eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.8هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
1.8هزار ویدیو
17 فایل
رمانکده تخصصی خانم زهرا صادقی_هیام نویسنده و محقق کانال شخصی نویسنده: @khoodneviss پارتگذاری روزانه 😍 لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6 ❌کپی رمان ممنوع و پیگرد قانونی دارد❌
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱چگونه‌ سرکنم‌ بدون‌ عشق‌،صبح و شام را چه‌ علتی بیاورم ندیدن مدام را؟ 🌱شلوغ‌ شد دل من از بروبیای‌ هرکسی ولی‌ دوباره یادِ تو شکست ازدحام را...
سلام و نور! بزرگی آسمان آبی و آرامش دریای بیکران نصیب قلب های مهربانتان باد. پس از چند وقتی که زیاد بود دوباره مهمان خانه هایتان شدم. راستش این بار بی امان به دل حادثه زده ام و نمی‌دانم تا کجا پیش خواهم رفت. رمان همچنان با روزانه نویسی همراه است. و با توجه به نگارش حقیر در کانال فرستاده می‌شود. از اینکه صبورید و پابه پای من پیش میروید خوشحالم وپیشاپیش بابت گلایه هایتان عذرخواهی میکنم. اگر تحمل انلاین خوانی برایتان مشکل است حتما اجازه دهید رمان تمام شود و بعد بخوانید تا اذیت نشوید. و اما رمانی که از امروز مهمان خانه هایتان می‌شود تبلوری است از فداکاری، خودگذشتگی، تأمل، ایثار، بصیرت و عشق! با تمی و شاید گاهی برای رسیدن به حقیقت، باید به دل اقیانوس زد. دقیقا جایی که ممکن است پاها از کار بیفتند. اگر دوست دارید بدانید در پشت پرده حوادث سیاسی کشور چه کسانی دخیل بودند حتما این داستان را بخوانید. درضمن هر گونه کپی و انتشار این رمان در فضای مجازی ممنوع و حرام است. جهت تشویق به خواندن، کانال را به دوستانتان معرفی کنید. این رمان را پیشاپیش تقدیم می‌کنم به تمام سربازان گمنام و همه ایثارگرانی که بخاطر آرمان و عقیده شان از دنیا و خانواده خود گذشتند. تقدیم چشم های منور شما
👌 بالا نرفت آن که به پای تو پا نشد آقا نشد هر آن که برایت گدا نشد 🍃 ✨ روز زیارت مخصوص (ع) 💔 🏅
ab0e7cbd-1152-4bf2-9fe6-2655a787166d.mp3
20.87M
بسم الله الرحمٰن الرحیم🌹 🎙حسین طاهرے 🌿ما لشگریان آماده آمدنیم ما کارگران حرم امام حسنیم 🌸 🌸
ڪوچہ‌ احساس
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت صد و هفدهم خود برای نجاتِ من وسیله می‌سازد! دستی مچ
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت صد و هجدهم - خان، پاشو من اومدم! ببین اینجام! پاشو بگو که ماه در اومده یا خورشید! چانه‌ام می‌لرزد! - پاشو دیگه! پاشو ببین عروسِ قلبت اومده! اصلاً این دفعه من میگم! بغلم می‌کنی؟! به لباس سفیدش که خون آن را در برگرفته نگاه می‌کنم و هق‌هق می‌کنم! دستم را دور تنش می‌برم و سرم را روی شانه‌اش می‌گذارم. اشک می‌ریزم و می‌گویم: پاشو دیگه خان! باور کن قلبم نمیتونه تحمل کنه! شوخی نکن دیگه، چشماتو باز کن! قلبم سکوت کرده! نه در گریه همراهی‌ام می‌کند، نه صدایش می‌زند! گوشه‌ی قفسش تکیه زده و تارک دنیا شده! چرا که صدای هم‌نفسش، صدای قلبش را دیگر نمی‌شنود! ماتش برده و ماتِ این بازیِ تلخ شده! دستم را روی موهایش می‌کشم و می‌گویم: نباید دیروز موهاتو کوتاه میکردم! بشکنه دستم که برات بد بود! بشکنه.. نفسم مجال نمی‌دهد و گریه‌ام شدت می‌گیرد! گفت کنارم می‌ماند، تا ابد! تنهایم نمی‌گذارد! دستم را مشت می‌کنم و روی سینه‌اش می‌کوبم! - ای بی‌معرفت! قول دادی بهم با من بمونی! گله و شکایتم را درون گوشش می‌گویم و محکم روی سینه‌ا‌ش می‌کوبم: قرار شد اگه مرگم تو راهه، من اول بمیرم، بی‌معرفت! چرا پیش‌مرگِ من شدی؟! چرا خودتو انداختی جلویِ من؟! چرا نذاشتی من فدای تو بشم؟! با صورت خیس از اشک، کمی سرم را بالا می‌آورم و رو به چشم‌هایِ بسته‌اش می‌گویم: ای بی‌معرفت! من طاقت ندارم که نگام نکنی منصور! مشتی روی سینه‌اش می‌زنم و تکرار می‌کنم: من میخوام چشماتو ببینم