ڪوچہ احساس
کف دو دستم را روی میز گذاشتم و سرم را پایین انداختم . _پس دلتون لرزید. بعضی آدمها نفسشون حق هست. ا
🌸﷽🌸
#قسمت_89
#رمانآنلاین_خوشهیماه🌙
✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام
•┈┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈┈•
به خانه رسیدم. اما رمقی برایم نمانده بود.
روی تخت دراز کشیدم. چشم هایم را بستم از خستگی خوابم برد.
توی خواب فقط ابراهیم میدیدم و اسماعیل، قربانی میدیدم و سیدهاشم، حسام الدین میدیدم و امتحان سخت.
از این پهلو به آن پهلو شدم.
دستی پرده را کنار زد. دستی روی پیشانیم را نوازش کرد.
پلک گشودم .مادر بالای سرم نشسته بود، مهربانانه نگاهم میکرد.
_چیزی نخوردی از صبح، خسته بودی بیدارت نکردم.پاشو یه چیزی بخور
سرم سنگین بود. از جایم بلند شدم.
_ساعت چنده؟
_غروب شده
هانیه بُغ کرده گوشه ی اتاق نشسته بود. با نگاهم از مادر پرسیدم چه شده؟
سرش را بالا داد. لبش آرام تکان خورد و از لای لب هایش خواندم که گفت: ولش کن حالش خوب نیست.
من که کاری با او نداشتم.
از کنارش که رد شدم گفت: نمیشه شما یه کار دیگه ای پیدا کنی؟هی هر روز پا نشی بری عمارت ؟
ابروهایم را بالا دادم. با چشم های گشاد نگاه کردم.
_بله؟
_بله ...دارم میگم نمیشه اونجا نری؟ مگه کار قحطه خب یه جای دیگه کار کن.چرا اونجا؟ چرا زیر دست حسام الدین؟
سگرمه هایم در هم رفت. نگاهم بین مادر و هانیه در رفت و آمد بود. آخرسر نگاهم را روی هانیه میخ کردم .
_حالت خوبه؟
_بله خوبم البته اگر شما بذارید.
دست به سینه ایستادم
: بفرما چی شده؟ کسی چیزی گفته؟
_ قرار نیست کسی چیزی بگه. همین که میبینم خواهرم زیر دست برادر شوهرم داره کار میکنه برام سخته.
تبسمی کردم و گفتم: آهان فقط همین؟ چطور قبلش برات مهم نبود الان مهم شد؟ درضمن عروس خانم من که نرفتم کلفتی کنم. کارم هم هیچ مشکلی نداره. من اصلا با ایشون کاری ندارم. صبح ها که کارخونه است میرم اونجا، ظهر هم که میاد برمیگردم.
مادر از اتاق که بیرون رفت. آرام به طرف در رفت و آن را بست.
پشت در ایستاد و گفت: ببین هیوا بیا و یه کار دیگه پیدا کن. بابا من خجالت میکشم دوست ندارم پشت سرمون چیزی بگن.
غذا نخورده بودم ضعف داشتم. با دلخوری گفتم:
_کی پشت سر ما حرف زده؟
به طرفم آمد و گفت: آروم باش بخدا کسی چیزی نگفته.
_خب؟پس این خزئبلات چیه توی ذهنت میاد.
_خزئبلات نیست. واقعیته. تو که جدیدا اهل رعایت محرم و نامحرمی نباید اونجا کار کنی.
کلافه شده بودم. سرم را تکان دادم
_تا وقتی نگی جریان چیه؟من هیچ کاری نمیکنم. برو کنار میخوام برم بیرون
جلوی در ایستاد و گفت: وایسا وایسا صبر کن. میگم میگم.
روبه رویش ایستادم
_خب
تعلل کرد. چشم های سبزش را دور اتاق چرخاند و گفت: راستش من با پریا که حرف میزنیم چیزهایی گفت که به نظرم نری بهتره.
_پریا چی گفت؟
_چی گفتش مهم نیست. مهم اینه که وجه ی خوبی نداره. کنایه هاش بدجوره.
