eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.8هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
1.8هزار ویدیو
17 فایل
رمانکده تخصصی خانم زهرا صادقی_هیام نویسنده و محقق کانال شخصی نویسنده: @khoodneviss پارتگذاری روزانه 😍 لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6 ❌کپی رمان ممنوع و پیگرد قانونی دارد❌
مشاهده در ایتا
دانلود
═══🍂☕️🍂═══ هــمــســــ♥️ــــرانـہ شهر را گشتم که مانند تو را پیدا کنم هیچ‌کس حتی شبیهت نیست، فوق‌العاده‌ای ═══🍂☕️🍂═══ 💞 @koocheyEhsas •┈┈••✾••✾••┈┈•
استخوون ببینیش رو بین انگشت‌های شست و اشاره‌اش فشار داد. از بین دندون‌هاش صدای دورگه‌اش زد بیرون... خوشبختش کن رفیق! از خدا کمک می‌خواست.... سخت‌ترین کار عمرش بود ولی.... دل کند از بشری رگ غیرتش اجازه نمی‌داد که به یه خانم شوهردار فکر کنه.... بشرایی که نم‌نم و آروم توی دلش نشسته بود رو از دل و ذهنش بیرون کرد..... اگه تو این رو می‌خوای! اگه خواست و مصلحتت به اینه.... اگه می‌خوای این‌جوری ایمان من رو محک بزنی...... دست‌هاش رو بالا آورد. کف دست‌هاش رو به آینه بود. به حالت تسلیم..... هر چی تو رقم بزنی خدا! سخته. این رو تو بهتر از هر کسی می‌دونی..... ولی.... خودت کمکم کن.... پناه می‌برم به خودت از شر شیطون. دستی به موهاش برد. دکمه‌های آستینش رو بست. کاپشنش رو برداشت و پوشید. با صورتی خیس زد بیرون. می‌خواست سرما وجودش رو پر کنه..... سرش... قلبش... صورتش.... به این شوک سرد احتیاج داشت! ♥️♥️ http://eitaa.com/joinchat/1661206541C0e4b8095c6 ♥️♥️ رفیــق فابــش، عشــقش رو نامــزد کــرده 😔😔💔💔😧😧👊🏻👊🏻
ڪوچہ‌ احساس
استخوون ببینیش رو بین انگشت‌های شست و اشاره‌اش فشار داد. از بین دندون‌هاش صدای دورگه‌اش زد بیرون...
رمانی که خودم عاشقشم👌🏻👌🏻 از بس شیرین و جذابه😋 یه شبه همه پارت‌هاش رو می‌خونی مطمئنم😉😉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♡﷽♡ 💜 🍃 به قلم: طوفان ★ وقتے آن جا رسیدم تمام انرژیم را براے دویدن جمع ڪردم تا یڪ بار دیگہ بتوانم ببینمش. وقتی خبر دادند پیدایش کرده اند و محل امن است مرا با خود بردند. با تمام توانے ڪہ در بدن داشتم دویدم . با دیدن حُسنا در آن وضعیت رمق از پاهایم رفت و بہ زمین افتادم . دوباره بلند شدم و بہ طرفش رفتم . براے یڪ مرد دیدن ناموسش در آن وضعیت سخت است. روی برانکارد گذاشته بودنش و روی صورتش ماسک اکسیژن بود. نگاهش ڪہ بہ من افتاد پلڪهایش بستہ شد. دست بہ سر گرفتم . _یا فاطمہ تحمل دیدنش در آن وضعیت را نداشتم .از نفس افتاده بودم. _خدایا این دختر چرا باید این قدر سختے بڪشہ؟ ... همش هم بخاطر من با تنے خستہ و قلبے آزرده گوشہ اے نشستم .