ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_صد_و_سی_و_ششم از مراسم ختم
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_صد_و_سی_و_هفتم
وقتی رسیدند، سفارش دو تا ساندویچ سرد دادند. تا آماده شود تکتم همچنان غر میزد. عاطفه دستش را روی دهان تکتم گذاشت. " یه لحظه نفس بگیر دختر..فَکِت درد نگرفت اینقدر حرف زدی!..بذار بریم بشینیم تا برات توضیح بدم.."
تکتم چشمانش را پیچاند و ادای خفهشدن را درآورد. حالا عاطفه جلوی دهانش را گرفته بود تا صدای خندهاش آنجا نپیچد. درحالیکه میخندید، گفت:" چقد دلم برای این بازیگوشیات و اداهای بچهگانت تنگ شده بود. خدا خَفَت نکنه.."
تکتم نفسش را تازه کرد. "اوه.. فعلاً که تو داشتی منو خفه میکردی با این کارات!.."
ساندویچشان که آماده شد، آن را تحویل گرفتند. تکتم به اطراف چشم چرخاند. تقریباً همهی صندلیها پر بود." جلالخالق!.. انگار همه امروز هوس فستفود کردن!.."
عاطفه خندید." شایدم کیک و نوشابه..یا چیپس و ماست موسیر.."
- آخخخخ..یادش بخیر یادته چقد ماستموسیر میخوردیم؟
پشت یکی از صندلیها، دختری را دیدند که سرش را روی دستش گذاشته بود وانگار خوابیده بود. صورتش معلوم نبود. نزدیکش رفتند. جلواش پر بود از خردههای ساندویچ و کاغذِ مچاله شده و لیوان خالی نوشابه.
پشت سر دختر، دو تا صندلی خالی بود. تکتم با دیدن دختر گفت:" نگا این بنده خدا فک کنم از خستگی خوابش برده!..برم صداش کنم؟.."
عاطفه دختر را نگاه کرد."نه بابا چیکارش داری بنده خدا رو..بذار بخوابه.."
تکتم درست پشت سر دختر نشست و عاطفه روبهرویش. درحالیکه ساندویچش را آماده میکرد، گفت:" خب..تعریف کن ببینم..چرا یواشکی؟!..چرا بیخبر؟!..چرا..."
عاطفه وسط حرفش پرید." خیلی خب..اِ.."
کاغذ ساندویچش را کمی پایین داد. کمی سس سفید روی آن ریخت. " راستش..خودمم هنگم..انقد همهچی سریع اتفاق افتاد که نفهنیدم چی شد! "
نگاهی به انگشتر توی دستش کرد." من خودمو سپردم به خدا.."
تکتم گاز بزرگی به ساندویچش زد. با دهان پر گفت:" خب..چی شد به اینجا رسیدی؟!.."
به انگشترِ عاطفه اشاره کرد.
- هیچی بابا..بعد از اینکه بهش جواب رد دادم، دیگه ازش خبر نداشتم تا اینکه توی اردوی راهیان نور، دوباره دیدمش..
یادش به تمام آن لحظاتی افتاد که با او تجربه کرده بود. چقدر همهچیز عجیب به نظر میرسید. هنوز هم باورش نمیشد دارد متأهل میشود. با خودش فکر کرد:" متأهلِ متعهد.." لبخندی زد و همهی آن ماجراهایی که در آن اردو اتفاق افتاده بود را برای تکتم تعریف کرد. تکتم ساندویچ نیمخورده را کنار دستش گذاشته بود و خیره به عاطفه، با هیجان گوش میداد.
عاطفه ادامه داد:" بعد از اون دوسه بار دیگه با هم حرف زدیم. حرفاش هم برام جالب بود، هم آرامشبخش. اوایل هیچ احساسی بهش نداشتم. هیچ..ولی وقتی حرفاشو شنیدم..رفتارشو دیدم..احساس کردم..میتونم بهش تکیه کنم..بهش اعتماد کنم..
مادرشم خیلی ماهه تکتم..شب خواستگاری وقتی با محمدامین حرف میزدم، خیلی تو هولوولا بود، نکنه دوباره جوابم منفی باشه.. حرفامون که تموم شد اولین نفر پرسید: بخوریم شیرینی رو؟!.. من داشتم از خجالت آب میشدم.. بابام به دادم رسید. گفت: فعلاً جلسهی اولِ حاجخانوم.. نردبون پلهپله.."
عاطفه خندید. تکتم هم. " خب بعد چی شد؟! "
- هیچی دیگه..بابام تحقیقاتشو شروع کرد و منم فرصت داشتم خوب فکرامو بکنم. و بعد از یکی دو جلسهی دیگه.. رسیدیم به اینجا..
دستش را که انگشتر کرده بود، نشان داد. تکتم نگاه درخشانش را به او دوخت. " میدونستم این حاجآقا فقط برای تو آفریده شده. خیلی به هم میاین..اصلاً وقتی فهمیدم تو بهش جواب رد دادی شوک شدم..گفتم این چه فکری کرده پیش خودش!.. مورد به این خوبی!..آخه چرا رد کرده؟!"
