ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_هفتاد_و_دوم در را که باز ک
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_هفتاد_و_سوم
کنار حوض چندضلعی وسط حیاط نشسته بود. مرغ خیالش پر کشید. ماهیهای قرمز را دید که سرخوش و چالاک به اینطرف و آنطرف میرفتند. آستینهایش را بالا زده بود تا وضو بگیرد. دستش را داخل آب کرد. تصویرش در زلالی آب به رقص درآمد. ماهیها فرار کردند. سردش شد. دستش یخ کرد. به خودش آمد. اثری از ماهیها نبود. چند برگ زرد از درخت مو که تا روی حوض سایبان شده بود روی آب شناور بود. آه سردی کشید. وضو گرفت. سرمای آب تا مغز استخوانش رسید اما اهمیت نداد. مسح سرش را میکشید که صدای مهربان بیبی زینب او را به ایوان کشاند.
- محمدامین..بیا تو مادر..هوا سرده!.."
آرام پلههای کنار دیوار را بالا رفت. مادر سجاده به دست جلوی در ایستاده بود و نگران او را نگاه میکرد.
- چرا با آب حوض وضو گرفتی مادر! سرما میخوری!
سجاده را از مادرش گرفت." بادمجون بم آفت نداره بیبی زینب! نگران نباش! "
- خب بیا تو نماز بخون.. میچایی بچه!
سجاده را روی فرش کنار ایوان پهن کرد. بیبی زینب فقط نگاهش میکرد. میدانست او کار خودش را میکند و به حرفش گوش نمیکند.
- چیه بیبی! اونجوری نگام نکن! هوا اونقدرام سرد نیست. نمازمو میخونم و میام. حرص نخور قربون اون شکلت برم. شما برو منم میام. بیبی زینبِ من.
مادرش را همیشه به سبک پدر، بیبی زینب صدا میکرد. تهتغاری خانواده بود و عزیزکردهی سیداسدالله و زینب بیگم.
خندید و با خندهاش بند دل بیبی زینب را لرزاند. عجیب شبیه برادرش بود. وقتی قامت بست بیبی زینب با عشق و مهربانی قدوبالای پسرش را برانداز کرد. زیر لب لاحولولاقوةالا بالله خواند و به او فوت کرد. محمدامینش را عجیب دوست میداشت.
نمازش که تمام شد داخل خانه رفت. توی اتاق کنار مادرش که داشت سوزنی را نخ میکرد تا لبههای پتو را بدوزد، نشست. سر مادرش را به گرمی بوسید. " بدین به من تا نخش کنم."
- ول کن..هنوز اونقدرام پیر نشدم..
- بر منکرش لعنت. بزنم به تخته، قالی کرمون پیش شما شرمندهست!
بیبی زیرچشمی پسرش را نگاه کرد و لبخند خوشایندی زد. ولی هر کاری کرد سوراخ سوزن را نمیدید." اون عینک منو بیار مادر! "
- نمیخواد..بدین به من..
بیبی نخ و سوزن را به پسرش داد. به نیمرخ او خیرهخیره نگاه میکرد.
- بیا بیبی اینم سوزن نخت.
میخواست بلند شود که بیبی گفت:" صبر کن ببینم! "
محمدامین با تعجب نشست:"جانم بیبی !"
- اینا چیه این گوشه؟
دستش را به سمت صورت پسرش برد و موهای کنار شقیقهاش را لمس کرد.
- محمدامین دستی به آن قسمت کشید." چیا؟ چیزی چسبیده؟ "
بیبی نگاهش را به چشمان قهوهای پسرش دوخت.
- چن تا تار موی سفید لابهلای این شبقها جا خوش کردن و دارن میگن حاجبیبی! کجای کاری! پسرت داره پیر میشه و تو هنوز نوههاتو ندیدی!
محمدامین غشغش خندید.
- ای بابا..گفتم چی شده! مادر من! اینا زود سفید شدن تقصیر من چیه؟!
- ناسلامتی طلبهای!..درس حوزه خوندی!..اینجوری میخوای چن تا جوونو پند و نصیحت کنی؟!
- چهجوری! مگه من چمه!
- آدم عذباوقلی رو شیطون میره تو جلدش..
- عجله هم کار شیطونه بیبی.
- اتفاقا تو کار خیر هر چی صبر کنی شیطون خوشحالتر میشه. دیگه اینو من نباید بهت بگم مادر خودت بهتر از من میدونی!
من و پدرت آفتاب لب بومیم نذار دیر بشه! ببین کی گفتم!
- شما تاج سرین! به روی چشمام..
- چای میخوری؟
- تازه دم کردم. دوتا بریز بیار دستت درد نکنه.
بیبی زینب آهی کشید و سرش را به نشانهی تاسف تکان داد. خودش حریف این پسر نمیشد. باید دست به دامن سید میشد. محمدامین حرف پدرش را زمین نمیانداخت. همین امروز باید با او حرف میزد.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_هفتاد_و_دوم این
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_دوم * پایانِ یک آغاز *
#قسمت_هفتاد_و_سوم
حاجحسین بعد از دو روز از بیمارستان مرخص شد. تکتم به زور توانست تا روز عاشورا او را در خانه نگه دارد. ولی دیگر طاقتش طاق شد و اعتراضش بلند.
