eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.3هزار دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_صد_و_بیستم_و_نهم با صدای د
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم *تصمیم* - چطوری مهندس؟.. یه چایی هم برای من بریز بی‌زحمت.. تکتم فقط سرش را تکان داد. طاها نزدیکش رفت. - زبونت‌و موش خورده یا روزه‌ی سکوت گرفتی؟! تکتم سینی را برداشت. بدون اینکه کلامی به زبان بیاورد رفت توی هال. سینی را روی میز گذاشت. اگر می‌نشست بدون شک اشکش سرازیر می‌شد. بغض بدی گلویش را می‌فشرد. حاج‌حسین رو به طاها که با تعجب تکتم را نگاه می‌کرد، گفت: " من یکم حالم خوش نبود..نگران شده.." طاها چشم از تکتم که داشت به اتاقش می‌رفت، برداشت و به پدرش دوخت. - بهتون گفتم نمی‌خواد سفارش اون کتابخونه رو بگیرین.. حرف گوش نمی‌کنین..کار خودتون‌و می‌کنین..خب اینم میشه نتیجه‌ش..فشار میاد بهتون.. همچنان غر می‌زد." چقد گفتم صبر کنین..کارای من سبک بشه..امتحانای تکتم تموم بشه..بعد چن تا سفارش خوب می‌گیریم..باز رفتین کار خودتون‌و کردین.." حاج‌حسین کلافه گفت:" خیله خب..بسه اینقد غر نزن دیگه!.. ازشون وقت می‌گیرم خوبه؟!.." طاها نفسش را با یک فوتِ محکم بیرون داد. چایش را برداشت. نگاهش به در اتاق تکتم بود. رفت توی فکر. خواهرش را خوب می‌شناخت. بعید می‌دانست سکوت او فقط به خاطر همین موضوع باشد. قیافه‌اش که خیلی گرفته بود. چایش را خورد و بلند شد. " من برم یه سری بهش بزنم.." با زدن تقه‌ای به در، وارد اتاق شد. تکتم روی تخت دراز کشیده بود. با دیدن طاها بلند شد. - چی شده خانوم مهندس! چرا اینقد دپرسی؟! تکتم چهارزانو نشست. سرش پایین بود. اگر به چشمان طاها نگاه می‌کرد، طاقت نمی‌آورد و گریه را سر می‌داد. طاها که سکوت او را دید، آرام روبه‌رویش نشست. " حرف می‌زنی یا به حرفت بیارم! " تکتم لب زد:" چی بگم.." طاها خونسرد گفت:" بگو کیه و چیکاره‌ست! " تکتم با چشمانی که از حیرت گشاد شده بود، سرش را بالا گرفت. همه‌ی معادلات ذهنیش به هم ریخت. - کی کیه؟! - همونی که تو رو به این روز انداخته! تکتم خودش را از تک‌وتا نینداخت. می‌خواست بداند طاها واقعاً چیزی فهمیده یا می‌خواهد زیر زبانش را بکشد. عادی‌تر از قبل گفت‌:" منظورت باباست دیگه! " طاها زرنگ‌تر بود. با قیافه‌ای حق‌به‌جانب گفت: "نخیر آباجی خانوم..منظورم همونیه که بهشون ایمیل می‌زنی.." قلب تکتم ایستاد. از کجا فهمیده‌ بود؟ در دلش گفت:" من که همه‌چیو پاک‌سازی می‌کردم! از کجا می‌دونه؟! " باز هم خودش را لو نداد. " من که همش به عاطفه ایمیل می‌زنم.. تو منظورت کیه؟! " طاها نگاه پرسشگرش را به او دوخته بود و پلک هم نمی‌زد. یک‌دستی‌اش نگرفته بود؛ اما مطمئن بود یک چیزی هست. یک شب که تکتم پای کامپیوتر بود و او سرزده وارد اتاق شده بود، دید که دارد چیزی می‌نویسد و قبل از اینکه صفحه را ببندد، فهمید ایمیل است. انتظار داشت لب باز کند و چیزی بگوید. - راستش‌و به من بگو.. ( دوباره یک‌دستی زد) ایمیلتو خوندم.. تکتم به وضوح رنگش پرید. دیگر جای انکار نداشت. با خودش گفت:" خدایا..نکنه بازم حوس‌پرتی کردم! اصلاً من که می‌خواستم بگم.. خب چه بهتر‌!.. میگم و قضیه‌ی بابا رو هم پیش می‌کشم.." سکوت کرد و سرش را پایین انداخت. انگشتانش را به هم می‌پیچید. طاها منتظر نگاهش می‌کرد. چقدر حرکات پراسترسش حالش را دگرگون می‌کرد. دیگر اطمینان یافته بود خواهر کوچکش عاشق شده و این را قشنگ از حال‌‌وروزش می‌فهمید. - راستش..یکی از همکلاسی‌هامه..ما.. عاقبت اشکش سرازیر شد. - ما..یه مدتیه..با هم آشنا شدیم.. نفهمیدم چی شد که..که..