eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.8هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
1.8هزار ویدیو
17 فایل
رمانکده تخصصی خانم زهرا صادقی_هیام نویسنده و محقق کانال شخصی نویسنده: @khoodneviss پارتگذاری روزانه 😍 لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6 ❌کپی رمان ممنوع و پیگرد قانونی دارد❌
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺 منبر تصویری 🌺 حضرت آیت الله بهجت ره موضوع : توصیه آیت الله قاضی قدس سره به نماز اول وقت و مقامات عالیه ┅═✧❁🍃🌸🍃❁✧═┅       @koocheyEhsas ┅═✧❁🍃🌸🍃❁✧═┅
عروس تنگه های ایران، تنگه هایقر فارس❣️ ┅═✧❁🍃🌸🍃❁✧═┅       @koocheyEhsas ┅═✧❁🍃🌸🍃❁✧═┅
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
32.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان صوتی { روز آخر } ♦️ فصل دوم ( دولت حق ) قسمت سوم ♦️ خلاصه داستان: پس دید که آن دیو چنان قد کشید که سرش تا به ابرها رسید! و چنان نعره زد که کوه فرو ریخت!...پس فرزند انسان شمشیر کشید و در مقابلش قرار گرفت اما شمشیر را در میان پنجه هایش خُرد کرد...مسیح بر بلندی رفت و رو به آن دیو فریاد زد: بس است دجال که این شعبده امروز به کار تو نمی آید!!... ♦️ صداپیشگان: میثم شاهرخ ، شاهین حیدرپور ، علی حاجی پور ، محمدرضا جعفری، امین شاهمرادی ، عماد صادقی فر ، مهدی خدابخش ، مسعود عباسی ، امیر مهدی اقبال ، فرشید فضل علیزاده، مجید ساجدی ، فرزاد نوابی فر، هادی نعمتی ، امیرحسن مومنی نژاد ، احسان شادمانی ، کامران شریفی، محمدرضا گودرزی، و با حضور افتخاری ( علی زکریایی ) ♦️ نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی ♦️ پخش: هر هفته روزهای شنبه، دوشنبه و چهارشنبه از کانال رادیو میقات @radiomighat @radiomighat
AUD-20210829-WA0044.mp3
1.42M
یعنی به تو رسیدن... یعنی نفس کشیدن تو خاک سرزمینت... یعنی تموم سال‌و همیشه بی قرارم برای (ع)♥️ ┅═✧❁🍃🌸🍃❁✧═┅       @koocheyEhsas ┅═✧❁🍃🌸🍃❁✧═┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_یازدهم حاج حسین سماوات مرد
پارت الان میرسه 😍😍😍•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم *تصمیم* باران شدیدی می‌بارید. انگار خدا درهای آسمان را گشوده بود و از میان آن، قطره‌های رحمتش بر سر و روی زمینیان، بی‌وقفه می‌بارید. تکتم فرصت ندا‌شت. با مشقت خودش را به بازار هنر رساند. همان جعبه خاتم‌کاری زیبا را که چند وقت پیش نشان کرده بود، خرید. گران بود؛ اما ارزشش را داشت. پولی را که برای خرید کتاب پس‌انداز کرده بود، داد بالای جعبه. پشیمان هم نبود. بعداً فکری برای خرید کتاب‌ها می‌کرد. از بازار مسقُفِ هنر خارج شد. باید وسایل کیک و تزئینات را هم می‌خرید. نگاهی به آسمان کرد. این باران خیال بند آمدن نداشت. آب از ناودان‌های خانه‌ها ومغازه‌ها در پیاد‌رو جاری بود. با طاها تماس گرفت. خاموش بود. با خودش گفت:" معلوم نیس تو این اوضاع کجا گذاشته رفته! ...