ڪوچہ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت13 در این مدت ننه رباب چند باری بر
💜☘💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜
☘💜
💜
#اختر
#قسمت14
رسم چهل منبر
آن روز ، روز تاسوعا بود و قرار شده بود که با خانم بزرگ و پوران و ننه ی ابوالفتح خان و چند تا از زنهای خدمتکار از جمله من و بدری برای برگزاری این رسم به خانه ی حاج زرگر باشی برویم و کاچی بپزیم و به یاد چهل منزل اسرای کربلا در چهل منبر شمع روشن کنیم
خانه ی حاج زرگر باشی در محله ی نارون طالقانی قرار داشت و مسیر پیاده روی زیادی در پیش داشتیم
زیور الملوک با آن شکم قلنبه اش تصمیم گرفته بود که با ما به خانه ی حاج زرگر باشی بیاید اما وقتی ننه ی ابوالفتح خان از موضوع با خبر شد آشکارا رنگ صورتش تغییر کرد احتمالا ً مادر ابوالفتح خان از حماقت های زیور خسته شده بود چون با کنایه به زیور گفت : فعلا حاجت تو همین بچه ی داخل شکمت هست پس الکی خودت و ما و آن طفل معصوم را به زحمت نینداز و در خانه بمان .
زیور لبهایش را آویزان کرد و گفت :من پارسال تاسوعا نذر کرده بودم که بعد از گرفتن حاجت برای ادای نذرم در چهل منبر شمع روشن کنم
ننه ی ابوالفتح خان سری تکان داد و گفت :حتماً سال دیگه با بچه ات به این مراسم میروی و شمع روشن میکنی
با جمع شدن همه ی زن ها ما نیز چارقد پوشیدیم و رو بند زدیم و از خانه خارج شدیم
با جمع شدن همه ی زن ها ما نیز چارقد پوشیدیم و رو بند زدیم و از خانه خارج شدیم
سرتاسر محله های شهر با پارچه ی سیاه پوشیده شده بود
بلأخره به محله ی نارون رسیدیم دور تا دور کوچه پرچم های سیاه نصب شده بود و در کوچه مردم زیادی که اکثر آنها زنان سیاه پوشی بودند که صورت آنها با روبنده پوشیده شده بود و کودکانی که صورتهای کثیف آنها خبر از خوردن کاچی نذری میداد، در رفت و آمد بودند.
افراد زیادی نیز در دور و کنار کوچه بساط پهن کرده بودند که اکثر آنها به نظر از دسته ی سالکان بودند که امروز مشغول فروش شمع و چای و مقنعه ی نماز و مهر بودند .
جمعیت به قدری زیاد بود که خانم بزرگ از ما خواست که به هیچ وجه از هم جدا نشویم و من که از گم کردن بقیه هراس داشتم ، با حرف او موافقت کردم زیرا اگر همدیگر را گم میکردیم امکان نداشت که بتوانیم دوباره یکدیگر را پیدا کنیم.
وارد خانه ی حاج زرگر باشی شدیم دور تا دور حیاط خانه ی حاج زرگر باشی و تمام دیوارهای آن با پرچم های بزرگ و عریض و طویل مشکی که هر کدام با شعر و یا حدیثی در مورد عاشورا و امام حسین (ع) و حضرت ابوالفضل پوشیده شده بود .
اتاق هایی با طاقچه های کوچک نیز در این خانه خودنمایی میکرد که در هایش همه بسته و قفل شده بودند .
به درخواست مادر ابوالفتح خان همه با هم به کنار منبر که درست در حیاط خانه قرار داشت رفتیم و در مجمع بزرگی که پایین منبر گذاشته شده بود و در آن شمع های زیادی میسوخت شمع روشن کردیم .
در دل من غوغای عجیبی بود و سیل اشکهایم جاری شده بود احساس میکردم قلبم به سختی شکسته شده است و شنیده بودم که صدای قلب های شکسته زودتر شنیده میشود پسنیت کردم و از خدا خواستم که به من کمک کند تا من نیز مثل دیگر هم سن و سالهایم راه مناسب زندگی ام را پیدا کنم و زندگی ام سر و سامانی بگیرد .