پاهایم را دراز ڪردم و فقط پشت سر هم نفس عمیق ڪشیدم . _خدایا شڪرت سعید ڪنارم نشست . خسته بود و رنگ پریده _پاشو پاشو ببرمت خونہ ،خستہ اے _نہ میخوام برم بیمارستان _خیلے لجبازے ،وقتے میگم بیا با وزارت همڪارے ڪن بخاطر این چیزاست. باید نقشہ هات جایے دیگہ اے باشہ ڪہ اگر اتفاقے افتاد خیالمون راحت باشہ _سعید فعلا حال ندارم منو برسون بیمارستان سوار ماشین شدم و شماره محسن و حبیب را گرفتم و ماجرا را برایشان تعریف ڪردم. توے بیمارستان منتظر نشستہ بودم ڪہ خانواده حُسنا را دیدم با سرعت بہ این سمت مے آمدند. احسان از ڪنارم رد و تخت سینہ ام زد و گفت: فقط دعا ڪن چیزیش نشده باشہ نگاه من اما فقط بہ مادرش بود. پسرخالہ حُسنا با روپوش پزشڪے وارد اتاق شد. دوست نداشتم این مرد را ڪنارحُسنا ببینم. محسن وزهرا و حبیب هم پشت سر بقیہ رسیدند. مہرداد از اتاق خارج شد و بہ من نگاه غضبناڪے انداخت. _بہ لطف شما هنوز ب هوش نیومده، معلوم نیست چہ بلایے سرش آوردن احسان بلند شد ڪہ بہ طرفم بیاید سعید و حبیب و محسن جلویش را گرفتند. ڪاش جلویش را نمیگرفتند تا عقده اش را خالے ڪند. ‌زهرا داخل رفت و بعد از نیم ساعت از اتاق خارج شد. داشت بہ سمت سرپرستارے میرفت. صدایش زدم _خانم ڪمالے برگشت بہ طرفم ، بادرماندگے پرسیدم _حالش چطوره؟ با دیدن حالت چہره ام نگاهش را بہ زمین دوخت. _ باید به هوش بیاد مشخص نیست. خجالت میڪشیدم بپرسم بالاخره دلم را بہ دریا زدم _بچہ چے؟ زهرا لحظہ اے سرش را بالا آورد .و نگاه معنادارے ڪرد. احتمالا با خودش میگوید :"چہ عجب آقاے پدر،حرڪتے هم از تو دیدیم." _ تو سونوگرافیش قلبش میزد ولے متاسفانہ حُسنا خونریزے داره باید مراقبش بود.خیلے عجیبہ این بچہ تو چہ شرایطے زنده مونده .واقعا معجزه است. وقتے حُسنا میخواست سقطش ڪنہ گفت تو خواب بہم گفتن هدیہ امام حسینہ...باید مراقبش باشم. اسم سقط ڪہ آمد حالم بد شد .از اینڪہ حُسنا بخاطر من میخواست این بچہ را بیندازد ناراحت شدم. با خودم گفتم: تو بودے چیڪار میڪردے؟ یہ دختر براے حفظ آبرویش بدون ازدواج قانونی بچہ دار شده ...باید چیڪار میڪرد؟ اینڪہ نگہش داشتہ خیلے شجاعت و جسارت میخواهد. سرم را تڪان دادم . "خدایا منو بخاطر همہ سهل انگاریام ببخش" از خستگے زیاد سرم را روے شانہ محسن گذاشتم و براے لحظہ اے چشمہایم روے هم رفت. صداهایے مے آمد.سریعا بیدار شدم . پرستارے میگفت بہ هوش اومده باید منتظر باشید. اول مادرش وارد شد .من هم باید میرفتم تا خواستم بہ سمت در بروم احسان با من هم تنہ شد. نگاه معنادارے ڪرد ڪہ یعنے جرات دارے پاتو بزار توے اتاق. عقب گرد ڪردم و دوباره روے صندلے نشستم. دستانم را بہ سرم تکیه دادم . چند دقیقہ ڪہ گذشت طاقت نیاوردم و بہ در اتاق نزدیڪ شدم صدایش مے آمد . _زهرا ابچہ ...اون بچہ... حالش چطوره ؟تو رو خدا راستشو بگید؟ گریہ میڪرد و قلب مرا از سینہ ام بیرون میڪشید ڪاش ڪنارش بودم و آرامش میڪردم . باید میرفتم درِ اتاق را باز ڪردم تا مرا دید فریاد زد _ڪے گفتہ بیاد اینجا ؟بہش بگید بره .نمیخوام ببینمش، براے چے اومدے؟ اومدے ببینے بچہ اتو ڪشتم خیالت راحت بشہ بہ عروسیت برسے. زهرا و مادرش دستش را گرفتہ بودند . مہرداد بہ سمتم آمد و هلم داد _برو بیرون ،میبینے ڪہ نمیخواد ببینتت حبیب دستم را ڪشید و بیرونم برد. حبیب با ناراحتی گفت: _بہش فرصت بده، فعلا برو بذار استراحت ڪنہ باشہ میرم اما خودت را از من دریغ مڪن ... ↩️ .... ❌ ☕️🍃☕️🍃☕️🍃 ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تبسم ڪردے ... و صبــحم چه زیبا شد ، دل افـــروزم خوشا چشمے ڪه صبـح او، به لبخنــد تُ وا ڪَردد♥️✌️ ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