یه بار دیگه! ای‌وایِ من! من نباید توی عروسی ازت جدا میشدم! ثنا، زهرش رو به زندگی‌ام ریخت! دلم خون است و جگرم آتش گرفته! قلبم دق دارد می‌کند، مشتم را می‌فشارم و انگشت شصتم به انگشتر می‌خورد! با خونِ دل روی قلبش می‌زنم و می‌گویم: چرا قلبت دیگه نمی‌تپه؟! عشقم فراموشت شد؟! با عجز و نیاز درون گوشش زمزمه می‌کنم: جونِ من یه بار دیگه نگام کن منصور!! صدای سرفه‌ی خفیفی می‌شنوم! ناباورانه به او نگاه می‌کنم و سرفه‌ی خفیف دیگری می‌کند! روح دوباره در وجودم دمیده می‌شود و صاف می‌نشینم! او را به پهلو می‌چرخانم و پشتش می‌زنم! چند سرفه محکم می‌کند و مقداری آب از دهانش بیرون می‌ریزد! او را به سمت خودم می‌چرخانم و نیازم به صدایم چنگ می‌زند و عمیق نامش را می‌خوانم: منصور! موهایش را که درون صورتش ریخته کنار می‌زنم و با پلک‌زدنش تپش قلبم از نو آغاز می‌شود! نگاهش که به چشم‌هایم می‌افتد و تیله‌‌های قهوه‌ای رنگِ نگاهش در قاب نگاهم می‌نشیند، جان دوباره می‌یابم و از نو متولد می‌شوم! بی‌حال به چشم‌هایم نگاه می‌کند و محول‌الحال قلبم می‌شود تا دوباره برایِ او، به عشق او، مست در نگاهِ او بتپد! دست‌هایم را بالا می‌برم و با شادی می‌گویم: خدایا شکرت! چشمم به نگین انگشتر می‌افتد، آن را می‌بوسم و به خان و زخمش نگاه می‌کنم. قسمتی از لایه‌ی داخلی دامن را که کثیف نشده، پیدا می‌کنم و به هر سختی که هست پاره می‌کنم. آن را دور بازویِ زخمش می‌پیچم و گره می‌زنم. با چشم‌هایِ تر نگاهش می‌کنم. نمی‌دانم چگونه باید شکرِ خدا را بگویم! بازگشتِ او به زندگی‌ام مثالی از معجزه هست! - من فدای چشمات بشم! چرا یادت رفت که قلبم طاقت نداره؟! میدونستی نفس نمی‌کشیدی؟! پلک‌‌هایش را به علامت تأیید تکان می‌دهد و چند سرفه می‌کند. اندکی نیم‌خیز می‌شود و جواب می‌دهد: صدات تو گوشمه! اخم می‌کند و می‌گوید: تو باز قسم جونت رو به من دادی؟! زیرِ خنده می‌زنم و با شادی غریبی می‌گویم: شنیدی؟! تو واقعاً شنیدی؟! دستش را روی کمرش می‌گذارد و چهره‌اش در هم می‌رود. روبرویم، صاف می‌نشیند و می‌گوید: توی آب که افتادم، خروش رودخونه زیاد بود، میدونستم مرگم نزدیکه اما یه امید از جنس باورای قشنگی که به کمک قرآن خوندن همراهِ تو برام ساخته شده، تو قلبم حضور پررنگ پیدا کرد! تا یه جایی نتونستم کاری کنم ولی یهو درخت پیر وسط  رودخونه به لباسم گیر کرد و متوقف شدم! دیدم فاصله‌ی بین مرگ و زندگی کمه ولی اگه خدا بخواد، دستت رو بذاری توی دستش، دیگه جایی برای ترس نیست! - بعدش چی شد؟ نفس عمیقی می‌کشد و ادامه می‌دهد: سعی کردم خودمو به سمت بیرونی رودخونه پرت کنم ولی رودخونه امروز سیلابی بود و منو با خودش برد! دیگه آب زیادی وارد دهانم شد و همه چی تیره و تار! نمیدونم چقدر شد! چقدر گذشت که یه راه به روی من توی تاریکی باز شد که باید میرفتم. قدم اول رو برنداشته بودم که صدای آشنات حالم رو دگرگون کرد! تو منو صدا میزدی، خوب یادمه! لبخندی محو می‌زند و دستم را می‌گیرد. - تو که میدونی من حساسم! چرا باز قسم جونت رو دادی؟! لبم را می‌گزم و می‌خندم! دوستان این رمان توی کانال وی ای پی تموم شده و همه ی پارت هاش هست اگر میخواید زودتر از کانال اصلی رمان رو بخونید برید پی وی ادمین کانال : @AdminAzadeh . . . ✍نویسنده: زهرا نصر ⚘ ⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
💠 حدیث روز 💠 💎راهکاری برای افزایش عمر 🔻پیامبر خدا صلی‌الله‌علیه‌وآله: یا أنسُ! أَکثِرْ مِنَ الطَّهُورِ یَزِدِ اللهُ فی عُمرِکَ و إنِ اسْتَطَعْتَ أن تَکُونَ بِاللَّیلِ وَ النَّهارِ عَلَی الطَّهارَةِ فَافْعَلْ فَإنَّکَ إذا مِتَّ عَلَی الطَّهارَةِ شَهیداً. ✳️ ای انس! همواره با طهارت باش (وضو) تا خدا عمرت را زیاد کند و اگر می‌توانی شب و روز با طهارت باشی چنین کن زیرا اگر تو با طهارت بمیری شهید به حساب می‌آیی. 📚امالی مفید ، ص ۶۰، ح ۵ .
