایش بیاورم! اصلاً شاید خان نداند که او آمده و در نبودش مرا فریب دادند! عقلم برای خودش دست میزند و سرزنشم میکند! زیر گوشم میخواند دیر شده و رویِ عصبهای مغزم راه میرود!
- برای چی باید سروناز رو میآوردم؟! تو که فکر رفتن بودی، چی شد یادت اومد دختر داری؟!
- هر چی بهم چرند ببافی و در موردِ من بگی، من مادرِ سرونازم و نمیتونی بفهمی مادر بودن یعنی چی!
به سر تا پایم با تحقیر نگاه میکند و ادامه میدهد: هر قدر نگات میکنم چیز خاصی نمیبینم! آخه صورت و ظاهر خاصی هم نداری که! چجوری منصور عاشقت شده؟! یه آدم معمولی که هیچی نداره!
با پوزخند به من اشاره میکند و زخم زبانش را تکمیل: مادرم که نمیشی! واقعاً خیلی خوششانسی!
گُر میگیرم! قلبم یقهاش را محکم چسبیده و او را به دیوار گستاخیاش چسبانده! زبان میچرخانم و اینبار روحم به جای قلبم از عشق میگوید: شانس نه، لطفِ خداست! حق داری نفهمی! آدمی شبیه تو باید اول خدا رو توی قلبش جا بده تا بعد بتونه عشق به بندهاش رو ازش بخواد! عشق سهم آدمای پولدار و اشراف نیس! عشق به قلبهایی قدم میذاره که منتظر وجود مقدّسش بودن و برای ورودش انتظار کشیدن! برای محافظت ازش حاضرن همه چی بدن! پول و ثروت و حتی جان!
مکث میکنم و دست راستم را روی قلبم میگذارم. به چشمهایِ خالی از عاطفهاش چشم میدوزم و ادامه میدهم: این قلب باور داره که هر تپشش دلیل داره! به عشق میتپه! به عشقِ او! خدا را هزار مرتبه شکر که این قلب رو لایق دونسته و عشق خان رو توی قلبم کاشته!
حالت نگاهش تغییر میکند و لبهایش را روی هم میفشارد.
- خیلی عاشقشی؟! آره؟! که خدا خواسته؟!
یکدفعه چتر را رها میکند و مرا به درخت میچسباند! دستش را زیر گلویم میفشارد و من تلاش میکنم با هر دو دست مانعش شوم! نمیدانم قدرتش زیاد شده یا ضعف امروز من به کمک او شتافته! دستِ چپش را درون جیبش میبرد، چاقویی ظریف بیرون میکشد. من فقط تیزی چاقو را میبینم و هینی میکشم!
- خیلی خدا خدا میکردی! امروز هم بدشانسی، هم لطف خدایی که میگی دریغه از حالت!
چاقو را به سمت شکمم میبرد و با دست چپم مانعش میشوم اما زور و توانش اکنون بیش از من است! دست راستم تلاش میکند تا مانع خفهشدنم بشود و دست چپم مانع ورود چاقو اما این وسط قلبم بیپناه میلرزد!
قبل از آنکه ترس بتواند راه ورود به قلبم را بیاید، نوری از محبتِ بیکرانش قلبم را فرا میگیرد:
"ابراهیم گفت: به جز مردم گمراه چه کسی از لطف خدای خود نومید میشود؟"
(آیه ۵۶ سوره حجر)
قلبم باز میشود و امیدی به خدایِ نزدیکتر از رگ گردن در تمام شریانهای وجودم میچرخد! نمیدانم چرا ولی گویی آرام میگیرم!
ثنا توانِ مضاعفش را به کار میگیرد و با تمام قوّا تیزیِ چاقویش را به من نزدیک میکند! به ثانیه رخ میدهد احسنالحال زندگیم!
دوستان این رمان توی کانال وی ای پی تموم شده و همه ی پارت هاش هست اگر میخواید زودتر از کانال اصلی رمان رو بخونید برید پی وی ادمین کانال :
@AdminAzadeh
#ادامہدارد . . .
✍نویسنده: زهرا نصر
⚘
⚘⚘
⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘
⚘⚘
⚘
بهشت یاس
پارت صد و هفدهم
خود برای نجاتِ من وسیله میسازد! دستی مچ ثنا را میگیرد و راه نفسم یکباره باز میشود! باورم بشود یا نشود او اینجاست، کنارِ من! چند بار پلک میزنم تا قطرات باران حوالی چشمهایم را کنار بزنم و رویِ ماهِ فرشتهام را ببینم!
همه چیز در ثانیه رخ میدهد! ثنا با همهی قدرتش قصد کُشتنِ مرا دارد ولی خان با گرفتنِ مچ دستش میان ما ایستاده! قلبم تا میآید از شادی حضورش برایم بگوید همهچیز دستخوش تغییر میشود!
ثنا ناامید از آسیب رساندن به من، هدفش را عوض میکند و چاقو را به سمتِ خان حواله میکند! نالهی خان که بلند میشود، جانم تا گلو بالا میآید! چرا که قلبم دیگر نمیتپد! صدایِ غریب سکوت است که روحم را فرا گرفته! شوکه به او نگاه میکنم و چهرهای که رنگ زندگی را در آن نمیبینم! نفسم بند آمده و توان و قوّتِ اندکم به یکباره ته میکشد!
گویی زندگی بدون او هیچ است و هیچ نفسی بدون او ارزش کشیدن ندارد!
