ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_هشتاد_و_سوم آرام تقهای به
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_هشتاد_و_چهارم
گاهی زندگی دریاست. سالها نگاهش میکنی ولی هیچ اتفاقی نمیافتد. گاهی هم مثل یک رودخانه است. موج میزند. میجوشد و میخروشد. هرکس را که درونش باشد با خود میبرد.
آن روز که با عاطفه بیخیال از همهچیز و همهجا بیرون رفته بود فکر میکرد زندگی مثل یک دریاست. زیبا، آرام، با چشماندازی وسیع که میتوانست روی آبهایش با خیالی راحت، توی قایق، پارو بزند و از زیبائیهایش لذت ببرد؛ اما هیچچیز از اعماقش نمیدانست. نمیدانست قرار است روزی همین آبی آرام تغییر کند و باعث آزارش شود. وقتی برگشته بودند همه چیز تغییر کرده بود. طوفان شده بود. هم برای عاطفه هم برای او. لحظه به لحظهی آن روز جلو چشمش دوباره جان گرفت. یاد اشکهای عاطفه افتاد و آن خندهی چندشآور هامون. چیزی به قلبش چنگ انداخت. چرا نمیتوانست ببخشد؟ چرا نمیتوانست آن احساس انزجار را از خود دور کند؟ شاید اگر او عاطفه را بیرون نبرده بود هرگز چنین اتفاقی نمیافتاد. خودش را هنوز هم مقصر میدانست.
پاهایش را که درخود جمع کرده بود روی زمین گذاشت. خواب رفته بودند. کف پایش گزگز میکرد. کمی پایش را مالش داد تا آن حالت عذابآور از بین برود. به شعلهی آبی رنگ بخاری نگاه کرد. ذهنش رفت سمت پروژه. نزدیک دو ماه با او هرروز، حتی گاهی روزهای تعطیل روی آن پروژه کار کرده بود. کارها و حرکاتش را به یاد آورد. آنقدرها هم هیولا نبود! آن خونسردی، آن اعتماد به نفس، پشتکار و تلاش بیوقفهاش، چیزهای بدی نبودند. حس کرد او یک آدم معمولی نیست؛ اما چرا آن روز این کار کرد؟ چرا با عاطفه؟ چرا نسبت به اتفاقی که برای عاطفه افتاد آنقدر بیتفاوت بود؟ حتی انگار خوشحال هم شد؟!
دوباره قلبش مچاله شد. چقدر از این احساس ضدونقیض بدش میآمد. پوفی کشید و چشم از شعلهی بخاری گرفت. این آشفتگی را دوست نداشت.
نمیدانست تصمیمش درست است یا نه! هامون چراغ سبز را نشان داده بود و حالا فقط کافی بود از این خیابان یکطرفه عبور کند و به آنچه میخواست برسد؛ ولی دودل شده بود. سر یک دوراهی قرار داشت که بدجور او را به خود مشغول کرده بود.
نگاهی به اطراف اتاق انداخت. طاها روی میل دراز کشیده بود. نمیدانست خواب است یا بیدار. ساعت را نگاه کرد. نزدیک یازده بود. بلند شد و رفت کنار پای طاها روی زمین نشست. چشمانش بسته بود.
- طاها!
- هوم!
- بیداری پس! میگم یه سؤال!
- بپرس تا یادت نرفته!
- شده تا حالا از کسی بدت بیاد؟
طاها با همان چشمان بسته گفت:" چطور؟! "
- تو بگو حالا!
- نه..فکر نکنم
در حالی که تمام فکر و ذکرش پیش عاطفه بود، پرسید:
- اگه یه نفر با دوستت که خیلی هم باهاش عیاقی و دوسش داری یه رفتار بدی بکنه چی؟ چیکار میکنی؟
طاها چشمانش را باز کرد. دستش را تکیهگاه بدنش کرد و گفت:" تو چت شده امشب؟! واسه چی این سوالا رو میپرسی؟! "
- تکتم رو به او کرد." تو بگو خب! "
طاها دوباره خوابید.
- میزنم لهش میکنم!
تکتم زد زیر خنده.
