eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.3هزار دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_نود_و_پنجم - تکتم!... با
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم *تصمیم* عید نوروز نزدیک بود و دانشگاه داشت تعطیل می‌شد. یک روز نسبتاً سرد اواخر اسفندماه بود. در یکی از دهانه‌های سی‌وسه‌پل ایستاده بودند. موج‌های ریزی در اثر نسیم سردی که می‌وزید روی آب به وجود می‌آمد. هوا چند روز سرد می‌شد و چند روز گرم. چند لکه‌ی سیاه‌رنگ ابر در دل آسمان به هم چسبیده بودند و گاهی جلوی خورشید را می‌گرفتند. تکتم در یک طرف لبه‌ی پل ایستاده، و به آبها خیره شده بود. این روزها روابطش با هامون به بیرون از دانشگاه هم کشیده شده بود. هرچند خیلی کم. هامون طرف دیگرِ دهانه، تکیه‌اش را به دیوار آجری خاکستری‌رنگ پل داده و او هم به نقطه‌ای نامعلوم نگاه می‌کرد. وقتی سکوت طولانی شد، به حرف آمد: - تکتم!.. - بعله.. هامون با نگاه مشتاقش به او خیره شد. - می‌خوام ببرمت یه جا.. میای باهام؟! تکتم که حالا دیگر با او راحت‌تر حرف می‌زد گفت:" یا قمر بنی هاشم! " هامون خندید و دندان‌های مرتبش نمایان شد. " نترس بابا!.. جای بدی نیست..قول میدم.." - خب.. کجا؟! - نمی‌گم تا بیای ببینی.. تکتم ابرو بالا داد. - من جایی که برام مبهمه نمیام.. - مبهم!! آخه لطفش به اینه که ندونی.. - مشکوک شدی! آقای شمس! - مشکوک چیه!..دیگه باید منو شناخته باشی! نکنه هنوزم.. تکتم حرفش را قطع کرد. ناچاراً گفت:" شوخی کردم بابا..فقط تو رو خدا خطرناک نباشه‌ها.." - نیست بیا بریم.. تکتم دلش نمی‌خواست برود. خواست بهانه‌ای بیاورد. از طرفی کنجکاو هم بود که کجا می‌خواهند بروند. این مدت که از آشنائیشان می‌گذشت غافلگیری‌های جذابی داشت که برایش هیجان‌انگیز بود. تله‌کابین و دیدن شهر اصفهان از بالاترین نقطه‌ی کوه صفه..آنجا فوق‌العاده بود..بعد باغ پرندگان و این آخری آکواریوم. حالا هم دلش می‌خواست بداند کجا می‌روند. ناخودآگاه به دنبالش راه افتاد. جایی وسط پارک ناژوان، یک محوطه‌ی پر دارودرخت را رد کردند. رسیدند به جایی که جریان آب از وسط درختان عبور می‌کرد ولی به عمق کم. آنجا درختان کمتری داشت. این طرف آب که آنها بودند، قسمت زیادی از زمین، خاکی بود. کمی آن‌طرف‌تر، زیر چند درخت بزرگ و قطورِ کاج و بید و سپیدار، آلاچیقی قرار داشت که زیر شاخه‌های درختان محصور بود و سقف شیروانی‌مانندش که در اثر باد و باران به رنگ قهوه‌ای مات درآمده بود، پیدا بود. اطرافش را شاخ و برگهای خشکیده گیاهان فرا گرفته بود. شبیه کلبه‌ای کوچک بود که انگار از تیررس همه مخفی مانده و تبدیل به گوشه‌ای دنج و خلوت شده بود. هامون جلوتر رفت. - اینجا تابستونا خیلی قشنگتره. بین شاخ و برگا و علفا اصلاً پیدا نیست. با عشق به تکتم نگاه کرد و گفت:" به کلبه‌ی تنهایی من خوش اومدی.." نقسش را پر سر و صدا بیرون داد. - من هروقت نیاز به تنهایی و خلوت دارم میام اینجا..قشنگ نیست؟! تکتم از آن زیبایی بکر و دست‌نخورده حیران ماند. " خیییلی قشنگه!..خدایا!..چه شاعرانه‌ست محیطش!.. چه جای دنجیه..!" هامون با ا‌شتیاق ادامه داد: - آرامش اینجا فوق‌العاده‌ست.. تو..اولین نفری هستی که آوردمت اینجا..حتی فربدم نمی‌دونه.. تکتم لبش را به دندان گزید. هامون دستش را در جیب شلوار جینش فرو برد. کمی قدم زد. - اینجا واسه من خاصه.. یه‌جور.. دستی لای موهایش کشید. پشتش به تکتم بود. - به‌جور تعلق‌خاطر دارم به اینجا.. تکتم سعی می‌کرد احساساتش را کنترل کند. نمی‌خواست تحت تاثیر حرفهای او قرار بگیرد. فوری گفت:" چطوری اینجا رو پیدا کردی؟!.." هامون برگشت و او را نگاه کرد. چشمانش را کمی ریز کرد. احساس کرد تکتم خیلی ظریف از ابراز احساسات او فرار می‌کند. کمی فکر کرد و گفت: - خیلی اتفاقی.. رفت لبه‌ی کف‌پوش چوبی آلاچیق نشست. به او خیره شد. به زمانی فکر کرد که اینجا را پیدا کرده بود. آن‌موقع حتی تصورش را هم نمی‌کرد روزی با دختری که از عمق جان دوستش داشته‌ باشد، به اینجا بیاید. لبخندی محو روی لب نشاند و شروع کرد به حرف زدن. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_نود_و_پنجم با ص
