eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.3هزار دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_صد_و_پنجم شیشه‌
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * صدای موبایل تکتم او را به خودش آورد. برگشت سمت او. تکتم با دیدن اسم پدرش بلافاصله تماس را وصل کرد. پاک یادش رفته بود که به او بگوید دیرتر به خانه می‌رود. حاج‌حسین اغلب منتظر می‌ماند تا تکتم بیاید، بعد به مغازه می‌رفت حتی اگر طول می‌کشید. - سلام باباحسین! - سلام بابا! کجایی؟ - ببخشید یه کاری پیش اومد یادم رفت بهتون خبر بدم. الان دارم میام. شما خونه‌این؟ - آره بابا. - شما برید مغازه. خیالتون راحت. رسیدم خونه زنگ می‌زنم بهتون. از جا بلند شد. رو کرد به هامون. - ببخشید من باید برم. هامون می‌دانست نمی‌تواند بیشتر از این او را نگه دارد. پس باید تا می‌توانست به خواست دل او رفتار می‌کرد. سری تکان داد. - می‌رسونمت. - نه مزاحم نمیشم. فقط تا یه ایستگاه اتوبوس برسونینم..خودم میرم.. هامون راه افتاد. - بیا بریم..تارُف تیکه پاره نکن.. یکهو روی پنجه‌ی پا چرخید سمت تکتم. - ضمناً یادت باشه یه جواب درست و حسابی ازت نشنیدم..حرفامون نیمه تموم مونده‌ها..ملتفتی که؟! و خندید. تکتم به جای خندیدن به این لحن شوخ و لات‌مآبانه‌ی هامون، اضطراب به جانش چنگ انداخت. هرچه‌زودتر باید تردیدهایش را کنار می‌گذاشت. تصمیمش را باید می‌گرفت. این موضوع هرچه بیشتر کش پیدا می‌کرد، دردسرهایش هم بیشتر می‌شد. وقتی می‌خواست پیاده شود هامون گفت:" دیدار بعدی کی؟! " تکتم پوفی کشید. - واقعاً نمی‌دونم.. - بهت زنگ می‌زنم..خوبه؟ تکتم فقط سری تکان داد و پیاده شد. چقدر از این حالی که گرفتارش شده بود، بدش می‌آمد. از این سردرگمی. از این سرگشتگی. چادرش را جمع کرد و رفت سمت خانه‌شان. هامون تا وقتی دیگر او را ندید، نگاهش کرد. پشیمان بود چرا زودتر از اینها برای حرف‌زدن با او اقدامی نکرده. مثلاً همان وقت که فهمید طاها شهید شده! لبهایش را با زبانش تر کرد و سرش را عقب گرفت. قبل از اینکه بیشتر خودش را سرزنش کند، دنده را عوض کرد. ماشین از جا کنده شد و به سرعت از آنجا دور شد. *** - چقدر کار کردن با این دستگاهای جدید راحت‌تره! این را حبیب گفت و به تکتم که داشت دستگاه جدیدِ نوار مغز را چک می‌کرد، نگاه کرد. تکتم لبخندی زد و گفت:" همین‌طوره.. ما به خاطر اینکه دسگاه قبلی دیگه خیلی داغون بود مجبور شدیم اینو تهیه کنیم..یه دسگاه جدید اومده که هم کار نوار مغزو انجام میده هم ام ‌آرآی..منتهی اومدنش به بازار یکم طول می‌کشید..به همین فعلًا رضایت دادیم.. - چه بد! - ولی از دکتر مجد قول گرفتیم به محض ورودش به بازار تهیه‌ش کنیم.. - خب..