دستِ خان که شل میشود، ثنا قصد میکند مرا به درون رودخانه هُل بدهد ولی خان باز با آخرین قوای بدنش جلویِ آسیب رسیدن به من قد علم میکند!
تقابل بین عشق و نفرت آغاز میشود! نفرت میخواهد من و او دیگر، ما نباشیم و عشق برای یکی بودنِ ما، برای قداست و محافظت از این احساسِ پاک میجنگد!
قلبم، ذهنم معطوف به اوست و روحم برایم زمزمه میکند: و خدایی که به شدت کافیست!
با بغض و عشق صدایش میزنم تا دست بندهاش را بگیرد! من از شر هر آنچه برای بازی با ایمانم آمده، به تو پناه میبرم!
تلاش ثنا برای رسیدن به من سبب میشود، با شُل شدنِ سنگِ زیر پایش تعادلش را از دست بدهد و به سمت رودخانه بیافتد! روسریام را با تمام وجودش میکشد تا مرا هم با خودش ببرد ولی خان محکم مرا به سمتِ مخالف میکشد و به جایِ من اسیر چنگِ ثنا میشود!
صدای جیغِ ثنا و نامِ خودم از زبانِ خان درون گوشم میپیچد و روی زمین میافتم!
- یاس!
شوکه به جایِ خالیشان و طغیان رودخانه چشم میدوزم! قلبم حتی وادارم نمیکند سر بچرخانم! به روبرویم نگاه میکنم! به کابوسی که در واقعیت رخ داد یا خواب؟! نمیدانم چشمهایم به امر کیست که اشکهایم را صدا میزند! درون چشمهایم پر میشود!
رودخانه به خاطر بارندگی زیاد، آنقدر پرخروش است که زنده ماندن هم..
امید است یا فریب، نمیدانم! با لبهایی که میلرزند و تنی خیس و لباس گِلی بلند میشوم و صدایش میزنم: خان!
کنارِ رودخانه، زیر نورماه راه میافتم! هر چند قدم که جلو میروم، میایستم. صدایش میکنم و دوباره راه میافتم. همهی اتفاقاتی که شاید در طول یکی، دو دقیقه رخ داد، درون ذهنم تکرار میشود. یک عمر زندگیام جلویش کم آورده! آنقدر کوتاه رخ داده که هنوز باورم نشده!
هر آنچه عشق و امید است جمع میکنم! باران قطع شده ولی اگر سیل هم میبارید، من سکون را انتخاب نمیکردم! قدرتی که قطعاً بدونِ آن هنوز، همانجا کنارِ آن درخت ایستاده بودم و اشکهایم را میشمردم! مسیر رودخانه را جلو میروم، صدا میزنم ولی او نیست! اثری از عشقِ من، جانِ من نیست! نه لباسی، نه کفشی! نه اثری از او میبینم، نه از ثنا!
آب زندگیام را با خود برد!
بیحال کناری، روبروی رودخانه مینشینم و با خودم حساب میکنم آب تا کجا او را برده؟! قلبم تیر میکشد، شایدم جیغ میکشد که اینگونه فکر نکنم!
باز راه میافتم و صدایش میزنم. قلبم رضایت نمیدهد به این تلاش کم! قدمی جلوتر میروم و به رودخانهی پر جنب و جوش چشم میدوزم. با صدایِ بلندی از تمام عمق جان فریاد میزنم: منصورخان!
باز صدایی نیست که چون همیشه به من جانم بگوید! صدایِ بغض را میشنوم! خودش را تا پشت چشمهایم رسانده! تصور اینکه حتی نتوانستم برای آخرین بار او را در آغوش بکشم، ویرانم میکند! پایم سست میشود و مینشینم! چرخی میزنم تا از آنکه عشقِ مرا ربود، چشم بگیرم ولی نگاهم روشن میشود!
تار میبینم! نمیبینم؟ میبینم؟! پشتِ بوتهها پارچهای سفیدرنگ میبینم! روی زمین خودم را میکشم و بوته را اندکی کنار میزنم.
زبانم بند میآید! قدرتم باز میگردد و بوته را دور میزنم. بالای سرش مینشینم و صدایش میزنم! دستم را روی ریش کوتاهش میکشم و با تمنای نگاهش از عمق جان صدا میزنم: منصورخان! خان، چشماتو باز کن!
بیحرکت است! بدنش سرد است و رنگش سفید! بیاختیار تنم میلرزد و دستم را روی قلبش میگذارم! هر قدر التماس میکنم که مرا به تپشی شاد کند، گوش نمیدهد!
گویی دیگر دوستم ندارد که برایم بتپد! اگر دوستم داشت، طاقت نمیآورد و خطابم میکرد یاس! برایم آغوش میگشود و دعوتم میکرد به بهشت!
دوستان این رمان توی کانال وی ای پی تموم شده و همه ی پارت هاش هست اگر میخواید زودتر از کانال اصلی رمان رو بخونید برید پی وی ادمین کانال :
@AdminAzadeh
#ادامہدارد . . .
✍نویسنده: زهرا نصر
⚘
⚘⚘
⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
🌱چگونه سرکنم بدون عشق،صبح و شام را
چه علتی بیاورم ندیدن مدام را؟
🌱شلوغ شد دل من از بروبیای هرکسی
ولی دوباره یادِ تو شکست ازدحام را...
#سلامامیرعالم✨
#امام_زمان♥
سلام و نور!
بزرگی آسمان آبی و آرامش دریای بیکران نصیب قلب های مهربانتان باد.
پس از چند وقتی که زیاد بود دوباره مهمان خانه هایتان شدم.
