eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.3هزار دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_هشتاد_و_دوم *محمدامین* بر
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم *تصمیم* آرام تقه‌ای به در زد. محمدامین پشت میز کوچکی نشسته بود و برگه‌هایی را زیرورو می‌کرد. با دیدن تکتم از جا برخاست. - سلام! بفرمایید خواهش می‌کنم! تکتم وارد شد. روبه‌رویش ایستاد. محمدامین به صندلی چوبی کنار میز اشاره کرد و گفت:" بفرمایید بشینید لطفاً! " تکتم نشست. سکوت کرده بود تا محمدامین سر صحبت را باز کند. محمدامین همه‌ی برگه‌ها را جمع کرد و کناری گذا‌شت. نگاهی گذرا به تکتم کرد. - غرض از مزاحمت، این بود که می‌خواستم یه سوالاتی در مورد یکی از همکلاسی‌هاتون بپرسم. ظاهراً شما باهاشون صمیمی هستین! تکتم نگاه پرسشگرش را به او دوخت. محمدامین بلافاصله گفت:" خانم شریفی! " تکتم با تعجب پرسید:" عاطفه؟! " - بله.. تکتم خودش را جمع‌وجور کرد. - خب..چه سوالاتی! - عرض می‌کنم خدمتتون! محمدامین تسبیح تربتش را در دست چرخاند. قیافه‌ی متفکری به خودش گرفت و گفت:" ایشون قبلاً اینجا فعالیت‌های فرهنگی انجام می‌دادن..نمی‌دونم در جریانید یا خیر..توی تهیه‌ی نشریه و نوشتن مقاله و خیلی کارهای دیگه، به خصوص تو این ایام، خیلی به ما کمک می‌کردن..الان..انگار این ترم نمیان دانشگاه!.." تکتم سکوت کرد. پیش خودش داشت فکر می‌کرد دلیل این همه مقدمه‌چینی برای چیست؟ که محمدامین پرسید:" شما می‌دونین علت مرخصیشون چی بوده؟ " تکتم کمی فکر کرد. چه جوابی باید می‌داد؟ باید راستش را می‌گفت؟ نمی‌توانست. شاید عاطفه نمی‌خواست کسی بفهمد چه بلایی سرش آمده! تصمین گرفت فعلاً چیزی نگوید تا بعد با خودش صحبت کند. محمدامین وقتی سکوت او را دید گفت:" خانم سماوات؟! " تکتم به خودش آمد. - آ..امممم..بله..یعنی ایشون یه کسالتی داشتن.. یه سری مشکلات خانوادگی هم بر‌اشون پیش اومده بود برای همین ترجیح دادن این ترم رو مرخصی رد کنن.. محمدامین نگران شد؛ اما آن را نشان نداد. خیلی عادی گفت:" خدای نکرده مشکل‌شون حاد که نیست؟ بیماریشون چی؟ " تکتم با گیجی گفت:" من گفتم بیماری؟! نه‌نه!.. یه مقدار از نظر روحی به هم ریخته بودن..بعد..خب..جسمی هم یکم.. حرفش را نیمه تمام گذا‌شت. بعد گفت:" البته من تازگیها دیدمشون! خداروشکر خیلی بهتر شده بود. " محمدامین نفسش را آرام بیرون داد. "خب خدا رو شکر.." - البته اینکه پرسیدم چرا مرخصی هستن! می‌خواستم ببینم اگه شرایطشون مساعده، بهشون بگید می‌تونن همکاریشون رو با ما ادامه بدن؟ البته هم اینجا.. و هم خارج از دانشگاه. توی یه پایگاه بسیج خواهران که به نیروهای فعالی مثل ایشون واقعاً احتیاج هست.. تکتم گفت:" چشم من بهشون میگم.." - ممنون. در ضمن.. محمدامین کارتی را از داخل کشوی میزش درآورد. - این شماره‌ی مستقیم دفتر هست. برای اینکه ما مدام مزاحم شما نشیم... لطف کنید این شماره رو بهشون بدید که اگر خواستن تماس بگیرن. - تکتم کارت را گرفت و بلند شد. " چشم بهشون میگم." با اجازه‌ای گفت و از دفتر بسیج بیرون رفت. محمدامین حالا کمی خیالش راحت شده بود. اگر او تماس می‌گرفت یا می‌آمد می‌توانست حرف‌های ناگفته‌اش را به او بزند و آسوده‌خاطر شود. او خودش را به خدا سپرده بود. تکتم همان‌طور که می‌رفت فکر کرد:" باید تو اولین فرصت برم عاطفه رو ببینم. " از کارهای عاطفه و همکاریش با بسیج اطلاع داشت. خودش هم چندباری با او اینجا آمده بود، اما زیاد همکاری نمی‌کرد. حوصله‌ی کارهای بسیج و سروکله زدن با این و آن را نداشت. عاطفه خیلی سعی کرد او را تشویق به همکاری کند؛ اما تکتم علاقه‌ای نشان نداده بود. حالا حتما خوشحال می‌شد اگر می‌فهمید چقدر اینجا طرفدار دارد! به‌خصوص پیش حاج‌آقانصر که خودش بین همه‌ی دانشجویان محبوب بود. کلی حرف داشت که برای عاطفه بگوید. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_هشتاد_و_دوم کوچ
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * شبهای کوتاه و روزهای بلند، از پی هم می‌گذشتند. امروزها تبدیل به دیروز و فرداها، امروز می‌شدند و این چرخش بدون وقفه ادامه داشت. در این میان اما او دیگر مثل سابق در خودفرورفته و مغموم نبود. کمی جان گرفته بود، انگار که روحی تازه به کالبدش دمیده باشند. به محض اینکه وقت خالی می‌یافت، راهِ خانه‌ی عاطفه را در پیش می‌گرفت و ساعاتی را با او و دخترش می‌گذراند. در همین مدتِ کم، ثناسادات به او وابسته شده بود. به گفته‌ی عاطفه هر بار که نمی‌رفت خانه‌شان، بهانه‌اش را می‌گرفت و او طاقت نمی‌آورد و با خریدن هدیه‌ای برای دلجویی، به دیدنش می‌رفت. خودش هم به‌واقع دلتنگش می‌شد. دختربچه‌ی شیرینی بود که موهای فر خوشرنگش صورت سفید و تپلش را با آن لبهای کوچک قلوه‌ای دربرگرفته بود و بانمکش می‌کرد. شادی، اندکی به قلب غبارگرفته‌اش راه یافته و تاریکی‌ها را کنار زده بود. این روزها حبیب هم بیشتر به سراغش می‌آمد. هر بار به بهانه‌ای. هر وقت هم او گذارش به بخش نورولوژی می‌افتاد، حبیب اگر بیماری نداشت، به هم‌صحبتی با او مشغول می‌شد و این برای تکتم داشت کم‌کم تبدیل می‌شد به عادتی شیرین. غم بود این روزها ولی داشت کمرنگتر می‌شد. عاطفه همیشه می‌گفت: " حکایت غم تو زندگی آدما، حکایت زمستونه تو طبیعت. زمستون اگه نباشه بهاری هم نیس. هر چی زمستون سخت‌تر، بهار بعد از اون بهتر و زیباتره. من مطمئنم خدا بهار قشنگ‌تری برات در نظر گرفته! " و او داشت بعد از یک زمستان طولانی به آمدن بهار، امیدوارتر می‌شد. *** با صدای به هم خوردن درِ سالن از خواب پرید. هیاهوی خواهرانش که به همراه بچه‌هاشان آمده بودند، دیگر نگذاشت خواب به چشمانش برگردد. درحالی‌که می‌نشست، غر زد:" اینم از تعطیلیمون.." پوفی کشید و برخاست. صدای نرگس توی هال بلند شد:" سلام مامانی! پس دایی حبیب کو؟ " پشت‌بندش روح‌انگیز هیس‌هیس‌کنان گفت:" مامانی یکم یواشتر. داییت خوابه! " سودابه که خسته‌ی راه بود و داشت وسایلشان را یکی‌یکی به اتاق می‌برد، به نرگس تشر زد:" بیا برو تو اتاق.. کم جیغ‌جیغ کن." نرگس بغ‌کرده، همراه ماهان و مهسا به همان اتاق رفتند. روح‌انگیز در حالی که آهسته حرف می‌زد، رو به دختر دیگرش گفت:" سمیراجون بیا کمک خواهرت کن مادر..فقط آرومتر.." - من بیدار شدم دیگه حاج‌خانوم! همه یکهو ایستادند. حبیب در میان اشتیاق بچه‌های خواهرانش که از سروکولش بالا می‌رفتند، به آنها خوش‌آمد گفت. جمع صمیمی‌تر شد. سودابه و سمیرا به نوبت برادرشان را در آغوش گرفتند و غرزدن‌های روح‌انگیز را که مدام می‌گفت:" خواب‌زده‌اش کردین بچه‌رو.." به جان خریدند. سودابه رو به مادرش گفت:" حالا که دیگه بیدار شده مامان! قربون داداشم برم.. واسش گز کرمانیِ اعلا آوُردم اوممم.. تو دهن آب میشه.." سمیرا که نسبت به سودابه آرام‌تر بود و هم اخلاقش و هم قیافه‌اش، شبیه حبیب بود، ادامه‌ی حرف خواهرش را گرفت. " ما واسه خاطر نذر مامان اومدیم خودت که می‌دونی داداش.. " حبیب بچه‌ها را به اتاق فرستاد تا خستگی درکنند. " می‌دونم..من که چیزی نگفتم آبجی خانوم! دستتونم درد نکنه.. " بعد رو به مادرش کرد:" حاج‌خانوم شما هم به آبجیام سخت نگیرین.. اومدن کمکتون دیگه.." روح‌انگیز قربان‌صدقه‌ی پسرش رفت و در حالی که یک لیوان شیر به او می‌داد، رو به دخترانش گفت:" اگه حرفاتون تموم شد برین یکم استراحت کنین کلی کار داریما..برین.." سودابه به آشپزخانه رفت." چاییتون حاضره؟ یه چایی بخوریم میریم.. " - آره مادر! دم انداختم.. حبیب به اتاقش رفت. روح‌انگیز پشت سرش وارد شد و گفت:" حبیب جان! یادت نره مامان به حاج‌حسینم زنگ بزن دعوتشون کن..باشه؟ " حبیب دستش را روی چشمش گذاشت. - رو چشمم حاج‌خانوم. - چشمت بی بلا مادر.. قبل از اینکه مادرش برود، گفت:" حاج‌خانوم! " سکوت کرد. می‌خواست کمی با مادرش حرف بزند اما فکر کرد فعلاً با آمدن خواهرهایش دست نگه دارد. آنها اگر می‌فهمیدند او چه قصدی دارد همان روز بیست‌وهشتم تکتم را در منگنه می‌گذاشتند و تا بله را از او نمی‌گرفتند، آرام نمی‌شدند. دستش را بالا آورد و لبخند زد. " هیچی..بابت شیر ممنون.. بهش نیاز داشتم.." قیافه‌ی پرسشگرانه‌ی روح‌انگیز به لبخندی از هم باز شد." نوش جونت پسرم.." حبیب با وجودی که می‌دانست مادرش نسبت به تکتم احساس بدی ندارد، با این حال خواست اول حرف‌هایش را با او بزند. باید به او اطمینان می‌داد تنهایش نمی‌گذارد. باید از رضایت کامل او مطمئن می‌شد و بعد اقدام می‌کرد. دعا می‌کرد تکتم همراه پدرش بیاید. این‌طور هم او با خانواده‌اش آشنا می‌شد و هم می‌توانست کمی بیشتر با او حرف بزند. گوشی‌اش را برداشت تا خیالش از بابت آمدن تکتم راحت شود. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️