چرا در دیدار اول پریا را دختری معقول و منصف میدیدم. برخلاف مادرش!
_بگو دقیق چی گفته؟
_هیچی
_تو با خواهرت راحت نیستی با یه غریبه اینقدر راحتی که حاضر نیستی حرفی که زده رو بگی؟ از الان داری خانواده ات رو چند میفروشی هانیه؟
با ناراحتی و اخم نگاهم کرد و گفت: همیشه زبونت تلخه، تو حسودی. اینقدر حسودی که چشم نداری ببینی من دارم عروس ضیایی ها میشم برای همین خودتو اونجا مشغول کردی تا ...تا
دستانش را مشت کرده بود.خشمش را زیر دندان هایش پنهان کرده بود.
_تا چی؟ خودمو بهشون بندازم؟
لبخند تلخی زدم و گفتم: وقتی خواهرم اینجوری راجع به من فکر میکنه چه توقعی از پریا و اون مادرش دارم.
در را باز کردم که بیرون بروم منصرف شدم. در را بستم و ایستادم.
_هیچ وقت نمیخواستم به روت بیارم، اما اگر من نرم سر کار کی میخواد پول جهیزیه ات رو جور کنه؟ کی میخواد خرج این خونه رو بده.
وضعیت بابا رو نمیبینی؟فقط آبروی خودتو میبینی؟
دست به سینه ایستادم و گفتم: باشه برو برای من کار پیدا کن تا از اونجا برم.
اما یه چیزی بهت میگم گوش کن. مشکل تو کار من نیست. مشکل تو اینه که اعتماد به نفس نداری. عزت نفست پایینه. خجالت میکشی جلوی خانواده ی شوهرت که بگی بابام بیکار و فلج افتاده یه گوشه.ضیایی با خودت و خانواده ات فاصله ی زیادی دارن. تو اونها رو بالاتر میبینی.
اما یه سوال؟
هانیه واقعا ارزش، شخصیت و برتری آدم ها به پول و خونه زندگیشون هست؟ یا به ادب و تواضع و کمالاتشون؟
تو این چند وقت که با این خانواده آشنا شدی اینو توی پریا و مادرش دیدی که حرفاشون برات مهم و باارزش شده و حاضر شدی بخاطر حرف اونها جلوی خواهرت وایسی و هرچی دلت خواست بگی؟
بگی من بخاطر پول رفتم اونجا که خودمو بندازم به پسرشون؟
آخه ادم عاقل من و چه به حسام الدین ضیایی.
اون ادمی که اینو بهت گفته یا حسوده یا خودشو میخواد به رُخِت بکشه.
هیچ وقت فکر نمیکردم خواهرم راجع به من اینجوری فکر کنه.
↩️ #ادامہ_دارد....
#کپی_شرعا_حرام❌
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
@KoocheyEhsas
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
📚معرفی کتاب 🤓
یکی از کتاب هایی که میخوام معرفی کنم
کتاب " چهل نامه ی کوتاه به همسرم" از نویسنده ی بزرگ " نادر ابراهیمی" است.
من شدیدا سبک نگارشی نادر ابراهیمی رو میپسندم.
ملاصداری او عجیب به دلم نشست. #مردیدرتبعیدابدی
و از #آتشبدوندود که دیگر نگویم.
چهل نامه ی کوتاه به همسرم همین طور که از اسمش پیداست .نامه های کوتاه هست که نادر ابراهیمی برای همسرش نوشته و در آن برای رهایی از روزمرگی درخواست کمک کرده است.
توصیه میکنم مطالعه کنید. هم خانم ها و هم اقایان
#هیام
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
عشق بین فقیر و پولدار♥️
جدال غم ها و شادی ها...
یک داستان عاشقانه 💗
و بسیار آموزنده👌
لینک پارت اول رمان آنلاین خوشہ ی ماه🌙
https://eitaa.com/koocheyEhsas/9584
ڪوچہ احساس
🌸﷽🌸 #قسمت_89 #رمانآنلاین_خوشهیماه🌙 ✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام •┈┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈┈• به خانه رسیدم.