از یک مادر غیور: امروز مادر بچه های کلاس دوم مدرسه پسرم باید می رفتن مدرسه پلی کپی ها و تکلیف هاشون رو می گرفتن بعد عصری یکی از مادرها زده من یک مادر نمونه هستم کتابا و پلی کپی های حسین رو گذاشتم تو ماکروفر ضدعفونی بشن! این طوری شدند!😭😭😭 •┈┈••✾•┈┈••✾•┈┈••✾ من👈......😐 اسمشو نبر👈....🤯😳 باور کن من غلط کردم اصلا سمت شماها نمیام . ولم کن ... نمیخوام بیام. ولم کن ... دِ ولم کن نمیام. خودمو اتیش میزنم ولی سراغ شما نمیام. تو دیگه کی هستی😱 احسنت براین مادران نمونه👌👏 @koocheyehsas
═══🍂☕️🍂═══ هــمــســــ♥️ــــرانـہ بى‌تاب ترين عاشق بر روى زمينم تا روسرى ات روى سرت هست همينم اين شرِّ نگاه تو و آن خير حجابت اى كاش كه از شرِّ تو من خير نبينم ═══🍂☕️🍂═══ 💞 @koocheyEhsas •┈┈••✾••✾••┈┈• ✅
••• 💔 این حال مرا بد ڪـرده انگار که مرا رد ڪـرده✋ یارب دلِ من پیش است ولی بدجور کرده 😞 🏴برای سلامتی و تعجیل در ظهور آقا سهم هر نفر ۶ تا صلوات 🏴شبتون امام رضایی ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
هدایت شده از ڪوچہ‌ احساس
وارد خونه شدم چهره امیرعلی ترسناک شده بود . رفتم جلو . شهرام عمدا دست امیر رو ول کرد . با ترس گفتم امیرعل .... هنوز اسمشو رو کامل نگفته بودم که چنان سیلی تو صورتم زد که برق از جلو چشمم پرید . اومد دومی رو بزنه که فریده کشیدم عقب. دست سنگینش محکم به چانه‌ام خورد و شکاف نسبتا عمیقی برداشت . امیرعلی عصبانی حمله کرد طرفم . امیررضا جلوشو گرفت وبا عصبانیت گفت: نمیبینی جای سالمی تو صورتش نذاشتی. داد زد: بذار حداقل بدونم اون کثافت کیه و با زن من چه ارتباطی داره ؟ فقط میشنیدم ومیدیدم . اشک داشتم ولی نمیتونستم گریه کنم عکس رو پرت کرد طرفم . _ این کیه؟ این نوشته چیه ؟ من برات کافی نبودم. با عجز و بغض گفت: فادیا چه‌کار میبایست میکردم ؟چرا با دل و غیرتم بازی کردی؟ حرفهای جگر خراش میزد . زل زدم به عکس! یک مرد جوان و زیبا . اشتباه بزرگی کردی امیر علی فرهان. خاطره ی💯واقعی http://eitaa.com/joinchat/3496869910C9218c295b9 اینجا همه ی خاطرات واقعی اند 👆و هر شب یک نتیجه گیری اخلاقی انجام میشود. با ما همراه باشید🌸
هدایت شده از ڪوچہ‌ احساس
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍂🍃🍂🍃 عزیزان همراه همیشگی ما جهت اطلاع از نحوه پارت گذاری به کانال نویسنده مراجعه کنید همه ی اطلاع رسانی های رمان اون جا قرار داده میشه لینک کانال نویسنده # 👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3496869910C9218c295b9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ڪوچہ‌ احساس
🌸﷽🌸 ‌#قسمت_68 #رمان‌آنلاین‌_خوشه‌ی‌ماه🌙 ✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام در چوبی سرداب را گشود. نگاهی به د
