eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.3هزار دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_صد_و_سی‌ام - چطوری مهندس؟.
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم *تصمیم* طاها به چشم‌های اشک‌آلود او نگریست. حالتی در آنها دید که نتوانست با تندی حرف بزند. سعی کرد لحنش مهربان باشد. - خب..اینکه تو وارد یه رابطه شدی که البته من تأییدش نمی‌کنم، چون اول از همه باید خانوادت‌و در جریان می‌ذاشتی. اون آقا هم اگه تو رو می‌خواد باید هم به خانوادش بگه هم ما بشناسیمش..اینا به کنار.. ولی هنوز که چیزی معلوم نیس..تو غمبرک زدی! تکتم پرید وسط حرفش. - طاها..من که بچه نیستم..دختر چارده ساله هم نیستم..همه‌ی اینارو خودم می‌دونم..من فقط نگرانم.. - نگران چی؟ هر وخ اومد تو این خونه..قضیه جدی شد.. بعد.. هنوز که نه ما اونو دیدیم نه می‌شناسیم..نه چیزی.. بعدشم..گیریم قضیه جدی شد..شتریه که در خونه هر دختری می‌خوابه.. چاره‌ای هم نیس.. - طاهاااا! - مگه دروغ میگم! تو تا آخر عمرت که نمی‌تونی ازدواج نکنی..اولا که بابا خداروشکر سَرِ پاست.. حالش اون‌قدرام خراب نیس..درثانی..بالاخره این نشد یکی دیگه پیدا میشه..تو که نمی‌تونی به فکر آینده‌ت نباشی..بابا هم به این امر راضی نیس..مطمئن باش اونم خوشبختی تو رو می‌خواد.. تکتم با نگاه غمگینی، چشم به او دوخته بود. طاها با لحن مهربان‌تری ادامه داد: " از همه‌ی اینا گذشته..من که بابا رو تنها نمی‌ذارم..تو هم اگه ازدواج کنی و بری.. من هستم.. من تا تو رو تو لباس عروسی نبینم زن نمی‌گیرم قربونت برم.. خیالت راحت.. تازه..اگه بخوامم یه روز ازدواج کنم..هرگز بابا رو ول نمی‌کنم..اینو مطمئن باش.." از جایش برخاست. آنچه را که می‌خواست بشنود، شنیده و آنچه را که می‌خواست بگوید، گفته بود. از حالت چهره‌ی تکتم هم، رضایت خاطرش را فهمید. - پاشو..پاشو که دارم از گشنگی ضعف می‌کنم. یه آبی به سروصورتت بزن شدی عین لبو..بیا یه چیزی بده بخوریم..بدو.. در حین رفتن گفت:" در ضمن، شماره‌ی این آقاهامون‌و هم میدی به من.." در آستانه‌ی در برگشت و خیلی جدی گفت:" خودم ته‌وتوش‌و درمیارم..مگه من چن تا آبجیِ مهندس دارم؟ همین‌جوری کشکی کشکی بدمش بره؟!" چشمکی زد و رفت. تکتم لبخند زد. با حرف‌هایی که طاها زد، آرام‌تر شده بود. طاها پشتوانه‌ی محکمی بود که از داشتنش غرق خوشی می‌شد و خدا را شکر می‌کرد که او هست. از همان بچگی هوایش را داشت. حمایتش می‌کرد. به‌خصوص روزهای بعد از فوت مادرشان. از هیچ محبتی در حقش دریغ نمی‌کرد. با قلبی مالامال از اطمینان و عشق، رفت تا بساط شام را برای دو مرد بزرگ زندگی‌اش فراهم کند. *** آسمانِ شب، زیبا بود. سیاه و گسترده. کم‌کم گرمای هوا رو به فزونی می‌رفت. پنجره را باز کرده بود و به حرف‌های تکتم فکر می‌کرد. حرف‌هایش درمورد طاها. گفته بود شماره‌اش را به او داده و دیر یا زود، تماس می‌گیرد. وقتی فهمید، عزمش را برای دورکردن فریناز از خودش، جزم‌تر کرد. باید به هر بهانه‌ای که می‌توانست او را به اصفهان می‌کشاند. مانده بود چه بهانه‌ای جور کند. توی همین فکرها بود که تلفنش زنگ خورد. ثریا بود. - هامون‌جان! خوبی مامان! - سلام! خوبم..شما چطورین؟ بابا خوبه؟ - همه خوبیم عزیزم.. هامون از کنار پنجره رفت سمت آشپزخانه. می‌خواست یک قهوه برای خودش درست کند. - چه خبر از امتحاناتت؟ بمیرم الهی! حتماً خیلی سختی کشیدی.. هامون همان‌طور که مشغول بود، جواب داد:" همه‌چی خوبه مامان..دو سه تا دیگه بیشتر نمونده.. دیگه چاره‌ای نیس..باید تحمل کرد.." ثریا کمی بااحتیاط گفت: "راستش زنگ زدم هم یه احوالی ازت بگیرم..هم بگم که..ما دو سه روز دیگه..با خاله سهیلات اینا..میایم اصفهان.." شاخک‌های هامون تیز شد. آه از نهادش برآمد. قلبش به تپش افتاد. فکر کرد برای گذاشتن دست او داخل پوست گردو، می‌آیند و کار تمام است. سعی کرد خونسردی‌اش را حفظ کند. پرسید:"واسه چی میاین؟! " لحن ثریا کمی غمگین شد. - عموی آقا فریدون، فوت کرده. وصیت کرده که زادگاهش خاکش کنن.. خاله‌ت اینا قراره بیان، مام باهاشون میایم.. هامون نفس راحتی کشید. با کمی ناراحتی گفت‌:"خدا رحمتش کنه.." - تو خودتو نگران نکن مامان..