راستش این بار بی امان به دل حادثه زده ام و نمیدانم تا کجا پیش خواهم رفت. رمان همچنان با روزانه نویسی همراه است. و با توجه به نگارش حقیر در کانال فرستاده میشود.
از اینکه صبورید و پابه پای من پیش میروید خوشحالم وپیشاپیش بابت گلایه هایتان عذرخواهی میکنم.
اگر تحمل انلاین خوانی برایتان مشکل است حتما اجازه دهید رمان تمام شود و بعد بخوانید تا اذیت نشوید.
و اما رمانی که از امروز مهمان خانه هایتان میشود تبلوری است از فداکاری، خودگذشتگی، تأمل، ایثار، بصیرت و عشق!
با تمی #سیاسی
#اعتقادی
#امنیتی
و شاید #رمانتیک
گاهی برای رسیدن به حقیقت، باید به دل اقیانوس زد. دقیقا جایی که ممکن است پاها از کار بیفتند.
اگر دوست دارید بدانید در پشت پرده حوادث سیاسی کشور چه کسانی دخیل بودند حتما این داستان را بخوانید.
درضمن هر گونه کپی و انتشار این رمان در فضای مجازی ممنوع و حرام است. جهت تشویق به خواندن، کانال را به دوستانتان معرفی کنید.
این رمان را پیشاپیش تقدیم میکنم به تمام سربازان گمنام و همه ایثارگرانی که بخاطر آرمان و عقیده شان از دنیا و خانواده خود گذشتند.
تقدیم چشم های منور شما
#زهرا_صادقی_هیام
👌 بالا نرفت آن که به پای تو پا نشد
آقا نشد هر آن که برایت گدا نشد 🍃
✨ روز زیارت مخصوص #امام_رضا (ع)
💔 #حاج_قاسم 🏅#خادم_الرّضا
ab0e7cbd-1152-4bf2-9fe6-2655a787166d.mp3
20.87M
بسم الله الرحمٰن الرحیم🌹
🎙حسین طاهرے
🌿ما لشگریان آماده آمدنیم
ما کارگران حرم امام حسنیم
🌸#امام_زمان
🌸#دوشنبـہ_هاے_امام_حسنے
ڪوچہ احساس
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت صد و هفدهم خود برای نجاتِ من وسیله میسازد! دستی مچ
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘
⚘⚘
⚘
بهشت یاس
پارت صد و هجدهم
- خان، پاشو من اومدم! ببین اینجام! پاشو بگو که ماه در اومده یا خورشید!
چانهام میلرزد!
- پاشو دیگه! پاشو ببین عروسِ قلبت اومده! اصلاً این دفعه من میگم! بغلم میکنی؟!
به لباس سفیدش که خون آن را در برگرفته نگاه میکنم و هقهق میکنم! دستم را دور تنش میبرم و سرم را روی شانهاش میگذارم. اشک میریزم و میگویم: پاشو دیگه خان! باور کن قلبم نمیتونه تحمل کنه! شوخی نکن دیگه، چشماتو باز کن!
قلبم سکوت کرده! نه در گریه همراهیام میکند، نه صدایش میزند! گوشهی قفسش تکیه زده و تارک دنیا شده! چرا که صدای همنفسش، صدای قلبش را دیگر نمیشنود! ماتش برده و ماتِ این بازیِ تلخ شده!
دستم را روی موهایش میکشم و میگویم: نباید دیروز موهاتو کوتاه میکردم! بشکنه دستم که برات بد بود! بشکنه..
نفسم مجال نمیدهد و گریهام شدت میگیرد! گفت کنارم میماند، تا ابد! تنهایم نمیگذارد! دستم را مشت میکنم و روی سینهاش میکوبم!
- ای بیمعرفت! قول دادی بهم با من بمونی!
گله و شکایتم را درون گوشش میگویم و محکم روی سینهاش میکوبم: قرار شد اگه مرگم تو راهه، من اول بمیرم، بیمعرفت! چرا پیشمرگِ من شدی؟! چرا خودتو انداختی جلویِ من؟! چرا نذاشتی من فدای تو بشم؟!
با صورت خیس از اشک، کمی سرم را بالا میآورم و رو به چشمهایِ بستهاش میگویم: ای بیمعرفت! من طاقت ندارم که نگام نکنی منصور!
مشتی روی سینهاش میزنم و تکرار میکنم: من میخوام چشماتو ببینم یه بار دیگه! ایوایِ من! من نباید توی عروسی ازت جدا میشدم! ثنا، زهرش رو به زندگیام ریخت!
دلم خون است و جگرم آتش گرفته! قلبم دق دارد میکند، مشتم را میفشارم و انگشت شصتم به انگشتر میخورد! با خونِ دل روی قلبش میزنم و میگویم: چرا قلبت دیگه نمیتپه؟! عشقم فراموشت شد؟!
با عجز و نیاز درون گوشش زمزمه میکنم: جونِ من یه بار دیگه نگام کن منصور!!
صدای سرفهی خفیفی میشنوم! ناباورانه به او نگاه میکنم و سرفهی خفیف دیگری میکند! روح دوباره در وجودم دمیده میشود و صاف مینشینم! او را به پهلو میچرخانم و پشتش میزنم! چند سرفه محکم میکند و مقداری آب از دهانش بیرون میریزد!
او را به سمت خودم میچرخانم و نیازم به صدایم چنگ میزند و عمیق نامش را میخوانم: منصور!
