ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_صد_و_نهم - سلام!.. چرا این
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_صد_و_دهم
قرص کامل ماه مثل یک بشقاب پر از نور، وسط سفرهای به رنگ شب با پولکهایی طلایی میدرخشید و آرامش را به دل شهر میپاشید. چقدر زیبا بود. چه پر رمز و راز این زیبائیاش را به رخ میکشید. تنها اما صبور از آن بالا شاهد همهی خوبیها و بدیها بود و باز سخاوتمندانه تاریکیها را روشنی میبخشید.
عاطفه دست از تماشای ماه کشید و پردهی اتاقش را انداخت. روی تخت نشست. هنوز هم تردید داشت امروز کار درستی کرده یا نه. وقتی مادر حاجآقانصر زنگ زده بود تا جواب بگیرد، با قاطعیت " نه " گفته بود و در مقابل چراهای او فقط سکوت کرده بود. حالا داشت خودش را سرزنش میکرد، که چرا کمی بیشتر صبر نکرده و حرفهای او را نشنیده.
بیشتر برای روابط کاریش نگران بود تا چیز دیگر. فکر میکرد با نه گفتنش، شاید مثل گذشته رفتار نکند و او را نمکنشناس بداند. هرچه بود حاجآقانصر باعث شد تا در بسیج بتواند جایگاه امروزش را به دست آورد و همین باعث عذابوجدانش شده بود.
نفسش را بیرون داد. فکر کرد:" حالا دیگه کار از کار گذشته و جواب رد دادم. هر چه باداباد. نهایتش از اون مرکز بیرون میام و جای دیگه مشغول میشم. به دردسرش نمیارزه. "
با این فکر چشمانش را بست و خوابید. مرغ ذهنش اما به هر سو پر میکشید و خیالش راحت نبود.
***
محمدامین توی ایوان نشسته بود و به ماه خیره شده بود. چقدر امیدوار بود امشب مادرش خبرهای خوشی به او بدهد و حتی آنقدر اطمینان داشت که جعبهای شیرینی خریده و با خوشحالی به بیبیزینب داده بود. ولی وقتی دید بیبی زبان در دهان میچرخاند و از جواب طفره میرود، فهمید اوضاع خوب نیست و قطعاً عاطفه جواب رد داده. دلیلش را نمیفهمید. فکر میکرد چه عیب و ایرادی دارد که نه شنیده! برای لخظهای فکر کرد پیشنهاد ازدواج به هر دختری میداد قبول میکرد! تا شب فکرش درگیر بود. رفت سراغ قرآن. آن را برداشت و به ایوان رفت. گشودش. این آیه جلوی چشمانش نقش بست. سورهی انفطار.
"یا ایُهَا الانسان، ما غَرَّکَ بِرَبکَ الکَریم "
لرزشی مثل برق از وجودش گذشت. خدایا!.. قرآن را بست و مثل بادکنکی که سوراخ شده باشد، در هم مچاله شد. کی دچار این غرور شده بود؟ حالا دیگر بیشتر از جواب رد عاطفه، از خودش عصبانی بود. شیطان به راحتی توانسته بود از این طریق به قلبش رخنه کند و بدون اینکه متوجه باشد بر وجودش مسلط شود. لبهایش لرزید. "فَاستَعِذ بالله مِنَ الشیطان الرجیم"
او خودش را از همه نظر کامل میدید و آماده شده بود تا جواب مثبت را بشنود.
اشک، سنگینی این قصور و به واقع این گناه کبیره را از دلش کَند و روی گونههایش فرو غلطید. چطور به خودش اجازه داده بود تا به این حد مغرور شود! چطور برای لحظهای فراموش کرده بود همهی این امتیازات مال خودش نیست و همه را تنها از خدا دارد!..حالا که فکرش را میکرد میدید او همهچیز را به خدا نسپرده بود. فقط ادایش را درآورده بود. نه! فقط به زبان گفته بود. شاید آن لحظه هم قلباً به خدا سپرده بود ولی اطمینانی کاذب هم ته قلبش حضور داشت که نه نمیشنود.
او فخر نمیفروخت. به هیچ کس. ولی همینکه اینقدر خودش را خوب میدید که انتظار جواب رد نداشت، یعنی غرورِ قلبی. یعنی گناه.
هقهقش بیشتر شد. سرش را پایین انداخت. تسبیح را در دستانش فشرد. با گریه و التماس زیر لب ذکر میگفت.
" استغفرلله الذی لاالهالاالله هو الحی القیوم و اتوب الیه. " شانههایش میلرزید و همهوجودش هم.
باید اول خودش را پاکسازی میکرد. باید روحش را جلا میداد. نیت کرد سه روز روزه بگیرد. به هیچچیز فکر نکند.
بلند شد. برای رهایی از این حس کشنده، باید به خود خدا پناه میبرد. او با تواضع در برابر دیگران شاخ و برگ غرورش را قطع کرده بود؛ اما ریشهی این درخت را در قلبش هم باید از جا درمیآورد و قلع و قمعش میکرد. تنها راهش هم مجاهدت نفس بود و بس.