بی فکر.. نمیگی من دست تنها چیکار کنم؟! " خواست به عاطفه زنگ بزند، پشیمان شد. حدس زد الان در حال استراحت است و درست نیست مزاحمش بشود. تصمیم گرفت خریدهایش را انجام دهد و همان‌طور که آمده بود، به خانه برگردد. چترش را گشود. خیابان شلوغ بود. ماشین‌ها تندتند رد می‌شدند. صدای ریزش باران و لاستیک‌ آنها روی خیابان خیس، مثل ریختن پشت سر هم سیب‌زمینی توی روغن داغ، شنیده می‌شد. انگار زودتر می‌خواستند از باران خلاص شوند و به خانه برسند. روی مبل یا کنار بخاری‌های گرم‌، لم بدهند و چای بنوشند. تکتم با خوش فکر کرد:" بارون نعمتیه که باید حسش کنی! باید اون قطرات خو‌شگل و خنک، بخوره رو صورتت و لرز کنی از خُنَکیش.. باید خیس بشی تا بفهمی چقدر این نعمت خدا زیباست. " نقس عمیقی کشید. هوای پاک پاییزی را همراه با بوی باران، به ریه‌هایش کشید. چترش را بست. صورتش را به سمت آسمان گرفت. به نگاه‌های خیره‌ی عابران توجهی نکرد. عجب دلپذیر بود این پاییزِ قشنگِ دوست‌داشتنی. در همین حال و هوا بود که تلفنش زنگ خورد. موبایلش را نگاه کرد. لبخند زد." چه حلال‌زاده! " - سلام دوشیزه‌ خانوم خوشگل! حال و احوالت چطوره! - سلام! خوبم.. تو خوبی! - من خوووب.. بهتر از این نمیشم. زیر بارون، تو خیابون، مث لیلی واسه مجنون.. پقی زد زیر خنده! - چیه شاعر شدی! - چه کنم دیگه این هوا و این بارون آدمو شاعر می‌کنه، عاشق می‌کنه.. - تکتم جدی میگی یا سر کارم؟! - باور کن جدی میگم! تو خیابونم! اومدم بازار هنر.. واسه تولد بابام خرید کردم. اگه گفتی چی؟! - اومممم...همون جعبه خاتم‌کاری! - آفرین باهوووش.. از کجا فهمیدی! - ما اینیم دیگه... می‌گفتی با هم می‌رفتیم. - نه دیگه گفتم مزاحمت نشم. راستی فرداشب یادت نره‌ها! نمیام و نمی‌تونم و زشته و کار دارمو اینا رو نداریم! از الان دارم بهت میگم ... بهونه مهونه هم قبول نمی‌کنم. باید بیای! کیک با توعه! من که بلد نیستم. صدایی نشنید. - الو.. هستی؟ - آره.. - اون کتاب دیفرانسیلتم بیار. یکم بعدش کار کنیم باش؟ - باشه. مامان داره صدام می‌کنه. کاری نداری؟ - نه.. من خونه رسیدم بهت زنگ می‌زنم. فعلاً.. بای - اوکی. خدافظ. عاطفه مثل خواهر نداشته‌اش بود. که اگر داشت، به همان اندازه دوستش می‌داشت. دختری خون‌گرم و مهربان. درست مثل اسمش عاطفی بود. از همان لحظه‌ی ورود به دانشگاه، دقیقاً روز ثبت نام با او آشنا شد. وقتی مدارکش را خانه جا گذاشته بود و عاطفه در کمال محبت او را تا خانه‌شان رسانده و مدارک را آورده بود. از یادآوری آن روز لبخند زد. خوشحال بود که با چنین دختری آشنا شده. دوستی با او برایش خوش‌یمن بود و با برکت. پر از روزهای خوب و خاطره‌های به یادماندنی. عاطفه اما از وقتی تکتم برای تولد، دعوتش کرده بود، مثل مرغ سرکَنده، این طرف و آن طرف می‌رفت. گاهی در اتاقش می‌ماند. درس می‌خواند؛ اما چیزی در مغزش فرو نمی‌رفت. گاهی به آشپزخانه می‌رفت، کنار مادرش. آنجا هم قرار نمی‌گرفت. به اتاق عزیز سر می‌زد. فایده نداشت. روبه‌رو شدن با طاها برایش از کوه‌کندن هم سخت‌تر بود. تصمیم داشت تولد نرود و یک کلام بگوید نه؛ اما وقتی زنگ زد و شور و شوق تکتم را دید، نتوانست ناراحتش کند. از طرفی او از مدت‌ها قبل خواسته بود که در تمرینات دیفرانسیل کمکش کند. دلش نمی‌آمد قلبش را بشکند. دل به دریا زد و قبول کرد. حالا در دلش به قول عزیز، رختشوی‌خانه به پا شده بود. 👇👇👇