دستان عاطفه را گرفت و فشرد. " ولی الان خیلی برات خوشحالم..مطمئنم کنار حاجآقانص..نه ببخشید..آقامحمدامین.. تو خوشبخت میشی!..ووووی خیلی ذوق دارم برات.."
ساندویچش را برداشت و با ولع گاز زد. پشتبندش دلستر را سرکشید. عاطفه هم با دیدن او به هوس افتاد. ساندویچش را برداشت و مشغول خوردن شد. در همان حین پرسید:" تو چه خبر؟! کارت با اون آقای هامون شمس به کجا رسید؟ هنوزم درگیری؟! "
دختری که پشت سر تکتم بود در همان حالتی که خوابیده بود، تکانی خورد. تکتم لحظهای به فکر فرو رفت. بیآنکه کلمهای بگوید یا سربردارد، دستخوش احساسات مختلفی شده بود. نمیدانست از کجا شروع کند.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شکرگزاری
پروردگارا،
مهربان خدای خوب من
ای خالق دلسوز و مهربان
از تو برای همه آرامش الهی می طلبم
برای همه سلامت و تندرستی می طلبم
برای همه دلی شاد وقلبی مهربان می طلبم
برای همه گشایش امور می طلبم
برای همه توفیق هدایت الهی می طلبم
و برای همه معنویت روزافزون می طلبم💞
#صًُبًُحًُتًُوًُنًُ_بًُهًُ_عًُشًُق ًُ💞
─━━━━⊱💝⊰━━━━─
لینک قسمت اول رمان زیبای #بیدل❤️ جدید
https://eitaa.com/koocheyEhsas/54363
لینک پارت اول رمان عاشقانه و تاریخی اختر❤️
https://eitaa.com/koocheyEhsas/45464
کپی از رمان ها به هر شکلی حرام است
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهادت #حضرت_زینب(س) تسلیت باد
•━━━━━•|•♡•|•━━━━━━•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهادت #حضرت_زینب(س) تسلیت باد
•━━━━━•|•♡•|•━━━━━━•
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_صد_و_سی_و_هفتم وقتی رسیدند
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_صد_و_سی_و_هشتم
عاطفه چند بشکن روبهروی تکتم زد. " با تواَم..دوباره رفتی کجا؟! "
همینجام." درگییییر..اونم چه جوووور.."
عاطفه لقمهاش را قورت داد. " من هنوز به تو مشکوکم.."
تکتم ناگهان سرش را بلند کرد."مشکوک؟! "
عاطفه شانهای بالا انداخت. " هنوز حرفای اونروزت تو گوشمه..یادته که؟..کاری باهاش میکنم که پشیمون بشه و ننهشو به عزاش میشونم و .."
نیمنگاهی به تکتم کرد تا تأثیر حرفش را روی صورت او ببیند. حالتش عادی بود. حتی به جای خشم و نفرت، لبخندی روی لبش نشست که نشانهی خوبی میتوانست باشد. حرفش را ادامه داد:
" وقتی با شمس درگیر شدی خیلی ترسیده بودم..میگفتم الانه که یه جنگ و دعوا را بیوفته و ملت بریزن دوروبرمون.."
تکتم که دیگر اثری از حال و هوای آن روز در خودش نمییافت، ابتدا سکوت کرد. حالا دیگر فکر میکرد آن روز دستخوش احساساتی تند و متناقض شده بود و همهی حرفها و حرکاتش هم تماماً از روی همین احساسات بود. حتی احساس پشیمانی میکرد. با لحنی که کمی شیطنت در آن نهفته بود، گفت:" آره..قشنگ یادمه.. دلم میخواست سر به تن هامون نباشه..اینقدر ازش متنفر بودم.. یعنی به حدی حالم بد بود که تصمیم گرفتم تا
وقتی زندهم راحتش نذارم..جوری حالشو بگیرم که دیگه جرأت نکنه اونجوری به دختر مردم پوزخند بزنه..راستشو بخوای هنوزم دلیل رفتارشو نفهمیدم.. "
لبخند ریزی زد. " میخوام یه چیزایی رو اعتراف کنم عاطفه!.."
عاطفه ساندویچش را که دیگر به انتها رسیده بود، کنار گذاشت." سراپا گوشم..بگوو.."
مشتاقانه به تکتم چشم دوخت.
تکتم به صندلی تکیه داد. اطرافش را نگاه کرد. کمی خلوتتر شده بود. دختری که پشت سرش خواب بود، حالا راست نشسته بود و داشت به موبایلش ور میرفت. طوری نشسته بود که صورتش پیدا نبود. تکتم نفس عمیقی کشید و بدون توجه به او شروع کرد به حرف زدن.