🌸﷽🌸 ‌ 🌙 ✍🏻بہ قلم دیبا با خوشحالی از جایش برخاست. از مهمان خانه بیرون رفت. به در اتاق پریا که رسید در زد و وارد شد. پریا زیر پتو با گوشیش مشغول بود. _پاشو..پاشو یه چیزی بنداز سرت یه کم به خودت برس حسام الدین میخواد باهات حرف بزنه. بلند شو با آوردن اسم حسام پریا مثل برق گرفته ها از جایش بلند شد و نشست. موهایش در هم شده بود. _چی؟ حسام با من چیکار داره؟ _ من چه میدونم لابد یه کاری داره. پاشو لباستو بپوش یه کمی هم به صورتت برس مثل ارواح شدی. پریا با عجله از رختخواب پایین آمد. مانتویش را از توی کمد برداشت. شال مشکیش که روی دسته ی صندلی بود را میخواست بپوشد که منصرف شد. از توی کمد شال آبی فیروزه ای را برداشت. به سمت آینه رفت و مقداری کرم به صورتش زد. رژ کمرنگی را به لبش کشید. از بین ادکلن های روی میز یکی را انتخاب کرد و به خودش زد. فقط مانده بود چشم هایش که صدای یا الله گفتن حسام الدین در راهرو پیچید. به خودش گفت: تو میتونی ... تو میتونی. تلاش کن همین! خیلی وقت بود این قسمت از عمارت پا نگذاشته بود. چند بار پشت سر هم یا الله گفت. به در اتاق رسید. پریا چشم از آینه گرفت. آب دهانش را قورت داد. نفس حبس شده اش را بیرون داد و گفت: بفرمایید حسام الدین نگاه کوتاهی به اتاق کرد.  یاالله آرام تری گفت و وارد شد. پریا روی تخت نشست. حسام الدین صندلی را کشید و بدون آن که به پریا نگاه کند روی صندلی خودش را جا کرد. در اتاق روی هم رفت. دیبا سرش را از لای در داخل کرد و گفت: در و میبندم که راحت باشید. حتی مجال اعتراض به حسام الدین را هم نداد. فضای اتاق را عطر زنانه ای پر کرده بود. حسام الدین سرفه ای کرد و از جایش بلند شد. به طرف در رفت و در را باز کرد. با باز شدن در صدای پایی که از آن جا با عجله دور میشد را شنید. در را نیمه باز گذاشت. صندلی را از میز و آینه فاصله داد، کمی عقب تر برد و رویش نشست. دست به جیبش برد و تسبیح عقیق قرمزش را بیرون آورد. پای راستش را روی پای چپش انداخت و روی آن خم شد. تسبیح را در دستش چرخاند. _درس و دانشگاه خوب پیش میره؟ پریا لبخند نامحسوسی زد و گفت: ای بد نیست. _چیزی لازم نداری؟ اگر پولی چیزی کم و کسر داشتی تعارف نکن. _دستت درد نکنه. سپس با اندوه آه کشید و گفت: مشکل من پول نیست. حسام الدین با یک دست کف پایش را گرفت و با دست دیگر تسبیح را در هوا چرخاند. نگاهش را به نقاشی های روی دیوار داد. _من هم برای همین اومدم بشنوم... مشکل چیه؟ چند وقته گرفته به نظر میرسید! پریا با زیرکی گفت: واقعا براتون مهمه؟ حسام الدین بدون آن که نگاهش را از تابلوها برگرداند و یا حتی زاویه ای به گردنش بدهد جواب داد _معلومه. حال همه ی آدم هایی که این جا زندگی میکنند و زیر پر و بال من هستند برام مهمه. بخصوص که اونها مهمان ما هم باشند. پریا کمی جابه جا شد.خودش را به لبه ی تخت کشید و نزدیک تر به حسام نشست. _خیلی وقت ها احساس تنهایی میکنم، احساس میکنم باید با یکی حرف بزنم. من ...من شما رو خیلی قبول دارم. از بچگی هام که یادمه اصلا یه جور دیگه ای بودید. متفاوت با بقیه. همیشه مراقب همه بودید. میشه ...میشه این روزها حواستون به منم باشه؟ نگاه حسام الدین از روی تابلوها سُر خورد و به چهره ی پریا افتاد. نگاهی کوتاه به اندازه ی یک چشم برهم زدن.  