eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.3هزار دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_صد_و_سی_و_دوم فربد غرق در
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم *تصمیم* - وای هامونی! دِلمالِش گرفتم..خره انگاری تو دلم انقلابِس.. - اَه‌اَه..مردِ گنده.. یه ذره به خودت مسلط باش..خجالت نمی‌کشه..یه وقتایی مث این دخترای نُنُر حرف می‌زنی.. - خب دلم یه حالیه.. نی‌میدونم چمه.. - فربد..دیدار اول خیلی مهمه..تو رو خدا گند نزن.. - باشه بابا.. سرولباسم خُبه؟ یقه‌‌ی کتش را تکاند. کراوات مشکی‌اش را صاف کرد و نیم‌نگاهی به هامون انداخت. " جنتلمنی می‌بارِد اِز قیافه‌م!..تووَم یخده خودِدا شلخته بیگیر تا من بیشتِر تو چش بیام.." هامون چپ‌چپ نگاهش کرد. فربد قیافه‌ی مظلومانه‌ای به خودش گرفت. " خره به خاطری خودِد میگم.. جون دو تای.." وقتی رسیدند، هر دو از ماشین پیاده شدند. مراسم در ویلای بزرگی در خیابان عباس‌آباد برگزار می‌شد. بعد هم از آنجا به باغ رضوان می‌رفتند. فربد با دیدن ویلا، سوت بلندی کشید. " اممم عجب ویلایی!.." از در ورودی بزرگ ویلا که فرفروژه بود، گذشتند. باغچه‌ای مستطیل شکل، سمت راستشان بود که درخت‌های سرو درون آن را به شکل زیبایی هرس کرده بودند. ساختمان ویلا که نمای آن کلاسیک بود و آدم را یاد کاخ‌های قدیمی می‌انداخت، جلوشان سر به آسمان کشیده و باغچه‌های گرد و کوچک زیبایی پر از درختچه‌های سبز و گلهای رنگارنگ، روبه‌رویش قرار داشت. تنها از لباس مشکی کسانی که در رفت‌وآمد بودند، و تاج‌گلهایی که دورتادور مسیر سنگ‌فرش که به ساختمان ویلا می‌رسید، می‌شد فهمید این مراسم ختم است. فربد نگاهی به اطراف انداخت. سر در گوش هامون فرو کرد و آهسته گفت:" میگم اینا چوغوندِر لا خاک کردن؟ نه پارچه سیاهی، نه نوار قرآنی، نه چیزی.." هامون گفت:" هیسسس، حتماً سر خاک گذاشتن.. یا بعد میذارن..دو دیقه زبون به دهن بگیر!.." با هم وارد ساختمان شدند. یک سفره‌ی بزرگ که شبیه سفره‌ی عقد بود انتهای سالن به چشم می‌خورد. فرقش با سفره‌ی عقد، آن نوار پارچه‌ای سیاه بود که از بالا تا پایین سفره، کشیده شده و به جای نقل و نبات، خرما و حلوای مجلسی داخلش گذاشته شده بود. فربد دوباره زیر لب گفت:" چه عجب! یه پارچه سیا دیدیم اینجا! " اولین کسی که هامون دید، پدرش بود که با فریدون روی مبلهای گوشه سالن نشسته بودند و حرف می‌زدند. به سمت آنها رفت. فریدون با دیدن او، از جا بلند شد. - هامون جان! خوش آمدی پسرم! فربد، مرد قدبلندی را دید که ریش‌هایش را از ته زده بود. ابروها و موهای جوگندمی‌اش، معلوم می‌کرد پنجاه سال را رد کرده و کت وشلوار شیکی هم تنش بود. تیمور هم از جا بلند شد. - چقدر دیر کردی پسر! مادرت خیلی دلواپست بود. - تا اومدم از دانشگاه بیام، دیر شد. شما خوبین عموفریدون! .. فریدون به هردوشان دست داد. " ممنون! خوبم پسرم.. با اشاره به فربد گفت:"معرفی نمی‌کنی؟! " هامون به فربد نگاه کرد. نگاه شوخ و نافذش روی صورت صاف فریدون در حرکت بود. - ایشون دوستم فربد..