- خب..تا مدتها خیلی حسم قوی بود که این کارو بکنم. ساعتها مینشستم و نقشه میکشیدم..با خودم فکر میکردم چه کاری بکنم که بیشتر حالش گرفته بشه..چی میتونه اونو طوری له کنه که تا عمر داره فراموش نکنه..
اولش فکر شکایت اومد تو ذهنم، ولی تو که مخالف بودی و بخشیده
بودیش..تصمیم گرفتم خودم دست به کار بشم..
لحظهای سکوت کرد.
- تصمیم گرفتم بهش نزدیک بشم..آرومآروم و بی جلب توجه. عین موریانه بیسروصدا. از تو گروهشون شروع کردم. با دادن کتاب و جزوه و اینا..اوایل اصلاً محل نمیداد. خب طبیعیم بود..با اون حرفایی که من بهش زده بودم.معلوم بود به این راحتی وا نمیده..سرسخت بود و غیرقابل نفوذ..گفتم چیکار کنم چیکار نکنم..شانسم زد و استادفاطمی تو یه پروژه ما رو باهم همگروه کرد. اونجا دیگه حس کردم داره کمکم توجهش جلب میشه. راستش کلی ذوق کردم که بالاخره موفق شدم و به دام افتاده. پسر متکبر و عصا قورت دادهی دانشگاه، آقای نخبه، بالاخره دم به تله داد!
آهی از سر رضایت کشید. از حرف زدن در این مورد دیگر ابایی نداشت. چون به خودش و احساسش اطمینان پیدا کرده بود. هامون حالا سومین مردی بود که عاشقش بود؛ اما او را جور دیگری دوست داشت. یکجور خاص. یکجور باورنکردنی.
به حرفهایش ادامه داد:
- یه مدت گذشت..دعوتم کرد کافه با هم قهوه بخوریم. دیگه با خودم گفتم تمومه..همونطوری شد که میخواستم. بدون اینکه خودمو کوچیک کنم همهچی جفتوجور شد. وقتشه ضربهی کاری رو بزنم..
داشت به افکار آن روزش فکر میکرد. آن انتظارهای طولانی. آن هولوولایی که برای شنیدن اقرارهای هامون داشت. آن آشفتگیهای درونی.
عاطفه خودش را جلو کشید. گرهی میان ابروانش افتاده بود.." میخواستی چیکارش کنی؟! "
تکتم خندید." چیه بابا..حالا که.."
عاطفه پرید وسط حرفش. "طفره نرو..بگو دیگه.."
پشت سر تکتم قلبی به هیجان آمده بود. او هم بیصبرانه منتظر بود تا بشنود. لبخندی شیطنتآمیز به لب داشت و از هیجان دستانش میلرزید. جرأت تکان خوردن نداشت. در همان حالت قبل مانده بود. سراپا برقزده شده بود. دلش میخواست این اقرارهای شیرین ادامه داشته باشد. این گفتگو بیش از اندازه برایش جالب بود. شانس دودستی درِ خانهاش را زده بود و او درصدد استفاده از آن به بهترین نحو. با خودش فکر کرد:
" دیگه کارِت تمومه..منتظر باش.."
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
لینک قسمت اول رمان زیبای #بیدل❤️ جدید
https://eitaa.com/koocheyEhsas/54363
لینک پارت اول رمان عاشقانه و تاریخی اختر❤️
https://eitaa.com/koocheyEhsas/45464
کپی از رمان ها به هر شکلی حرام است
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان صوتی ( دیگه بسه طیب! )
قسمت دوم
♦️ طیب: خوب گوش کن ببین چی میگم سرهنگ،برو به رئیست بگو طیب گفت لات نیستم اگه همونجوری که خودم آوردمش،خودم کلِّه پاش میکنم...خودم میبرمش
♦️ سرهنگ نصیری: این طیب دیگه اون طیبی که من میشناختم نیست! باید سرش را بکنیم زیر آب...
صداپیشگان: کامران شریفی - علی حاجی پور - مریم میرزایی - محمد هادی نعمتی - امیر مهدی اقبال - امیر حسن مومنی نژاد - احسان شادمانی - هاشم فرامرزی – میثم شاهرخ
نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی
@radiomighat
@radiomighat
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_صد_و_سی_و_هشتم عاطفه چند ب
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_صد_و_سی_و_نهم
تکتم کمرش را راست گرفت. عاطفه با کنجکاوی او را تماشا میکرد. اثری از نفرت در چشمانش نمیدید. نگاهش بیآلایش بود و پشیمان. یک شاخه از موهایش روی پیشانی افتاده و خط ابرویش را پوشانده بود. سرش را پایین انداخت و با طمأنینه گفت:
"میخواستم جلوی همه سنگ رو یخش کنم. همون پوزخندی که به تو زد رو من بهش بزنم اونم جلوی همهی بچهها. میخواستم همه بفهمن عاشق شده، گرفتار شده، ولی من پَسِش زدم..میخواستم قالش بذارم و..
عاطفه پوفی کشید.