موهایش را که درون صورتش ریخته کنار میزنم و با پلکزدنش تپش قلبم از نو آغاز میشود! نگاهش که به چشمهایم میافتد و تیلههای قهوهای رنگِ نگاهش در قاب نگاهم مینشیند، جان دوباره مییابم و از نو متولد میشوم! بیحال به چشمهایم نگاه میکند و محولالحال قلبم میشود تا دوباره برایِ او، به عشق او، مست در نگاهِ او بتپد!
دستهایم را بالا میبرم و با شادی میگویم: خدایا شکرت!
چشمم به نگین انگشتر میافتد، آن را میبوسم و به خان و زخمش نگاه میکنم. قسمتی از لایهی داخلی دامن را که کثیف نشده، پیدا میکنم و به هر سختی که هست پاره میکنم. آن را دور بازویِ زخمش میپیچم و گره میزنم. با چشمهایِ تر نگاهش میکنم. نمیدانم چگونه باید شکرِ خدا را بگویم! بازگشتِ او به زندگیام مثالی از معجزه هست!
- من فدای چشمات بشم! چرا یادت رفت که قلبم طاقت نداره؟! میدونستی نفس نمیکشیدی؟!
پلکهایش را به علامت تأیید تکان میدهد و چند سرفه میکند. اندکی نیمخیز میشود و جواب میدهد: صدات تو گوشمه!
اخم میکند و میگوید: تو باز قسم جونت رو به من دادی؟!
زیرِ خنده میزنم و با شادی غریبی میگویم: شنیدی؟! تو واقعاً شنیدی؟!
دستش را روی کمرش میگذارد و چهرهاش در هم میرود. روبرویم، صاف مینشیند و میگوید: توی آب که افتادم، خروش رودخونه زیاد بود، میدونستم مرگم نزدیکه اما یه امید از جنس باورای قشنگی که به کمک قرآن خوندن همراهِ تو برام ساخته شده، تو قلبم حضور پررنگ پیدا کرد! تا یه جایی نتونستم کاری کنم ولی یهو درخت پیر وسط رودخونه به لباسم گیر کرد و متوقف شدم! دیدم فاصلهی بین مرگ و زندگی کمه ولی اگه خدا بخواد، دستت رو بذاری توی دستش، دیگه جایی برای ترس نیست!
- بعدش چی شد؟
نفس عمیقی میکشد و ادامه میدهد: سعی کردم خودمو به سمت بیرونی رودخونه پرت کنم ولی رودخونه امروز سیلابی بود و منو با خودش برد! دیگه آب زیادی وارد دهانم شد و همه چی تیره و تار! نمیدونم چقدر شد! چقدر گذشت که یه راه به روی من توی تاریکی باز شد که باید میرفتم. قدم اول رو برنداشته بودم که صدای آشنات حالم رو دگرگون کرد! تو منو صدا میزدی، خوب یادمه!
لبخندی محو میزند و دستم را میگیرد.
- تو که میدونی من حساسم! چرا باز قسم جونت رو دادی؟!
لبم را میگزم و میخندم!
دوستان این رمان توی کانال وی ای پی تموم شده و همه ی پارت هاش هست اگر میخواید زودتر از کانال اصلی رمان رو بخونید برید پی وی ادمین کانال :
@AdminAzadeh
#ادامہدارد . . .
✍نویسنده: زهرا نصر
⚘
⚘⚘
⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
💠 حدیث روز 💠
💎راهکاری برای افزایش عمر
🔻پیامبر خدا صلیاللهعلیهوآله:
یا أنسُ! أَکثِرْ مِنَ الطَّهُورِ یَزِدِ اللهُ فی عُمرِکَ و إنِ اسْتَطَعْتَ أن تَکُونَ بِاللَّیلِ وَ النَّهارِ عَلَی الطَّهارَةِ فَافْعَلْ فَإنَّکَ إذا مِتَّ عَلَی الطَّهارَةِ شَهیداً.
✳️ ای انس! همواره با طهارت باش (وضو) تا خدا عمرت را زیاد کند و اگر میتوانی شب و روز با طهارت باشی چنین کن زیرا اگر تو با طهارت بمیری شهید به حساب میآیی.
📚امالی مفید ، ص ۶۰، ح ۵ .
🌊رمان #اقیانوسها؛جاییکهپاهاممکن است از کار بیفتند.
نویسنده: #هیام
#اقیانوس_1
« حالم خوب نیست. اصلاً خوب نیست. میدانی نجس بودن چه حسی دارد؟! اینکه همه انگشت اشاره شان را سمتت بگیرند و بگویند تو نجسی! دست به من نزن! توی لیوان من آب نخور! تو دوست من نیستی. دوستانم تنها پناهگاه من بودند که حالا از من دوری می کنند. امروز توی مدرسه وقتی صمیمی ترین دوستم فهمید با آنها فرق دارم یک سیلی محکم به گوشم زد. رابطه مان خراب شد.
حمید! بچه ها مثل جذامی ها نگاهم می کردند. وسایلم را روی زمین ریختند و به من می گفتند:« نجس».
