•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
درد من از سختے سنگ هاـے چشـــــمه نیسٺ
درد من از " ماهـے " بودنم اســٺ که
هر از گاهـے راه "دریا" را گـــــم مـے کنم
و بدتر از آن دیدن "ماهیانــے " که اصـــــلا "دریا" را نمـے شناسنــد
درد من از رفتــــن نیسٺ
درد من ، رفتن بدون "ٺو" ســٺ.
#ز.صادقے
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
@KoocheyEhsas
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
ڪوچہ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من❤️ #قسمت_نهم عمو رحیم با پلیس رسیدند. خدا هم قربانش بروم، هردو را باهم میرساند!
♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_دهم
عمو نمیداند دنبالش برود یا بماند و
برای من توضیح بدهد.
حامد سریع از کنارم رد میشود و از در بیرون میزند؛
با چشم دنبالش میکنم، سوار
موتور میشود و راه میافتد؛ عمو دنبالش میدود: آقاحامد، پسرم، وایسا.
متحیر ایستاده ام منتظر توضیح عمو؛ وقتی عمو از برگرداندن حامد ناامید
میشود وداخل کتابفروشی برمیگردد، بی درنگ میپرسم:
چه خبر بود عمو؟
عمو سعی دارد خود را عادی جلوه دهد و نگاهش را از من پنهان کند: هیچی
عمو...
یه اختلاف عقیده کوچولو بود!
بیشتر نمیپرسم چون میدانم غیر از این جوابی نمیگیرم؛ اما آن جوان...
خودش بود!
همان که آن شب هم به دادم رسید!
چرا زودتر نفهمیدم؟!
چه نگاهش آشنا بود.برایم؛
مطمئنم جای دیگری هم او را دیده ام، چرا عمو نمیخواست او را ببینم؟
چرا؟
چرا؟ چرا؟
خسته از جست و جوی بی نتیجه، میرسم به خانه عمو؛ دلم نمیخواهد سربارباشم؛
کارهای پذیرش حوزه را انجام داده ام ولی هنوز نمیدانم کجا باید
اقامت کنم؛
پدر هم تصمیمش برای راه ندادنم جدی است و اصلا دوست ندارم کسی برایم
پادرمیانی کند؛
این را به مادر و عمو هم گفته ام؛ از منت کشیدن متنفرم!
هوای گرم مرداد کلافه ام کرده و این چند قدم از سر کوچه تا خانە عمو را به
سختی برمیدارم؛
کیفم روی دوشم سنگینی میکند، اگر مادر الان اینجا بود میگفت:
حقت است، تا تو باشی در این گرما چادر سیاه سرت نکنی!
حداقل الان که در خانه عمو
هستم، کسی به چادر و پوشش و دست ندادنم با نامحرم گیر نمیدهد و امل
خطابم نمیکند!
به چند قدمی در رسیده ام که در باز میشود، لحظه ای میایستم؛ باورم نمیشود!
حامد! اینجا چه میکند؟ با دیدن من بدجور دستپاچه میشود و بازهم نگاهمان تلاقی میکند؛
دلم نمیخواهد دوباره سرش را پایین بیندازد و برود، میخواهم
بدانم کیست که انقدر آشنا میزند؟ چشمانش اصلا برایم بیگانه نیست، اما انقدر هولم که هیچ نمیگویم و فقط با تعجب نگاهش میکنم.
او هم لب میگزد و درحالی که آرام استغفرالله میگوید، سربه زیر
می اندازد،
نگاهش پریشان بود؛ او مرا میشناسد؟ نمیدانم!
تحیر فرصت هرگونه سوال و
عکس العمل را از هردومان گرفته است؛ زیر لب سلامی آرام میکند و بازهم
فرار میکند. و به سمت موتورش میرود.