دوباره همان حس همیشگی، مثل یک موجِ ناآرام، سراسر وجودش را فرا می‌گرفت. تلاطمی در جسم و جانش به وجود می‌آورد و به همش می‌ریخت. قرآن را از روی طاقچه‌ی کوچکِ اتاقِ عزیز برداشت و به حیاط رفت. باران بند آمده بود. قرآن را به سینه‌اش فشرد، تنها پناهی که می‌توانست کمی از آشوب درونش بکاهد. او آرامش را در آیه‌‌آیه‌ی نورانی این کتاب پیدا می‌کرد. " هو الّذی اَنْزَلَ السَکینةَ فی قلوب المؤمنین لِیَزدادوا ایماناً مَعَ ایمانِهِم " ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❇️ امروز ⬇️ ⚜ جمعه ⚜ 🌞 ۱۹ شهریور ۱۴۰۰ خورشيدی 🌙 ۳ صفر۱۴۴۳ قمری 🎄 ۱۰ سپتامبر ۲۰۲۱ میلادی 💯 : 🍀 اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وعَجِّل فَرَجَه 🍀 :💎 ☄در آخرالزمان کارها برعکس می شود  ✍ پیامبر گرامی می فرماید :« از نشانه های آخرالزمان و نزدیکی ظهور امام زمان عج آن است که : ✅ اغلب مردم باسواد میشوند. ❌ ولی عده ی مردم دانا و آگاه کمتر می شود. ✅ فرمانروایان و حاکمان و مامورین بیشتر می شوند. ❌ ولی افراد امین و مورد اعتماد مردم کمتر می شوند. ✅ باران ها در همه جا افزایش می یابد. ❌ ولی سبزه ها و گیاهان کمتر می شود »  📘 برگرفته از کتاب تحف العقول ،صفحه 63 🌟 🦋 اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وعَجِّل فَرَجَه 🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌤🍃•° چشـم‌مݩ‌خیـس‌و‌هـوای‌تو به‌دݪ‌افتـادهـ.. اۍرفیـق‌ابدۍ‌حضـرٺ‌ارباب‌سلام...✋🏻❤ ..✨ 🌱
🍁امیر محمد، از فشار خانواده برای ازدواج با دختر عمه اش مهتاب خسته شده و علاقه ای به ازدواج با مهتاب ندارد. یک روز اتفاقی یک دختر با حجاب با چادر مشکی را داخل مغازه اش می بیند و در همان نگاه اول دلشو میبره.. بعد از دو سه دیدار متوجه می شود که آن دختر پناه نام دارد، عاشق دختر رسول ذاکری که قمار باز و شراب و حرام خوار است، شده... حالا امیر محمد می ماند و دلش و پدری که کینه ای عمیق نسبت به این چنین آدم هایی دارد. خانواده اش در مقابلش جبهه گرفته اند، این طرف امیری ست که تنها پناه معصوم را می بیند نه پدر پناه را... طرف دیگر ماجرا مهتاب است و دلی که اسیر امیرمحمد است، چشم دیدن امیرمحمد را کنار پناه ندارد، کارهایی انجام‌می دهد که اتفاقات هیجان انگیز رمان خواهد بود. 💌بی پناه متفاوت ترین رمانی که تا بحال خوانده اید.💐 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2170552385C0a48376672
تسبیح زیبایی که مادرش از کربلا آورده بود را میان دستانش گرفت و آرام صلوات فرستاد و تسبیحات حضرت زهرا خواند، حدیث شریف کسا خواند و دست به دعا بلند کرد و از خدا خواست تا فرزندش سالم به دنیا بیاید و مونا از به هم پاشیدن زندگیش دست بردارد و همسرش پایبند زندگیش باشد. ♡ شب شده بود، مهشید باخودش تمرین می کرد که رفتارش با همسرش صمیمانه باشد و کوچکترین حرفی در مورد عکس های دونفری اش با مونا نزند؛ انگار نه انگار که اتفاقی افتاده است.... با کلید انداختن آرمان، به استقبال آرمان رفت ولی با دیدنش تمام خانه دور سرش شروع به چرخیدن کرد ... و وقتی چشم باز کرد، تن بی رمقش در آغوش آرمان افتاده بود ....... https://eitaa.com/joinchat/2170552385C0a48376672