🌊رمان ؛جایی‌که‌پاهاممکن است از کار بیفتند. نویسنده: « حالم خوب نیست. اصلاً خوب نیست. می‌دانی نجس بودن چه حسی دارد؟! اینکه همه انگشت اشاره شان را سمتت بگیرند و بگویند تو نجسی! دست به من نزن! توی لیوان من آب نخور! تو دوست من نیستی. دوستانم تنها پناهگاه من بودند که حالا از من دوری می کنند. امروز توی مدرسه وقتی صمیمی ترین دوستم فهمید با آنها فرق دارم یک سیلی محکم به گوشم زد. رابطه مان خراب شد. حمید! بچه ها مثل جذامی ها نگاهم می کردند. وسایلم را روی زمین ریختند و به من می گفتند:« نجس». فقط آتوسا بود که بین آن همه آدم طرفم را گرفت و گفت:« این کارا چیه؟ یعنی چون یه دین دیگه رو انتخاب کرده نجسه؟ این چرندیات چیه؟ باید دلت پاک باشه. قلب آدماست که نشون میده کی پاکه و کی نجس» راست میگفت. اما براستی که از این دنیای بی رحم خسته ام. از آدم هایی که دین را خط کشی می کنند. آدم‌هایی که خود را بر حق می دانند و دیگران را کافر و ملحد. از همه چیز متنفرم حمید. کاش می آمدی و مرا هم با خودت می‌بردی. دوست ندارم اینجا باشم. مثل هزاران نفر دیگر من هم دلم می‌خواهد جایی زندگی کنم که مرا به خاطر عقایدم آزار ندهند. راستش حتی از ضیافت و محافل هم خسته شده ام. حرف هایی می‌زنند که با عقلم جور در نمی آید. مثلا از برابری حقوق زن و مرد می گویند اما چرا اعضای بیت العدل هیچکدام زن نیستند؟! یا اینکه چرا مهریه زن روستایی باید از زن شهری کمتر باشد؟! این ها تناقض است. من دلم به هیچ مرام و مسلکی خوش نیست. به مادر می‌گویم از ایران برویم، قبول نمی‌کند. می‌گوید:« ما تکلیف داریم. اگه هر کدوم از ما به خاطر مشکلات و فشارایی که بهمون میارن از ایران بریم که دیگه چیزی از باور و عقیدمون تو این سرزمین باقی نمی مونه.» اما حمید خسته‌ام. همین امروز از مدرسه اخراج شدم. پدر می گوید باید برای تبلیغ به همدان برویم. به روستا! تمام زندگی‌مان شده تبلیغ. همین امروز که به مادر اعتراض کردم، دستش را روی دهانش گذاشت و گفت:« چیزی نگو که پدرت بفهمد» می دانم همه ما تکلیف داریم که ایمان حقیقی و محبت واقعی بهاء الله را به مردم نشان دهیم اما راستش از اینکه تنها باشم خسته ام. از اینکه حتی درست نمی دانم خدا کیست. پیغمبر و امام چرا باید یکی باشد؟! خوش به حال تو و بنیامین که از ایران رفتید. از پدر شنیدم عمو محمدعلی تحت تعقیب است و احتمالا به زودی از ایران خارج می شود. دلم می‌خواهد آزادانه زندگی کنم. مادر می‌گوید:« ناشکری نکن از لطف و مرحمت حضرت بهاء الله است که ما زنده ایم و در رفاه زندگی می‌کنیم» اما تونمیدانی چه جهنمی است. حمید! من همه چیز دارم و انگار هیچ ندارم. مادر می گوید:«نمی دونم تو و حمید چرا نافرمان شدین» فکر می کند به خاطر نزدیکی با مسلمانان است که افکارم متفاوت با آن ها شده. اما این طور نیست. من از هر دو خسته ام. هم از مسلمانان و هم از کارهای تشکیلات و برنامه های تبلیغی شان. تا می‌خواهم حرف بزنم مادر به هول و ولا می‌افتد. کم می ماند غش کند. پدر می گوید:« اگر می‌خواهی به آرزوهایت برسی، اگر پول و رفاه می‌خواهی، پس حرف نزن. اعتراض هم نکن». همه چیز حتی حقیقت و باور انسان شده مقام و منصب! کدام دین و ایمان؟! کدام عدالت و حقیقت؟! دوست دارم به خواب بروم. یک خواب طولانی. بیا و مرا با خودت ببر حمید!» با صدای تق تق در سرش را از لپ تاپ بیرون آورد. مادرش به ساعت بالای تختش اشاره کرد. _ حواست به ساعت باشه، دیر نشه سرش را به معنای فهمیدن تکان داد. با رفتن مادر ایمیل دیگری را خواند. « سلام بر حنیفای عزیزم. امیدوارم حالت خوب باشد. حرف هایی را که زدی خوب می‌فهمم. آن را با گوشت و پوست و استخوان لمس کرده ام. فکر می‌کنی چرا ترجیح دادم ایران نباشم؟! بخاطر دوری از همه کس. بنابراین حالت را کاملا درک می‌کنم و فکر نکن در این اندیشه تنهایی. من کنارت هستم. هرچه این دین کذایی می گوید غلط است. حرفهایی که حتی سرمدارانش هم به آن عمل نمی‌کنند. متاسفانه فعلا کاری از دستم بر نمی آید. اینجا هم من با بنیامین اصلا راحت نیستم. من دلم نمی‌خواهد کارهای تبلیغی انجام دهم اما تنها راه تأمین هزینه ام این کار است. بنیامین تمام فکرش گرفتن رتبه و مقام است. و اینکه محفل ملی و بیت العدل به او توجه کنند. امیدوارم مسئولیت خانواده در فعالیت های تشکیلات کمتر بشود و تو بتوانی آزادانه تر زندگی کنی. مراقب خودت باش. مرا از حال خودت بی خبر نگذار. دوستدار تو حمید! 👇👇👇