من مانده ام و یک مجهول دیگر: او در خانه عمو چکار داشت؟
دلم میخواهد سوالم را از عمو بپرسم، اما نمیدانم چگونه؟ سر میز ناهار، زن عمو
هم متوجه درگیر بودن ذهنم میشود و آن را پای پیدا نکردن خانه میگذارد:
حوراء جون عزیزم انقدر ذهنتو درگیر نکن، درست میشه.
عمو هم بیخبر از ملاقات ناگهانی من و حامد، میگوید: میخوای اصلا تا تابستون
تموم نشده بری یه مسافرتی، جایی؟
تازه به خودم می آیم:
چی؟ مسافرت؟ کجا؟
عمو برای خودش دوغ میریزد و میگوید: نمیدونم! یه جایی که هم سرت هوا
بخوره،همم مذهبی باشه.
دل میدهم به حرفهای عمو: کجا مثلا؟
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
#کپی_بدون_ذکرآیدی_کانال_ممنوع❌
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
ڪوچہ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من ❤️ #قسمت_دهم عمو نمیداند دنبالش برود یا بماند و برای من توضیح بدهد. حامد سریع ا
♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_یازدهم
راهیان نور!البته الان جنوب گرمه،ولی غرب میتونی بری.
قلبم به تپش می افتد؛ راهیان نور! چقدر دوست داشتم یکبار هم که شده، ببینم.
قتلگاه شهدایی را که عمری همدمم بودند، هربار دوستانم از آرامش آن
بیابانهای گرم و نی زارهای خوزستان میگفتند، دلم پر میکشید برای جنوب، برای نخلهایی که میگفتند مثل آدمها هستند،
برای سه راه شهادت، پادگان دوکوهه، شلمچه، هویزه...
برای جاهایی که وصفش را فقط شنیده و خوانده بودم و هربار هم دوستانم
میگفتند تا خودت نروی و نبینی نمیفهمی؛
مشکلاتم یادم میرود: جنوب...
عاطفه خودش را میاندازد روی من تا پرده را ببندد: وای! پختم از گرما! ببند
اینو که سایه بشه!
-برو کنار لهم کردی! خودم میبندم!
روی صندلی یله میدهد و درحالی که خود را با چادرش باد میزند، زیرلب
غرغر میکند:
وای! حالا اینجا که اصفهانه! تو راه رسما کباب میشیم!
نمیدونم چرا تو
چله تابستون راه افتادم دنبال تو راهیان جنوب!
کم نمیآورم و جوابش را میدهم: عقل درست و حسابی نداری که...
قبل از اینکه جمله ام تمام شود، نگاهم به سمت صندلیهای جلوتر میرود؛ دوپسر
جوان مشغول جا دادن ساکهایشان بالای صندلی هستند،
یک لحظه به چشمهایم شک میکنم! نه! امکان ندارد،
بازهم او! بازهم حامد!
وقتی ساکش را جا میدهد، دستهایش را چند بار بهم میزند و میخواهد بنشیند
که ناخواسته چشمش به من میافتد و نگاههایمان درهم میپیچد، هردو سعی
داریم به روی خودمان نیاوریم،
برای همین من سریع نگاهم را میگیرم و او هم مینشیند،
اما این درنگ چند ثانیه ای، از چشم عاطفه دور نمیماند:
آهای! چشاتو درویش کن
حوراء خانوم!
به خودم می ایم اما دیر شده است و آتو دست عاطفه داده ام،
عاطفه به من که
احتمالا هنوز چهره ام بهت زده است چشمکی میزند و میگوید: چیه خانوم؟
جوون خوشتیپ دیدی، همه ادعای بی نیازی و استقلالت یادت رفت؟
جیغ خفه ای میکشم: عاطفه!
قیافه حق به جانب میگیرد: بد میگم؟ چنان چشم تو چشم شده بودین که
نزدیک بود همه بفهمن!
رویم را برمیگردانم و میگویم: پیش میاد دیگه،
آشنا بود.
دیگه بدتر! آقا کی باشن؟
بیحوصله میگویم: دوست عمومه بیجنبه!