- تکتم! باباجان! میگی امروز که همه پای روضه و منبر و دسته و عزاداریان من بشینم تو خونه درودیوار تماشا کنم؟ نمیتونم بابا..نمیتونم..
- اگه دوباره قلبتون گرفت چی؟ من چه خاکی به سر بریزم؟
- نترس بابا..حالم خوبه والا.. خود امام حسین هوامو داره..
تکتم حرص میخورد و قانع نمیشد.
- بابا تو رو خدا..
حاجحسین هم کوتاه نمیآمد.
- اصلاً با هم میریم.. پاشو.. از من نخوا تو خونه بشینم بابا..
تکتم که مستأصل شده بود تصمیم گرفت تا با حبیب صحبت کند شاید او چارهای میاندیشید. حاجحسین وقتی فهمید باز معترض شد.
- اون بنده خدا خودش گرفتاره بابا..ما هم مزاحمش بشیم؟
تکتم ولی چارهی دیگری نداشت. حبیب علیرغم کارهای زیادی که سرش ریخته بود خودش آمد و آنها را به هیئت خودشان برد. آنجا حداقل خیالش راحت بود اگر برایش کاری در بیمارستان پیش میآمد، دوستانش بودند که هوای حاجحسین را داشته باشند. از حاجحسین خواست تا در آشپزخانه هیئت کمک کند. چای بریزد و کارهای سبک دیگر را انجام دهد. که هم خودش راضی باشد و هم خیال تکتم راحت شود.
حاجحسین برایش فرقی نمیکرد کجا باشد. همین که کاری از دستش برمیآمد برای خدمت، برایش کافی بود.
تکتم مضطربانه منتظر بود تا حبیب را ببیند. وقتی قامت او را دید به طرفش رفت.
- چی شد راضی شد؟
- معلومه. پس چی! شما برید خیالتون راحت. آدم واسه امام حسین هر کاری بکنه اجرش محفوظه..
تکتم نگاه پر از قدردانیاش را به چشمان او دوخت. تشکری زیر لب کرد و گفت:" خیلی باعث زحمت شدیم. نمیدونم اگه شما نبودین .. چی میشد.."
همان لبخند آرام همیشگی بر لبان حبیب نقش بست.
- چه زحمتی! من خیلی به حاجی مدیونم..اونم عین پدرم.. دوسش دارم..
سرش را پایین انداخت. تکتم در سکوت نگاهش کرد. او برایش مثل طاها بود. همانقدر مسئولیتپذیر و همانقدر محجوب.
مثل همیشه آنجا پر بود از جمعیت. یک گوشه برای خودش جایی پیدا کرد و نشست. چشمها را بست. صدای سخنران که داشت در مورد رضایت خداوند حرف میزد به گوش میرسید. رفتهرفته فضای معنوی و آرامش روحش را بازیافت. دفترچه یادداشت کوچکش را درآورد و شروع کرد به نوشتن.
" الهی رضاً برِضائِک."
ما آمدهایم که با زندگی کردن قیمت بگیریم نیامدیم که به هر قیمتی زندگی کنیم..اگر چیزی رو نداشتیم، نخواهیم. چون اگر خداوند بخواهد، میدهد آقا.. و این یعنی رضایت خداوند آقا..
و بدانید..
اولین چیزی که باعث میشود خداوند از ما راضی بشه چیه؟ صداقت آقا..
و صداقت یعنی یک:اعتقاد به مبانی الهی دو: قول و سه: عمل.
یعنی آقا حرفت با عملت..یکی باشه ..
ائمه معصومین مظهر این رضاً برضائک هستن آقا.."
تکتم تندتند یادداشت میکرد. همه در سکوت تحت تأثیر کلام محکم و پرنفوذ سخنران قرار گرفته بودند.
" کسی که به دنبال نتیجه میره وظیفه رو برای رسیدن به اون نتیجه خورد میکنه آقا..ولی اگه کسی دنبال وظیفه بره..خدا بهترین نتیجهها رو به او عطا میکنه.
امامحسین دنبال نتیجه نبود آقا..او به خاطر وظیفهش یعنی رضای خداوند از همهچیزش گذشت..او رضاً برضائک رو برای ما معنی کرد در صحرای کربلا..عشق رو معنی کرد..تقوا رو معنی کرد آقا..
آخرین لحظات..وقتی دیگه هیچکس نبود کمکشون کنه..بدن مبارکش پر از تیر و زخم شمشیر بود.. خاکهای گرم کربلا رو جمع کردن و صورت مبارکشون رو روی این خاکهای گرم و سوزان گذاشتن.. "
صدای گریهی جمعیت بلند شد.
" نگفتن تسلیم میشم..نگقتن بهم رحم کنید..نگفتن به زن و بچهم رحم کنید آقا..
زبانشون به ذکر خدا مشغول بود..
الهی رضاً بقضائِک و تسلیماً لأمرِک و لا معبودَ سِواک یا غیاثَ المستغیثین..."
بعد فرمودن:
تمام خلق را در راه عشق تو ترک کردم و راضی به یتیمی کودکانم شدم تا تو را ببینم و اگر در راه عشقت مرا قطعهقطعه کنی دلم به غیر تو اشتیاق ندارد. "
السلام علیک یا اباعبدالله..
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4