ایمیل جدیدتری را که خودش برای حمید فرستاده بود، خواند. _ امروز سه شنبه است کم کم هوا دارد گرم می‌شود. احساس سر خوشی دارم. شنبه کنکور را دادم و فکر می کنم زندگی روی جدیدی به ما نشان داده. دلم می خواهد به تهران برگردم. اهالی روستا حالشان خوب است. به یاری و عشق، یک خانواده را هدایت کردیم. اما براستی نمیدانم هدایت است یا شقاوت. مادر می گوید کفر نگو! نمی دانم اصلا کفر چیست؟! بعد از مشکلی که برای عمو محمد علی پیش آمد تشکیلات تصمیم گرفت موقتاً فعالیت خود را کم کند. همه به تقیه روی آورده ایم. چاره‌ای نبود برای حفظ جان و اموالمان چاره ای نداشتیم. عمر دولت افراطی و متعصب انقلابی که هیچ تعاملی با ما نداشت، دارد تمام می‌شود. از این که هویتم را مخفی می کنم خوشحالم. دیگر کسی مرا نجس نمی بیند. حمید منتظر جوابت هستم عزیزم. . •┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
🌊رمان ؛ جایی که پاها ممکن است از کار بیفتند. نویسنده: جواب ایمیل قدیمی را برای چندمین بار خواند. _حنیفا خوشحالم که حالت خوب است و امیدوارم که آزمونت را خوب داده باشی. خیلی وقت ندارم، دنبال کار می‌گردم باید هرچه زودتر کاری پیدا کنم تا از زیر دِین تشکیلات بیرون بیایم. نمی‌دانی اینجا در چه لجنزاری با بنیامین گرفتارم. کارهایش عصبی ام می‌کند. می‌خواهم جدا شوم. همخانه بودن با او کلافه ام کرده. ادعاها و بایدهای تشکیلات با رفتارها و اعمالشان فرق دارد. چطور میشود هم آزاد بود و هم بزور دستور تشکیلات را اجرا کرد؟! حقوق زن و مرد کاملا سلاح است برای پیشبرد اهدافشان. تنها چیزی که میدانم این است که از مردان بشدت گریزان باش. بنیامین یکی از آدم هایی است که زمین تا آسمان با آن چیزی که وانمود می کند، فرق دارد. حواست باشد به بهانه آزادی روابط زن و مرد از تو سوء استفاده نکنند. خب باید بگویم تنها خوبی اینجا این است که کسی کاری به کارت ندارد، البته اگر کارهای تشکیلات راحتم بگذارد. مراقب خودت و مامان و بابا باش. فقط به درست فکر کن. دوستتان دارم ایمیل دیگر را باز کرد. _حمید جان! سلام. چیزی که همین الان اتفاق افتاد را باید به تو بگویم. من در دانشگاه قبول شدم. آن‌هم در تهران. برخلاف علاقه پدر که روی معماری تاکید داشت، دبیری زبان انگلیسی را انتخاب کردم. امیدوارم به زودی به تو بپیوندم. راستی اینقدر تحمل بنیامین سخت است؟! اگرچه هیچ وقت از او خوشم نمی آمد. احساس میکنم لبریز از ادعاست. الان اگر مامان بود می‌گفت «بد کسی را نگو! هیچ کس مثل بنیامین نیست.» خب دروغم کجاست؟!منم از رفتارهای بعضی از اعضا تعجب میکنم. نمی توانم خیلی مسائل را هضم کنم. تناقضات زیادی وجود دارد. مواظب خودت باش داداشی. دوستدار تو حنیفا _حنیفا جان سلام. نمی‌دانی چقدر خوشحالم و بابت قبول شدنت باید یک جشن مفصل بگیرم. همیشه خوش خبر باشی دختر! سعی می‌کنم تا آخر هفته با شما تماس بگیرم. خبر بد اینکه هنوز نتوانسته ام از بنیامین جدا شوم. اجاره خانه های اینجا خیلی بالاست و تنهایی از پس هزینه زندگی بر نمی آیم. تشکیلات هم تا وقتی هزینه مرا می‌دهد که در خدمت آن ها باشم. یک کار پاره وقت هم پیدا کرده ام. اما در مورد بنیامین. هرچه گفته ای تازه یک درصد وجود آن موجود است. اگر مجبور نبودم حتی یک ثانیه تحملش نمی‌کردم. نمی‌دانی برای رسیدن به پول و مقام و شهرت چطور له له می‌زند. حاضر است از همه چیز، همه چیز حنیفا! حتی از جان آدم ها هم بگذرد و... هربار که آن ایمیل را می‌خواند چندشش می‌شد. نفس عمیقی کشید و سراغ ایمیل های دیگر رفت. ایمیل های سه ماه قبل. حمید خبر داده بود از بنیامین جدا شده. بعد از چهارسال توانسته بود اتاقی اجاره کند و از بنیامین جدا شود. در آخرین ایملیش گفته بود که با بنیامین دعوای مفصلی کرده و خواسته که دیگر برای تشکیلات کار نکند. بعد از آن ایمیل و تماس پدر ومادرش و دعوای مفصل با او، دیگر خبری از حمید نبود. چند هفته ای می شد که حنیفا هیچ خبری از برادرش نداشت. نه ایمیل و نه حتی تماس. سر بسته از بقیه شنیده بود طرد شده. اما خانواده اش منکر می‌شدند. آهی از سر دلتنگی کشید. از جایش برخاست. هوا رو به خنکی رفته بود. پنجره ی اتاقش را بست و آماده رفتن به «ضیافت*»شد. _______________________________ *ضیافت: ضیافت نوزده روزه، گردهمایی افراد جامعۀ بهائی، در هر نوزده روز است که در بر گیرندۀ بخش‌های دعا و نیایش، قسمت اداری و قسمت اجتماعی است و هستۀ اصلی زندگی اجتماعی برای هر فرد بهائی محسوب می‌شود •┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• http://eitaa.com/joinchat/3496869910C9218c295b9