*و تنها خداست که هر روز ، از نشان دادن خورشیدش به آنها که اهل دیدن هم نیستند هرگز خسته نمی شود ... سلام روزتون پر از نور خدا ┅═✧❁🍃🌸🍃❁✧═┅       @koocheyEhsas ┅═✧❁🍃🌸🍃❁✧═┅
⚠️ *وقتی که کم آوردی، یه انرژی زا به خودت بزن. انرژی زایی که میگم خوردنی نیست، حسیه. حس کن که خدا پیشته، حس کنه که کنارته و میگه نگران نباش من هستم. اون موقع تمام وجودت رو انرژی در بر میگیره. ┅═✧❁🍃🌸🍃❁✧═┅       @koocheyEhsas ┅═✧❁🍃🌸🍃❁✧═┅
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
29.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان صوتی { روز آخر } ♦️ فصل دوم ( دولت حق ) قسمت چهارم ♦️ خلاصه داستان: پس دید که آن دیو چنان قد کشید که سرش تا به ابرها رسید! و چنان نعره زد که کوه فرو ریخت!...پس فرزند انسان شمشیر کشید و در مقابلش قرار گرفت اما شمشیر را در میان پنجه هایش خُرد کرد...مسیح بر بلندی رفت و رو به آن دیو فریاد زد: بس است دجال که این شعبده امروز به کار تو نمی آید!!... ♦️ صداپیشگان: میثم شاهرخ ، شاهین حیدرپور ، علی حاجی پور ، محمدرضا جعفری، امین شاهمرادی ، عماد صادقی فر ، مهدی خدابخش ، مسعود عباسی ، امیر مهدی اقبال ، فرشید فضل علیزاده، مجید ساجدی ، فرزاد نوابی فر، هادی نعمتی ، امیرحسن مومنی نژاد ، احسان شادمانی ، کامران شریفی، محمدرضا گودرزی، و با حضور افتخاری ( علی زکریایی ) ♦️ نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی ♦️ پخش: هر هفته روزهای شنبه، دوشنبه و چهارشنبه از کانال رادیو میقات @radiomighat @radiomighat
من سپردم به خودش هرچه خدا می خواهد ... سخته ولی بگو، تمرین کن! کم کم باورت میشه. •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
لینک قسمت اول رمان زیبای ❤️ جدید https://eitaa.com/koocheyEhsas/54363 لینک ۱۰۰ پارت اول خوشه ماه https://eitaa.com/koocheyEhsas/42315 ♡لینک پارت اول رمان پر خاطره ، هیجانے و عاشقانہ 💕 💕 https://eitaa.com/koocheyEhsas/11076 پارت‌هایی‌ازرویای‌وصال‌که‌به‌شکل‌عکس‌هست‌روتوی‌کانال‌میانبر‌بخونید @mianbore_koocheh لینک پارت اول رمان عاشقانه و تاریخی اختر❤️ https://eitaa.com/koocheyEhsas/45464 کپی از رمان ها به هر شکلی حرام است •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
ڪوچہ‌ احساس
پارت الان میرسه 😍😍😍•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_دوازدهم
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم *تصمیم* نگاهی با رضایت و از سر شوق، دورتادورش انداخت. هال کوچک خانه‌شان زیباتر شده بود. بادکنک‌های رنگارنگ. آویزهای نقره‌ای درخشان. آن قلب بزرگ با اکلیل‌های نقره‌ای و طلایی که به دیوار چسبانده بودند و حروف اول اسم پدرش به انگلیسی وسط آن خودنمایی می‌کرد. طاها مخالف این همه تزئین و به قول خودش زَلَم زیمبو بود. دائم غر می‌زد. تکتم اما آنقدر ذوق داشت که همه غرغرهای طاها را به جان می‌خرید و کار خودش را می‌کرد. حالا فقط مانده بود کیک، که باید عاطفه می‌آمد. طاها بعد از کلی حرص خوردن، گفت:" من میرم یه دوش بگیرم. خسته شدم." کش و قوسی به بدنش داد و رفت. بیست دقیقه‌ای گذشت. تکتم در آشپزخانه مشغول