این شد یه چیزی.. بی‌صبرانه مشتاقم تا بیاد. فک می‌کنم یه تحول توی تجهیزات پزشکی باشه! - بله.. اینطور که شنیدم کارائیهاش فوق‌العاده‌س.. - مخترعش ایرانیه؟! تکتم ساکت شد. بعد از کمی مکث گفت:" بله.. فک می‌کنم.." - من همیشه به این بچه‌های نخبه‌ی خودمون افتخار می‌کنم..اونا باعث سرافرازی جامعه‌ن..البته اگه کسی قدرشون‌و بدونه.. - همین‌طوره. وقتی کارشان تمام شد، حبیب او را به خوردن یک قهوه دعوت کرد. دلش می‌خواست درمورد پسری که چند روز پیش، جلوی بیمارستان او را دیده بود، بیشتر بداند. ولی نمی‌دانست چطور مطرحش کند. اصلاً شاید از خیر گفتنش می‌گذشت. قهوه را گرفت و برگشت. داشت فکر می‌کرد بپرسد یانه! پشت در اتاق که رسید، صدای تکتم پاهایش را سست کرد. سرش را پایین انداخت. چشمهایش را بست و به قهوه‌ی تلخ توی دستش خیره شد. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
مداحی_آنلاین_میبینم_روزی_که_قرآن_به_سر_نیزه_رود_محمود_کریمی.mp3
6.87M
🎙🔳 (ص) 🌴می بینم روزی که قرآن به سر نیزه رود 🌴در عالم نیست کسی فریاد حیدر شنود 🎤 👌بسیار دلنشین
✨شـبـتون‌مھدوے✨ التماس‌دعـا📿 یاحــق🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| صحبت های یک تجربه گر نزدیک به (شنود ) درباره مشاهده عواقب سنگین بدحجابی در .. 🔥🔥🔥🔥🔥
┄┅══✼ *✨﷽✨*✼══┅┄ دست ادب بر روی سینه می گذاریم السَّلاَمُ عَلَى السَّيْفِ الشَّاهِرِ وَ الْقَمَرِ الزَّاهِرِ... سلام بر مولایی که با تیغ عدالت، زمین ‌دردکشیده را از دست ظالمان نجات خواهد داد،✋🏻 سلام بر او و بر روزی که با دیدن روی ماهش، دردهای زمین تسلی خواهد یافت.🌿 در این سینه، بغضی است فروخفته به قدمت یک قرن تنهایی.. چه بی‌رحمانه بر گلوگاه هستی‌ام چنگ انداخته و راحتم نمی‌گذارد... عزیز! سوگنامهء فراقمان را فصل آخر، کی فرا می‌رسد؟ خسته‌ام از تحمل واژه واژه سراب. تشنه‌ام و طعمِ مهنّای «ماء معین» می‌خواهم.. أللَّھُـمَ عَجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج وَ فَرَجَنا بِهِ 🕊 ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌⚘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 از این جذاب‌تر برای یک نوجوان و جوان سراغ دارید؟؟؟ 🔺دقیقاً همان رفتارهایی که در بازی‌های گیم‌نت انجام داده بود، واقعی‌شو تو شهر انجام داد! - شیشه ماشین خورد کرد - آدم‌ها رو با سنگ زد - درخت‌ها رو آتش زد - با مشت و لگد به رهگذر حمله کرد - اتوبوس حامل مردم را سنگ زد …و از این اتفاقات خیلی لذت برد. 🔺وقتی تفریح بچه‌هامون بشود بازی‌های آمریکائی 🔺فضای مجازی‌مون بشود اینستای صهیونیستی 🔺کلاس بچه‌هامون بشود زبان انگلیسی ووووو.... 🔻وضعیت از این هم بدتر خواهد شد. ⚠️ مراقب نسل جدید باشیم...
جز یادِ تو بر خاطرِ من نگذرد ای‌جانـ❤️!