یه جمله از جوشن کبیر میگه: یَا مُسَهِّلُ یَا مُفَصِّلُ ای هموارکننده راه‌ها، ای جداکننده خلاصه که خدایا سهل است جهان با تو♥️
🌊رمان ؛ جایی که پاها ممکن است از کار بیفتند. نویسنده: حنیفا پشت سر پدر و مادرش راه می رفت. شال و مانتویش را دم در، بیرون آورد و به آویز راهرو آویخت. موهای سیاه بلندش را باز کرد و از پشت با گیره بست. صورت ظریفی داشت با چشم های قهوه ای نسبتا ریز که به گاه خنده کوچکتر می شدند. در چشم هایش شیطنت خاصی نهفته بود. بینی کوچک و البته کمی گوشتی و ورم کرده، لب های خوش فرم که معمولا وقت خوشحالی تنها با لبخند، بسته می‌شد. چیزی که لبخندش را جذاب تر می کرد، خال کوچکی بود در سمت چپ صورتش، زیر لب! بیشتر افراد او را دختری بامزه می شمردند، رمز این بامزگی در هنگام خندیدنش هویدا بود. گونه اش به وقت عمیق خندیدن از هر دو طرف دو خط کشیده شبیه چال، می افتادند. اما چالِ گونه، نبود. به اندام هایش می‌رسید. ورزش جزء لاینفک برنامه اش بود. همیشه لباس های شیک و متناسب با شخصیتش می پوشید. از لباس های باز و زننده خودداری می‌کرد. به طور کلی، دختری نسبتا جذاب، ملیح و آرامی بود که در اولین برخورد توجه همه را به خود جلب می کرد. مادرش صدیقه، زن کوتاه قدی بود که پایین تنه اش پهن تر از بالاتنه بود. صورت گرد و سفیدی داشت که خون دویده بود زیر گونه و نوک بینی اش. زن سرزنده و شادی بود. صدای خوبی هم داشت. با ورود به ضیافت با افتخار نگاهی به دخترش کرد و چشمش را در اطراف سالن چرخاند. دست به موهای کوتاه قهوه ایش کشید و تونیک سبز علفی اش را مرتب کرد. هنوز هم حجب و حیای گذشته اش را داشت. برای همین، هیچ گاه از لباس های تنگ و برهنه استفاده نمی‌کرد. این را از مادرش به یادگار گرفته بود. احمد، پدر حنیفا، مرد قد بلندی بود با موهایی که از جلوی سر ریخته و فقط کمی از دو طرف روی سرش مانده بود. آرام، موشکاف و به ظاهر خونسرد. کت و شلوار طوسی به تن کرده بود. همه چیزِِ ضیافت سرجایش بود جز افکار حنیفا. روی صندلی کنار مادرش نشست. از بدو ورود مورد توجه اعضا قرار گرفت. موقعیت خوبی بود تا دخترها و پسرهای جوان در ضیافت با هم آشنا بشوند. چند وقتی می شد از طرف برخی پسرها مورد توجه قرار گرفته بود. این را از نگاه های گاه و بیگاه شان می فهمید. فکر کرد:«زندگی همینه. من کلی راه اومدم تا رسیدم به اینجا. ولی نمی‌خوام این قدر ساده خودمو ببازم. میدونم نمیشه همه چیزو عوض کرد. در معرض توجه بودن خوبه اما دوست ندارم به کسی تعلق داشته باشم. مخصوصا این آدما» با یادآوری حرف های حمید، سعی می‌کرد از مردها فاصله بگیرد. از مردگریزی‌اش در ضیافت یا مهمانی های خصوصی احساس گناه نمی‌ کرد، هرچند گاهی ممکن بود بابتش تأسف بخورد چون تنهایی‌اش دردناک بود. اما وقتی وارد ضیافت و جمع بهایی ها می‌شد، احساس عذاب وجدان و سقوط اخلاقی به او دست می‌داد. حسی مثل یک بازیچه بودن، گشتن و خودنمایی کردن برای یافتن تکه ای عشق در بین آدمیان! هیچ کدام از آدم های ضیافت برایش کافی نبود. هیچکس راضی‌اش نمی‌کرد. دلش نمی‌خواست بیهوده دلبسته‌ی کسی شود. برخلاف بقیه از رفتارهای باز و برخی ولنگاری ها متنفر بود. فکر کرد چطور می‌تواند خودش را راضی کند. آیا باید از عقایدش کم کند؟! از احساسات و کمالاتش؟! نکند آخر سر مثل عباس آقای مولوی که عاشق دختری مسلمان شد او هم بزند به جاده خاکی. در همین فکرهای پراکنده و آشفته و تخیل های بر گرفته از ذهن پویایش بود که برگه های مناجات روبه رویش قرار گرفت. سرش را بالا آورد. با دیدن لبخند نصفه و نیمه‌ی سهراب، پسر آقای انوری، بی‌درنگ برگه را گرفت و سرش را پایین آورد. مناجات شروع را یکی از مردهای ضیافت که صدای خوبی داشت خواند: «بارالها کريما رحيما، چه کُفران از عباد ظاهر شده که از امواج بحر رحمت محروم مانده اند و از اشراقات انوار آفتاب ظهور ممنوع گشته اند. الهی اعمال جُهّال را به اسم ستّارت سَتر فرما. تويی کريمی که ذُنُوب مُذنبين بخششت را منع ننمود وباب فيضت را سدّ نکرد.» •┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• http://eitaa.com/joinchat/3496869910C9218c295b9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷🍃 🎥 ما چهار تا لباس بیشتر از شما درآوردیم!! 🙄 ✅ صحبت های بازیگر آمریکایی خطاب به مردم ایران: «آرزوهای شما خاطرات ماست؛ روسری تازه اول ماجراست!»