یکی از مداحان به بالای منبر رفت و شروع به نوحه خوانی کرد.
پس از مدتی از خانه ی حاج زرگر باشی خارج شدیم وبرای پختن کاچی به قسمتی از محله و به زیر و نخل رفتیم ومن و بدری با بکار گیری دستوران خانم بزرگ کاچی پختیم و آن را بین کسانی که در آن اطراف بودند پخش کردیم و بعدبرای روشن کردن یک شمع دیگر دوباره وارد خانه ی حاج زرگر باشی شدیم و پس از آن ،به سمت مکان هایی که در آن روضه برگزار شده بود رفتیم و در پای سی و نه منبر دیگر نیز شمع روشن کردیم و حاجت خواستیم.
نهار ظهر را از نذری هایی که گرفته بودیم در خانه ی بنکدار صرف کردیم و در مراسم عذاداری خانه ی بنکدار نیز شرکت کردیم
برخلاف خانه ی حاج زرگر باشی که همه ی زنها رو بند داشتند در خانه ی بنکدار زنان بدون چادر و چاقچوق مشغول سینه زنی و نوحه خواهی و عذاداری حسینی بودند ،زیرا از در خانه به اینطرف ورود همه ی مردها ممنوع شده بود و زنان عذادار احساس آرامش بیشتری در این خانه داشتند و همچنین مادر ابوالفتح خان که خسته شده بود توانست در گوشه ای جایی برای نشستن پیدا کند و مدتی استراحت کند .
روزهای عزا داری امام حسین (ع)از محدود روزهایی بود که زنها آزادی اجتماعی زیادی داشتند و رفت و آمد آنان به تنهایی ،تا پاسی از شب امکان پذیر بود .
وقتی که خسته و نالان به خانه ی ابوالفتح خان رسیدیم هوا تاریک شده بود واین اولین سالی بود که رسم چهل و یک منبر را به جای میآوردم و این تجربه ی جالبی در زندگی من بود چون قبلا با ننه رباب فقط برای عذاداری به تکیه ها و حسینیه های اطراف خانه ی کوچکمان میرفتیم ....
توضیحات :
درباره ی نذر چهل و یک منبر :
ماه محرم به قول قدیمی ها عید بزرگ زنان بوده
مخصوصاً روزهای عاشورا و تاسوعا زنان بسیار مشغولیات داشته اند
از جمله پای چهل و یک منبر شمع روشن میکردند و بعد در زیر یک نخل حلوا میپختند
در آن زمان در اکثر محله ها یک نخل وجود داشت که بعضی از زنها نذر میکردند که اگر خدا به آنها فرزند پسر دهد پسرشان قمه زن بشود و وقتی که نذر آنها ادا میشد همان نوزاد را قنداقی را در بغل میگرفتند و یک پارچه به جای کفن بر گردن ش میانداختند و او را به امام زاده زید و یا مجلسی در سبز میدان میبردند و دلاک یکی دو تیغ به پیشانی بچه ی شیر خوار میزد و کسی به گریه های آن طفل اهمیت نمیداد زیرا عقیده داشتند که نذرباید ادا شود در غیر اینصورت طفل جوانمرگ خواهد شد
نخل :اتاقک چوبی مشبک که به شکل ضریح پیامبر (ص)ساخته میشده است
#ادامه_دارد
☘💜 #کپی_رمان_حرام_است
💜
☘💜
💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜
☘💜
💜
#اختر
#قسمت15
از اوایل ماه محرم زمزمه هایی درباره ی ازدواج پوران دخت در گوشه و کنار خانه ی ابوالفتح خان به گوش میرسد و هر جا که کنیز ها اوقات فراغت پیدا میکردند و دور هم جمع میشدند اکثر صحبت های آنها حول محور ازدواج پوران دخت با نوه ی آمیرزا حسن خان اعتماد و الدوله که یکی از ثروتمندان این دوره محسوب میشد میچرخید .
تا آنجایی که من فهمیده بودم نوه ی آمیرزا حسن خان که ابوالفضل خان نام داشت قبلا ازدواج کرده بوده ولی از قضا و قدر روزگار بچه دار نشده بود و اکنون به پیشنهاد مادربزرگش تصمیم دارد که با بزرگان خاندان نام دار و معروف اعتماد الدوله برای خواستگاری دختر ابوالفتح خان به خانه ی او بیاید و از آن جایی که تا اربعین حسینی صبر کرده بودند قرار شده بود که آخر این هفته به خواستگاری بیایند.