فقط آتوسا بود که بین آن همه آدم طرفم را گرفت و گفت:« این کارا چیه؟ یعنی چون یه دین دیگه رو انتخاب کرده نجسه؟ این چرندیات چیه؟ باید دلت پاک باشه. قلب آدماست که نشون میده کی پاکه و کی نجس»
راست میگفت. اما براستی که از این دنیای بی رحم خسته ام. از آدم هایی که دین را خط کشی می کنند. آدمهایی که خود را بر حق می دانند و دیگران را کافر و ملحد. از همه چیز متنفرم حمید. کاش می آمدی و مرا هم با خودت میبردی. دوست ندارم اینجا باشم. مثل هزاران نفر دیگر من هم دلم میخواهد جایی زندگی کنم که مرا به خاطر عقایدم آزار ندهند. راستش حتی از ضیافت و محافل هم خسته شده ام. حرف هایی میزنند که با عقلم جور در نمی آید. مثلا از برابری حقوق زن و مرد می گویند اما چرا اعضای بیت العدل هیچکدام زن نیستند؟! یا اینکه چرا مهریه زن روستایی باید از زن شهری کمتر باشد؟! این ها تناقض است. من دلم به هیچ مرام و مسلکی خوش نیست. به مادر میگویم از ایران برویم، قبول نمیکند. میگوید:« ما تکلیف داریم. اگه هر کدوم از ما به خاطر مشکلات و فشارایی که بهمون میارن از ایران بریم که دیگه چیزی از باور و عقیدمون تو این سرزمین باقی نمی مونه.» اما حمید خستهام. همین امروز از مدرسه اخراج شدم. پدر می گوید باید برای تبلیغ به همدان برویم. به روستا! تمام زندگیمان شده تبلیغ. همین امروز که به مادر اعتراض کردم، دستش را روی دهانش گذاشت و گفت:« چیزی نگو که پدرت بفهمد» می دانم همه ما تکلیف داریم که ایمان حقیقی و محبت واقعی بهاء الله را به مردم نشان دهیم اما راستش از اینکه تنها باشم خسته ام. از اینکه حتی درست نمی دانم خدا کیست. پیغمبر و امام چرا باید یکی باشد؟!
خوش به حال تو و بنیامین که از ایران رفتید. از پدر شنیدم عمو محمدعلی تحت تعقیب است و احتمالا به زودی از ایران خارج می شود. دلم میخواهد آزادانه زندگی کنم. مادر میگوید:« ناشکری نکن از لطف و مرحمت حضرت بهاء الله است که ما زنده ایم و در رفاه زندگی میکنیم» اما تونمیدانی چه جهنمی است. حمید! من همه چیز دارم و انگار هیچ ندارم. مادر می گوید:«نمی دونم تو و حمید چرا نافرمان شدین»
فکر می کند به خاطر نزدیکی با مسلمانان است که افکارم متفاوت با آن ها شده. اما این طور نیست. من از هر دو خسته ام. هم از مسلمانان و هم از کارهای تشکیلات و برنامه های تبلیغی شان. تا میخواهم حرف بزنم مادر به هول و ولا میافتد. کم می ماند غش کند. پدر می گوید:« اگر میخواهی به آرزوهایت برسی، اگر پول و رفاه میخواهی، پس حرف نزن. اعتراض هم نکن». همه چیز حتی حقیقت و باور انسان شده مقام و منصب! کدام دین و ایمان؟! کدام عدالت و حقیقت؟! دوست دارم به خواب بروم. یک خواب طولانی. بیا و مرا با خودت ببر حمید!»
با صدای تق تق در سرش را از لپ تاپ بیرون آورد. مادرش به ساعت بالای تختش اشاره کرد.
_ حواست به ساعت باشه، دیر نشه
سرش را به معنای فهمیدن تکان داد. با رفتن مادر ایمیل دیگری را خواند.
« سلام بر حنیفای عزیزم. امیدوارم حالت خوب باشد. حرف هایی را که زدی خوب میفهمم. آن را با گوشت و پوست و استخوان لمس کرده ام. فکر میکنی چرا ترجیح دادم ایران نباشم؟! بخاطر دوری از همه کس. بنابراین حالت را کاملا درک میکنم و فکر نکن در این اندیشه تنهایی. من کنارت هستم. هرچه این دین کذایی می گوید غلط است. حرفهایی که حتی سرمدارانش هم به آن عمل نمیکنند.
متاسفانه فعلا کاری از دستم بر نمی آید. اینجا هم من با بنیامین اصلا راحت نیستم. من دلم نمیخواهد کارهای تبلیغی انجام دهم اما تنها راه تأمین هزینه ام این کار است. بنیامین تمام فکرش گرفتن رتبه و مقام است. و اینکه محفل ملی و بیت العدل به او توجه کنند. امیدوارم مسئولیت خانواده در فعالیت های تشکیلات کمتر بشود و تو بتوانی آزادانه تر زندگی کنی. مراقب خودت باش. مرا از حال خودت بی خبر نگذار. دوستدار تو حمید!
👇👇👇
ایمیل جدیدتری را که خودش برای حمید فرستاده بود، خواند.
_ امروز سه شنبه است کم کم هوا دارد گرم میشود. احساس سر خوشی دارم. شنبه کنکور را دادم و فکر می کنم زندگی روی جدیدی به ما نشان داده. دلم می خواهد به تهران برگردم. اهالی روستا حالشان خوب است. به یاری و عشق، یک خانواده را هدایت کردیم. اما براستی نمیدانم هدایت است یا شقاوت. مادر می گوید کفر نگو! نمی دانم اصلا کفر چیست؟!
بعد از مشکلی که برای عمو محمد علی پیش آمد تشکیلات تصمیم گرفت موقتاً فعالیت خود را کم کند. همه به تقیه روی آورده ایم. چارهای نبود برای حفظ جان و اموالمان چاره ای نداشتیم. عمر دولت افراطی و متعصب انقلابی که هیچ تعاملی با ما نداشت، دارد تمام میشود. از این که هویتم را مخفی می کنم خوشحالم. دیگر کسی مرا نجس نمی بیند. حمید منتظر جوابت هستم عزیزم.