وای اگر خامنه ای حکم جهادم دهد😎🇮🇷
چقدر اخر این مـاه سخت و سنگین است😔💔 علیه السلام تسلیت باد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
°•.............. ~🏴🥀🏴~.............. •° بی تو چگونه می شود از آسمان نوشت از انعکاسِ ساده‌ی رنگین کمان نوشت؟ این یک حقیقت است ،بی تو بهارِمن ! باید ، چهار فصل سال را خزان نوشت... ♥ یا مهدی، یا صاحب الزمان(عج) °•.............. ~🏴🥀🏴~.............. •°
🌟صـــلوات خاصه ی حضرت علی بن موسی الرضا.‌🌟 🌼اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضا المرتَضی🌱 🌹 الامامِ التّقی النّقی☘ 🌺و حُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ🍁 🎋و مَن تَحتَ الثری🍃 💐الصّدّیق الشَّهید🌲 🌻صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً🦋 🌷زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه🍀 🌸کافْضَلِ ما صَلّیَتَ‌عَلی‌اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک❤️ ❤️خدایا رحمت فرست بر علی بن موسی الرضا•••🍀 امام با تقوا و پاک و حجت تو بر هر که روی زمین است و هر که زیر خاک🌷 ✨رحمت بسیار و تمام با برکت و پیوسته و پیاپی و دنبال هم چنان بهترین رحمتی که بر یکی از اولیائت فرستادی••••🌿🌸🌿 🌙 اݪّلهُمَّ صَݪِّ عَݪے مُحَمَّد وَ آݪِ مُحَمَّد وَ عَجِّݪ فَرَجَهُمْ••♡ 🍃🥀🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍀السلام علیک یا علی بن موسی الرضا(علیه السلام )°•°•°~♡ 🌺اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى ••••❤️ 🌸الْإِمَامِ التَّقِیِّ النَّقِیِ‏ ••••🦋 🌷وَ حُجَّتِکَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ••••🎋 💐وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى••••🌙 🌼 الصِّدِّیقِ الشَّهِیدِ•••• 🌟 🌻صَلاَةً کَثِیرَةً تَامَّةً••••❄️ 🥀 زَاکِیَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً ••••💫 🌹کَأَفْضَلِ مَا صَلَّیْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِیَائِکَ‏••••✨ 🍃🥀🍃
تجدید عهد کنیم با مولای غریبمان💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان صوتی ( شاهرخ ) شاهرخ: دوتا سنگر میشیم، سهم هرسنگر میشه 3تا گوله،با هر گلوله باس چیییییی 5،4 تا تانک بزنیم هه هه هه اصغر: غلام ادبتم شاهرخ ،ریاضی دان هه هه هه جمشید: لعنتیا چطوری میخندین! من زبونم داره بند میاد! الان قیمه قیممون میکنم! مهدی: راست میگه دیگه،الان وقت خندس؟ من چیز شدم از ترس... شاهرخ: بسه حالا ااااااا، انقد ترس ترس نکنین، بده به مولا،لات کم نمیاره جلو چهارتا تانک بعثی! صداپیشگان: میثم شاهرخ - علی حاجی پور - محمد رضا جعفری - مسعود عباسی - مجید ساجدی-امیر مهدی اقبال - کامران شریفی نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی پخش روزهای پنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی @radiomighat
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_صد_و_ششم صدای م
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * - الووو..آقای شمس؟! صداتون قط‌ووصل میشه..الوو - بگو من صداتو دارم.. - من الان بیمارستانم..سرمم خیلی شلوغه..احتمال زیاد کارم طول بکشه..فک نمی‌کنم امروز بتونم بیام.. باز صدای هوا در گوشش پیچید. - الووو..الوو..هامون!.. قبل از اینکه صحبت دیگری کند حبیب وارد اتاق شد. تکتم تماس را قطع کرد. لبخند تصنعی زد و گفت:" دستتون درد نکنه.." حبیب سعی کرد آرام باشد. درحالی‌که هزاران سؤال در مغزش پیچ‌وتاب می‌خورد، فنجان را دست تکتم داد. " آقای شمس؟!..هامون؟!..این دیگه کدوم بلای آسمونیه؟ این کیه که تکتم باهاش قرار ملاقات می‌ذاره!..چرا درموردش به من چیزی نگفته؟! ینی ممکنه.." نفسش را بیرون فرستاد. برای چندمین بار توی این لحظات به تکتم نگاه کرد. سرش را پایین انداخته بود و دستانش را طوری دور فنجان پیچیده بود که گویی هر آن ممکن است فنجان از دستش بیفتد و هزار تکه شود. حبیب جرعه‌ای از قهوه‌اش را نوشید. - هوا امروز خیلی سرده..