- تو واقعاً میخواستی این کارو بکنی؟
- آره..از تو که بخاری بلند نشد..من..
عاطفه براق شد:" مثلاً چیکار باید میکردم؟!..میزدم میکشتمش یا آبروشو میبردم برای یه اتفاق؟ برای اینکه دیده و پوزخند زده، مسخره کرده، چه میدونم یا هر چیزی؟
من و تو خدا نیستیم که..خودش خوب میدونه بندههاشو چطور مجازات کنه اگه مستحقش باشن..
من قضاوت نمیکنم آدما رو تکتم..اصلاً نمیفهمم تو چطور این فکرا به ذهنت خطور کرد!.. من که بخشیده بودمش..
- آره ولی من مث تو صبور نیستم.. نمیتونم به این راحتی آدما رو ببخشم..
ولی..
- ولی چی؟ نکنه هنوز این فکرا تو سرته تکتم؟ نکنه..
تکتم بلافاصله و با تندی گفت:" نه اصلاً..حالا دیگه نه..منم زود قضاوت کرده بودم.."
وقتی این را گفت صدایش لرزید. بغض کرده بود. آرنجها را روی میز گذاشت. انگشتهایش را بههم چفت کرد. سرش را روی دستش گذاشت.
در همین لحظه دختری که پشت سر تکتم بود با عجله بلند شد و رفت. طوری که نزدیک بود صندلیاش واژگون شود. مقنعهاش را آنقدر جلو کشیده بود که صورتش را پوشانده بود. تکتم و عاطفه با تعجب نگاهش کردند. تکتم گفت:" وا این چرا اینطوری کرد؟ "
عاطفه لبش را به پایین کش داد." نمیدونم..برق گرفتش یهو!.."
-ندیدی کی بود؟ من درست ندیدمش..
عاطفه سر بالا انداخت که یعنی "نه"
بعد با هیجان گفت:" اونو ولش کن حالا هر کی که بود.. بقیشو بگو.."
تکتم آهی کشید.
- وقتی بیشتر باهاش معاشرت کردم، رفتارشو دیدم، یهو به خودم اومدم دیدم منم بهش علاقهمند شدم.
دیدم واقعاً نمیتونم اون بلاها رو سرش بیارم. وقتایی که زنگ نمیزد همش منتظر تماسش بودم. زودزود دلم براش تنگ میشد. وقتایی که بهم کمک میکرد یا یه چیزی برام میخرید، از خودم بدم میومد به خاطر اون افکار. و بعدشم که دیگه اون..شد..همهی زندگیم..
سرش را بالا گرفت. با یک نگاه میشد فهمید که حرفهایش را از صمیم قلب میزند و احساسش صادقانه است. و عاطفه این را فهمید.
لبخند زد.
- حالا اون واقعاً قصدش ازدواجه؟
- آره بابا. از اولش قصدش ازدواج بود. از حرفاش معلوم بود. از همون اول ازم خواست بابا اینا در جریان باشن..
- خب حالا بابات اینا میدونن؟
- طاها میدونه..میخواد خودش تحقیقاشو بکنه..
عاطفه نفس راحتی کشید.
- اینقد نگرانت بودم مبادا کارای احمقانه بکنی..خدا رو شکر که مهرشو به دلت انداخت..وگرنه معلوم نبود چی میشد..تو دیگه شیرینیا رو تناتنا نخوریا..خب؟!
تکتم چپچپ نگاهش کرد.
- باشه بابا..من اشتباه کردم..تو دیگه تکرار نکن..با اون چشات..
بلند شد. ساعتش را نگاه کرد. " پاشو بریم. کلی کار دارم. "
دو دوست شانهبهشانهی هم روی سنگفرش قدم برمیداشتند و آینده را پر از روزهای توأم با خوشبختی میدیدند. زندگی پیش چشمانشان میدان فراخ و گشودهای بود که میتوانستند در آن به چالاکی خیز بردارند و آن را دوست بدارند. به خودشان اعتماد کنند. به عشقشان و احساسشان.
هوا آکنده بود از بوی درختان. بوی نم خاک. بوی خوش زندگی.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
❣#سلام_امام_زمانم ❣
📖 السَّلاَمُ عَلَى خَلَفِ السَّلَفِ وَ صَاحِبِ الشَّرَفِ...
🌱سلام بر آن مولایی که عصاره همه انبیا و اولیاست و معدن تمام شرافت ها و بزرگواری ها.
سلام بر او و بر روزی که گوهر شرافتش چشم تمام خلق را خیره کند.
📚 مفاتیح الجنان، زیارت امام زمان سلام الله علیه به نقل از سید بن طاووس.
#اللهمعجللولیکالفرج
#امام_زمان
••🌿♥️••
یاامامرضا«ع»✨
واحدگمشدگانحرمتبیکاراست
گمشدندرحرمتوخودپیداشدناست...
#امامرضایی 🌱
.
