ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_نود_و_سوم هوای سرد بیرون ا
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_نود_و_چهارم
گوشی را برداشت. صفحهاش را باز کرد. یک پیام کوتاه آمده بود. با اشتیاق، بازش کرد؛ اما از مادرش بود. سه روز گذشته بود و خبری از جواب تکتم نبود. خیلی خودش را کنترل کرده بود که وقتی میدیدش جلو نرود و حرفی نزند. با لب و لوچهای آویزان، گوشی را کناری پرت کرد. بطری آب را از روی میز برداشت و سر کشید.
فربد که اخبار لحظهبهلحظه هامون برایش مهم شده بود و تقریباً هر شب را با او میگذراند، با دیدن قیافهی درهمِ هامون، شروع کرد به بشکن زدن و خواندن.
- دخدِری مردوم، پکرم کرده... هر چی پول داشتم، اِسِده خرم کرده..
هامون که حوصله نداشت بدون توجه به فربد، روی مبل دراز کشید و دستش را روی پیشانیاش گذاشت. به سقف خیره شد. فربد که دید او توجهی نمیکند گفت:" با اون حال نکردی؟ خب پ اینا گوش کن.."
قیافهاش را به شکل مسخرهای درآورد و شروع کرد به خواندن.
- لبی طُخچی*.. یه پِسِرچی.. نیشِسه بود منتظری یه دخدِرچی..
تا خواست بقیهاش را بخواند هامون سرش داد کشید.
- فربد بس کن دیگه.. من حوصله ندارم تو هم هییی.. چی..چی..چی راه انداختی..
فربد که جا خورده بود با حرص گفت:" لا خاک بِری.. ترسیدم خب.. من میخوام از این حالی نِکبِت بییَی بیرون.."
آمد کنار هامون نشست. سعی کرد خیالش را راحت کند.
- خب خره.. توقع نداری که تندی بِد بِگِد باشه آ بدُوِد پیام بدِد که..
ولی من به دلم برات شده میده .. همی امشبم میده..
سرش را با تأسف تکان داد.
- بسوزِد پدِری عاشقی..اصا وخی تا یُخده بریم بیرون..وخی..
بلند شد.
هامون کلافه گفت:" آخه کجا بریم تو این سرما! "
دمغ نشست.
- خب پَ اقلاًَ یه چیزی بیار بخوریم!
هامون لب زد:" ظرف میوه تو یخچاله..پاشو برو بیار.."
فربد با گفتن "رودا برم " از جا بلند شد و رفت. همان موقع گوشی هامون دوباره آلارم داد. فربد داد زد:" دادا این دفه دیگه خودِشِس..به جونی آقام.. "
هامون با بیمیلی گوشی را برداشت. با دیدن پیام یکهو بلند شد. فربد با ظرف میوه به حالت دو آمد روبهرویش نشست. هامون با لبخندی پیروزمندانه گوشی را جلواش گرفت. نوشته بود:
" سلام.. شبتون بخیر.. ببخشید دیر جواب دادم..
از نظر من، البته در یه چارچوب مشخص، مانعی نداره. متوجهاین که. امیدوارم باعث پشیمونی هم نشیم. "
فربد با انگشت شصت، علامت تأیید را نشان داد و گفت:" دیدی حالا.. ایمان بیار به این دمودستگاه.."
بعد انگار که واقعهی مهمی را پیشبینی کرده، راضی و خوشحال، خیاری برداشت و به مبل تکیه داد. درحالی که میخورد گفت:" اون تو چارچوب گفتنش تو حلقم.."
هامون پقی زد زیر خنده. بعد او هم خیاری براشت و درحالی که گاز میزد، نوشت:
" البته..ممنون از اعتمادتون. "
نفس راحتی کشید و با رضایت به فربد لبخند زد.
فربد گفت:" خب.. اینم اِز این..حالا نیمیشِد قبلِ اینکه من برم.. به یه نتیجهی برِسونیندِش.."
هامون دستانش را پشت سرش درهم گره کرد.
- ب بسمالله، به چه نتیجهای برسیم مثلاً؟ میخوای فردا برم خواستگاریش؟
نیش فربد باز شد." وای آره.. چه خُب میشد.."
بعد انگار چیز وحشتناکی به یادش آمده باشد، گفت:" خره نَنِدا چیکا میکونی..اِگه بفَمِد تیکه بزرگِد گوشِدِس.."
نمایشی توی سرش زد.
" واااای.. دختِرخالِدا بوگوووو.. "
در حالی که پشت سر هم نوچنوچ میکرد گفت:" زُمبَسه..آخِی.. چه امیدایی به توی خائن بسته بود.."
سیبی را برداشت و گاز زد. هامون که گفتن این حرفها شادیاش را زائل نمیکرد، گفت:" حالا که نه به داره نه به بار.. بعدشم.. من به فریناز هیچ قولی ندادم که بابتش ناراحت باشم.. اون خیالبافی زیاد میکنه.."
- آ مامانِد..
- اونم راضیش میکنم..
- اِگه نشد..
- حالا تو هی نفوس بد نزن!..میشه..تا اون موقع ببینم چی میشه..