ما مزاحمت نمیشیم..خونه دارن اینجا.. تو با خیال راحت به درسات برس.. هامون چینی به پیشانی‌ انداخت. با تعجب گفت:" خونه دارن؟! " - آره..یکی از رفقای آقافریدون خارج از کشوره. به آقافریدون گفته برین اونجا..فقط یه سرایدار تو خونه‌س..مام با خاله‌ت اینا میریم اونجا.. - باشه.. کی میاین؟ - پس‌فردا.. - اوکی..می‌بینمتون..فعلاً کاری ندارین؟ - نه برو مامان..مواظب خودت باش. هامون فنجانی قهوه ریخت. با خاطری آسوده، خودش را روی مبل رها کرد. پاهایش را بالا کشید. بی‌تاب بود تا زودتر تصمیمی بگیرد؛ اما نباید اشتباه می‌کرد. موبایلش را برداشت و شماره‌ی فربد را گرفت. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_صد_و_سی‌ام " کو
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * فربد هرچه اصرار کرد که هتل برود، هامون نگذاشت. او را برد به خانه‌شان. - بعد چار پنج سال اومدی بری هتل؟! - آخه ننه‌د اینا راحت نیسن! به خاطری اونا میگم.. - نگران‌نباش! اونا راحتن! صدتا مهمونم بیاد اونا راحتن! - راسی ماماند خُب شد؟ - بد نیست. بهتره. - خب خدا را شکر. ميگما.. خره بذا من برم هتل! اینجوری خب نیس.. - ای بابا! تو که اینقد تعارفی نبودی! - تارُف نی‌می‌کونم..ماماند مریضه بنده خدا.. مزاحمش میشم یهو.. - اون همیشه تو اتاقش.. کاری هم که نمی‌خواد بکنه.. بیشتر اوقاتم میره پیش خاله‌م.. خونمونم به حد کافی بزرگ هس..انگار کن هتل! یه اتاق جدا میدم بهت راحت باشی.. وقتی رسیدند فربد با دیدن خانه سوت بلندی کشید." عجب آپارتمان لوکسی! نی‌می‌دونسَم پول پارو می‌کونی! هامون‌کلید انداخت و وارد خانه شد. یک سالن بزرگ با دو دست مبلمان شیک و خوشرنگ روبه‌رویش بود. آشپزخانه پشت یک ستون پهن قرار داشت. که با راهروی کوچکی به هال راه داشت. ویترین دیواری پر از اشیای لوکس، چشم‌نوازترین بخش سالن بود. هامون او را به اتاقش راهنمایی کرد. اولین چیزی که در آن اتاق توجهش را جلب کرد، تراس بود که کل شهر را می شد از آنجا دید. فربد چمدانش را رها کرد و رفت پشت نرده‌های شکلاتی رنگ ایستاد و منظره‌ی زیبای روبه‌رویش را از نظر گذراند. - یادش بخیر! اون خونِد تو اصفونم منظره قشنگی داشت. یادم افتاد با اون. چه زود گذشت نه؟! هامون دستهایش را روی نرده رها کرد و گفت:" آره واقعاً! انگار همین دیروز بود! " فربد به انگشت بدون حلقه‌ی او نگاه کرد و طعنه زد:" تو چرا هنو زن نَسِدِی؟! " هامون‌ خندید." به همون دلیلی که تو نَسِدی! " فربد هم خندید." تو که همه چی تمومی چرا! حالا ما را بوگوی..یه لا قبا.. " - من تو فکرشم.. - اِ؟! باریکِلللاا.. با کی؟ هامون‌ یک تای ابرویش را بالا داد." خانم سماوات! " فربد با چشمهای گشاد شده گفت:" نه بابا! آخرش کاری خودِدا کردی! تو که صد تا مخالف داشتی! " - فریناز که ازدواج کرد. مامانم بعد مریضیش به دست و پام نپیچید، اومد خونشون‌ ولی تا فهمید تکتمه ساز مخالف‌و کوک کرد. - آخی! فرینازی پِرید؟! زُمبَسه! هامون پقی زد زیر خنده." کشت منو تا شوهر کرد! " - وای یادده چه عذابی کشیدی! میگم..میخی من با ننِد حرف بزنم! راضی میشه‌دا.. هامون به نقطه‌ای نامعلوم در انتهای آسمان که رو به تاریکی می‌رفت، خیره شد. - اون به هیچ صراطی مستقیم نیس..داره اذیت می‌کنه.. - من نی‌می‌دونم چه اصراریه تو اد بایِد همین دخدِرا بِسونی! خب وقتی نی‌می‌شه..نی‌می‌شه.. حتماً یه حکمِتی دارِد.. هامون آه کشید. - تکلیف دلم چی میشه! من نتونستم ازش بگذرم..نمی‌تونم.. دوسش دارم.. فربد هم به روبه‌رویش که حالا چراغ‌های خانه‌ها، مثل ستاره‌های آسمان یکی‌یکی روشن می‌شدند، چشم دوخت. - گاهی وختا دلمون می‌خواد ولی اون بالایی نی‌می‌خواد.. گاهی وختام اون می‌خواد ولی دلمون نی‌می‌خواد.. خلاصه که اونجا نیشه‌سه آ هر چی عشقش می‌کشه..میکونِد.. ماوَم کشک.. باشه اوس کریم..بتاز.. ما هم.. بعد یکهو خودش را جمع کرد. سرش را رو به آسمان گرفت و گفت:" ما هیچی..ما غّلِط بوکونیم حرف بِزِنیم..مِگه نه دادا؟ " هامون‌ سکوت کرد. او این چیزها را قبول نداشت. تا وقتی خودش می‌خواست، باید می‌شد. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4