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴حجت الاسلام عالی✨👌
#جشنواره_فجر
#امربمعروف
#نهی_ازمنکر
مسلمان بی تفاوت نیست👌
✅لطفا مطالبه گری کنید
✅خواهان جشنواره فجر واقعا اسلامی هستیم
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_صد_و_سی_و_نهم تکتم کمرش را
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_صد_و_چهلم
از فرط هیجان تا خود سالن دانشگاه، یکنفس دوید. خوب شد آب معدنی خریده بود. درش را باز کرد و لاجرعه سرکشید. رفت توی کلاس. هیچکس نبود. در میان سکوت، صدای اعترافات تکتم توی گوشش پیچید. باورش نمیشد به این راحتی توانسته اطلاعات به این مهمی و باارزشی را به دست آوَرَد. به موبایلش که حالا قیمتیترین وسیلهی زندگیش بود، نگاه کرد. آن را بوسید. با شوق وُیس را باز کرد. صدا کاملاً واضح و مشخص بود. با خودش فکر کرد:" بی عیب و نقص. " موبایل را داخل کیفش سراند. دلش میخواست هرچه زودتر آن را برای هامون میفرستاد؛ اما با خودش فکر کرد:" به موقعش این کارو میکنم..هنوز فرصت دارم..میتونم هر وقت دلم خواست، رو کنم.. هر وقت که دلم خواست.."
خندید و چرخید. نفس عمیقی کشید. فکر کرد:" رسوایی!..رسوایی خانم سماوات!..در همیشه روی یه پاشنه نمیچرخه!.. اوففف.. چه شود!.."
نباید میماند. ممکن بود تکتم او را از روی لباسهایش بشناسد. سریع کیف و لوازمش را برداشت و از کلاس بیرون رفت.
***
تاریکی داشت کمکم به اتاق چیره میشد. هامون در خیالاتش غرق بود. دستهایش را روی سینه چلیپا کرده بود و به نقطهای روی دیوار، خیره مانده بود. داشت به ملاقاتش با طاها فکر میکرد. فربد هم حالا با فریناز حتماً یک جایی نشسته بودند و حرف میزدند. مجبور بود صبر کند تا فربد بیاید. دیدن طاها اما همهی ذهنش را پر کرده بود. درست فردای روزی که به خانهاش برگشته بود، طاها تماس گرفته و قرار گذاشته بود تا حرف بزنند. به قول تکتم میخواست آنالیزش کند.
طاها گفته بود برود سیوسهپل. همان دهانهی اول پل، ایستاده بود. وقتی دیده بودش صاف توی چشماهایش نگاه کرده و گفته بود:" پس هامون شمس تویی!.."
خنده بر لبهایش نشست.
طاها بر خلاف تکتم، خرمایی بود. موها و ابروها و حتی ریشهایش. چشمهایش هم روشن بود. با هم از روی پل گذشتند. طاها در حالی که دستهایش را در جیب شلوار جینش فرو کرده بود، مستقیم رفته بود سر اصل مطلب. حتی یادآوریش هم باعث تعجبش میشد.
- تو واقعاً خواهر منو میخوای؟
هامون نیمنگاهی به او انداخت.
- میخوام.
- رسم و رسوم رو بلدی؟
هامون فکر کرد:" خواهر و برادر عین هم! "
- بلدم..
- پس از این لحظه به بعد، طبق رسوم عمل میکنی.. و ملاقاتهای بعدی شما با خواهرم بستگی به این موضوع داره..متوجهاین که.. تکتم تو انتخاب آزاده و ظاهراً انتخابش رو کرده. ولی این به این معنی نیس که ما هبچکارهایم..و نظری نداریم..ما یعنی من و حاجحسین سماوات. پدرم..
به انتهای پل رسیده بودند. چشم در چشم یکدیگر انداختند. نگاه طاها جدی بود و قاطع ولی خالی از تکبر. هامون دریافت برای رسیدن به تکتم چندان کار راحتی هم در پیش ندارد. او هم جدی و قاطع زل زد به چشمهایش. " خانم سماوات بیش از اینها برای من ارزش دارن. من همون اول از ایشون خواستم خانوادهها در جریان باشن. الانم خیلی خوشحالم که شما رو ملاقات کردم.. از ایشون راجع به شما و پدر، زیاد شنیدم.."
طاها ابرو بالا انداخت.
- خوبه..پس بریم همین رستوران روبهرو. ظاهراً حرف برای گفتن زیاده.. موافقین؟
- البته.. بفرمایین.
محیطِ دلباز، دیوارهای خوش نقش و نگار، میز و صندلیهای زرشکی با رومیزی سفید، همه نشان از یک رستوران درجه یک بود. رستوران کمی شلوغ بود. با راهنمایی پیشخدمت جایی را پیدا کردند و روبهروی هم نشستند. پیشخدمت منو را دست طاها داد. طاها همانطور که منو را نگاه میکرد گفت:" میدونید که هر چیزی توی زندگی قاعده و قانون خودشو داره.."