سرماش تا مغز استخون می‌زنه.. چرا این را گفت؟ از دروغ و دورویی متنفر بود و تا مغز استخوانش را می‌سوزاند. مثل همین سرما. آهی کشید و سعی کرد افکار منفی را از ذهنش دور کند. تکتم همچنان سرش پایین بود. توی مغزش آشوبی به پا شده بود. داغ کرده بود. گوش‌هایش زنگ می‌زد. خداخدا می‌کرد حبیب حرف‌هایش را نشنیده باشد. ولی شک داشت. در دلش هرچه بدوبیراه بود نثار خودش و هامون می‌کرد. سؤال حبیب، آب سردی بود که انگار بعد از یک حمام داغ، روی بدنش ریخته شد. - تکتم خانم؟! چیزی هست که بخواین درموردش با من حرف بزنین؟! که.. تاحالا نگفتین؟! البته غیر از مسائلی که مربوط به ازدواج و اخلاق و این طور چیزاس.. تکتم نگاه سردرگمش را همه‌جای اتاق چرخاند. روی دیوار، روی دستگاه نوار مغز که سیم‌های ولو شده‌ی اطرافش انگار دهن‌کجی می‌کردند. روی گوشه‌ی سقف که کمی زردرنگ شده بود و در میان آن‌همه سفیدی به چشم می‌آمد. و دست آخر روی صورت حبیب که حالا روبه‌رویش ایستاده بود. من‌من‌کنان گفت:" نه..ینی..حرف که زیاده..منتهی.. باید.." موبایلش زنگ خورد که باعث شد از جا بپرد. خجالت کشید. به خودش لعنت فرستاد که چرا گوشی را سایلنت نکرده. اسم هامون شمس کابوس این روزهایش شده بود. نمی‌دانست چه کار کند. با خودش فکر کرد اگر حبیب حرف‌هایش را شنیده باشد که قطعاً شنیده..جواب ندهد شکش بیشتر می‌شود برای همین در یک لحظه تماس را وصل کرد. نفهمید چرا گفت: "جانم باباحسین! سلام! هامون یکه خورد. -علیک‌سلام..دختر بابا! الان صدا خوب میاد؟ مجبور شدم از کارگاه بزنم بیرون.. - جدی میگی؟ عمه اینا؟! چه عجب یادشون افتاد ماهم هستیم.. چشم یعی می‌کنم زودتر بیام..الان خیلی کار سرم ریخته..شما کاری ندارین؟ - چی میگی؟! مزاحم داری؟! اینم از شانس ما.. - فعلاً خدافظ. تکتم بدون مکث خداحافظی کرد و موبایلش را خاموش کرد. نفسش را پرسروصدا بیرون داد. نیم‌نگاهی به حبیب که متفکر به دیوار تکیه داده بود، کرد. در دلش شروع کرد به سرزنش کردن خودش. " خاک بر سرت تکتم..خاک بر سر دروغگوت..کلات‌و بذار بالاتر..شیاد..متقلب..خائن..هم از اعتماد پدرت داری سوءاستفاده می‌کنی هم حبیب..داری کجا میری؟ خاک تو اون سرت.." بخش دیگر ذهنش شروع کرد به توجیه. " حالا یه دروغ مصلحتی گفتی این که دیگه فحش نداره..جنایت که نکردی..مجبور بودی واسه خاطر زندگیته..آبروت.." دوباره سر خودش فریاد زد: " دروغ دروغه..چه مصلحتی چه به خاطر هر چیزی..خدایا منو ببخش..نمی‌دونم چم شده!..خدایا غلط کردم..منو ببخش.." حبیب آهی کشید و تصمیم گرفت فعلاً حرفی نزند. او را مستأصل می‌دید و دلش نمی‌خواست بدون دلیل محاکمه‌اش کند. تکتم هنوز داشت با خودش کلنجار می‌رفت. " مجبور شدم..مجبور شدم..پسره‌ی سریش..الانم که اومده شده واسه من ملکه‌ی عذاب..آخه درست همین حالا باید سروکله‌ت پیدا می‌شد؟ دوباره پنهان‌کاری و دروغ.. حالا هی برو نماز شب بخون.." اینها را با خودش می‌گفت و حواسش نبود که حبیب زیر لب خداحافظی کرد و از اتاق بیرون رفت. وقتی به خودش آمد فنجان قهوه هنوز دستش بود و لب به آن نزده بود. نگاهش را اطراف اتاق چرخاند. حبیب رفته بود. بدون خداحافظی. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺پیراهن سیاه ز تن دور می کنیم 🍃آن را ذخیره کفن و گور می کنیم 🌺اجر دو ماه گریه بر غربت حسین 🍃تقدیم مادرش از ره دور می کنیم 🌺عزاداری هاتون 🍃قبول درگاه حق 🌺 الاول مبارک باد🌺 شبتون شاد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروز به عشاق حسین زهـرا دهد مـزد عـزا یک عده را درمان دهد یک عده بخشش در جزا یک عده را مشهد برد یک عده را دیـدار حج باشد که مزد ما شود تعجیل در امـر فـرج 🦋