#ادامه_دارد.
#کپی_شرعا_حرام
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈••
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
🌊رمان #اقیانوسها؛ جایی که پاها ممکن است از کار بیفتند.
نویسنده: #هیام
#اقیانوس_دوم
جواب ایمیل قدیمی را برای چندمین بار خواند.
_حنیفا خوشحالم که حالت خوب است و امیدوارم که آزمونت را خوب داده باشی. خیلی وقت ندارم، دنبال کار میگردم باید هرچه زودتر کاری پیدا کنم تا از زیر دِین تشکیلات بیرون بیایم. نمیدانی اینجا در چه لجنزاری با بنیامین گرفتارم. کارهایش عصبی ام میکند. میخواهم جدا شوم. همخانه بودن با او کلافه ام کرده. ادعاها و بایدهای تشکیلات با رفتارها و اعمالشان فرق دارد. چطور میشود هم آزاد بود و هم بزور دستور تشکیلات را اجرا کرد؟! حقوق زن و مرد کاملا سلاح است برای پیشبرد اهدافشان.
تنها چیزی که میدانم این است که از مردان بشدت گریزان باش. بنیامین یکی از آدم هایی است که زمین تا آسمان با آن چیزی که وانمود می کند، فرق دارد. حواست باشد به بهانه آزادی روابط زن و مرد از تو سوء استفاده نکنند.
خب باید بگویم تنها خوبی اینجا این است که کسی کاری به کارت ندارد، البته اگر کارهای تشکیلات راحتم بگذارد. مراقب خودت و مامان و بابا باش. فقط به درست فکر کن. دوستتان دارم
ایمیل دیگر را باز کرد.
_حمید جان! سلام. چیزی که همین الان اتفاق افتاد را باید به تو بگویم. من در دانشگاه قبول شدم. آنهم در تهران. برخلاف علاقه پدر که روی معماری تاکید داشت، دبیری زبان انگلیسی را انتخاب کردم. امیدوارم به زودی به تو بپیوندم. راستی اینقدر تحمل بنیامین سخت است؟! اگرچه هیچ وقت از او خوشم نمی آمد. احساس میکنم لبریز از ادعاست. الان اگر مامان بود میگفت «بد کسی را نگو! هیچ کس مثل بنیامین نیست.» خب دروغم کجاست؟!منم از رفتارهای بعضی از اعضا تعجب میکنم. نمی توانم خیلی مسائل را هضم کنم. تناقضات زیادی وجود دارد. مواظب خودت باش داداشی. دوستدار تو حنیفا
_حنیفا جان سلام. نمیدانی چقدر خوشحالم و بابت قبول شدنت باید یک جشن مفصل بگیرم. همیشه خوش خبر باشی دختر! سعی میکنم تا آخر هفته با شما تماس بگیرم. خبر بد اینکه هنوز نتوانسته ام از بنیامین جدا شوم. اجاره خانه های اینجا خیلی بالاست و تنهایی از پس هزینه زندگی بر نمی آیم. تشکیلات هم تا وقتی هزینه مرا میدهد که در خدمت آن ها باشم. یک کار پاره وقت هم پیدا کرده ام. اما در مورد بنیامین. هرچه گفته ای تازه یک درصد وجود آن موجود است. اگر مجبور نبودم حتی یک ثانیه تحملش نمیکردم. نمیدانی برای رسیدن به پول و مقام و شهرت چطور له له میزند. حاضر است از همه چیز، همه چیز حنیفا! حتی از جان آدم ها هم بگذرد و...
هربار که آن ایمیل را میخواند چندشش میشد. نفس عمیقی کشید و سراغ ایمیل های دیگر رفت. ایمیل های سه ماه قبل.
حمید خبر داده بود از بنیامین جدا شده. بعد از چهارسال توانسته بود اتاقی اجاره کند و از بنیامین جدا شود. در آخرین ایملیش گفته بود که با بنیامین دعوای مفصلی کرده و خواسته که دیگر برای تشکیلات کار نکند.
بعد از آن ایمیل و تماس پدر ومادرش و دعوای مفصل با او، دیگر خبری از حمید نبود. چند هفته ای می شد که حنیفا هیچ خبری از برادرش نداشت. نه ایمیل و نه حتی تماس.
سر بسته از بقیه شنیده بود طرد شده. اما خانواده اش منکر میشدند. آهی از سر دلتنگی کشید. از جایش برخاست. هوا رو به خنکی رفته بود. پنجره ی اتاقش را بست و آماده رفتن به «ضیافت*»شد.
_______________________________
*ضیافت: ضیافت نوزده روزه، گردهمایی افراد جامعۀ بهائی، در هر نوزده روز است که در بر گیرندۀ بخشهای دعا و نیایش، قسمت اداری و قسمت اجتماعی است و هستۀ اصلی زندگی اجتماعی برای هر فرد بهائی محسوب میشود
#ادامه_دارد
#کپی_شرعا_حرام
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈••
http://eitaa.com/joinchat/3496869910C9218c295b9
یه جمله از جوشن کبیر میگه:
یَا مُسَهِّلُ یَا مُفَصِّلُ
ای هموارکننده راهها، ای جداکننده
خلاصه که خدایا
سهل است جهان با تو♥️
#امام_زمان #حجاب
#دحوالارض
🌊رمان #اقیانوسها؛ جایی که پاها ممکن است از کار بیفتند.