از حرفها و پچ پچ هایی که شنیده میشد متوجه شده بودم که ابوالفتح خان از خوشحالی که بابت این خواستگاری دارد، سر از پا نمیشناسد ،در هر صورت این خوانواده بسیار معروف و سرشناس بودند و به نوعی در دربار نفوذ داشتند و این موضوع ابوالفتح خان را بسیار امیدوار کرده بود .
از حرف هایی که قبلا از زبان پوران دخت شنیده بودم این موضوع را به خوبی فهمیده بودم که ابوالفتح خان طمع این را داشت که با ازدواج پوران دخت جایگاه خودش را مرتفع تر و مستحکم تر کند و این امر با ازدواج پوران با ابالفضل خان مقدور میشد
با فکر به ابوالفتح خان به فکر آقا احمد میرزای خودم افتادم او هم مثل ابوالفتح خوان طمع داشتن دامادی پولدارتر از خودش را داشت و شباهت من و پوران دخت این بود که بر خلاف هم سن و سالهای خودمان ، هنوز ازدواج نکرده بودیم ولی پوران دخت همیشه خوش شانس تر از من بوده و هست
من بارها به پوران دخت و خانواده ای که داشت غبطه خورده بودم حتی به خاطر لباسهایی که میپوشید و به آنها ایراد میگرفت بارها به او غبطه خورده بودم و در دلم آرزو میکردم که ای کاش یکی از لباس های زیبا و دامن های ابریشمین او را داشتم
این روزها بیشتر از همیشه درک میکردم که ما آدم ها به خاطر چیزهایی که داریم خوشحال نیستیم بلکه به خاطر نداشته هایمان حسرت دیگری را میخوریم
پوران از بالا به همه چیز نگاه میکردو به چیز هایی که داشت قانع نبود و من حسرت داشته های پوران را میخوردم و از طرفی بدری بیچاره نیز گاهی حسرت داشته های من را میخورد
بدری یک کنیز زاده بود و تا آخر عمر باید به دیگران خدمت میکرد او آرزوی داشتن پدر و مادر من و حتی تمام داشته هایی که برای من بی ارزش شده بود را داشت و من در آرزوی داشتن زندگی چون زندگی پوران دخت بودم .
اما پوران خیلی خوش شانس بود چون او داشت به آرزویش میرسید چون با این ازدواج او به جایگاهی که میخواست و به همه ی آرزوهایش میرسید
********
در اخر هفته در خانه ی ابوالفتح خان غوغایی به پا بود و دستورات بود که پشت دستور صادر میشد و ما کنیزهای بیچاره نیز حتی فرصتی برای اجابت مزاج نمی یافتیم
خانم بزرگ برای پوران لباس هایی که آرزویش را داشت خریده بود و پوران حسابی سعی کرده بود ابروها و موهای پشت لبش را تیره کند تا سفیدی پوستش نمایان تر شود
همه ی ما کنیزها که به مطبخ رفت و آمد داشتیم چادر و چاقچوق پوشیده بودیم و چون مردها ی غریبه ها ی زیادی در حیاط رفت و آمد داشتند ،روبند نیز زده بودیم
بدری به من گفته بود که در روضه، خانم بزرگ پوران را به اندرونی فرا میخواند و در آنجا زن میرزا حسن خان اعتماد و الدوله و عروسش که مادر داماد میشود، سر و گیس پوران را بو میکنند و دندانهایش را میبینند و بعد از آن قرار میشود که در صورت موافقت داماد ، مردهای بزرگ خاندان اعتماد والدوله برای صحبت به منزل ابوالفتح خان بیایند
به حرفهایی که از بدری شنیده بودم فکر میکردم که صدایی مرا از فکر خارج کرد
این صدا، صدای کسی به غیر از غلام نوچه ی ابوالفتح خان نبود
به خاطر پوست بسیار سبزه ای که داشت و تقریبا رنگ آن به سیاهی نزدیک بود ، او را غلام سیاه میخواندند .