دم کردن چای بود که صدای زنگ بلند شد. به سمت در پرواز کرد. - به‌به.. سلام! دوست با معرفت خودم.. خوش اومدی.. بفرمایین.. عاطفه با خوش‌رویی جواب داد. زیر لب بسم‌اللهی گفت و داخل شد. کادویی را که خریده بود، دست تکتم داد. - ناقابله. وارد هال که شد ذوق‌زده گفت:" وای‌ چه خوشگل شده اینجا! " و دور خودش چرخید. تکتم در را بست. کادو را روی پیشخوان آشپزخانه گذاشت. - دستت درد نکنه.. راضی به زحمت نبودیم.. همین‌که اومدی منت گذاشتی سر من.. این چه کاری بود آخه! نگا تو رو خدا.. شرمندم کردین.. والا من توقعی نداشتم.. عاطفه دست به سینه وسط هال ایستاده بود و به تکتم نگاه می‌کرد. " حالا تا صب می‌خوای تعارف تیکه پاره کنی؟! برو یه چایی، نسکافه‌ای، چیزی بیار بخورم یخ زدم. " تکتم تا کمر خم شد. " بله بله .. الساعه بانووو.. " و با سرعت به آشپزخانه رفت. همان‌طور که چای میریخت گفت:" باید زودتر دست به کار بشیم.. بابا شاید امشب زود بیاد خونه.. " - باشه من آماده‌ام. دلش می‌خواست بپرسد برادرش خانه نیست؟! اما نپرسید. حتماً نبود. سر و صدایی که نمی‌آمد. اطراف خانه را نگاه کرد. سکوت بود. پشت مبلی که نشسته بود، اتاق طاها قرار داشت. درش باز بود. سرکی آنجا کشید. خبری نبود. ظاهراً طاها خانه نبود. نفسش را به راحتی بیرون داد. کش چادرش را از سر کشید و به مبل تکیه داد. تکتم سینی چای را روی میز گذاشت و گفت:" الان برمی‌گردم. " عاطفه با خیال راحت، چای خوش‌رنگ را برداشت. داغ بود. یک جرعه‌اش را نوشید. طعم دارچین می‌داد. همراه با بوی خوش دارچین، داشت فکر می‌کرد چه نوع کیکی آماده کند. شکلاتی یا پرتقالی. یا یک کیک وانیلی ساده با روکش مارمالاد. کاپ کیک هم درست می‌کرد، بد نبود. یک قند در دهانش گذاشت و چای را مزه‌مزه کرد. - سلام! با صدای طاها، نیم متر به هوا پرید. چای توی گلویش جَست. نصفش را روی پایش ریخت. به سرفه افتاده بود. می‌خواست چادرش را هم سر کند؛ ولی دور دست و پایش پیچیده بود. کش چادر را هم گم کرده بود. در حالی که سرفه می‌کرد، دور خودش می‌چرخید. طاها در حالی که نمی‌توانست خنده‌اش را کنترل کند، عقب‌گرد کرد و به اتاقش رفت. عاطفه عاجزانه نشست. تکتم در حالی که از خنده ریسه رفته بود، نزدیکش شد. به پشتش زد." چی شدی تو؟! ترسیدی؟! " اشک از چشم‌های عاطفه جاری شده بود. هنوز داشت سرفه می‌کرد. - کوفت.. فکر..کردم..خونه نیست.. تکتم جعبه دستمال کاغذی را به سمتش گرفت و هنوز می‌خندید. - رو آب بخندی.. خفه شدم تو داری هرهر کرکر می‌کنی؟! تکتم قهقهه زد." قیافت خیلی بامزه شده بود.. اگه می‌دیدی خودتو.. " و روی مبل رها شد. عاطفه دوروبرش را نگاه کرد." مرض.. بسه دیگه! آبروم رفت.. چرا نگفتی داداشت خونه است؟! " - من چه می‌دونستم! فکر کردم می‌دونی.. خودش هم خنده‌اش گرفته بود." حالا کجا رفت بنده خدا! " - تو اتاقش. اونم هول شده بود. نمی‌دونست چیکار کنه.. تکتم استکان چای را برد تا عوض کند. عاطفه سری تکان داد و نشست. با مشت به پیشانی‌اش کوباند. در دلش گفت:" اِی خاک تو اون سرت عاطفه! خیر سرت دانشجویی! مث یه دختر چارده ساله هول می‌کنی؟! دیوانه.. ناقص‌العقل.. مجنون.. اَه.. " از دست خودش حرص می‌خورد. تکتم کنارش نشست. با محبت دستش را گرفت." بمیرم الهی.. الان بهتر شدی‌؟ نگا قیافشو.. چقد سرخ شده.. نکنه تب کردی؟! " عاطفه دستی به صورتش کشید. " نه بابا تب چیه... چیزیم نیس.. اتفاقه پیش میاد.. " - بیا اگه نمی‌ریزی رو خودت بخور! عاطفه برایش زبان درآورد. چایش را هم نخورد. بلند شد. به تکتم گفت:" پاشو کیکه کار داره‌ها! زود باش.. اینقد فس‌فس نکن.. " - بشین حالا میریم. بذار یکم حالت جا بیاد. استکان را برداشت. طاها را دید که آماده شده بود، بیرون برود. بافت یقه اسکی سفیدی تنش بود. کاپشن سورمه‌ای رنگش را هم روی دستش انداخته بود. تکتم با دیدنش گفت:" کجا به سلامتی؟! " عاطفه سرش را بالا گرفت و به تکتم نگاه کرد. جرأت نداشت تکان بخورد. طاها که پشت سر عاطفه بود با اشاره چشم و ابرو و حرکات دست می‌خواست چیزی بگوید. 👇👇👇
تکتم خنده‌اش گرفت." چیه هی داری اون پشت بال‌بال می‌زنی؟ " طاها سرخ شد. زیر لب غرید:" دارم برات.. " سر به زیر از کنار عاطفه رد شد. - با اجازتون.. فعلاً. تکتم به دنبالش رفت. باید سفارش می‌کرد یک کادوی خوب بخرد. عاطفه از جایش تکان نخورد. نمی‌توانست. حتی نفس هم نمی‌کشید. انگار یک وزنه‌ی چند تُنی به پاهایش بسته بودند. دستانش به وضوح می‌لرزید. وقتی طاها رفت، نفس حبس شده‌اش را به راحتی بیرون داد. دست روی پیشانی‌اش گذاشت." خدایا! چه مرگم شده! این چه حال و روزیه دیگه! وای خدا.. " تکتم صدایش زد. نفهمیده بود کِی رفته و کِی برگشته. کمی به خودش مسلط شد. چند نفس عمیق کشید. روسری‌اش را مرتب کرد. به آشپزخانه رفت تا خودش را در کار غرق کند. شاید از این حال و هوای اسف‌بار خارج می‌شد. ذوق و شوق تکتم او را هم به ذوق آورد. آستین‌هایش را بالا زد و سعی کرد آرام باشد، اگر دل عصیان‌گرش می‌گذاشت. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
📌حتما بخوانید 👌👌👌 دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد... پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.  در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت... دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود فکر می کرد. آن شب برای نخستین بار را به معنای واقعی حس کرد.  روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد. دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما... پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.  دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد...   ادامه فقط اینجا...👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3535142995Ceb0970025a
Roze Hazrat Roghayeh.mp3
16.11M
🎤 (س) انگاری دارم میبینم گرد یتیمی روسرش... خشت خرابه بالش و خاک خرابه بسترش.... 🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤 ╭═🖤════════♥️═╮ @gharghate ╰═♥️════════🖤═╯
دلانہ✨ نازدونه‌ی‌ارباب! خانوم؟!فداتون بشم به خدا دلمون برا باباتون تنگ شده،هجر عموعباستون می‌کشه مارو... شما که دلتنگی برا این دو نفرو تجربه کردین سخت بود،نه؟ برا ماهم خیلی سخته دلمون خوش بود به اربعین و حالا...💔😭 🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤 ╭═🖤════════♥️═╮ @gharghate ╰═♥️════════🖤═╯