همکلاسی دانشگاه، رفیق و یار همیشگی.. فربد کمی خم شد." خوشبختم آقا.." هامون رو با پدرش گفت:" مامان اینا کجان؟! " - طبقه‌ی بالا..الان میان.. همین‌که نشستند، ثریا همراه چندنفر دیگر، ازجمله خواهرش و فریناز به جمع آنها اضافه شدند. فریناز که از موقع ورودش در فرودگاه، سعی داشت توجه هامون را به خود جلب کند، جلوتر ازهمه به او نزدیک شد و گله کرد که چرا زودتر نیامده. چشمش به فربد افتاد. - اِ..شمایین؟..حالتون چطوره! واسه مامان اینا تعریف کردم چقدر شما بامزه‌این!..مامان ایشون همون دوست هامونه.. هامون اخم‌هایش را درهم کشیده بود. رفت کنار پدرش نشست. فربد خنده‌ی زورکی‌ای کرد و در دلش گفت:" وای‌وای‌وای..اِلای سه قلی بودی نِمِکدون! " سینه‌اش را صاف کرد و گفت:" راس می‌گویند..چقد باعثی خوشبختیه‌س که اِز من تعریف کرده‌ین.." با خنده سری برای دو خواهر و خواهرزاده، خم کرد. سهیلا که آرایشش معلوم نمی‌کرد پا در مراسم ختم گذاشته یا عروسی، بادبزن دورطلائیش را که با موهایش همرنگ بود، حرکت داد و پشت چشمی نازک کرد. همه نشستند. ثریا نگاهش بین هامون و فریناز در حرکت بود. هامون اما، در این فکر که چطور می‌تواند اوج کم‌محلی‌ها و ضدحال‌هایش را برای فریناز به کار ببرد. فربد سرش را پایین انداخته بود و زیرچشمی هامون را نگاه می‌کرد. به شدت در آن جمع، معذب بود و دنبال راهی می‌گشت تا فرار کند. هامون سرش را بلند کرد. متوجه نگاه‌های ملتمسانه‌ی فربد شد. می‌خواست چیزی بگوید که با حرف فریدون درجا میخکوب شد. - هامون‌جان! به سلامتی درسِت تموم بشه.. خیال ازدواج نداری؟! همه به هم نگاه می‌کردند. فربد لبهایش را گاز می‌گرفت که نخندد. سهیلا بادبزنش را تندتند تکان داد و با آن صدای تودماغی گفت:" وا..آقافریدون..الان چه وقت این سؤالاست.. شگون نداره تو مراسم ختم..لطفاً.." قیافه‌اش را طوری گرفت که انگار می‌خواست بگوید:" لطفاً خفه شین.." 👇👇👇
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_صد_و_سی_و_دوم س
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * پنج‌شنبه بود. هوا سرد ولی آفتابی. خسته از شلوغی‌های روزمره‌، دلش می‌خواست یک روز برای خودش باشد. برای همین مرخصی گرفته بود. می‌خواست کمی درس بخواند. سری هم به طاها بزند. شب قبل توی خواب، فقط نگاهش کرده بود بدون اینکه کلامی حرف بزند‌. حق داشت. خیلی وقت می‌شد که سر مزارش نرفته بود. پتو را کنار‌ زد. سروصدایی نمی‌آمد. کش‌وقوسی به بدنش داد و از جا برخاست. چرخی در خانه زد. از حاج‌حسین خبری نبود. به آشپزخانه رفت. فکر کرد توی هوای به این سردی آش می‌چسبد‌. کابینت‌ها را یکی‌یکی وارسی کرد. همه‌چیز داشت. می‌توانست سر مزار هم ببرد. طاها عاشق آش بود. با این فکر، همه وسایل را آماده کرد و دست به کار شد. وقتی بوی پیازداغ توی خانه پیچید، ناخودآگاه یادش افتاد به حبیب. نمی‌دانست چرا هربار بوی پیازداغ و نعنا به مشامش می‌خورد یاد او می‌افتاد. پیازها را هم زد و رویشان زردچوبه پاشید. گلرخ گفته بود: " چن وقتیه از آقای دکتر خبری نیست‌؟ نیومده بیمارستان‌! " تکتم شانه‌ای بالا انداخته بود." حتماً باز سمیناری چیزی داشته! " سمینار نداشت. حبیب رفته بود کربلا. یکهویی. به اصرار روح‌انگیز. گلرخ وقتی فهمیده بود به اولین نفری که خبر داده بود، تکتم بود. کفگیر را کشید توی پیازها. زنگ زده بود برای خداحافظی. دلش گرفت وقتی التماس دعا گقته بود و او با لحنی غمگین گفته بود:" محتاجم به دعا." حوصله نداشت نعنا را جدا سرخ کند. همه را روی پیازها پاشید و شعله را خاموش کرد. وقتی کارش تمام شد، رفت سراغ موبایلش. لیست تماس‌ها را چک کرد. خبری نبود. منتظر بود هامون‌‌ زنگ‌ بزند؟ صفحه را بست و پیام‌هایش را باز کرد. نوشت:" سلام‌! کجایی؟!" ولی بلافاصله پاکش کرد. یک هفته‌ای می‌شد که از هامون خبر نداشت. از همان روز که دعوتش کرده بود با هم و با آن رفیقش که می‌گفت از ترکیه آمده، بیرون بروند و او نرفته بود. کار داشت خب. موبایل را روی تخت انداخت و به آشپزخانه برگشت. دلش می‌خواست با کسی حرف بزند. عاطفه نبود. رفته بود اصفهان. مادربزرگش فوت کرده بود. پوفی کشید و به پیشخوان تکیه داد. باید خودش را مشغول می‌کرد تا کمتر فکر کند. رفت سراغ کتاب‌هایش و تا وقتی حاج‌حسین بیاید مشغول خواندن شد. *** - از آش دیگه چیزی نمونده؟ تکتم ظرف را نشان حاج‌حسین داد. - نه! تموم شد.. حاج‌حسین رو کرد به خانم‌ جوانی که پشت سرش ایستاده بود." شرمنده خانم! تموم شده! " زن تشکر کرد و رفت. حاج‌حسین روی دو پا نشست و با لبخند گفت:" عجب آش خوشمزه‌ای بود.. هوا هم سرد بود به همه چسبیده! دستت درد نکنه بابا! " تکتم خوشحال از اینکه بعد از مدتها توانسته بود کاری برای برادرش انجام دهد، گفت:" نوش جان! " حاج‌حسین از جا بلند شد." من برم یه دوری این اطراف بزنم.. نمیای؟ " - نه باباجون! می‌خوام یکم با طاها حرف بزنم.. - باشه.. وقتی حاج‌حسین رفت، تکتم زیراندازش را درست روبه‌روی عکس طاها پهن کرد و نشست. نگاهش را گره زد به چشمان‌ عسلی رنگ طاها که توی عکس انگار رنگ‌ دیگری بود. صدایش، از میان خاطرات گذشته در گوشش زنگ‌خورد. - بیا حرف بزنیم! - از چی؟! - از همه چی.. از هر چی تو دوس داری.. و او دلش می‌خواست بگوید از همه‌ی چیزهایی که به ذهنش قلاب انداخته بودند و از هر طرف می‌کشیدند‌. بگوید از حال این روزهایش که مدام با خودش در جنگ بود و حالت تهوع می‌گرفت از این همه سرگردانی. نگاه طاها گویا بود. - منتظرم بشنوم..بگو خواهری.. من همین‌جا نشستم کنارت.. بگو قربونت برم.. تکتم آه کشید. از بن وجودش. باید از اول شروع می‌کرد. از همان روز که تردید افتاده بود به جانش. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4