-ببین هی داری سعی میکنی جمعش کنی بدتر داره پخش میشه ها!
جدی و محکم به چشمهایش خیره میشوم و میگویم: ببین هیچ خبری نیس!
الکی سعی نکن آتو بگیریا!
از نگاه های ناهید و مریم میشود فهمید عاطفه دهن لقی کرده است؛ وقتی
خودم را روی صندلی ام میاندازم و به بیرون خیره میشوم، هرسه تایشان مثل اجل معلق بالای سرم سبز میشوند؛ عاطفه نشسته کنارم مبادا در بروم، مریم و ناهید هم کله هایشان را از پشتی صندلی آورده اند جلو و با لبخند ملیحی نگاهم میکنند.
خودم را به بیخبری میزنم: چتونه شماها؟
قیافه من شبیه خوراکیه؟
هرچی داشتمو خوردین تو راه!
ناهید لبخندش را عمیق تر میکند و سر تکان میدهد: نه عخشم! میخوایم
خوب نگات کنیم پس فردا که رفتی قاطی مرغا دلمون برات تنگ نشه!
مریم هم آه میکشد و عاشقانه نگاهم میکند: وای نگاه کنین چقدر سفید بهش
میاد!
خیلی عروس شدی حوراء!
من که لحظه به لحظه بر خشم و تعجبم افزوده میشود میگویم: کدوم سفید؟منکه لباسام سفید نیس!
-خطای سفید روی چفیه تو میگم!
دلم میخواهد عاطفه را از اتوبوس پرت کنم پایین؛ فکرم را بلند میگویم اما
کاش نمیگفتم،
چون اوضاع را خراب تر میکنم با حرفم مریم لبخندش موذیانه
و میشود:
پس راسته؟ چش تو چش شدین و عشق در یک نگاه و ان شالله اینجام دوتا
التماس
دعا به هم بگین تمومه!
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
#کپی_بدون_ذکرآیدی_کانال_ممنوع❌
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
ڪوچہ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من ❤️ #قسمت_یازدهم راهیان نور!البته الان جنوب گرمه،ولی غرب میتونی بری. قلبم به تپش
♡
#رمان_دلارامِ_من❤️
#قسمت_دوازدهم
نگاه شماتت باری به عاطفه میکنم: خـاک تو سرت عاطفه! چه قصه هایی بافتی
واسه اینا؟
قیافه حق به جانب و بامزه ای به خود میگیرد:
من؟ من اصلا قیافه ام به قصه
بافتنمیخوره؟
مگه من بی بی سی ام؟
هرچی گفتم براشون حقیقت بود!
از عاطفه ناامید میشوم و روبه مریم و ناهید میگویم:
هیچ خبری نیس؛ آشنابود،
دوست عمومه؛ درضمن از قدیم گفتن سینگل باش و پادشاهی کن!
عاطفه دستش را به طرفم میگیرد و میگوید:
بزن قدش آجی! هرچی عشق و
حاله تو عالم مجردیه!
ناهید هم خودش را می اندازد قاطی ما دوتا: دقیقا!
عاطفه اینبار با دست علامت ایست میدهد:
وایسا وایسا کجا با این عجله؟ پس
خان داداش بنده چکارس؟ زنداداش گلم؟
عاطفه میداند این کلمه زنداداش برای ناهید از ناسزا بدتر است؛ ناهید با
غیظ چشم غره میرود و کوفت غلیظی حواله عاطفه میکند؛
خنده مریم ناهید را جری تر میکند، مریم سرش را برای ناهید تکان میدهد: بسوزه پدر عاشقی!
ناهید سر مریم میغرد: تو بشین سرجات! از همه بدتری که!
مریم حلقه را دور انگشتش چرخ میدهد و میگوید: اتفاقا خوش بحال خودم!
منم مثه شما فکر میکردم، ولی الان تازه دارم معنی زندگیمو میفهمم.