نویسنده: #هیام
#اقیانوس_سوم
حنیفا پشت سر پدر و مادرش راه می رفت. شال و مانتویش را دم در، بیرون آورد و به آویز راهرو آویخت. موهای سیاه بلندش را باز کرد و از پشت با گیره بست. صورت ظریفی داشت با چشم های قهوه ای نسبتا ریز که به گاه خنده کوچکتر می شدند. در چشم هایش شیطنت خاصی نهفته بود. بینی کوچک و البته کمی گوشتی و ورم کرده، لب های خوش فرم که معمولا وقت خوشحالی تنها با لبخند، بسته میشد. چیزی که لبخندش را جذاب تر می کرد، خال کوچکی بود در سمت چپ صورتش، زیر لب!
بیشتر افراد او را دختری بامزه می شمردند، رمز این بامزگی در هنگام خندیدنش هویدا بود. گونه اش به وقت عمیق خندیدن از هر دو طرف دو خط کشیده شبیه چال، می افتادند. اما چالِ گونه، نبود. به اندام هایش میرسید. ورزش جزء لاینفک برنامه اش بود. همیشه لباس های شیک و متناسب با شخصیتش می پوشید. از لباس های باز و زننده خودداری میکرد.
به طور کلی، دختری نسبتا جذاب، ملیح و آرامی بود که در اولین برخورد توجه همه را به خود جلب می کرد.
مادرش صدیقه، زن کوتاه قدی بود که پایین تنه اش پهن تر از بالاتنه بود. صورت گرد و سفیدی داشت که خون دویده بود زیر گونه و نوک بینی اش. زن سرزنده و شادی بود. صدای خوبی هم داشت. با ورود به ضیافت با افتخار نگاهی به دخترش کرد و چشمش را در اطراف سالن چرخاند. دست به موهای کوتاه قهوه ایش کشید و تونیک سبز علفی اش را مرتب کرد. هنوز هم حجب و حیای گذشته اش را داشت. برای همین، هیچ گاه از لباس های تنگ و برهنه استفاده نمیکرد. این را از مادرش به یادگار گرفته بود.
احمد، پدر حنیفا، مرد قد بلندی بود با موهایی که از جلوی سر ریخته و فقط کمی از دو طرف روی سرش مانده بود. آرام، موشکاف و به ظاهر خونسرد. کت و شلوار طوسی به تن کرده بود.
همه چیزِِ ضیافت سرجایش بود جز افکار حنیفا.
روی صندلی کنار مادرش نشست. از بدو ورود مورد توجه اعضا قرار گرفت. موقعیت خوبی بود تا دخترها و پسرهای جوان در ضیافت با هم آشنا بشوند. چند وقتی می شد از طرف برخی پسرها مورد توجه قرار گرفته بود. این را از نگاه های گاه و بیگاه شان می فهمید.
فکر کرد:«زندگی همینه. من کلی راه اومدم تا رسیدم به اینجا. ولی نمیخوام این قدر ساده خودمو ببازم. میدونم نمیشه همه چیزو عوض کرد. در معرض توجه بودن خوبه اما دوست ندارم به کسی تعلق داشته باشم. مخصوصا این آدما»
با یادآوری حرف های حمید، سعی میکرد از مردها فاصله بگیرد.
از مردگریزیاش در ضیافت یا مهمانی های خصوصی احساس گناه نمی کرد، هرچند گاهی ممکن بود بابتش تأسف بخورد چون تنهاییاش دردناک بود. اما وقتی وارد ضیافت و جمع بهایی ها میشد، احساس عذاب وجدان و سقوط اخلاقی به او دست میداد. حسی مثل یک بازیچه بودن، گشتن و خودنمایی کردن برای یافتن تکه ای عشق در بین آدمیان!
هیچ کدام از آدم های ضیافت برایش کافی نبود. هیچکس راضیاش نمیکرد. دلش نمیخواست بیهوده دلبستهی کسی شود. برخلاف بقیه از رفتارهای باز و برخی ولنگاری ها متنفر بود. فکر کرد چطور میتواند خودش را راضی کند. آیا باید از عقایدش کم کند؟! از احساسات و کمالاتش؟! نکند آخر سر مثل عباس آقای مولوی که عاشق دختری مسلمان شد او هم بزند به جاده خاکی.
در همین فکرهای پراکنده و آشفته و تخیل های بر گرفته از ذهن پویایش بود که برگه های مناجات روبه رویش قرار گرفت. سرش را بالا آورد. با دیدن لبخند نصفه و نیمهی سهراب، پسر آقای انوری، بیدرنگ برگه را گرفت و سرش را پایین آورد.
مناجات شروع را یکی از مردهای ضیافت که صدای خوبی داشت خواند:
«بارالها کريما رحيما، چه کُفران از عباد ظاهر شده که از امواج بحر رحمت محروم مانده اند و از اشراقات انوار آفتاب ظهور ممنوع گشته اند. الهی اعمال جُهّال را به اسم ستّارت سَتر فرما. تويی کريمی که ذُنُوب مُذنبين
بخششت را منع ننمود وباب فيضت را سدّ نکرد.»
#ادامه_دارد
#کپی_شرعا_حرام
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈••
http://eitaa.com/joinchat/3496869910C9218c295b9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷🍃
🎥 ما چهار تا لباس بیشتر از شما درآوردیم!! 🙄
✅ صحبت های بازیگر آمریکایی خطاب به مردم ایران: «آرزوهای شما خاطرات ماست؛ روسری تازه اول ماجراست!»
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان صوتی ( خشاب های خالی )
( به یاد شهید محمد جهان آرا )
احمد: محمد... محمد دارن میان
محمد: از کدوم سمت؟
احمد: خیابون پشتی خیلی نزدیکن!