🌸﷽🌸
#قسمت_90
#رمانآنلاین_خوشهیماه🌙
✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
لبش را به دندان گرفت و گفت: پریا میگه برام عجیبه این همه کار چرا خواهرت دقیقا چسبیده به حسام الدین. اون روز توی دانشگاه که شهاب اومد دنبالم ، پریا بهش زنگ زد رفتیم دنبالش میخواستیم بریم خرید.
جلوی شهاب بهم گفت: چقدر آدمها میتونن بدبخت باشن که حاضرن به هر روشی پول در بیارن.
و اینجوری خودشون رو به آدم های پولدار نزدیک کنند.
پوزخند زدم.
_اینو اون اعجوبه گفت؟ حالا از کجا معلوم منظورش من بودم؟
_قبلا چند بار راجع به این چیزها صحبت کرده بود. واضح بود که با توئه.
نفسم را عمیق بیرون دادم
_بیخود کرده، حالا اون یه زری زده تو هم باید همراهش بشی؟ جوابش ندادی؟
_نه چی میگفتم جلوی شهاب؟ نا سلامتی قوم و خویششه.
متاسف بودم به حال خواهرم. عشق چشم و گوشش را پر کرده بود.
دستش را بالا آورد و ناخنش را جوید.
_باهم رفتیم خرید، چند بار چیزی میخواستم بردارم آروم به شهاب میگفت: بنده خدا این چیزها رو ندیده، گناه داره براش بخر شهاب.
هانیه اشک ریخت و گفت: دلم بدجور شکست.
چرا باید ما زندگیمون اینجوری باشه که بقیه بهم بگن ندید بدید؟
او را در آغوش گرفتم. دستم را نوازش وار روی سرش کشیدم و گفتم:
_ببین عزیزم. واقعیت اینه ما به لحاظ مالی نیاز به پول داریم. تو میخوای جهیزیه بخری ، پول لازم داریم. من هم هر کاری نمیتونم انجام بدهم. بابا اونجا روی تخت افتاده.
مامان اونجوری داره با اون قلب مریضش، با کمر دردش خیاطی میکنه، خودشو به آب و آتیش میزنه تا دستش جلوی کسی دراز نباشه. پس من نیاز به کار دارم. این کار هم خود آقا حسام پیشنهاد دادن.خودت که شاهد بودی.
مطابق با تخصصم هست.
درضمن کار کردن عیب نیست. گدایی عیبه.
نمیدانم درست بود یا نه . گفتن چیزهایی که از آن خبر نداشت.
_ببین هانیه تو از خیلی چیزها خبر نداری. اگر من کار نکنم باید برم دست فروشی کنم. چیزی که قبلا تجربه اش رو داشتم.
خودش را از من جدا کرد و متعجب گفت: نهههه؟
یعنی تو ...
آخه قرار بود تو حوزه اون چیزها رو بفروشی.
غم چهره اش را میدیدم.
_مجبور بودم اون روزها هیچی نداشتیم. شهریه تو هم بود. نمیخواستم بهت بگم.
لبش را جمع کرد. اشک در چشم هایش غلتید.
هانیه همیشه همین طور بود. اولش داد و بیداد میکرد و ناراحتیش را به زبان می آورد بعد ابراز پشیمانی میکرد.
_ ببین هانیه وصلت تو با ضیایی ها دلیل نمیشه ما از کارمون بگذریم. اما قبلا بهت گفتم فاصله طبقاتی ما با اونها
باعث مشکلات برای تو میشه. باید یاد بگیری مودبانه جواب بدی. اجازه ندی به خانواده ات توهین بشه.
آب بینیش را بالا کشید و گفت: به من میگه مامانت چرا اجازه نمیده تو که نامزد شهابی بری خونشون ولی خواهرت میاد؟ آخه مامان چرا اجازه نمیده من برم اونجا. ما که محرمیم.
.
_من از دلیل مامان خبر ندارم. مامان ها به یه چیزهایی فکر میکنن که ماها فکر نمیکنیم. شاید چون با تجربه تر هستن. یه چیزهایی میدونن که ماها هنوز تجربه اش نکردیم. بخصوص راجع به بحث ازدواج و رابطه زن و مرد.