هامون خندهاش را جمع کرد. یاد اولین دیدارش با تکتم افتاد. دقیقاً همین جمله را به او گفته بود. با خودش فکر کرد:" قاعده و قانون! چیزی که خودمون وضع میکنیم..میتونیم به همش بزنیم..یا حتی میتونیم تغییرش بدیم.."
به طاها نگاه کرد. در دلش گفت:" سخته.. چیزی که تبدیل شده به قانون تغییر دادنش سخته!.." بعد دوباره فکر کرد:" من به خاطر تکتم هر قاعده و قانونی رو میپذیرم.. بگید ببینم قانونهای شما چیه خانداداش؟!.. "
طاها داشت نگاهش میکرد. پوزخندش را جمع کرد. خیلی دلش میخواست بداند در ذهن این مرد جوان چه میگذرد. او هم مستقیم زل زد به چشمهایش. چیزی برای پنهان کردن نداشت.
" نذار هیچی از نظرت پنهون بمونه طاها.. این آدم از اوناییه که نمیشه راحت ذهنشونو خوند.."
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان کوتاه ( لوطی باشی )
♦️ شیخ علی: من که چیزی از خوبیهای شما لوطی باشی ها نشنیدم و نمی دونم !
♦️ لوطی : آخه جناب شیخ،چون شما با ما معاشرت ندارین که بدونین ما چه صفات خوبی داریم ؛ ما لوطیها در نمک شناسی بی نظیریم . لوطی کسیه که اگه نمک کسی رو چشید تا آخر عمر یادش نمی ره و به صاحب نمک خیانت نمی کنه...
صداپیشگان: علی حاجی پور - نسترن آهنگر - مسعود صفری - کامران شریفی - مسعود عباسی -امیر مهدی اقبال - محمد رضا گودرزی
نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی
@radiomighat
@radiomighat
معلم شهيده بی بی ملک نارویی در سال ۱۳۳۳ در بخش نصرت آباد ديده به جهان گشود .
در سال ۱۳۶۷ همراه همسر و دخترش سوار بر هواپیمای مسافربری جمهوری اسلامی ایران شدند،
وقتی توسط موشک آمریکایی مورد حمله قرار گرفتند و هواپیمای آنها در آسمان آبی همراه 290 نفر مسافر بی گناه شعله ور شد و بی بی ملک نارویی همراه شوهر و دختر خردسالش فریبا به ملکوت پیوستند.
شادی روح شهدای معلم #صلوات
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
*خدایا ...♡
بر من این نعمت را ارزانی دار که:
بیشتر در پی تسلا دادن باشم
تا تسلی یافتن ...
و بیشتر در پی فهمیدن باشم
تا فهمیده شدن ...
#نیایش_شبانه *
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─
@koocheyEhsas
─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─
سلام و ارادت
امشب متأسفانه نتونستم بنویسم.. نه که نخواستم، نشد. 😔 ولی فرداشب با یه پارت پروپیمون برمیگردم.😉
ممنومم به خاطر صبوریتون.🌺
#ر_مرادی
#حرف_قشنگ🌱🌸
پرندهای که روی شاخه درخت نشسته،
هیـچـوقـت نـگـرانِ شکستـن شـاخـه و
سقوط نیست!
چون به شـاخه اعتمـاد نکرده؛ بلکه به
بال و پَرِ خودش اعتماد داره🌱
کاش همینقدر به خدا اعتماد داشتیم
و زندگی میکردیم..🧡
روزتون قشنگ
#حضرتمحمدﷺ
«رجب، ماه استغفار براۍ
امت مݧ است، پس در این ماه
بسیار از خداوند آمرزش بطلبید
ڪههمانا اوبسیارآمرزندهومهرباناست»
💖🌸
همه مون بارها این جمله رو خوندیم دیگه : 👇
موفقیت برای کسانی هست که تو لحظه زندگی میکنن نه آدمهایی که میخوان از شنبه شروع کنن
حالا بیاین بهش عمل کنیم و از همین امروز همین حالا شروع کنیم
اگه ورزشه
اگه درسه
اگه هر هدفی که هست همین الان چند دقیقه براش وقت بذار و هر روز بیشتر براش وقت بذار همینطوری میشی یه آدمِ متعهد به اهدافت
دمتم گرم 😎💪
💞🍃
📃 نامه ای به امام جواد علیه السلام
🔹اسماعيل بن سهل گويد:
خدمت امام جواد عليه السلام نوشتم،
چيزى به من تعليم فرما كه اگر آن را بگويم
(بخوانم) در دنيا و آخرت با شما باشم.
🌸 حضرت به خط خود نوشت:
سـوره «انا انزالناه» را زيـاد بخـوان
و لبهايت به گفتن استغـفار « تـر » باشـد،
(يعنى آنقدر استغفار كُنى كه دائم لبت
از گفتن استغفار در حرکت باشد).