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان صوتی ( خشاب های خالی ) ( به یاد شهید محمد جهان آرا ) احمد: محمد... محمد دارن میان محمد: از کدوم سمت؟ احمد: خیابون پشتی خیلی نزدیکن! محمد: چنتان؟ احمد: نمیدونم،تا جایی که چشم کارمیکنه، قطار تانک دیدم! محمد: برو همرو جمع کن،بگو هرکی هرچی گلوله آر پی جی داره بیاره سمت تانکها احمد: اونقدر گلوله آر پی جی نداریم! یه قطار تانکه! خشابمون خالیه… صداپیشگان: مسعود عباسی - کامران شریفی - علی حاجی پور- مجید ساجدی - محمد حکمت – احسان فرامرزی شعر و دکلمه : فاطمه شجاعی نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی پخش روزهای پنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی @radiomighat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مواظب باشیم غدیر را از دست ندهیم... 🔺انصافا نسبت به غدیر کوتاهی کردیم حق غدیر اینی که میبینیم نیست تعابیری که برای غدیر شده برای هیچ مناسبت دینی نداریم ✅حلقه وصل باشیم و اهمیت آن را نشر بدیم
🌊رمان ؛ جایی که پاها ممکن است از کار بیفتند. نویسنده: بعد از مناجات، احمد به جمع نگاهی کرد و با سرفه جمله های آغازین را اینطور بیان کرد:« از حضرت مولی الوری است که عالم انسانی را به این روش مقابله دعوت می‌فرمایند: «از شما می‌خواهم هر یک از افکار خود را متوجه محبت و اتحاد کنید، هر وقت فکر جنگ خطور کند با فکری قوی‌تر که صلح است آن را مقاومت نماید. خیال و فکر عداوت را باید با فکری قوی‌تر که محبت است محو کرد، هر وقت سپاه عالم با سیوف و سنان به خونریزی پردازند، جنود الهی باید به کمال مهربانی دست در دست هم دهند تا این توحش به عنایت و فضل الهی که مقلب قلوب طاهره و نفوس مخلصه است محو گردد، گمان نکنید که صلح عالم امری‌ست مستحیل. هیچ چیز با الطاف الهی مستحیل نیست. اگر به تمام قلب آرزوی آشتی و دوستی با هر جنس و نژادی داشته باشید، فکرتان روحأ و ماديأ سرایت کند و آرزوی دیگران هم همین شود، قوتش شدیدتر گردد تا فکر عمومی شود.» آقای انوری ادامه داد:« بیانیات مبارکۀ حضرت بهاءالله:{مَن اغتاظ عَلیکُم قابلُوهُ بالرّفق والذّی زَجَرَکُم التزجروه ُدَعوهُ بنفسه و توکّلوُا علی الله المُنتقم العادل القدیر.}(آیه ۱۵۳کتاب اقدس) مضمون :هر کس با شما به خشونت و غیظ مقابله و رفتار کرد شما جواب او را به محبت و رفق بدهید و کسی که شما را بیازارد شما او را نرنجانید. او را به خودش واگذارید و توکل و اعتماد کنید بر خداوندی که انتقام گیرنده عادل و تواناست.» حنیفا توی دلش به این تناقض فکر کرد:«چطور دنبال محبت و صلح باشیم در صورتی که مدام دنبال مبارزه با حکومت و مسلمانانیم؟!» ناگهان صدای مناجات و آوازخوانی زیبای زنی برخاست. _زبان خرد می گویند هر که دارای من نباشد، دارای هیچ نه! از هرچه گذشت بگذرید و مرا بیابید. منم آفتاب بینش و دریای دانش. پژمردگان را تازه نمایم و مردگان را زنده کنم. منم آن روشنایی که راه دیده بنمایم و منم شاهباز دست بی نیاز که پر بستگان را بگشایم. پرواز بیاموزم. صدای زن به قدری زیبا بود که اشک حنیفا را درآورد. اگرچه این اشک ناشی از تحیر و سردرگمی او بود. احمد گفت:«یه سورپرایز برای همگی دارم. بهتره بگم یه مهمان عزیز که از دیدنش هیجان زده خواهید شد.» هیچ‌کس فکر نمی‌کرد مهمان چه کسی است اما حنیفا فقط انتظار یک نفر را می‌کشید. برای یک بار هم آرزو کرد کاش این مهمان عزیز حمید باشد. در که باز شد با دیدن قامت بنیامین هیجان زده بلند شد. پشت سرش، منتظر آمدن تنها برادرش بود. وقتی فقط بنیامین را دید تمام امیدهایش پرگشودند. با دست زدن مهمانان دستش را بالا آورد و بی اختیار با جماعت همراه شد. بنیامین با همه خوش و بش کرد. به حنیفا که رسید لبخندزنان دستش را فشرد. بنیامین پسر عموی حنیفا پسر بیست و هشت ساله ای بود با قد متوسط، هیکل نسبتا درشت، صورتی سفید و موهایی نسبتا بور. هیچ گاه ریش و سبیل نمی‌گذاشت.چشم های پر قدرت و پرنفوذی داشت. کسی نمی توانست از صورتش حالات و افکارش را بخواند. در جمع قابل احترام و کم حرف بود. سعی می‌کرد به موقع حرف بزند و سوادش را به رخ همه بکشاند. با همه خوش و بش کرد. قبل از آنی که بنیامین با حنیفا حرف بزند، او پیش دستی کرد و فوری پرسید:«حمید کجاست؟! چرا اون نیومده؟!» •┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• http://eitaa.com/joinchat/3496869910C9218c295b9
🌸امشب برای دل های پاکتون 🌺از پروردگار مهربان میخواهم 🌸فاصله نباشد میان شما و 🌺تمام احساس های خوبتون 🌸شما باشید و عشق باشد و 🌺یک دنــیــا سلامتی و شــادی و 🌸امضای خدا پای تمام آرزوهاتون 🌺زندگیتون پر از یاد خــدا 🌸آرزوی من سلامتی شما عزیزان است🙏 🌙شب زیباتون خوش عزیزان⭐️
ڪوچہ‌ احساس