_نه، تنها علتش اینه فکرشون تو قدیم و دوره ی خودشون مونده.
_ببین هر دلیلی داره تو نباید این قدر با هرکسی راحت بشی که هرجور دلش خواست با تو صحبت کنه و تو مسائل زندگیت دخالت کنه.
به جای اینکه جلوی اون پریا ...
دوست داشتم بگویم ورپریده اما سکوت کردم.
_به جای اینکه جلوی اون شاهد ضعف خانواده ات باشی باید طرفداری کنی. بگی مامانم دلایل خودشو داره. ما هنوز عقد نکردیم. اصلا بگو اینجوری ارزش دختر کم میشه. فکر میکنن هوله.
من که طالب پول شهاب نیستم اینقدر سریع اونجا پلاس شم.
هانیه خودش را عقب کشید و گفت: چه فکر خوبی چرا به خودم نرسید.
خیالش قدری آرام شده بود. در را باز کردم و گفتم: به اون پریا خانم هم بفرمایید که حاجیشون ارزونی خودشون، بگو کسی دنبال پسرداییش نیست.
چشمکی زدم و ادامه دادم : البته فکر کنم پریا خانم دلش گیر باشه.
هانیه لبخند زد وگفت: آره مشخصه. اما اصلا حسام بهش توجه نمیکنه
_به نظرت اصلا بهم میان؟
نمیدانم چرا این حرف را زدم. شاید اصلا نمی توانستم تصور کنم پریا همسر حاج حسام شود.
شانه ای بالا انداخت و گفت: نمیدونم به نظر منم نه اصلا بهم نمیان. حسام خیلی اهل رعایت هست اما پریا اصلا مثل اون نیست.
با بیخیالی گفتم: ان شاء الله خوشبخت بشن. البته با مادری که من میشناسم بیچاره نمیذاره پریا رنگ خوشبختی رو ببینه.
هانیه با درماندگی گفت: وای هیوا گفتی. من همش فکر میکنم دیبا مادرشوهرمه
خنده ام گرفت.
_خودت خواستی عزیزم. حالا هم بکش! دوتا مادرشوهرداری و یه خواهر شوهر.
هانیه راه دشواری در پیش داشت.
↩️ #ادامہ_دارد....
#اینرمانفقطمتعلقبهکانالکوچهاحساسمیباشد❌
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
@KoocheyEhsas
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
" زیباترین حالت عشق "
به کسانی که
لابلای مشغله شان💐
وقتی برایت پیدا میکنند♥️
احترام بگذار ...
اما عاشق کسانی
باش که وقتی به آنها
نیاز داری تمام مشغله شان
را فراموش میکنند
تا تورابه آرامش برسانند ...
⭐️سلام زندگی تون سرشار از عشق♥️
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
💞:
فال حافظ زدم
آن رندِ غزلخوان میگفت:
زندگی بی تو محال است،
تو باید باشی...
#صحرا_عابدی_فرد
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
خوشبختی دیگران
ازخوشبختی توڪم نمیڪند
وثروت آنان
رزق تو راڪم نمیڪند
وصحت آنان هرگز
نمۍگیردسلامتۍتو را
پس مهربان باش
وآرزو ڪن براۍدیگران
آنچہ راڪہ آرزو میڪنۍ برای
خودت
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
دل به دلم که ندادی"
پا به پایم که نیامدی"
دست در دستم که نگذاشتی"
پس سر به سرم نگذار که...
"قولش را به بیابان داده ام"...
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
═══☀️☕️☀️═══
گرفتاریهای ما هر چقدر بزرگ باشن
از لطف خدا کوچکترن
پس حتی اگر به آخر خط همـ رسیدیمـ
یک نقطه بزاریمـ و بیاییمـ سر خط
با خدا روزمان را شروع کنیمـ
═══☀️☕️☀️═══
روزِتــــــ🌤ون زیبـــــ❄️ـا
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•