رویش را برگرداند. پایش را روی زمین گذاشت. نفسش را عمیق بیرون داد. کمرش را صاف کرد. سینه اش را جلو داد و گفت: هر کاری از دستم بربیاد انجام میدم .مشکلی خاصی پیش اومده؟ کسی اذیتت کرده؟ پریا نمیدانست چه بگوید؟ شاید هم میدانست اما دنبال بهترین جمله ها بود تا منظورش را برساند. _من فکر شما رو خیلی قبول دارم. میشه وقت بذارید، بیشتر باهم حرف بزنیم. میدونید یه جورایی دوست دارم مثل شما بشم. افکارتون رو دوست دارم. من کسی رو ندارم که راهنماییم کنه. شما هم که از من دوری میکنید. ابروهای حسام الدین قوس برداشت. دستی به گردنش کشید. روی زانو خم شد و دانه های تسبیح را توی دو دستش انداخت. دانه ی اول را که رد کرد با خودش فکر کرد من باید به این دختر چه بگویم؟ دانه ی دوم، زکات علم را یادش آورد. دانه ی سوم میگفت تو را چه به نامحرم؟ دانه ی چهارم گفت: خلوت که کرده ای، حرف هم بزن دیگر، با یک تیر دو نشان میزنی. دانه ی پنجم مرددش کرد، دانه ی ششم ... تسبیح را با یک حرکت جمع کرد و توی جیبش فرو کرد. _هروقت سوالی مشکلی داری بیا بپرس. فکر کنم منم مثل برادرت ...هواتو دارم. پریا میخواست بگوید : نمیخواهم مثل برادرم باشی. میشود؟ حرف دلش را در زبانش مزه نکرد و گفت. گفت و حسام را بهم ریخت. _نمیخوام مثل برادر بهم نگاه کنی. میشه؟ چون منم هیچ وقت نتونستم مثل برادر تو رو ببینم. چین پیشانیش پیدا شد. ابرویش در هم شده بود اما حرف های پریا را نشنیده گرفت. نفس عمیقی کشید. 👇👇👇
ڪوچہ‌ احساس
🌸﷽🌸 ‌#قسمت_69 #رمان‌آنلاین‌_خوشه‌ی‌ماه🌙 ✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام دیبا با خوشحالی از جایش برخاست.
🌸﷽🌸 ‌ 🌙 ✍🏻بہ قلم پایین پایش نشست. حسام الدین سرش را عقب کشید و نگاهش را به دیوار دوخت. پایین پای حسام زانو زده بود.  لبه ی شال را از زیر گلو پایین تر کشید و  سرش را با حالتی خواهش گونه بالا داد. چشم هایش را باریک تر کرد. غمزه ی نگاهش با خواهش همراه شده بود.  توی صورت حسام الدین زُل زد. _آقا حسام من تشنه ی دونستن هستم. بهم کمک کن لطفا. من هیچکس رو به اندازه شما قبول ندارم. توی ذهنم همیشه شما رو ... لبش را به دندان گرفت. نگاه حسام به گردن سفید پریا و سپس لب های به هم فشرده ی زیر دندانش افتاد. پریا با نازی که در چهره اش داشت سرش را کج کرد و گفت: آقا حسام من شما رو واقعا دوست دارم. نه مثل برادرم . میتونی بفهمی اینو ؟! فضای خفه ی اتاق راه نفس کشیدن را برای حسام بسته بود. در باز بود اما راه نفس های حسام بسته شده بود. اتاق بزرگ بود اما نفس های حسام به شماره افتاده بود. هوا جریان داشت اما بدن حسام گُر گرفته بود. از جایش برخاست و دستی به محاسنش کشید. زیر لب استغفرالله گفت. اما استغفرالله‌ش یک جور دیگر‌ بود. به زبانش نمیچرخید. به دلش نمی نشست. به حلقش نمیرسید. به پریا پشت کرد و قبل از آن که از اتاق بیرون برود گفت: راه دونستن مطالعه است. چندتا کتاب میدهم بخونید .اولینش قرآنه . باید با قرآن مأنوس شد. از اتاق بیرون رفت. گویی از زندان خلاص شده بود. یوسف بود واسیر زلیخا؟ از فکری که به ذهنش رسید پوزخندی زد و گفت: تو کجا و یوسف کجا! یک جای دلش درد داشت. لبش خشک شده بود سرش داغ بود. چشمان خمار، لب و گردن پریا از جلوی چشمانش کنار نمی رفت. آدم ندیده نبود. توی غربت همه جور آدم را با تیپ و ظاهر متفاوت دیده بود. از مسلمان و کافر . اما در نگاه پریا چیزی بود که عذابش میداد. ابراز عشق! بدون کت یا کاپشن به حیاط رفت. گرمش شده بود. نمی توانست استغفار کند. چند دور در حیاط چرخید. شیر آب را باز کرد. آستینش را بالا زد و آب را چند بار به صورتش پاشید. وضو گرفت. وضوی بیداری بود. حسام میخواست بیدار شود. به خودش پوزخندی زد و گفت: مگه آدم ندیده ای ...اون دختر یه خطایی کرد تو چرا اینقدر به خودت گرفتی. در هوای سرد وضو گرفت. گلابتون با قابلمه ای در دست از خانه اش بیرون آمد. با دیدن حسام الدین در آن وضع به سرش زد و گفت: خاک به سرم آقا جان چرا اینجوری. سرما میخورید که ... چرا داخل وضو نمیگیری ؟ چرا لباس گرم تنت نیست؟ حالا نزدیک حسام شده بود. حسام الدین مسح پایش را کشید. لبخند تلخی زد و گفت: چیزیم نیست گلابتون. آدمیزاد پوستش کلفته. نفْس که یکه تازی میکنه باید افسارشو بگیری و بپیچونیش. گاهی باید دست و پاشو بگیری و نذاری حرکت کنه. استغفرالله را زیرلب گفت و آب را چند بار به چشمش پاشید. گلابتون این حال حسام را می فهمید. قبل ترها هم دیده بود. صلواتی برایش فرستاد. توی صورتش فوت کرد و رفت. حسام الدین از سرداب پایین رفت. قالیچه ی جانماز را پهن کرد و قرآن را جلویش گذاشت. نگاهش به مهره های فیروزه ای روی جلو قرآن بود که با ترکیب زیبایی روی جلد تزیین شده بود. سرش را پایین انداخت. از خودش ناراحت بود. دوست نداشت حواسش پی چیزی یا کسی برود. تسبیحش را در آورد و یک دور استغفار گفت .نیت کرد و قرآن را گشود . قُلْ يَا عِبَادِيَ الَّذِينَ أَسْرَفُوا عَلَى أَنْفُسِهِمْ لَا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِيعًا إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ ﴿۵۳﴾ بگو اى بندگانم كه زياده بر خويشتن ستم روا داشته‏ ايد، از رحمت الهى نوميد مباشيد، چرا كه خداوند همه گناهان را می‌بخشد، كه او آمرزگار مهربان است‏. اشکش به روی صفحه ی قرآن چکید. چقدر تو مهربانی و من کاهل! قرآن خواندنش که تمام شد صفحه را بست و آن را سر جایش گذاشت. هیوا صبح زود لباس پوشید. چادرش را سر کرد و خودش را به عمارت ضیایی رساند. همین که میخواست زنگ در را بزند. در برقی عمارت باز شد. ماشین حسام الدین از در خارج شد. با دیدن هیوا عینک آفتابیش را در آورد. نگاهی به ساعتش کرد _خوبه سر ساعت رسید. ماشین را نگه داشت. پیاده شد. جواب سلام هیوا را داد و گفت: بفرمایید داخل الان میام. ماشین را جلوی در گذاشت. هیوا وارد حیاط شد. دور و بر را نگاه کرد و منتظر حسام الدین ایستاد. حسام از سرداب پایین رفت و در را گشود. از همان پایین صدایش را بالا برد و گفت: خانم فاتح تشریف بیارید. هیوا از پله های سرداب پایین رفت. زیرلب بسم الله گفت و داخل شد. نگاهی به دور و بر کرد و گفت: من آماده ام باید چیکار کنم؟ ــــــــــــــ *آیه ۵۳ سوره ی زمر ــــــــــــــــــــــ پارت گذاری خوشه ی ماه روزهای زوج ↩️ .... ❌ •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• @KoocheyEhsas •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌞🌞🌞 ✋ نشَـوَدْ صُبحْ اگَـر عَـرضِ اِرادَت نَکُنَم... نٰـامِ زیبایِ ٺورٰا صُـبحْ ٺِلٰاوَت نَکُنَم... ╭─┅═🌞═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═🌞═┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امیدوارم زندگیت به جایی برسه که هر لحظه از خوشحالی بگی خدا رو شکر....♥️ •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
⭕️ این دوشنبه، شد یک ماه که این آقای دکتر خونه نرفته بوده و یکسره بیمارستان بوده! حالا وقتی توی آسانسور و بعد از استریل بین بخش بستری و قرنطینه کرونا در رفت و آمد بوده، دخترش جلوش سبز شده و شده این عکس... •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• چه فرقی است بین رزمندگان هشت سال دفاع مقدس و این رزمندگان بزرگ سلامت ! قدرتون رو میدونیم عزیزان جان بر کف 🌹خداوند حافظ و نگهدارتان باشد. @khoodneviss
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚘﷽⚘ او با سپاهی از شهیدان خواهد آمد تو می آیی... شهدا همراه تو... پای در رکابت و مشتاق جان دادن در سپاهت... با آن ها به کربلا میروی و بین الحرمین پر میشود از طنین "یالثارات الحسین" سپاهیان مهدی(عج)... پرچم سرخ گنبد جدت، جایش را به پرچم سیاه میدهد. و عطر شهادت همه جا می پیچد. چه روزی میشود نماز صبح حرم حسین (ع) به امامت مهدی (عج)... یا منتقم العجل... العجل... ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷 🌱🌷🌱🌷 💠 دو سنگ مزار سفید، یک شکل و یک اندازه، شانه به شانه هم... دو سنگی که چشم هر رهگذری را در گلزار شهدای اهواز به سوی خود جلب می‌کند. 🔅دو شهید همنام که تنها تاریخ و محل شهادتشان، آنها را از هم متمایز کرده است. شهیدان «محمود مراد اسکندری» عمو و برادرزاده‌ای هستند که یکی از آنها در راه دفاع از خاک وطن و دیگری در دفاع از حرم به شهادت رسیده‌اند.   🌷محمود مراد اسکندری در روزهای ابتدایی خاک سوسنگرد را سرخ کرد و 7 سال بعد به افتخارش، نام او را روی برادرزاده‌اش گذاشتند و خون این برادرزاده نیز 32 سال بعد تربت حرم را رنگین کرد.🌷 به نقل از عموی شهید مدافع حرم: ☘همیشه به من می‌گفت کنار مزار عمو محمود جای من است و روز آخری که می‌خواست به سوریه برود یک روز بعد از خداحافظی پیامکی با این مضمون برای من فرستاد: کنار عمو محمود یادت نره. او همان‌طور که دوست داشت به مقام شهادت رسید.طبق خواسته خودش او را کنار عمویش در گلزار شهدای اهواز به خاک سپردیم. 🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 ╭─┅═🌷═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═🌷═┅╯
💥 (ع) می فرمایند : 👈 مردم كسی است كه در هنگام شبهه توقّف كند. 👈 مردم كسی است كه واجبات را انجام دهد. 👈 مردم كسی است كه حرام را ترک نمايد. 👈 مردم كسی است كه گناهان را رها سازد. 📚تحف العقول ،ص ۴۸۹ ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