📚ثواب الاعـمال
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_صد_و_چهل_و_یکم
غذای هر دو روی میز چیده شد. عطر پلو زعفرانی با کباب اشتهایشان را بدجور قلقلک میداد. طاها خورشت ماست* هم سفارش داده بود. اولین چیزی که سراغش رفت همان بود. گردوی خردشده زیر زبانش با آن طعم خاص، باعث شد تا بگوید:" خورش ماستهای اینجا طعم فوقالعادهای داره..عالیه.. عالی.."
هر قاشق از غذایش را که در دهان میگذاشت، یک نگاه هم به او میانداخت. سلیقهی خواهرش را تحسین میکرد. به لحاظ ظاهر و نوع معاشرت، نمرهی قبولی را گرفته بود؛ اما باید امتحانهای دیگر را هم با موفقیت پشت سر میگذاشت تا مورد تأییدش قرار بگیرد. لقمهاش را قورت داد و پرسید:" شما خانوادتون در جریانن؟ "
هامون تمام سعیش را میکرد که عادی رفتار کند. با طمأنینه لقمهاش را جوید. فکر کرد:" اگه بگم نه..موضع میگیره..شاید هم شک کنه که البته حق داره..پس بهتره جوابی رو بدم که به مصلحتمونه..من که میخوام به اونا بگم پس چرا بگم نه!.."
با دستمال، دهانش را پاک کرد. با اعتماد به نفس و جدیتی که فقط مخصوص خودش بود، گفت:" معلومه..من تصمیمم در مورد خواهر شما جدیه..خانوادم هم در جریانن.."
- پدر چه کاره هستن؟
- بیزینس..تو کار واردات و صادراته..
- چه کالاهایی؟
- هر چیزی که نیاز جامعه هست.. هر زمان فرق میکنه که چی موردنیاز مردم هست.. البته کالاهای اساسی..لوازم خانگی، موبایل، مواد شیمیایی،
- پس وضع مالیتون خوبه!..
- بله.. خوبه..
- درمورد وضع مالی ما چی؟! در جریان هستین؟
هامون با لحنی مطمئن و کمی کشدار گفت:
" هستم..باید بگم برای من و خانوادهم موضوع مالی در اولویت انتخاب همسر برای من نیست. البته برای خود من بیشتر. ولی این چیزی نیست که خانوادهم روش اصرار داشته باشن.."
طاها همانطور که غذایش را میخورد، با سر حرفهای او را هم تأیید میکرد.
- قبلاً با..یعنی.. خواستگاری رفتین؟
هامون با تعجب سرش را بالا گرفت. سکوت کوتاهی ایجاد شد که در آن هر کدام سعی میکرد ذهن دیگری را بخواند. طاها تکسرفهای کرد و گفت:" منظورم اینه که.."
هامون حرفش را قطع کرد. لحنش سرزنشآمیز بود.
- فهمیدم منظورتون چیه!..
قاشق و چنگال را در بشقاب رها کرد و کمی آب برای خودش ریخت. دهانش را با دستمال پاک کرد.
- به اون معنی که تو ذهن شماست خیر. البته اینم بگم من دخترای زیادی دوروبرم بودن..ولی خب..من برای وقتم ارزش قائلم..اونو هدر هر کسی نمیکنم..قبل از این هم به طور جدی..به هیچ دختری فکر نکردم.
طاها را نگاه کرد. سرش را کمی خم کرده بود. آرنج دست چپش را روی میز گذاشته و با انگشتهای دست راست، داشت با دانههای برنج که روی میز ریخته بود، بازی میکرد. زیر لب گفت:" کهاینطور.."
باورش کمی برایش سخت بود. در دلش گفت:"پسری با این تیپ و قیافه مگه میشه کسی تو زندگیش نبوده باشه! شایدم راست میگه!.. بههرحال فهمیدنش کاری نداره..با یکم پرسوجو میشه فهمید.."
شاخهای از مویش را که روی پیشانی افتاده بود، پس زد. دوباره شروع کرد به غذا خوردن. آنقدر عمیق و موشکافانه به چشمان هامون نگاه میکرد که او را در تنگنا قرار میداد و هامون نمیتوانست لقمههایش را به راحتی فرودهد.
با یادآوری آن لحظات، احساس کرد هنوز لقمهها در گلویش گیر کردهاند. بلند شد و به آشپزخانه رفت. مثل همان وقت، یک لیوان پر از آب را لاجرعه سر کشید. پبش خودش اعتراف کرد تابهحال چنین فشاری را در زندگی تحمل نکرده بود. نفوذ نگاه طاها بدجور روی مخش بود. دست از غذا کشید. خداخدا میکرد که طاها دیگر تمامش کند.
طاها که خونسردی ظاهری او را دید فکر کرد:" فعلاً کافیه..بقیش باشه واسه بعد از تحقیقاتم!.." دهانش را پاک کرد و پیشخدمت را برای پرداخت صورتحساب صدا کرد.