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت صد و هجدهم - خان، پاشو من اومدم! ببین اینجام! پاشو ب
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت صد و نوزدهم دستش را می‌فشارم و با لبخندی پررنگ ادامه می‌دهم: خدا رو شکر که تو روی این یه دونه حساسی!ابرویش را کمی بالا می‌دهد و با شیطنت خاص خودش می‌گوید: البته یه چیز دیگه هم شنیدم! یه نفر اینجا منو بدون پسوند خان خطاب کرد! آره؟! جلوی خنده‌ام را می‌گیرم و محکم می‌گویم: نه!! کف دو دستم را بالا می‌آورد و می‌گوید: خیلی خب! به خاطر این اشتباه باید تنبیه بشی! کف دستت بزنم یا.. میان حرفش می‌پرم و می‌گویم: یا به بهشتت دعوتم می‌کنی؟! نگاهم به نگاهش گره خورده! یک گره‌ی کور! گویی قرار است هیچ‌گاه دست از نگاهش برندارم! این نگاه تمام آرزویِ من بود و هست و چشم برداشتن از آن خطاست! آرامش نگاهش را گوشه‌ی قلبم می‌کارم و عشق به او محصولی‌ست که در تمام قلبم می‌روید! شیرین، خواستنی و به تمامیت یک قلب! او هم شبیه من، به نگاه من خیره مانده! درون نگاهش میخوانم که او هم دلتنگ بوده! شاید هم بی‌قرار! لحنش جدی و خان‌وار می‌شود و می‌گوید: دستور نداریم اینجا! هر چی میگم، باید بگی چشم! مکث می‌کند، با چشم‌هایم اشاره می‌کنم تا بگوید! چشم‌هایش را اندکی ریز می‌کند و می‌گوید: به ازای خطایی که کردی، باز باید صدام کنی! یکباره لحنش تغییر می‌کند و می‌گوید: همون‌جوری که اون‌موقع صدا زدی وگرنه در بهشت به روی‌ تو بسته‌ست! خوب می‌دانم چه می‌گوید و چه می‌خواهد! همراه با لبخند و دلبریِ خاصی می‌گویم: منصور! - جانِ دلم! کافی‌ست تا این دو کلمه مرا به معراج عشقم بکشاند! بی‌هوا و بی‌دعوت خودم را به آغوشش پرت می‌کنم و دست‌هایم را محکم دور کمرش می‌گیرم. چند بار زیر‌لب برایش وان‌ یکاد می‌خوانم و می‌گویم: چقدر میگم خوش‌تیپ نکن، چشمت میزنن! زیر گوشم می‌گوید: آخه طعمِ وان یکاد خوندنت و برق چشمات باعث میشه تکرارش کنم! باید جای من باشی تا بدونی توی نگاهت که غرق میشم، دیگه هیچی از خدا نمیخوام! با مکثی چند ثانیه‌ای می‌گوید: جز خودت! سرم را که بالا می‌آورم، با عشق نامم را روی لب می‌آورد و می‌گوید: یاس! قسم به عشقی که بین دوتامون هست، صداتو که شنیدم، از دلم گذشت خدایا برگردم! یه بار دیگه این عشق، این بهشت سهم قلبم باشه! قطره‌ای اشک بی‌مهابا از قولی که به او داده‌ام، کنار چشمم سُر می‌خورد و می‌گویم: منم همین بهشت و نگاه رو از خدا میخواستم! شکر برای بودنت، آغوشت و گرمیِ نفسات! لحظه‌ای از عشق به نگاهش، به قلبی که بی‌قرار اوست، هدیه می‌دهد و سپس لب‌هایش را روی پیشانی‌ام می‌گذارد! گرمی نفسش روی تنم می‌نشیند و بوسه‌ی عمیقش تا خودِ قلبم رسوخ می‌کند! چند ثانیه‌ی متوالی برایم از محبتش، قلبش و عشقش به زبانی فراتر از تمام زبان‌ها می‌گوید و روحم را مست از عشق نابش می‌کند! سرش را که عقب می‌برد، بی‌تابی قلبم مرا به سمتِ او هل می‌دهد. گویا دیگر جدایی از او کارِ این دل نیست! سرم را نزدیک می‌برم و گونه‌اش را می‌بوسم! برای دردی که کشید و دم نزد! برای فداکاری که بی‌‌منت انجام داد! برای تمام خوبی‌هایی که هر قدر می‌خواهم بشمارم، نمی‌توانم! اندازه ندارد این مهر! این عشق! این بوسه برای دلی‌ست که آوار شده بود و با نفس مسیحایی او باز آباد شد، بهشت شد! جایی که عشق به او در آن جاری باشد، بی‌شک بهشت است و هوایِ آن هوایِ عاشقی! از او که فاصله می‌گیرم، لبخندی از جنس نبات به رویم می‌زند و پر مهر می‌گوید: دلت تنگ بود، آره؟! - میشه دلتنگت نشد؟! میشه عاشق نگاهت نشد؟! تو جایِ من!! ببین میشه جای من باشی و عاشق نشی؟! این دل اسمش برای منه! اصلش مال تو هست! سند خورده به نامت! نگاهِ گرمش را به قلبم تزریق می‌کند و می‌گوید: یاس! عاشقم نباش، جانم باش! قلبم برایش لبخند می‌زند و برای صاحب‌خانه‌اش اسپند دود می‌کند! وجود او فقط لایقِ دوست داشتن نیست! یک او برای مجنون و شیدا شدن کافی‌ست! دستش را دور گردنم حلقه می‌کند و مرا به سمت خودش می‌کشد. آرام‌ و لطیف با صدایِ جذاب مردانه‌اش می‌گوید: این نفس کشیدن فقط به عشق تو هست! عشق کمه برای تفسیرش! تو جانِ این دلی! فکر کنم خدا به دلِ عاشقت رحم کرد، وگرنه من رفتنی بودم! می‌خواهم مشتی به سینه‌اش بزنم که به یاد آن لحظات سخت می‌افتم! از او فاصله می‌گیرم، لبم را می‌گزم و می‌گویم: خیلی اون لحظه‌ها با مشت زدم توی قفسه‌ی‌ سینه‌ات! درد نداری؟! - نه! با خنده می‌گوید: مگه تو مشت زدن به منم بلدی؟! سرم را با خجالت تکان می‌دهم و او می‌خندد! با صدایِ بلند، میان شبی پرهیاهو! آنقدر وجودش حالم را خوب می‌کند که زمین خیس، لباس‌های گِلی و مرطوب و ضعف بدنم را فراموش کردم و غرق در دنیای خنده‌های از ته دل او می‌شوم! بهشت یاس پارت صد و بیست👇👇
ڪوچہ‌ احساس
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت صد و هجدهم - خان، پاشو من اومدم! ببین اینجام! پاشو ب