خمیازه میکشم و بیحوصله میگویم:
ای بابا بگیرید بخوابید همه خوابن! الان
میریم تو فاز دختران آفتاب!
اینجا قرار بیقراران است؛
اول که نگاه میکنی، بیابانی میبینی و گاه سیم خاردار
و پرچم و تپه های خاک،
اما اگر میدانستی که هربار، ملائک اینجا برای قبض روح چه کسانی بال گشوده اند، ذره ذره خاکش را سرمه چشم میکردی.
همه زیباییها در سادگی است، در سادگی لباسهای خاکی و گلی، در سادگی این
دشت که جز مشتی خاک و پرچم و سیم خاردار، چیزی ندارد.
اما... نه... همه چیز دارد!
عشق دارد، آسمان دارد، عطر خدا دارد، شهید دارد...
اینجا هویزه است، قتلگاه حسین علم الهدی و دوستانش، قتلگاه نه، معراجشان،
اینجا شعبه ای از کربلاست؛ تا مرز عراق فاصله ای نیست اما دیده حقیقت بین،
صحن و سرای حسین ع را از همین جا هم میبیند،
یاد حرفی افتادم که آن
پیرمرد در خواب زد:
مگه نشنیدی کل ارض کربلا؟
راست میگفت؛ کربلا جغرافیا و مرز نمیشناسد، هر زمینی که خون یاران
حسین ع را بنوشد، کربلا میشود، و این زمین انقدر از خون یاران حسین ع را نوشیده که در رگهایش فرات جاری شده...
اینجا میعادگاه یاران آخرالزمانی پسر فاطمه س است.
چشم دوخته ام به خورشیدی که در افق کربلا ذوب میشود،
آسمان و ابرها لحظه ای رنگ سرخ میگیرند؛
انگار زمین، مشتی از خونهایی که نوشیده را به آسمان بپاشد.
من هم رنگ و بوی اینجا را گرفته ام، ساده و بی چیز و دست خالی، مثل بیابان؛
تمام حجابها و رنگ و لعابهای دنیایی رنگ باخته اند و الان خودمم، بی هیچ ریا و
خودبینی؛
تازه الان خودم را شناخته ام و پیدا کرده ام، کنار کسانی که نامدار
سرای گمنامی اند و سالهاست از دید ما دنیا بین ها گم شده اند...
عاطفه و مریم و ناهید هم مثل من اند؛ هرکدام گوشه ای از دشت، روی خاک
تفتیده در جست و جوی خوداند؛ نمیدانم اینجا که نشسته ام، چند شهید و چه شهدایی به معراج رفته اند؛ اما
میدانم به هوایشان، کمکشان، نگاهشان و دعایشان سخت محتاجم.
غروب است و باید برویم، دلم نمیخواهد از هویزه دل بکنم؛ چراغ خطوط
مرزی ایران و عراق پیداست،
از همین جا بوی تربت میآید، بوی تربت اعلی...
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
#کپی_بدون_ذکرآیدی_کانال_ممنوع❌
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
لینک پارت اول رمان بسیار زیبای #بی_قرارتو 💚🍃
https://eitaa.com/koocheyEhsas/3205
لینک پارت اول #رمان_آنلاین هیجانے ، عاشقانہ و مذهبے
❤️#رؤیاے_وصــــال 🍂🌹👇
https://eitaa.com/koocheyEhsas/414
☆لینک پارت اول رمان مدافع عشق☆
👇👇👇👇
https://eitaa.com/koocheyEhsas/71
ڪوچہ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من❤️ #قسمت_دوازدهم نگاه شماتت باری به عاطفه میکنم: خـاک تو سرت عاطفه! چه قصه هایی
♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_سیزدهم
خوابم نمیبرد، طوری که بقیه بیدار نشوند، بلند میشوم و وضو میسازم، نمیدانم
چرا از وقتی اینجا آمده ام، دلم نمیخواهد لحظه ای بی وضو باشم؛ میروم سمت یادمان،
نور سبزی فضا را روشن میکند و صدای زمزمه مناجات درهم میپیچد
و به آسمان میرود اینجا حس خوبی دارد، روحت سبک است، به سبکی تابوت
شهدایی که تازه تفحص شده اند؛ خادمین شهدا هریک گوشه ای کز کرده اند و مناجات میکنند و اشک میریزند؛ هیچکس حواسش به دور و برش نیست، بعضی فرازهای دعای کمیل را مینالند،
آسمان همینجاست.