- اگه نتونی چی؟ یعنی زورت نرسه!
- به یه نفر که زورش بهش برسه میگم بزنه لهش کنه!
- طاهاااا
- خب.. بستگی به بدیای که کرده داره دیگه! اگه قابل بخشش باشه میبخشمش اگه نه مجازاتش میکنم البته یه جوری که بفهمه اشتباه کرده..
ببینم حالا کی بهت بدی کرده؟ کسی تو دانشگاه کاری کرده؟
- نه بابا..یه دوتا از بچهها افتادن رو دور کلکل..دعوا کردن ..
- خب چه دخلی به تو داره!
- همینجوری پرسیدم.. بی خیال..برم یه سر به بابا بزنم.
به این بهانه بلند شد و به سمت اتاق حاجحسین رفت. خواب بود. حالش خیلی بهتر شده بود و تکتم از این بابت خیلی خوشحال بود.
به اتاقش رفت. شقیقههایش را فشار داد.
- خدایا مغزم داره منفجر میشه!
روی تختش ولو شد.
- اصلا ولش کن. بعد یه کاریش میکنم. خمیارهای کشید و بالش را زیر سرش مرتب کرد. تا خواست بخوابد که صدای پیامک گوشی بلند شد.
پیام را که باز کرد بیش از پیش سردرگم شد. هامون نوشته بود:
" سلام..
فردا صبح جلوی کتابخونه مرکزی منتظرتونم.."
این دیگر چه جورش بود! دستور بود یا خواهش؟! دوباره پیام را خواند." حالا مثلاً نرم چیکارم میکنه؟! "
تصمیم گرفت بنویسد:" نمیتونم بیام! "
گوشی را برداشت و تایپ کرد، اما نفرستاد. فکر کرد:" بهتره برم ببینم چی میشه! جوابی نمیدم تا تو خماری بمونه! اما نه اگه جواب ندم ممکنه نیاد آقای خودشیفته! برای همین نوشت:" چه ساعتی؟! "
جواب رسید:" هشت ونیم! "
تکتم دیگر جوابی نداد. افکار پریشان دوباره به مغزش هجوم آوردند. خیلی دیر خوابش برد و تا صبح خوابهای پریشان میدید.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_هشتاد_و_سوم شبه
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_دوم * پایانِ یک آغاز *
#قسمت_هشتاد_و_چهارم
- خسته نباشی دختر گلم!
اوممم..بوش کل خونهرو برداشته!
تکتم مزهی خورشت بادمجان را چشید و گفت:" سلامت باشید.."
خورشت کمنمک بود اما به خاطر حاجحسین از اضافه کردن نمک صرفنظر کرد. هرچند عاطفه هم غذا را کم نمک دوست داشت.
سری به برنج زد و بعد سراغ ظرف سالاد رفت. حاجحسین دوری در آشپزخانه زد. یک برگ کاهو برداشت و در دهان گذاشت.
- کی میان بابا؟
- الانا دیگه باید پیداشون بشه..نیم ساعت پیش گفت راه افتادیم..
صدای زنگ در، لبخند را بر لب تکتم نشاند. کاهوها را در کاسه رها کرد و رفت تا در را باز کند. به محض ورود، ثناسادات شروع کرد به دست و پا زدن، برای رفتن به آغوش حاجحسین.
عاطفه زمینش گذاشت و ثنا تاتیکنان رفت سمت حاجحسین. آنقدر ذوق میکرد که عاطفه و تکتم را به خنده انداخته بود. حاجحسین دخترک را به بغل کشید و برد کنار خودش نشاند.
- من و ثنا خانوم میخوایم بازی کنیم.. کلی اسباببازی داریم
دماغ کوچکش را کشید." مگه نه؟! "
تکتم، عاطفه را به اتاقش هدایت کرد. همان موقع صدای تلفن بلند شد.
- من جواب میدم بابا.
عاطفه در حالی که چادرش را عوض میکرد، گفت:" این وروجک باباتو اذیت میکنهها..بیاریمش همینجا.."
تکتم خندید." یه چی میگیا.. اگه تو دیدی صدا از این دختر بلند شد!..بابام تخصص داره تو آروم کردن بچهها.."