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * خودکارش را آرام برداشت. اندکی از میز فاصله گرفت. حرکاتش با آرامش بیشتری همراه شده بود؛ اما نگاهش همچنان روی تکتم می‌رفت و می‌آمد. انگار که منتظر بود او کاری کند یا چیزی بگوید. محبی با نگاهی که به تیمور انداخت، رشته‌ی سخن را در دست گرفت. - خب برای شروع باید بگم، تجهیزاتی که ما برای بیمارستان نیاز داریم دستگاهای مهم و پرکاربردی هستن که طبیعتاً کیفیت اونا برامون در اولویت هست و البته قیمت هم اگر مناسب باشه که چه بهتر. هامون خودکار را کنار تقویم رومیزی گذاشت. - بله البته. رزومه‌ی ما مشخصه. تمام درمانگاها و بیمارستان‌هایی که ما باهاشون قرارداد بستیم از کیفیت کالا راضی بودن. نه مرجوعی‌ای داشتیم نه شکایتی. شما خیلی راحت می‌تونید در این مورد تحقیق کنید. با یه سرچ ساده. محبی لبخند زد. - ما هم دقیقاً به همین خاطر شرکت شما رو انتخاب کردیم. هامون همچنان تکتم را که ساکت نشسته بود، برانداز می‌کرد. تیمور دستانش را درهم قلاب کرد. در ادامه‌ی حرف هامون گفت: " باید خدمتتون عرض کنم شرکت ما علاوه بر همه‌ی خدماتی که داره، یه کار مهم دیگه هم انجام میده و اون تهیه‌ی قطعات یدکی مورد نیاز دستگاها و تجهیزاته. که ما خودمون در اختیارتون قرار میدیم. کاری که کمتر شرکتی می‌کنه! درواقع شما برای سرویس و نگهداری دسگاهای خریداری شده، نگرانی‌ای نداشته باشید. " محبی به نشانه‌ی تأیید و رضایت سرش را تکان می‌داد. - خدمات پس از فروش. تیمور تکیه داد." بله دقیقاً. " تکتم که تا حالا ساکت بود و به حرفهای ردوبدل شده گوش می‌داد، بدون اینکه به هامون نگاه کند به طرف تیمور برگشت. " البته خدمات پس از فروشِ فوری، کامل و به اندازه‌ی کیفیت کالا. " تیمور دستش را در هوا تکان داد." صددرصد. " تکتم بلافاصله گفت:" یه سؤال داشتم. شما برای ارائه این خدمات سقف تعیین می‌کنید؟ یا هرچندبار که نیاز باشه به ما خدمات ارائه میدین؟ " تیمور تا آمد جواب بدهد، هامون میان حرفش پرید. - هرچندبار که بخواین خدمات ارائه میدیم. تکتم باز به طرف تیمور برگشت. انگار که طرف صحبتش تیمور است. " اینو الان میگین یا وسط کار بهانه‌ای می‌تراشید و خدماتتون رو متوقف می‌کنید؟ می‌دونید که وقتی دستگاهی چند روز بخوابه بیمار بیشتر از همه متضرر میشه! " باز هم هامون جواب داد. درحالی‌که لبخندی کنج لبش نشسته بود. - نگران نباشید. من بهتون ضمانت میدم. تیمور با چشمانی گرد شده به هامون نگاه کرد. سابقه نداشت او برای خدمات پس از فروش به کسی ضمانت بدهد. نگاه جدی و خونسرد هامون او را به سکوت واداشت. تکتم در دلش گفت:" هه! ضمانت؟! چه ضمانتی هست که بگی و عمل نکنی؟! مثل وقتی که رفتی و پشت سرتم نگا نکردی؟ " بعد با حالتی جدی و قاطع گفت:" ضمانت کتبی؟ " هامون جا خورد. - یعنی شما به حرف ما اطمینان ندارید؟ اینبار محبی تا آمد حرفی بزند تکتم بدون مکث، با اخم‌هایی درهم و لحنی که جدیت از آن می‌بارید، گفت:" نه! " سعیدی تک‌سرفه‌ای کرد و محبی به تکتم که حالا چشمانش را به هامون دوخته بود، نگاه کرد. هامون لب گزید. باید تصمیم می‌گرفت. فکر کرد برای دیدارهای بعدی با او این بهترین فرصت است. نفهمید چطور گفت:" هرطور شما بخواید. برای ما مهم جلب رضایت مشتری هست. ما به خودمون اطمینان داریم خانم! " تکتم نفسی کشید و به صندلی تکیه داد. محبی گفت:" البته خانم سماوات به خاطر اینکه قبلن خیلی اذیت شدن و شرکتای قبلی با ما خوب تا نکردن حساس شدن رو این موضوع! " هامون چشمانش را ریز کرد و با نگاه به تکتم گفت:" ایشون حق دارن.." سعیدی نفس راحتی کشید. - می‌تونیم تجهیزات رو ببینیم؟ هامون گفت:" موجود داشته باشم حتماً.. لیست خریدتون رو به من بدید لطفاً.." تلفن را برداشت. - فقط قبلش چای یا قهوه؟ سعیدی و محبی چای خواستند و تکتم ساکت ماند. هامون تلفن را برداشت و به منشی سفارش دو تا چای داد و دوتا قهوه. تیمور با اشاره‌ی دست گفت که چیزی نمی‌خواهد. تلفن را گذاشت و دستی لابه‌لای موهایش کشید. نفسش را بیرون داد. تکتم فرق کرده بود. حرکاتش نشانی از سازش نداشت. آن نگاه جدی و سرد، درست مثل ماده پلنگی بود که آماده‌ی حمله است نه آهویی که اسیر شده و محتاج ترحم. از جا برخاست. چند قدم راه رفت. فکر کرد: " فرصت مناسب.. و شاید شروعی دوباره.." ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4