به هم علاقمند شدیم و .. اشکهایش را با انگشت پاک کرد. طاها می‌کوشید خونسردیش را حفظ کند. لحظه‌ای به سکوت گذشت. با حرکتی آرام از روی تخت پایین آمد و در اتاق قدم زد. تکتم دماغش را بالا کشید. می‌فهمید طاها منقلب شده، ولی چاره‌ای هم نداشت. باید می‌گفت ولی نه همه‌چیز را. - طاها!.. من.. نمی‌خوام خودخواه باشم.. می‌دونم باید زودتر از اینا می‌گفتم..ولی خب.. خودمم نطمئن نبودم.. از علاقش.. اینکه.. فین‌فین‌ می‌کرد و حرف می‌زد. - اینکه..واقعا منو به خاطر آینده‌ش می‌خواد یا از روی.. هوس‌بازی.. نمی‌خواستم تا خودم مطمئن نشدم حرفشو پیش بکشم.. - حالا مطمئنی؟! صدای طاها انگار از ته چاه بالا می‌آمد. - اوهوم.. - خب حالا مشکل چیه؟ - نمی‌دونم چیکار کنم..بابا حال و روز خوبی نداره..از یه طرفم هامون.. - پس اسمش هامونه! تکتم پاهایش را جمع کرد و به تخت تکیه داد. با بغض ادامه داد:" طاها درکم کن.. من.. " طاها برگشت طرفش. باید سرزنشش می‌کرد یا قوت قلب می‌داد؟ نگاهی به صورت پف‌کرده و سرخ از اشک تکتم انداخت. دلش به حال او می‌سوخت. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_صد_و_بیست_و_نهم
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * " کوجای پِسِر حَجی؟! " پیام فربد لبخند را به لبش نشاند. " خونه‌م. جات خالی دارم آب‌پرتقال می‌زنم تو رگ! " فربد شکلک تعجب برایش فرستاد. " باور کونم آب پرتقاله؟ " هامون‌ با خنده کثافتی زیر لب گفت و شکلک خنده را برایش فرستاد. " مطمئنم! من که مث تو منحرف نیستم. " فربد نوشت:" می‌زنگم..حالی نوشتن ندارم. " چند ثانیه بعد شماره‌اش روی صفحه افتاد. به محض اینکه هامون تماس را وصل کرد، فربد گفت: "‌ هنوزم مثی اون موقا پاستوریزه‌ی! گفتم رفته‌ی آلمان آدم شده‌یا! " - آدم بودم.. - چیطوری؟‌.. - خوب! - خره! یه نشونا آدِم شدن اینه که صُپا آب‌پرتاقال نزِنی تو رِگ! کِلاسی کارِدا بِبِری بالا مهندس! - گروه خون من به اون چیزایی که تو مخ معيوب تو می‌گذره نمی‌خوره! من با همین آب‌پرتقال حال می‌کنم. - خاک تو سرِد! - ده! - والا! حالا بوگو خونِدون کوجاس! - واسه چی می‌خوای؟! - می‌خوام بیام اون ریختی نحسیدا بیبینم! - مگه تو کجایی؟! - فرودگاه! هامون یکهو بلند شد. - اِ! همین‌جا؟! تهران؟! - آره دیگه! پ کوجا! هامون ذوق‌زده گفت:" پس چرا زودتر نگفتی؟! " - همین‌جوری..الِکی.. - بمون بیام دنبالت.. - بدو پّ! هامون به سرعت لباس پوشید و حرکت کرد. دلش برای خل‌بازی‌های فربد تنگ شده بود. وقتی رسید فرودگاه، فربد توی سالن انتظار نشسته بود. از همان دور شناختش و برایش دست تکان داد. فربد با دیدن هامون از جا برخاست و برایش آغوش گشود. ثانیه‌ای بعد هر دو در آغوش هم فرو رفتند. هامون در همان حالت گفت:" چقد از دیدنت خوشحالم پسر! " - منم همین‌طور! دلم واسِد یه ذره‌چی شده بود! هامون خندید. - هنوزم این لهجه‌ی مسخرت‌و ول نکردی! دیگه باید خارِجکی حرف بزنی! فربد قیافه گرفت. - مِگه لهجه‌م چِشِس! به این خُبی! تازه نی‌می‌دونی با همین‌ لهجه‌م چه کاسبی‌ای می‌کونم دادا! - از تو بعید نیست.. واسه چی خبر ندادی میای؟! - یهوی شد! فرامرز کاراما رِدیف کرد! خودمم خبِر نداشتم قراره بیام! از فرودگاه که بیرون رفتند، فربد دوروبرش را با تعجب نگاه کرد." اّه‌ه‌ه..چقد همه چی عوِض شده ..خیابونا چقد تغییر کرده! " بعد نگاهی سرتاپای هامون انداخت." آ تو چرا اینقد چاق شده‌ی! نپُکی یهو! " هامون خندید. - همچین میگی انگار بیست ساله نبودی!.. خودت چرا اینقد مردنی شدی؟! مثلاً رستوران‌داری؟! - اونجاوا مانکن می‌پسندن دادا! هامون لب‌هایش را به پایین کش داد. - موهاش‌و! فربد دستش را لابه‌لای موهایش فرو برد. - مُده خره! سوار ماشین شدند. هامون‌ همان‌طور که سوئیچ را می‌چرخاند، گفت: " بیا بریم که خیلی باهات کار دارم..چن روز می‌مونی؟! " - نی‌می‌دونم..شاید یه دو هفته‌ی موندم..می‌خوام اصفونم برم. - پس بزن‌بریم. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4