حالا که جواب مثبت را گرفته بود تنها به این فکر میکرد که چطور لحظات خوبی را با او بگذراند. آن هم در چارچوبی مشخص. با یادآوریش دوباره خندید. به طرز دلپذیری آرام بود. دستی لابهلای موهایش کشید. خنده از روی لبهایش کنار نمیرفت. آهنگ شادی را پلی کرد و با فربد ساعتها خوش گذراند. با اطمینان خاطر فکر میکرد آینده در دستان اوست. تمام و کمال.
_______________
*طوقچی: یکی از محلههای قدیمی اصفهان
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_نود_و_سوم پرده
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_دوم * پایانِ یک آغاز *
#قسمت_نود_و_چهارم
تیمور دست در جیبهایش فرو کرده و پشت به در، ایستاده بود و از لای کرکره بیرون را تماشا میکرد. در که باز شد هامون را دید که کتش را درآورد و به جالباسی گوشهی اتاق آویزان کرد و در همان حال پرسید:" چه خبر؟! "
تیمور قهوهاش را برداشت و خودش را روی یکی از مبلهای چرم قهوهای رنگ انداخت و صدای نالهاش را درآورد.
- هیچ! همهجا امن و امان. دیر اومدی!
- منتظر منیرخانوم بودم مامانو بسپرم بهش..
این را گفت و پشت میز نشست.
- از کلینیکِ مهر خبری نشد؟ قرار بود بیان دسگاه رادیولوژی رو ببرن.
- نه هنوز.
- یه زنگی بهشون بزن ببین چیکار میخوان بکنن. بگو اگه تا دو روز آینده نیان دنبالش ما هزینهی نگهداری توی انبار رو ازشون کسر میکنیم..
- باشه..
- اون فاکتورا چی شدن؟ قرار بود سرمدی ببره امضاشونو بگیره..
- بهش دادم..امروز فردا حله..
- فردا دیره همین امروز وقت بذاره بره دنبالش.. خیلی عقبیم..جنسای داخل انبار تا فروش نره زیمنس باهامون قرارداد نمیبنده..
- یکی دوتا بیمارستان زنگ زدن واسه خرید. هماهنگ کردم باهاشون.
- خوبه..
تیمور آهی کشید و گفت:" مادرت چطور بود؟ "
هامون تلفن را برداشت و شمارهی منشی را گرفت.
- یه قهوه لطفاً.
گوشی را گذاشت." خوب بود. امروز هوس کرده بود بره بیرون. به خودش برسه. این ینی روحیهش برگشته.
تیمور به صندلی تکیه داد.
- چه روزایی رو گذروندیم. پس نیان دیگه. اوففف.
هامون زونکنی را از ویترین کنار میزش درآورد و دوباره نشست. تلفن به صدا درآمد. هامون گوشی را کنار گوشش گذاشت و برگههای داخل زونکن را بررسی کرد.
- از بیمارستان امام پشت خطن. صحبت میکنین؟
- وصل کن.
تیمور نیمخیز شد و به چهرهی جدی هامون که هنوز گوشی کنار گوشش قرار داشت، نگاه کرد.
- سلام از بیمارستان امام مزاحمتون میشم.
هامون سلام بلندبالایی کرد. چنان احوالپرسی میکرد که انگار با یک دوست قدیمی حرف میزند.
- بفرمایین!
- بنده قبلاً تماس گرفته بودم. هماهنگ کردم که برای خرید خدمت برسیم.
- بلهبله. در جریانم..کی تشریف میارین؟
- اگر مشکلی نیست تا یک ساعت دیگه.
- نه خواهش میکنم. هستیم در خدمتتون.
- ممنونم. خدانگهدار.
و تا یک ساعت بعد هر دو یکسره مشغول بررسی کارهای عقبماندهشان شدند.
***
تکتم استوار و با اعتمادبهنفس پشتسر محبی معاون بیمارستان و سعیدی از بخش امور مالی قدم برمیداشت و از راهرو بیمارستان عبور میکرد. مصمم بود تا خودش را ثابت کند. سعی کرد نگرانی را واپس زند و بر احساسات منفی درونش غلبه کند.
دربین راه فقط به این میاندیشید که مدیر شرکت را راضی کند به نفع بیمارستان تسهیلاتی بگیرد. همهی حرفهای فخارزاده را در ذهنش مرور میکرد.
- اگه خواستن سروته قضیه رو با یکی دو تا خرید جزئی هم بیارن کوتا نیا. اولویت تو دستگاهای ضروریه. نگران چیزی هم نباش.
اما نمیدانست چرا هر چه نزدیکتر میشدند دلش بیشتر به شور میافتاد.
شرکت نوینطب در طبقهی دوم یک ساختمان ده طبقه واقع بود که تابلو بزرگ و شکیلش در میان تابلوهای دیگر کاملاً به چشم میآمد.
تکتم همراه دو نفر دیگر پلهها را بالا رفتند. روی یک تابلو کوچک معرق اسم شرکت حک شده بود. در شرکت بسته بود. محبی زنگ را به صدا درآورد. کمی بعد منشی با آن روسری سبزرنگ و مانتو یشمی چسبان در را به رویشان گشود.
دقایقی بعد هر سهشان منتظر بودند تا وارد دفتر مدیرعامل شرکت شوند.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4