میروم به سمت محوطه شهدای گمنام، قرار است شهیدی که تازه آمده است
را فردا دفن کنند و قبری هم کنده اند؛ مینشینم کنار تابوت، کسی جلویم را نمیگیرد،
عجیب است که اینجا خلوت است و برای من هم عالی است، بقیه جاها پر از
مرد است جز اینجا.
دستی روی تابوت میکشم و بی آنکه بخواهم، آهی از سینه ام برمیخیزد؛
زبانم بند آمده و
برعکس بقیه جاها، اشک حرف اول را میزند نه زبان؛
شروع میکنم به استغفار کردن،
همیشه وقتی دلم میگیرد استغفار میکنم، الان هم از همان وقتهاست؛
روحم درد میکند، خسته ام؛
نیاز به شارژ روحی دارم. در دل به
شهید گمنام میگویم:
تو مثل برادر نداشته ام...
سرم را روی تابوت میگذارم و بی آنکه کسی روضه بخواند، هق هقم بلند
میشود؛
من هم مثل بقیه کسانی شده ام که خلوت شب را برگزیده اند؛ حواسم به اطرافم نیست؛
بوی گلاب باعث میشود گریه ام با آرامش همراه باشد.
ناگاه صدای ناله ای حواسم را پرت میکند؛ اینجا که کسی نبود! کمی میترسم؛
سر بلند میکنم و اطرافم را از نظر میگذارنم؛
کسی نیست، اما صدای ناله نزدیک
است؛
شاید از فاصله یک متری! باورم نمیشد به این زودی دریچه های عالم غیب به
رویم باز شده باشد!
بیشتر گوش تیز میکنم؛ صدا از داخل قبر است انگار، بیشتر از آنچه بترسم،
کنجکاو شده ام؛ نگاهی به داخل قبر می اندازم، مرد جوانی به حالت سجده روی
خاک ناله میکند و خدا را صدا میزند؛ لباسش رنگ حامد است!
بازهم او!
از سجده برمیخیزد و چهره اش را میبینم؛ خودش است، دوباره مینشینم سرجایم،
زیارت عاشورا را شروع میکند، من هم همراهش میخوانم،
صدایش از گریه گرفته است و با سوز میخواند.
قرآن قبل از اذان همراه است با پایان زیارت.؛میروم برای نماز، او هم بلند
میشود و تا چشمش به من می افتد، هول میشود؛
با همان صدای گرفته میگوید: ببخشید کی شما رو راه داده اینجا؟
-کسی مانعم نشد؛ اشکالی داره از نظر شما؟
سرش را تکان میدهد،
جوابی ندارد جز اینکه بگوید: بله... یعنی نه... اشکال نداره... ولی...
بیشتر از این گفت و گو را به صلاح نمیدانم؛ تشکری میپرانم و میروم که از
نماز و عبادت دسته جمعی عقب نمانم.