حالا دیگر اتاق کاملاً تاریک شده بود. هامون چراغها را یکییکی روشن کرد. آخرش هم نفهمید نظر طاها درموردش مثبت بود یا منفی. بعد از اینکه از رستوران بیرون آمدند، طاها حرف زیادی نزده بود. هامون هم ترجیح داده بود تا صحبت اضافهای نکند.
احساس گرسنگی کرد. حالش را نداشت بیرون برود. دو تا تخممرغ از یخچال درآورد تا نیمرو کند. ساعت را نگاه کرد. بعید میدانست فربد هم به این زودی پیدایش شود. با خودش گفت:"کاش حداقل اون خبرای خوبی بیاره.." اما هرچه منتظر ماند، خبری از فربد نشد.
---------------------------
*خورش ماست: یکی از دسرهای مخصوص و اصیل اصفهان.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨
سلام امام زمانم مهدی فاطمه(عج )
سلام بر مهربانیِ بی نهایتت
سلام بر لبخند زیبایت
سلام بر صبر بزرگت
سلام بر قلب رئوفت
سلام بر دعای شبانگاهت
سلام بر انتظار دیر پایت
سلام بر تو و بر همهی فضائلت
اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجـْــ
صبحتون مهدوی*
امروز سه شنبه
🔹 ۳ اسفند ۱۴۰۰ ☀️
🔹۲۰ رجب ۱۴۴۳ 🌙
#ذکر_روز:
"یا اَرْحَمَ الرَّاحِمین" ای مهربان ترین مهربانان
#حدیث_مهدوی
✨امام زمان(عج)خطاب به ابن مهزیار:
🌺 يابْنَ الْمَهْزِيارِ! لَوْلاَ اسْتِغْفارُ بَعْضِکُمْ لِبَعْضٍ، لَهَلَکَ مَنْ عَلَيها، إلاّ خَواصَّ الشّيعَةِ الَّتي تَشْبَهُ أقْوالُهُمْ أفْعالَهُمْ.
🔸 اگر طلب مغفرت و آمرزش بعضي شماها براي همديگر نبود، هرکس روي زمين بود هلاک ميگرديد، مگر آن شيعيان خاصّي که گفتارشان با کردارشان يکي است.
📚 مستدرک ج ۵ ص ۲۴۷
#هرروزیک_آیه_ازقرآن 🌱🌻
🌻بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ 🌻
إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذِينَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَرَسُولِهِ ثُمَّ لَمْ يَرْتَابُوا وَجَاهَدُوا بِأَمْوَالِهِمْ وَأَنفُسِهِمْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ أُولَٰئِكَ هُمُ الصَّادِقُونَ
*ﻣﺆﻣﻨﺎﻥ ﻭﺍﻗﻌﻲ ﻛﺴﺎﻧﻲﺍﻧﺪ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﻭ ﺭﺳﻮﻟﺶ ﺍﻳﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﻭ ﺑﻌﺪ، ﺩﺭ ﺣﻘﺎﻧﻴﺖ ﺑﺎﻭﺭﻫﺎﻳﺸﺎﻥ ﺷﮏ ﻧﻤﻲﻛﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻣﺎﻝ ﻭ ﺟﺎﻧﺸﺎﻥ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺧﺪﺍ ﻣﺒﺎﺭﺯﻩ ﻣﻲﻛﻨﻨﺪ. ﺑﻠﻪ، ﺁﻧﺎﻥ ﻭﺍﻗﻌﺎً ﺑﺎﺻﺪﺍﻗﺖﺍﻧﺪ. (١٥)*
📚 سوره الحجرات آیه «۲۵»
::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::
*📛 قهرمان هایی که هالیوود در فیلم ها و تخیل برای مردم میسازه، ما در واقعیت داریم*
♨️قهرمانان سرهنگ خلبان شهید علیرضا حنیفه زاد و صادق فلاحی که در سانحهی هوایی تبریز، بین امنیت مردم و نجات خود امنیت مردم رو انتخاب کردند و جنگنده را به محیط باز آسمان هدایت کردند
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 داستانهای نفت آباد 😅🛢
( این قسمت نفت خودرو ) 🚗
آقای رئیس! گاومان زایید!... 🐮
چرا؟!!!!!!!...😬
چون مردم نفت آباد دیگه خودروهای بُ ن جُ ل ما را نمی خرند... 🥺
نگران نباش... 🤓
چرا؟!!!!!!!!... 😳
چون الان یه تیم میفرستم از تکنولوژی آباد براشون خودرو بُ ن جُ ل بیارن 😎
♦️ گوینده: مسعود عباسی
♦️ طراح و گرافیست: محمد طالبی
♦️ نویسنده: برداشتی آزاد از کتاب نفحات نفت رضا امیر خانی
@radiomighat
@radiomighat
بسپارش به خدا، به ناممکن ها فکر نکن
خودش میدونه چیکار کنه که همه چی درست بشه...
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
@koocheyehsas
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•