eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.8هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
1.8هزار ویدیو
17 فایل
رمانکده تخصصی خانم زهرا صادقی_هیام نویسنده و محقق کانال شخصی نویسنده: @khoodneviss پارتگذاری روزانه 😍 لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6 ❌کپی رمان ممنوع و پیگرد قانونی دارد❌
مشاهده در ایتا
دانلود
💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃 من هاج و واج مونده بودم . _چرا چیزی نمی گی ؟ چرا نمیگی تو دیگه سعید رو نخواستی ، داغ سوختن جوونیش کم نبود که ننگ بی آبرو کردن دختر عموش هم زدی به پیشونیش.. هرکی میبینش یه چیزی بهش میگه یکیش خودِ من که به خاطر تو چقدر بدوبیراه بهش گفتم.. بهم بر خورد و فضا رو بر علیه خودم میدیدم خواستم فضا رو برگردونم گفتم: +اگه این حرفایی که میزنی راست بود پس چرا تو باخبری..؟ زهرا جان اومدی آتیش بزنی ؟ بزن.. اگه اون سعید یه ذره من براش مهم بودم این راز رو فاش نمیکرد.. اون حتی نتونست یه خواسته من رو انجام بده ، مگه دم از عشق نمیزد؟ اینه عشق؟ که آبروی من رو ببره ؟ یه دفتر دستش بود باز کرد و گرفت جلوم و گفت : _نه خیال باطل نکن .سعید همچین آدمی نیست..همون دیگه، نشناختی چه جواهریه که ارزون فروختیش.. +مراقب حرف زدنت باش من کسی رو نفروختم حتما دلیل داشتم ؛ که اونم به خودم مربوطه.. _ من این دفتر رو لای لباساش پیدا کردم تو صدتا سوراخ قایمش کرده بود ، تا دست کسی بهش نرسه. یه شب که تو اتاقش بود و پشت میزش داشت مینوشت صدای گریه آرومش رو شنیدم طاقت نیوردم رفتم تو اتاقش ، سریع دفتر رو قایم کرد .گفتم چیه داداش چرا به من هیچی نمیگی .. هر کار کردم حرفی بزنه ،نزد گفت میخواد تنها باشه. وقتی خواستم برم بیرون در رو نبستم از لای درنگاش میکردم، منتظر شدم کارش تموم شه و دفتر رو سرجاش بزاره .. امروز که رفت بیرون نشستم خط به خطش رو خوندم و براش مثل ابر بهار گریه کردم. ادامہ دارد 💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃 http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4 💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃
Joze 23.mp3
4.03M
✨ختم قرآن✨ 🔸ویژه ماه مبارڪ رمضان 🎶فایل صوتے قرائت 3⃣2⃣جزء بیست‌وسوم 🗣قارے معتز آقایے 🍃📖 التماس دعا😇 http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
💚💚💚 گاهی وقتها تشکر کردن از خدا فقط گفتن کلمه‌ ی خدایا شکرت نیست گاهی وقتها برای تشکر از خداباید کاری کرد گلی را هدیه داد 🌷 دلی را شاد کرد💖 •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
🔷💠🔷 جهت سهولت در خواندن رمان خوشه ی ماه لینک ده تایی رو براتون قرار دادیم.👇👇👇 https://eitaa.com/koocheyEhsas/9584 پارت اول👆 🌸 https://eitaa.com/koocheyEhsas/9957 پارت ۱۰👆 🌸 https://eitaa.com/koocheyEhsas/10316 پارت ۲۰👆 🌸 https://eitaa.com/koocheyEhsas/10890 پارت ۳۰👆 🌸 https://eitaa.com/koocheyEhsas/11442 پارت ۴۰👆 🌸 https://eitaa.com/koocheyEhsas/12393 پارت۵۰👆 🌸 https://eitaa.com/koocheyEhsas/13087 پارت ۶۰👆 🌸 https://eitaa.com/koocheyEhsas/14187 پارت۷۰👆 🌸 https://eitaa.com/koocheyEhsas/15286 پارت۸۰👆 🌸 https://eitaa.com/koocheyEhsas/16217 پارت۹۰👆 🌸 https://eitaa.com/koocheyEhsas/17544 پارت ۱۰۰👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚘﷽⚘ او با سپاهی از شهیدان خواهد آمد تو می آیی... شهدا همراه تو... پای در رکابت و مشتاق جان دادن در سپاهت... با آن ها به کربلا میروی و بین الحرمین پر میشود از طنین "یالثارات الحسین" سپاهیان مهدی(عج)... پرچم سرخ گنبد جدت، جایش را به پرچم سیاه میدهد. و عطر شهادت همه جا می پیچد. چه روزی میشود نماز صبح حرم حسین (ع) به امامت مهدی (عج)... یا منتقم العجل... العجل... ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
😃 ツ هر گاه که به فرد دیگری لبخند می‌زنی، این کاری‌ست که عشق انجام داده،💞 هدیه‌ای‌ست به دیگری، امری زیبا… آرامش و صلح با یک لبخند آغاز می‌شود یک لبخند😄 ، یک دنیا معجزه امتحان کن…🧚‍♂ ❣𖥚-𖥚-𖥚-𖥚-𖥚-𖥚-𖥚-𖥚-𖥚-𖥚-𖥚-𖥚-𖥚❣ @koocheyEhsas
🔖👇 جسم خودتون رو تقویت کنید و به آن انرژی دهید. عقل سالم در بدن سالم 📌 ❦ ════ •⊰❂⊱• ════ ❦ چند قدم به سمت زندگی آرامتر😇 @koocheyEhsas
ڪوچہ‌ احساس
💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃 #داری_ازدست_میری_دلم16 من هاج و واج مونده بودم . _چرا چیزی نمی گی ؟ چرا نمیگی تو دیگه سعید
💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃 زهرا اشک میریخت و دفترچه سعید را میخواند: "بی تو ، مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم شدم آن عاشق دیوانه که بودم ! در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید باغ صد خاطره خندید عطر صد خاطره پیچید یادم آید که شبی باهم از آن کوچه گذشتیم... پرگشودیم و درآن خلوت دلخواسته گشتیم .تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت من همه محو تماشای نگاهت یادم آید : تو بمن گفتی : ازین عشق حذر کن ! تا فراموش کنی ، چندی ازین شهر سفر کن ! با تو گفتنم : حذر از عشق ؟ ندانم سفر از پیش تو ؟ هرگز نتوانم اشکی از شاخه فرو ریخت مرغ شب ناله تلخی زد و بگریخت ! اشک در چشم تو لرزید ماه بر عشق تو خندید یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم پای در دامن اندوه کشیدم نگسستم ، نرمیدم رفت در ظلمت غم ، آن شب و شبهای دگر هم نه گرفتی دگر از عاشق آزده خبر هم نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم ! بی تو ، اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم* ریحاااان ریحااااان ریحااان کاش بودی کاش نمیرفتی.... زهرا گفت:چطور دلت اومد؟ بخدا چطور تونستی؟ از کی اینقدر دلت سنگ شد..سعید چه ایرادی داشت؟ مامانم آروم اشک می ریخت؛ بابام چهرش توهم فرو رفته بود و هیچ نمی گفت .. دلم مثل سیر و سرکه میجوشید.... آبروم رفته بود. اما حالا که همه فهمیده بودن و کاریش هم نمیشد کرد سعی کردم بروی خودم نیارم نقاب سردم رو به صورتم زدم و گفتم .+من حق ندارم برای زندگی خودم تصمیم بگیرم؟ بخاطر نظر دیگران، باید آینده خودم رو خراب کنم.؟ زهرا همینجور که داشت دفتر رو تو کیفش میذاشت که بره گفت: _باشه تو خوب ماهمه بد، اما بدون که تصمیم تو زندگی یکی رو نابود کرده..حتما این جاهایی که میری از حق الناس هم میگن بشین خووب به حرفاشون گوش کن.! اعصابم بهم ریخت که به عقایدم طعنه زد ، دهنمو باز کردم که چیزی بگم بابام با چشم غره گفت: ریحااان! _خداحافظ عمو ، خدا حافظ خاله. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ *شعر از فریدون مشیری 'قطعه هایی از شعر در این داستان ذکر شده است. نه به صورت کامل . ادامہ دارد 💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃 http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4 💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃
💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃 اون روز با چه سختی گذشت بابا خیلی تو خودش رفته بود و از اینکه من اینکار رو کرده بودم خیلی ناراحت بود و باهام حرف نمیزد.. مامان همش سوال پیچم میکرد و خیلی ناراحت بود . برای اینکه زیاد جلو چشمشون نباشم بیشتر میرفتم هیئت ، هربار که میخواستم برم هیئت، مامان بهانه تراشی میکرد و راضی نبود برم. اما من یا با قهر میرفتم، یا با خواهش و التماس.. مامان میگفت: من چطوری توی صورت آبجیم و سعید نگاه کنم .. همش زیر سر اون هیئته ، نمیدونم چی تو گوشِت خوندن که اینجوری شدی..وگرنه چطور قبلا از این بازیا در نمی آوردی؟ همه این داستانا ادامه داشت ، تا نزدیکای عید،قرار شد از طرف هیئت بریم مشهد با هزار نذر و دعا، مامانم رو راضی کردم که اجازمو از بابا بگیره.. توی اتوبوس همه خانوم بودن ، از آقایون فقط حاج آقا شهریاری و یکی از مسئولای واحد برادران اومده بودن . اول رفتیم قم جایی که من عاشق فضاش بودم. البته اون وقتا فکر میکردم عاشق حضرت معصومه هستم ولی الان میفهمم عشق اهل بیت قلب آدم رو وسیع میکنه ، دریچه مهر قلبت رو بروی بنده های خدا باز میکنه و نمیزاره با بی رحمی دل انسانی رو بشکنی. عشق اهل بیت اگر واقعی باشه، بهت یاد میده ، خودت رو اینقدر بزرگ نبینی که قلب دیگران زیر پاهات له بشه و خودت هم متوجه نشی. بله عاشق واقعی اهل بیت به تاثیر نگاهش ،کلامش،قلمش،قدمش کاملا واقفه و همیشه مراقبه حق الناس نکنه. نه منی که اون روزا خیلیا رو اصلا نمیدیدم.. اگه کور بودم و خودخواه ،تنها دلیلش این بود که من هوا برم داشته بود که عاشقم.. .عشق من خرده شیشه داشته، بله من عاشق اون نمادها و فضای اونجا بودم.. ادامہ دارد 💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃 http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4 💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃
💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃 زیارتم که تموم شد ،خواستم سوار بشیم که دیدم حاج آقا شهریاری و ایوب رضایی دم در اتوبوس دارن باهم حرف میزنن. اول توجهم جلب شد ولی بعد گفتم استغفرالله.. _از اون استغفرالله هایی که روغن ریخته شده رو نذر امام زاده میکنن و از این نذر به خودشون میبالن.. راحت که بخوام بگم ، اون لحظه کلاهم رو هم بالاانداختم که ذهنم رو کنترل کردم . اما نه ، چون دیگه فکر میکردم مجرد نیست بهش توجهی نکردم_ به تلافی اون روز که جواب سلامم نداد ، سلام نکردم و از پله های اتوبوس بالا رفتم. عصمت هنوز از پاساژ قدس برنگشته بود. کم کم همه سوارشدن آقای شهریاری اومدن بالا و یه نگاهی به صندلی ها انداختن ، رو کردن به من و گفتن : _ دوستتون خانم قربانی نیومدن هنوز؟ +نه حاج آقا الانا میادش رفته پاساژ قدس _یه تماس بگیرید چون عجله داریم میخوایم مسجد جمکران هم بریم. زنگ میزنم خاموشه گوشیش، رفتم که به حاج آقا بگم گوشیش خاموشه اجازه بده برم دنبالش، ایوب جلو در اتوبوس بود گفتم ببخشید اجازه میدید رد شم ؟ رفت کنار، گفت بفرمایید. +حاج آقا گوشی خانم قربانی خاموشه اجازه میدید برم دنبالش؟ _باشه برید ولی سعی کنید زودی برگردید. با تمام سرعت رفتم سمت پاساژ قدس دونه دونه مغازه ها رو گشتم.. خواستم از در پاساژ بیام بیرون چشمم افتاد به ایوب رضایی، هول شدم ،این کِی اومد؟ چرا اصلا دنبال من راه افتاده؟ عجب آدمیه نگاهم رو به طرف دیگه ای چرخوندم و همینجوری الکی با سرعت رفتم جلو تر، بقول بچه ها میگ میگ وار از کنارش رد شدم. تو دلم میگفتم کجایی آخه تو دختر که یهو نگاه کردم دیدم اِ اِ اِ از یه روسری فروشی اون ور خیابون خرامان خرامان و با لبخند از سر کیف اومد بیرون. اینقدر کفری شدم از دستش چشمم بهش دوخته بودم و منتظر بودم نگاهم کنه تا با یه نگاه حالش رو بگیرم، خانوم بی خیال..! تو همین فکر وخیالا بودم و از پیاده رو خواستم برم خیابون سمتش چون اصلا انگار از فرط خوشحالی و رضایت از خریدش ، قصد نداشت دوروبرش رو ببینه . ادامہ دارد 💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃 http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4 💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃
Joze 24.mp3
3.94M
✨ختم قرآن✨ 🔸ویژه ماه مبارڪ رمضان 🎶فایل صوتے قرائت 4⃣2⃣جزء بیست‌وچهارم 🗣قارے معتز آقایے 🍃📖 التماس دعا😇 http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
ڪاش روزه مرا مے برد بہ آنجا ڪہ تو ایستاده اے یارا وقت تنگ است ... •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• @KoocheyEhsas •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
💐 و" ع " اول حرف عشق است همانجا ڪہ نام" تو "آغاز میشود.🍃 ❤️علـے❤️ گرفتار ٺو شدن عجب عالمے دارد امیرالمؤمنین ...🌹 #ز.صادقے ╭─┅═🕯═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═🕯═┅╯
ڪوچہ‌ احساس
💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃 #داری_ازدست_میری_دلم19 زیارتم که تموم شد ،خواستم سوار بشیم که دیدم حاج آقا شهریاری و ای
💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃 20 میله ی تابلو پارک ممنوع رو گرفتم ، پام رو که خواستم بزارم خیابون ، عصمت متوجه من شد؛ ولی من انگار حواسم به ارتفاع نبود افتادم و یه دور سیصدو شصت درجه ای دور میله زدم ، من گیج و منگ از این اتفاق فقط دلم میخواست خواب باشم. عصمت هم اومد بالا سرم بجای اینکه کمکم کنه فقط میخندید ،اینقدر خندید که ضعف کرد نشست . سرم رو چرخوندم ، واییی آبروم رفت دیدم ایوب رضایی با چشمای مات زده داره نگاهم میکنه... خودم رو جمع و جور کردم یواش به عصمت گفتم کوفت اینقدر نخند ،بخاطر تو بود همش پاشو بریم تا بیشتر آبروم نرفته. تو این هیری ویری این کجا بود آخه... فقط دعا می کردم سریع از قم بریم بیرون که باهاش چش تو چش نشم . داشتم چادرم رو میتکوندم گوشی ایوب خان زنگ خورد گفت :بله هردو بزرگوار اینجا تشریف دارن ..چشم فقط ...هیچی هیچی باشه چشم.. یکم اومد سمت ما و گفت: _ حالتون خوبه خانم سعیدی؟ باتعجب نگاهش کردم ، فامیلی من رو از کجا میدونست ؟ +بله خوبم شما بفرمایید. _حاج آقا تماس گرفتن سراغ شما و خانم قربانی رو گرفتن گفتم اینجا هستن . فرمودن اتوبوس راه افتاده ، امرکردن شما رو با اتوموبیل خودم برسونم جمکران . +چرا اتوبوس رفته ؟چرا منتظر نمونده..؟ _مثل اینکه راننده یه بسته امانتی آورده بوده که سر ساعت باید به دست صاحبش میرسونده و اون بنده خدا عجله داشته . لطفا تشریف بیارید سریعتر بریم. همینم کم بود، حالا از خجالت چیکار کنم.؟ راه افتاد ماهم بالاجبار پشت سرش راه افتادیم... ادامہ دارد 💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃 http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4 💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃
💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃 از قم تا جمکران از شیشه بیرون رو نگاه کردم و اتفاقا رو مرور میکردم و از خجالت آب شدم. از همه بدتر بعداز جمکران جناب رضایی با ما همسفر شدن .. آینه دق به معنای واقعی کلمه.. اون سفر واقعا پراز هیجان بود برام. هیجانات منفی اغلب ، هربار که ایوب رو میدیدم از خجالت نیم کیلو کم میکردم. خداروشکر برای برگشت از کاروان جدا شد. همه این جریانا گذشت تا سال بعد ،ناگفته نماند تو این مدت خواستگارهای زیادی داشتم اما من فقط میخواستم با یه طلبه ازدواج کنم. روز عید اون سال با دوستام قرار گذاشتیم که توی گلزار شهدا سفره بگیریم. بعداز تحویل سال نشسته بودیم که حاج آقا شهریاری و ایوب رضایی هم وارد گلزار شدن. با دیدنش اون خاطره تلخ برام زنده شد ، یجوری شد دلم ، انگار یکی با بند دلت تار بزنه و سرخ شدم. گفتم بچهها من دیگه باید برم. خواستم برم که حاج آقا از ایوب فاصله گرفت و اومد سمتم ، سلام کردم و عید رو تبریک گفتم ، بعد از تبریک عید ، حاج آقا گفتن : _ خانوم سعیدی لطفا فردا با بنده یه تماس بگیرید عرض مختصری دارم . + خواهش میکنم ، چشم ان شاالله . و سریع از اونجا دور شدم. نمیدونستم چیکار میتونه با من داشته باشه.. روز عید بود و بازار دید و بازدیدها داغ.. شب تا دیر موقع بیدار بودیم ، فرداش هم مامان و بابا تصمیم گرفتن برای اینکه این قهر و کدورتا رو تموم کنن به دیدن خونواده عمو برن . مامان که هنوز نیمچه امیدی به حل شدن مشکلات و کودرتا که من باعثش بودم و به پا شدن وصلت داشت ؛ به من پیشنهاد داد که باهاشون همراه بشم.. اما من اصلا دیگه حتی به اسم سعید هم فکر نمیکردم. از اینکه هنوز مامان امید داره من با سعید ازدواج کنم عصبانی شدم و با تندی گفتم: وای مامان خواهش میکنم این قضیه رو تمام کن ! اگه میخواین رابطه شما با خواهرتون و بابا با برادرش دوباره درست بشه هیچ مشکلی نیست ، اما حتی یک درصد فکر این رو نکنید که درست شدن رابطه شما باعث بشه همچی به قبل بر گرده . من دیگه حتی اسمش هم نمیخوام بشنوم. ادامہ دارد 💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃 http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4 💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃
💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃 مامانم ناراحت شد و با افسوس نفسش رو داد بیرون و زیر لب یه چیزایی گفت که من نشنیدم و رفت. وقتی رفتن یه نیم ساعتی روی کاناپه لم دادم و به صفحه تلویزیون خیره شدم . پخش مستقیم راهیان نور داشت .. همینجوری داشتم نگاه میکردم یهو یادم افتاد که باید با حاج آقا شهریاری تماس بگیرم .. گوشیم رو از تو شارژ در آوردم و شماره حاج آقا رو گرفتم. زنگ زدم مشغول بود ،بعد از چند دقیقه خود حاج آقا تماس گرفتن و من جواب دادم. سلام علیک مختصری کردیم و حاج آقا گفتند.. _ریحانه خانم خواستم در مورد یه موضوعی باهاتون صحبت کنم. +بفرمایید درخدمتم. _میخواستم نظرتون رو درباره آقای رضایی برای ازدواج بدونم. قبل از اینکه بخوام چیزی بگم ادامه داد : _آقای رضایی چند روز پیش اومدن مسجد و بعداز نماز درمورد شما پرسیدن که مجرد هستید یا نه ، منم گفتم مجردید ، ایشون گفتن که از شما بپرسم کسی تو زندگیتون نیست؟ و اگر جازه بدید برای خواستگاری خدمت خونواده محترم برسن. + ولی حاج آقا من شنیدم ایشون متاهلن.. _نه خیر ایشون الان مجردن ‌.. ایشون فقط قبلا با دختر داییشون عقد کردن تقریبا نه ماه ، ولی الان مجرد هستن ..حالا اگه اجازه بفرمایید خدمت برسن خودشون توضیح میدن +ولی حاج آقا فکر نمیکنم خونوادم این موضوع رو به این راحتی که میفرمایید بپذیرن. _برای همین ایشون اصرار داشتن اول به شما بگم ، اگر نظر شما منفی نبود اونوقت ایشون خودشون همه چیز رو خدمت پدر و مادرتون توضیح میدن حالا ریحانه خانم نظر شما چیه.؟ +والله چی بگم ... من الان نمیتونم تصمیم بگیرم _باشه شما فکراتون رو بکنید و به بنده خبر بدید ..فقط بیزحمت تا قبل از تموم شدن تعطیلات اطلاع بدید، ممنونم. +چشم خداحافظی کردم ولی من مات حرفایی که شنیدم بودم، مات حرفایی که گفتم... آخه چرا رد نکردم؟ نه ماه با یه دختر دیگه محرم بوده.. چرا رد نکردم پیشنهادش.... اصلا چطور به خودش اجازه داده ... 💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃 http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4 💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚 باران گرفت و دلهره آمد سراغ من خاڪی ترین مزار ؛گل آلود میشود 💔 ⭐️سلام روزتون امام حسنی •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
🌹 ڪِے زِ سَــــرَم برون شود یڪ نفـــــس آرزوےِ تو ❣ ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
═══🍂☕️🍂═══ هــمــســــ♥️ــــرانـہ گفتنے نیسـٺ ولے بےټـو ڪماڪان در مـن... نفسے هسـٺ دلے هسـٺ ولے... جانے نیسـٺ...♡•| ═══🍂☕️🍂═══ 💞 @koocheyEhsas •┈┈••✾••✾••┈┈•
دل به دلم که ندادی" پا به پایم که نیامدی" دست در دستم که نگذاشتی" پس سر به سرم نگذار که... "قولش را به بیابان داده ام"... •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
ڪوچہ‌ احساس
💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃 #داری_ازدست_میری_دلم22 مامانم ناراحت شد و با افسوس نفسش رو داد بیرون و زیر لب یه چیزایی گ
💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃 ته دلم خوشحال بودم خواستگار طلبه نداشتم تاحالا ..ولی ..ولی اون قبلا عقد بوده... تو دلم کش مکش راه افتاد...بین دل و عقل... دلم میخواست با یه طلبه ازدواج کنم.. عقلم میگفت احتیاط ، احتیاط.. دلم میگفت، شاید اونم مثل من انتخاب اولش اشتباه بوده.. عقل می گفت، پدر و مادرت راضی نمیشن دل میگفت اون تو رو به آرزوهات میرسونه عقل میگفت از کجا معلوم دل میگفت خیلی پسر مومن و مقیدیه عقل میگفت... دیگه نزاشتم چیزی بگه... عقلم بود ولی من گفتم ببین شیطان داره وسوسه میکنه. ترجیح دادم به حرفای دلم گوش بدم . مامان و بابام از خونه عمو برگشتن، تو دلم پر از حرف برای زدن بود ،پر از هیجان.. اما مامان خیلی بی حوصله بود ؛ جرات حرف زدن در باره این موضوع رو با هاش نداشتم نه با اون نه با بابا .. بخصوص که اگه بدونن طلبه هست و تو هیئت هم رو دیدیم و اینکه قبلا عقد بوده.. صبر میکنم تا شب ، تا فردا ، تا پس فردا.. روزا دارن میگذرن ، هرروز به پایان تعطیلات عید نزدیکتر میشیم . باید کاری کنم، باید از کسی بخوام که باهاشون حرف بزنه.. اما کی؟ شماره حاج آقا شهریاری رو میگیرم. بوق میخوره ، پشیمون میشم ، میخوام قطع کنم ، اما به سه تا بوق نرسید جواب میده . با هر سختی بود حرفام رو بهش زدم . اونم گفت: _ شما اجازه بدید خدمت برسن خودشون توضیح میدن. +حاج آقا فکر نمیکنم خونوادم رضایت بدن بخاطر موضوع طلاق ، _خانم سعیدی ایشون فقط نه ماه عقد بودن و زیر یه سقف نرفتن و اینکه ایشون آدم مومنی هستن و واقعا انصاف نیست که بخاطر این مسئله اینجوری قضاوت بشن و شما جواب رد بدید. حداقل اجازه بدید ایشون حرفشون رو بزنن در ازدواج با آدم مومن نباید اینقدر اما و اگر آورد. خوب نیست که بدون دلیل منطقی و از رو احساس بخواید این جوون مومن رو رد کنید. ادامہ دارد 💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃 http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4 💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃
💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃 حاج آقا اگه ممکنه خودتون با پدر و مادرم صحبت کنید.. _از اونجایی که من خونواده شما رو میشناسم فکر نکنم با وصلت با طلبه مشکلی داشته باشن اگر هم بخاطر اون مورد شبهه ای دارن میتونن از خود آقا داماد بپرسن. قلبم یه جوری شد با شنیدن کلمه داماد.. عرض چند ثانیه ذهنم تا کجاها که نرفت .. خداحافظی کردم. رو تختم دراز کشیدم و رویا پردازی کردم ، اینقدر که نفهمیدم چشام کی بسته شد . با صدای آلارم موبایلم بیدار شدم پاشدم و نماز خوندم بعد از نماز سرم رو به سجده گذاشتم و از خدا خواستم درستش کنه کمک کنه تا مامان اینا راضی باشن . اینقدر سجدم طولانی شد که خوابم گرفت ، پای سجاده خوابم برد . با صدای زنگ آیفون از خواب پریدم ، مامان از خرید برگشته بود و کیلید رو یادش رفته بود با خودش ببره ، در رو باز کردم.. سلام مامان صبح بخیر _سلام عزیزم، ظهر شما بخیر، ساعت چنده مگه؟ _ظهر شده دختر امشب مهمون دعوت کردم کلی کار داریم، امروز دختر خوبی باش و کمکم کن. کیا رو دعوت کردین؟ _خاله ها و دایی محمود ، دایی رضات هم که رفتن کیش نیستن. _خالهها؟ _آره جانم خاله ها ، چیه نکنه باید کسب اجازه میکردم.؟ بهت گفته باشم قیافه میافه نگیریا خیلی خانوم و با ادب رفتار میکنی! نگی میخوام برم هیئت میئت که باورم نمیشه این موقع خود حاج آقا هم نمیره هیئت! اوقاتم تلخ شد ، من رو باش که امروز میخواستم درباره چه موضوعی با مادر حرف بزنم. از بس دمق بودم حوصله هیچی رو نداشتم ،دلم میخواست لحظه ها اینقدر کش بیان که تا شب یکسال بگذره نکنه سعید هم پاشه بیاد.. وای نه خدایاا.... هرچند میدونم که با دیدنش قلبم قلقلکش نمیاد ولی دوست ندارم با دیدنش یاد گذشته بیفتم... از گذشتم خوشم نمیاد.. تو دل خودم گفتم از گذشتم نمیخوام به ایوب بگم ، دوست ندارم من رو اونجوری بشناسه ، دوسدارم فکر کنه همیشه محجبه بودم ، میترسم اگه بفهمه پشیمون بشه... زودتراز اون چیزی که فکر کنم شب شد همه چی آماده بود منم تمیز و دوش گرفته روسریم رو بستم و چادر مجلسی پوشیدم ، شیک و مرتب خدارو شکر سعید نیومد خاله هم یکم سر سنگین بود منم زیاد سمتش نمیرفتم. 💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃 http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4 💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