محمد: چنتان؟
احمد: نمیدونم،تا جایی که چشم کارمیکنه، قطار تانک دیدم!
محمد: برو همرو جمع کن،بگو هرکی هرچی گلوله آر پی جی داره بیاره سمت تانکها
احمد: اونقدر گلوله آر پی جی نداریم! یه قطار تانکه! خشابمون خالیه…
صداپیشگان: مسعود عباسی - کامران شریفی - علی حاجی پور- مجید ساجدی - محمد حکمت – احسان فرامرزی
شعر و دکلمه : فاطمه شجاعی
نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی
پخش روزهای پنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی
@radiomighat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مواظب باشیم غدیر را از دست ندهیم...
🔺انصافا نسبت به غدیر کوتاهی کردیم حق غدیر اینی که میبینیم نیست تعابیری که برای غدیر شده برای هیچ مناسبت دینی نداریم
✅حلقه وصل باشیم #غدیر و اهمیت آن را نشر بدیم
#منغدیریام
🌊رمان #اقیانوسها؛ جایی که پاها ممکن است از کار بیفتند.
نویسنده: #هیام
#اقیانوس_چهارم
بعد از مناجات، احمد به جمع نگاهی کرد و با سرفه جمله های آغازین را اینطور بیان کرد:« از حضرت مولی الوری است که عالم انسانی را به این روش مقابله دعوت میفرمایند:
«از شما میخواهم هر یک از افکار خود را متوجه محبت و اتحاد کنید، هر وقت فکر جنگ خطور کند با فکری قویتر که صلح است آن را مقاومت نماید. خیال و فکر عداوت را باید با فکری قویتر که محبت است محو کرد، هر وقت سپاه عالم با سیوف و سنان به خونریزی پردازند، جنود الهی باید به کمال مهربانی دست در دست هم دهند تا این توحش به عنایت و فضل الهی که مقلب قلوب طاهره و نفوس مخلصه است محو گردد، گمان نکنید که صلح عالم امریست مستحیل. هیچ چیز با الطاف الهی مستحیل نیست. اگر به تمام قلب آرزوی آشتی و دوستی با هر جنس و نژادی داشته باشید، فکرتان روحأ و ماديأ سرایت کند و آرزوی دیگران هم همین شود، قوتش شدیدتر گردد تا فکر عمومی شود.»
آقای انوری ادامه داد:« بیانیات مبارکۀ حضرت بهاءالله:{مَن اغتاظ عَلیکُم قابلُوهُ بالرّفق والذّی زَجَرَکُم التزجروه ُدَعوهُ بنفسه و توکّلوُا علی الله المُنتقم العادل القدیر.}(آیه ۱۵۳کتاب اقدس)
مضمون :هر کس با شما به خشونت و غیظ مقابله و رفتار کرد شما جواب او را به محبت و رفق بدهید و کسی که شما را بیازارد شما او را نرنجانید. او را به خودش واگذارید و توکل و اعتماد کنید بر خداوندی که انتقام گیرنده عادل و تواناست.»
حنیفا توی دلش به این تناقض فکر کرد:«چطور دنبال محبت و صلح باشیم در صورتی که مدام دنبال مبارزه با حکومت و مسلمانانیم؟!»
ناگهان صدای مناجات و آوازخوانی زیبای زنی برخاست.
_زبان خرد می گویند هر که دارای من نباشد، دارای هیچ نه!
از هرچه گذشت بگذرید و مرا بیابید. منم آفتاب بینش و دریای دانش. پژمردگان را تازه نمایم و مردگان را زنده کنم. منم آن روشنایی که راه دیده بنمایم و منم شاهباز دست بی نیاز که پر بستگان را بگشایم. پرواز بیاموزم.
صدای زن به قدری زیبا بود که اشک حنیفا را درآورد. اگرچه این اشک ناشی از تحیر و سردرگمی او بود.
احمد گفت:«یه سورپرایز برای همگی دارم. بهتره بگم یه مهمان عزیز که از دیدنش هیجان زده خواهید شد.»
هیچکس فکر نمیکرد مهمان چه کسی است اما حنیفا فقط انتظار یک نفر را میکشید. برای یک بار هم آرزو کرد کاش این مهمان عزیز حمید باشد.
در که باز شد با دیدن قامت بنیامین هیجان زده بلند شد. پشت سرش، منتظر آمدن تنها برادرش بود. وقتی فقط بنیامین را دید تمام امیدهایش پرگشودند.
با دست زدن مهمانان دستش را بالا آورد و بی اختیار با جماعت همراه شد. بنیامین با همه خوش و بش کرد. به حنیفا که رسید لبخندزنان دستش را فشرد. بنیامین پسر عموی حنیفا پسر بیست و هشت ساله ای بود با قد متوسط، هیکل نسبتا درشت، صورتی سفید و موهایی نسبتا بور. هیچ گاه ریش و سبیل نمیگذاشت.چشم های پر قدرت و پرنفوذی داشت. کسی نمی توانست از صورتش حالات و افکارش را بخواند. در جمع قابل احترام و کم حرف بود. سعی میکرد به موقع حرف بزند و سوادش را به رخ همه بکشاند.
با همه خوش و بش کرد. قبل از آنی که بنیامین با حنیفا حرف بزند، او پیش دستی کرد و فوری پرسید:«حمید کجاست؟! چرا اون نیومده؟!»
#ادامه_دارد
#کپی_شرعا_حرام
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈••
http://eitaa.com/joinchat/3496869910C9218c295b9