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
#کپی_بدون_ذکرآیدی_کانال_ممنوع❌
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
هدایت شده از تبلیغات پیشروو
☣️میدونی هرچی از گوشیت پاک کردیو میتونی برگردونی؟
⛱یوهو رو دانلود کن و همه ی فایلها و عکسها و شماره ها و فیلمهایی که از رو گوشیت پاک شده رو یادبگیر برگردون✅
📲 دانلود مستقیم 👇👇26e
Recovery.apk
4.08M
سعید روبیکا:
☣️میدونی هرچی از گوشیت پاک کردیو میتونی برگردونی؟
⛱یوهو رو دانلود کن و همه ی فایلها و عکسها و شماره ها و فیلمهایی که از رو گوشیت پاک شده رو یادبگیر برگردون✅
📲 دانلود مستقیم 👇👇26e
ڪوچہ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من ❤️ #قسمت_سیزدهم خوابم نمیبرد، طوری که بقیه بیدار نشوند، بلند میشوم و وضو میساز
♡
#رمان_دلارامِ_من❤️
#قسمت_چهادهم
یک هفته از اردوی راهیان نور هم گذشته و هنوز جای مناسبی پیدا نکرده ام؛
عمو اصرار دارد کنارش بمانم،
میگوید تازه خانه شان از سوت و کوری در آمده و اگر بمانم،
لطف کرده ام و منتی نیست؛
حرفهایش برعکس آدمهای اطرافم، بوی دورویی نمیدهد و از صدق دل برمیخیزد، برای همین است که تا الان در خانه شان
مانده ام؛
عمو برایم پدری میکند،
بیمنت و حتی طوری رفتار میکند که گویا بدهکار من است؛
شرمنده شان هستم و بیشتر از قبل در پی یافتن جایی مناسب برای اقامت.
شروع سال تحصیلی مصادف است با محرم و چه تصادفی! برای کسی که سالها در محیطی غیرمذهبی زندگی کرده،
خو گرفتن با محیط حوزه و آدمهایش سخت اماشیرین است؛
اصلا سبک عزاداریهای محرم آنها با من فرق دارد، من نهایتا یک
شب از ده شب محرم را میتوانستم در روضه شرکت کنم و شبهای محرم را
برای خودم در اتاق هیئت میگرفتم؛
گاهی هم میشد که دسته ای از خیابان کنار خانه ردشود و صدایش را بشنوم، گرچه حتی از اطراف خانه مجلل ما، صدای عزاداری همسخت شنیده میشد؛ روضه و مجالس امام حسین ع را در فیلمها دیده بودم،
اما قرار گرفتن در فضایش طعم دیگری دارد که امسال آن را میچشم.
دوستانی اینجا پیدا کرده ام که به راحتی چادر سرشان میکنند، در مراسم های
مذهبی مثل شب قدر و نیمه شعبان و... شرکت میکنند، مسجد و هیئت میروند
و حتی نذری میپزند و
سفره برای ائمه می اندازند! چیزی که من در رویاهایم نمیدیدم!
گاه وقتی از فضای مذهبی و ارتباطات سالم و صمیمیاشان میگویند، باورم
نمیشود،
آنها هم البته باور نمیکنند خانواده ای به دخترش اجازە گشتن در چهارباغ را
بدهد
ولی نگذارد هیئت برود.
تازه الان فهمیده ام دوستانم که در این فضای قشنگ بزرگ شده اند، حالت
بی نیازی و غنای خاصی دارند؛
طوری که حسرت مرا نمیخورند!
چیزی که بر تربیت آنها حاکم
بوده، آموزش و صمیمیت در کنار آزادی و اختیار بوده، نه آزادی مطلق.
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
#کپی_بدون_ذکرآیدی_کانال_ممنوع❌
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
لینک پارت اول رمان بسیار زیبای #بی_قرارتو 💚🍃
https://eitaa.com/koocheyEhsas/3205
لینک پارت اول #رمان_آنلاین هیجانے ، عاشقانہ و مذهبے
❤️#رؤیاے_وصــــال 🍂🌹👇
https://eitaa.com/koocheyEhsas/414
☆لینک پارت اول رمان مدافع عشق☆
👇👇👇👇
https://eitaa.com/koocheyEhsas/71
ڪوچہ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من❤️ #قسمت_چهادهم یک هفته از اردوی راهیان نور هم گذشته و هنوز جای مناسبی پیدا نکر
♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_پانزدهم
محله ای قدیمی است با بافت مذهبی، حوالی احمدآباد؛ اینجاها خیلی نیامدهام.