منصور سعی می‌کنم راهِ جاده را پیدا کنم. از میان درخت‌ها می‌گذریم! دست در دستِ او! کنارِ او و با عشق به لبخند و محبت‌هایِ او! حقیقت این است که درد دارم! تمام تنم کوفته شده، زخم بدنم هم مرا ضعیف‌تر کرده ولی وجودش آنقدر تواناست که می‌تواند از من کوه بسازد! کوهی محکم! لبخندش آنقدر گیراست که می‌تواند ضعف بدنم را به خاطر خون‌ریزی به بادِ فراموشی بسپارد! همین‌طور که کنارم راه می‌آید، می‌پرسد: ثنا چی شد؟! چی به سرش اومد؟ متعجب نگاهش می‌کنم ولی حواسش به جلوی پاهایش در این تاریکی‌ست! - چی باید میشد؟! نفسی از سر حرص می‌کشم و می‌گویم: اومده بود تا سیاه‌بخت.. جمله‌ام را ناقص می‌گذارم! زبانی را که از نبودنِ یار بگوید، باید گاز گرفت! خجول و شرمنده دستم را می‌فشارد و می‌گوید: همش تقصیرِ من بود! حالا مطمئنم که از نبودنت توی عروسی سوءاستفاده کرد و توسطِ پیغامی که با اون زن به من رسوند، من رو اونجا کشوند تا بکُشه! تا با این کار تو رو.. دستش را به سمتِ خودم می‌کشم و می‌گویم: دیگه ادامه نده! میدونم همه‌ی کارهایی که کرد، علتش چی بود! آدم چقدر باید خلأ توی وجودش باشه که فقط با انگیره کشتن دیگری برگرده! اون اول با ظاهر شدن حوالی ده من رو از عروسی بیرون کشید و بعد تو رو با اون پیغام فریب داد که بیای نزدیک رودخونه! خودتو آزار نده یاسمن! تو هیچ تقصیری نداشتی جز نگرانی برای من! فراموش کن این لحظات سخت رو! هر چند میدونم آسون نیست فراموش کردن! دوباره راه می‌افتیم. جاده را می‌بینم و با خوشحالی می‌گویم: مسیر درست بود! حالا کافیه به سمت عمارت حرکت کنیم! - خدا رو شکر! یه سؤال تو ذهنمه! نمیدونم باید پرسید یا نه؟! سریع در جوابش می‌گویم: بپرس! چرا یکی؟! ده تا بپرس! - سروناز چی میشه؟! حالا که مادرش.. ساکت می‌شود. نفسم را با شماره بیرون می‌دهم و می‌گویم: اول باید ببینیم چه اتفاقی برای ثنا افتاده! باید خبر بدیم تا پیداش کنن! اگر اونی هست که ما فکر می‌کنیم، کنارِ ما بزرگ میشه! کنارِ تو! نگاهش می‌کنم و ادامه می‌دهم: مطمئنم دختری که کنار تو بزرگ بشه، آدم خوب و شریفی خواهد شد! لبخند می‌زند، هر چند تلخ! نام مادر را برایش نیاوردم تا آزرده نشود ولی گویی دلِ نازکش تاب ندارد! متوجه خستگی بیش از حد و فشار روحی امروزش هستم و برای عوض کردن بحث می‌گویم: میخوای بیای کولت کنم تا عمارت؟! یکباره می‌ایستد و می‌گوید: تو من رو کول کنی؟! بمیرم من برات! من باید تو را با این زخم و کوفتگی و افتادنت توی رودخونه کولت کنم! چقدر بده که نمیتونم! شرمنده! - برای چی شرمنده؟! من خوبِ خوبم! تو اصلاً اثری از خستگی و ضعف می‌بینی؟! دستش را رها می‌کنم و دو دستم را بالا می‌آورم تا بازوی قوی‌ام را نشانش دهم ولی خروج خون و وارد شدنش به پارچه را حس می‌کنم و تمام تنم درد می‌شود! دم نمی‌زنم، با لبخند دست‌هایم را پایین می‌آورم و می‌گویم: خب بیا دیگه! خیلی خسته‌ای، چرا خودتو اذیت میکنی؟ با نگرانی به اطراف نگاه می‌کند و لبش را می‌گزد! - زشته! اگه مردم ما رو ببینن چی؟! به لباس و سر و وضعمان اشاره می‌کنم و می‌گویم: اصلاً کسی ما رو مگه با این سر و ریخت میشناسه؟! فکر میکنی هر کی ما رو ببینه، میگه خان ده رو دیدم؟! الان فقط شبیه گداها شدیم! بیا از فرصت استفاده کن! می‌خندد و دلم برایش غنج می‌رود. دستم را باز می‌گیرد و دست مخالفش را هم روی آن‌‌ها می‌گذارد: ممنون ولی داروی خستگی من تو دستای مردونه‌ی تو خلاصه شده! دیگه دستم رو ول نکنی‌آ! با شیطنت می‌گویم: چشم ارباب! خنده‌‌اش شدت می‌گیرد ولی کم نمی‌آورد و می‌گوید: آفرین بهت! خوبه! منم جز چشم نمیخوام ازت بشنوم! نگاهم می‌کند و با شادی می‌گوید: آخ یادته با اخم و جدیت اینو بهم گفتی؟! اون موقع ازت خیلی متنفر بودم! ببین دنیا چجوری چرخیده! با غرور خاصی به روبرو نگاه می‌کند و می‌گوید: الان من میگم! معترض به بازویش می‌زنم و می‌گویم: لطفاً توی نقشِ من فرو نرو! من میخوام جای خودم باشم! ضمناً ببین از اون نفرت به چه عشقی رسیدی؟! این نشون‌دهنده‌ی قدرتِ منه! - قطعاً تو یگانه قهرمانِ زندگی منی! با قدرت بازوی تو من الان زنده‌ام هنوز! معترض و ناراحت می‌گویم: یاسمن از مرگ نگو لطفاً! دیگه به این باور رسیدم خدا خودش جان میده و هروقت بخواد میگیره! اول که فهمیدم توی عروسی نیستی و رفتی، همه جا رو گشتم، رفتم عمارت و روی سجاده‌ات یاد آیه صد و شصت  سوره آل عمران افتادم و دلم گره خورد به اعتمادی که توی آیه ذکر شده بود! انگار قلبم دیگه هدایتگرِ من شد! مشکی خسته بود و برای همین تنها راه افتادم به سمت رودخونه. . . . ✍نویسنده: زهرا نصر ⚘ ⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
https://eitaa.com/koocheyEhsas/66330 لینک قسمت اول رمان اقیانوس ها از خانم زهرا صادقی(هیام) 😍🌸