وضو گرفت. قامت بست. همانجا روی زمین سرد به نماز ایستاد. ماه شاهد مناجات او بود و اشکهای عاطفه. و خدا شاهد همهی آنها و همهی آدمها.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_صد_و_نهم روحان
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_دوم * پایانِ یک آغاز *
#قسمت_صد_و_دهم
نگاهش روی چند تکه ابر که درهم ادغام میشدند، خیره مانده بود. وقتی پیام حبیب را خواند حدس میزد حرفهای آن روزش را شنیده. این را از کنارهگرفتن این چند روزش هم فهمیده بود. باید خودش را برای سؤال و جواب آماده میکرد. با خودش فکر کرد، چه بهتر! بههرحال همینکه چیزی از او پنهان نمیماند و به راحتی میتوانست فکر کند، چندان هم اتفاق بدی نبود. صدای زنگ در از جا پراندش. حتماً حبیب بود. از جا بلند شد و چادرش را مرتب کرد.
حاجحسین در حالیکه بیرون میرفت، به تکتم لبخند زد." حتماً حبیبه. "
تکتم به دنبالش رفت و گفت:" بابا شما هم بیاین دیگه.."
- من سرم درد میکنه.. بمونم خونه بهتره..شماها برید بابا..
- ولی آخه..
حاجحسین در را باز کرد و گفت:" بیا برو دیگه چونه نزن..بدو.."
حبیب موقر و آراسته به ماشینش تکیه داده بود. حاجحسین را که دید به طرفش آمد و احوالپرسی کرد. تکتم از پدرش خداحافظی کرد و رفت داخل ماشین نشست. میدانست پدرش سردرد را بهانه کرده تا آنها راحتتر حرفهایشان را بزنند. برای او دستی تکان داد و به سمت گلزار حرکت کردند.
تکتم ساکت نشسته بود و غرق در اندیشههایش به مناظر بیرون نگاه میکرد. حبیب آهنگ ملایمی گذاشته و خیره بود به روبهرویش.
دلش میخواست تکتم جوابش را داده بود و این جاده تا ابد ادامه پیدا میکرد؛ اما دلواپسیِ چیزی که میخواست بشنود، اجازه نمیداد تا به آن دورنمای زیبا با آرامش خیال بیندیشد. باید خودش را برای شنیدن هر چیزی آماده میکرد.
تمام مسیر در سکوتی خودخواسته طی شد.
ابرها کمکم متراکمتر میشدند. هوا سوز سردی داشت. گلزار خلوتتر از همیشه بود.
روبهروی عکس طاها نشستند. تکتم به صورت برادرش نگاه کرد. انگار غم تمام عالم یکجا به قلبش هجوم آورد. اشک ناخودآگاه نشست توی کاسهی چشمانش، اما همانجا ماند. انگار منتظر یک تلنگر بود تا جاری شود.
بعد از خواندن فاتحه، حبیب تمام دلواپسیاش را با یک نفس عمیق بیرون فرستاد.
- گاهی تو زندگی یه چیزایی پیش میاد که اصلاً انتظارشو نداری..یه غافلگیرییایی برات داره که انگشت به دهن میمونی که مگه میشه!.. مگه امکان داره!..
وقتی چارنعل رو اسب بیخیالی میتازی و میری، یهو یه جا..یه مانع..
خدا میگه وایسا..بکش ترمزتو..یکم یواشتر..مواظب باش کلهپا نشی..
کمی مکث کرد.
- من آدمی نبودم که چارنعل بتازم و بیخیال باشم..مانعا رو نبینم. ولی خب..آدمه دیگه..گاهی یادش میره درست اون جایی که فکرشو نمیکنی یهو یه مانع سبز میشه جلوت که نمیدونی چطور ازش عبور کنی.
رو کرد به تکتم که ساکت داشت گوش میکرد.
- یادتونه ازم پرسیدین چرا شما رو انتخاب کردم؟
متتظر عکسالعمل او نماند. بلافاصله گفت:" به یه دلیل خیلی ساده! دوس داشتن.
که خب البته این دوس داشتن خودش دلایل دیگهای داره مث سادگی..صداقت..ایمان..اعتماد.."
این را گفت و به تکتم خیره شد. تکتم چشمانش را دوخته بود به گلهای رز پرپرشدهی روی قبر. از حرفهای حبیب مطمئن شد موضوع مربوط به هامون میشود.
حبیب ادامه داد:
" واقعیتش من به شما علاقهمند شدم. ولی اصلاً دوس ندارم این علاقه سدی بشه در مقابلمون که شما بخواید تحت فشار قرار بگیرید و.."
تکتم سرش را بالا گرفت و زل زد به حبیب." برید سر اصل مطلب. "
حبیب نگاهش کرد. مستقیم و جدی.
" اصل مطلب هامون شمسِ.. "
بعد سرش را پایین انداخت.
- من آدم بدبینی نیستم ولی خب حق بهم بدید وقتی چند بار این آدم رو تو بیمارستان یا در حال گفتگو با شما ببینم..یکم..نگران بشم..
تکتم آه کشید." بله حق دارید.. راستش من خودمم غافلگیر شدم.."
نیمنگاهی به عکس طاها کرد و گفت:" ماجرا برمیگرده به حدود سه سال پیش..وقتی من دانشجو بودم..اصفهان.."
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4