به سر یکی از کوچه ها که میرسیم، عمو پیاده امان میکند و خودش میرود از در
مردانه وارد شود.
دنبال زن عمو که راه را بلد است راه میافتم، شب سوم محرم است و روضه
یکی از دوستان عمو دعوتیم.
کوچه را از همان اول، پر از پرچم کرده اند؛ پرچم های سرخ، سبز، سیاه...
علمهای بلند و نقاشی عصر عاشورای استاد فرشچیان؛
بوی اسفند میآید،
مردم با لباس مشکی در رفت و آمدند و چند بچه مشغول بازی؛
حال و هوای غریب اینجا حالم را
عاشورایی میکند، حالی که هیچوقت در هیئت های تک نفره ام تجربه نکرده
بودم؛
همه طرف پر است از یا حسین شهید ع یا قمر بنی هاشم ع یا زینب
کبری س و...
به خانه ای میرسیم که صدای سخنران از آنجا میآید؛ سردر و همه جای خانه
پر از پرچم است،
در خانه باز است و میآیند و میروند.
زن عمو جلوتر از من وارد میشود؛
خانمها از در پشت خانه و مردها از حیاط؛
در آستانه در خانم حدودا چهل یا پنجاه ساله ای به استقبالمان میآید.
-سلام خانم نامدار! احوال شما؟ خوش اومدین! بفرمایین.
زن عمو در حین روبوسی با زن میانسال خوش و بش میکند؛ خانم میانسال با
من، لبخند میزند و میگوید: سلام دخترم! خوش اومدی!
طوری برخورد میکند که انگار سالهاست مرا میشناسد؛
نگاهش چقدر برایم آشناست؛ گویا همین نگاه را قبلا هم چندین بار دیده ام؛ جنس نگاهش حس خوشایندی به وجودم تزریق میکند،
درحالی که دستم را میفشارد، از زن عمو
میپرسد: نگفته بودید دختر دارید حاج خانم!
زن عمو میخندد: برادرزاده آقای نامداره... حوراء.
حزنی عجیب در چشمان زن مینشیند که سریع با لبخند پنهانش میکند.
زن عمو به من میگوید: ایشون هانیه خانمن، از دوستای خیلی قدیمی.
-خوشبختم.
هانیه خانم تعارف میکند که داخل مهمانخانه بنشینیم، زیر طاقچه، صمیمیت در مجلس موج میزند؛ کسی ظاهرفریبی نمیکند و همه مهربانند، خانه کوچک و نسبتا قدیمی است که با پرچمها، شکل هیئت به خود گرفته است؛ سخنران درباره جایگاه و اهمیت ولایت در اسلام میگوید، دختری ده دوازده ساله و چادری، چای تعارفمان
میکند و پشت سرش دخترکی کوچکتر از او- شاید چهار یا پنج ساله-
درحالی که
چادر عربی لبه دوزی شده و زیبایی سرش کرده است، قند میگیرد جلویمان.
سخنرانی تمام میشود و با آمدن مداح، دل میسپارم به زیارت عاشورا؛ تابحال
روضه ای انقدر به دلم ننشسته بود،
مداح با سوز میخواند؛
سوزی غریب، از عمق
جانش بابی انت و امی میگوید و فرازها را طوری میخواند که گویا خواسته ای
جز این ندارد؛ بین هر چند فراز، چند خط روضه میخواند و صدای ناله و مویه
مردم را بلند میکند؛
جالبتر آنکه بین روضه هایش مبالغه و دروغ و مطلب نامعتبر هم جایی
ندارد و برای مجلس گرم کردن، از خودش مصیبت نمیبافد! دلم میخواهد
مداحشان را ببینم ولی پشتم به پنجره و حیاط است.
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
#کپی_بدون_ذکرآیدی_کانال_ممنوع❌
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•