درحالیکه از اتاق بیرون میرفت، گفت:" من برم یه چای بریزم.."
- تکتم جان بابا! یه دیقه بیا..
تکتم رفت کنار پدرش.
- جانم!
حاجحسین ثنا را که روی مبل رفته بود، پایین آورد و روی زمین نشاند. لوگوهایی را که تکتم خریده بود جلواش ریخت و ثنا ذوقکنان همه را پخشوپلا میکرد. در همان حال گفت:" میگم الان حبیب بود زنگ زد. "
- خب؟
- واسه بیستوهشت صفر مادرش نذر داره. دعوتمون کرد ما هم بریم.. گفتم بهت بگم یه موقع واسه خودت برنامه نذاری..
ثنا روی پاهای حاجحسین وول میخورد.
- انشاءالله میای که؟!
تکتم کمی فکر کرد و گفت:" نمیدونم.. آره میام..کاری ندارم که.. امر، امرِ باباحسینه! "
چشمکی زد و رفت سمت آشپزخانه. میدانست عاطفه هم روز بیستوهشتم قصد دارد برود اصفهان. برای همین تنها میماند. از طرفی بدش نمیآمد با خانوادهی حبیب بیشتر آشنا شود.
چای را که برد عاطفه خندید توی صورتش. تکتم نگاه شرمگینش را از او گرفت.
- پس میخوای بری منزل دکتر! باورم نمیشه!.. یادته اون موقع که اصفاهان بود چقد مسخرش میکردی؟!
- اِ! من کی مسخرهش کردم!
- پس عمهی من بود میگف خیلی گوگولیه و نور بالا میزنه و.. بچه مثبته و..
هی سرش را با ادا تکان میداد.
تکتم خندهاش را قورت داد.
- خب اون موقع نمیشناختمش..
- بعله..اون موقع شما تو یه عالَم دیگه سِیر میکردین..
تکتم چشم دوخت به گلهای ریز چادر عاطفه. انگار دشتی از گلهای زردرنگ قامتش را دربر گرفته بود. نگاهش از روی گلها چرخید و نشست توی صورتش که لبخندش بوی خوش گلها را توی هوا میپَراکنْد.
عاطفه جادرش را کمی جمع کرد.
- خب! نمیخوای از این آقای دکتر حرف بزنی؟ هروقت درموردش میگی یه برقی تو اون چشات میزنه که..
تکتم چند بار پلک زد و چشمانش را مالش داد." تو هم فقط منتظری از کاه کوه بسازیا.. کو برق عامو..خیره شدم تو این چادرت چشام سوخت.. آن.. "
چشمانش را گشاد کرد.
عاطفه خندید." آره بندهی خدا.. منم باور کردم..سوز اشکه.."
تکتم آهی کشید. لبخندی حزنآمیز زد." میدونی عاطفه! انگار دارم تو یه خلأ دستوپا میزنم.. یه جوریام.. نمیدونم ..احساس میکنم توجهاتش بیدلیل نیس..ولی خب.. نگرانم.. نگران باباحسین..اگه قضیه حدی بشه من چیکار کنم؟ من نمیتونم تنهاش بذارم.."
عاطفه دستان تکتم را درمیان انگشتانش گرفت و فشرد. " آخرش که چی عزیزم! به نظر من خیال پدرتم راحت میشه. تا وقتی تو ازدواج نکنی این بندهی خدا همش باید نگران آیندهی تو باشه..نگران خوشبختیت..
تکتم! اگه پیشقدم شد ردش نمیکنی.. روش فک میکنی.. این آدم دیده شناختهس.. هدرش نده.. خدا بزرگه اصلن شاید قبول کرد یه جا زندگی کنین.."
تکتم سکوت کرد. زیر لب زمزمه کرد:" هر چی خدا بخواد.."
- خدا بد آدما رو نمیخواد.
صورتش را نزدیکتر برد.
- خدا گر ز حکمت ببندد دری
ز رحمت گشاید در دیگری
و امید بود که در قلب تکتم جوانه زد.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4