ابروها و سبیل کلفت غلام سیاه و همچنین چشمان ریز و حیله گر و چهره ی سیاه او باعث میشد تا دیگران از او حساب ببرند و شاید به همین دلیل بود که ابوالفتح خان غلام سیاه را همیشه با خود همراه میکرد و غلام سیاه ، نوچه و غلام حلقه به گوش ابوالفتح خان بود .
باید اعتراف کنم که همه ی کنیز ها و نوکرهای خانه ی ابوالفتح خان از جمله خود من ، از غلام میترسیدیم و به نوعی دستورات او را فرمایشات ابوالفتح خان میدانستیم و سریع اَوامر او را اجرا میکردیم
به سمت صدا برگشتم و برخلاف همیشه که چهره ی غلام جدی و عبوس بود اینبار خنده ی بلند و چندش آوری کرد و با اینکار او من متوجه شدم که برخلاف چهره ی سیاهش دندان های سپیدی دارد
نگاه متعجب من به صورت خندان غلام سیاه بود و او بعد از خندیدن با ق
دم بلندی به من نزدیک شد ومن که ترسیده بودم قدمی به عقب برداشتم و پایم به لگن مسی که روی زمین مطبخ گذاشته شده بود خورد و از برخود من با آن ظرف مسی صدای بلندی برخواست
به احتمال زیاد غلام متوجه ی ترس من از این حرکت ناگهانی که انجام داده بود شد چون قدم آمده را دوباره به عقب برداشت و پرسید :تو کدامیک از کنیزان هستی؟بعد زیر لب با خود زمزمه کرد شاید هم کلفت باشد!
با سوالی که غلام سیاه پرسید برخود لرزیدم و با تته پته گفتم :من کنیز پوران دخت بانو هستم ولی شما برای چه کاری به مطبخ آمده اید ؟!
غلام که گویی تازه به یاد آورده بود که برای چه کاری پا به مطبخ گذاشته دوباره حالت جدی به خود گرفت و گفت :میهمان ها رسیده اند قلیـ ـان ها و چایی را سریعاً آماده کنید بعد با قاطعیت زیادی که همیشه هنگام دستور دادن در صدایش بود گفت :به هیچ عنوان روبندت را جلوی میهمانان حتی زنها برنمیداری، مفهوم شد ؟
سرم را به نشانه ی پاسخ مثبت تکان دادم و غلام از مطبخ خارج شد
هنوز در بهت رفتارهای غلام سیاه بودم که عذرا وارد مطبخ شد و هیجان زده گفت :اختر کجایی دختر ! دست بجنبان که میهمانها رسیدند
همین که میخواستم بعد از آماده سازی تشریفات لازم برای صدا زدن نوکران از مطبخ خارج شوم عذرا با صدای تقریبا بلندی گفت :اختر چی شده دختر؟ امروز هوش و حواس درست و حسابی نداری! هر کس ندونه خیال میکنه برای تو خواستگار اومده !
دختر رو بندت را بنداز روی صورتت شاید میهمانها در حیاط باشند
با شنیدن این حرف از زینت متوجه ی دلیل رفتارهای عجیب غلام سیاه شدم و از خودم عصبانی شدم
هر چند که غلام در این خانه زیاد رفت و آمد داشت ولی من هنوز او را محرم نمیدانستم و تا به حال در مقابل او بدون روبنده ظاهر نشده بودم
روبنده ام را روی صورتم انداختم و از مطبخ خارج شدم
#ادامه_دارد
☘💜 #کپی_رمان_حرام_است
💜
☘💜
💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜☘💜
السَّلامُ عَلیڪَ یا عَدیل الخَیر
سلام بر تو ای همسنگ همه خوبی ها
•┈┈••✾•💐•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•💐•✾••┈┈•
بیاید یه لیست بنویسیم طوری که هر سطرش با این کلمه شروع شه: "چقدرخوبه که"…
مثل این:
چقدر خوبه که میتونم هنوز لبخند بزنم…✨
چقدر خوبه که سالمم…✨
چقدر خوبه که خانوادم رو دارم…✨
چقدر خوبه که میتونم هنوز آبی اسمون
رو ببینم..✨
چقدر خوبه که میتونم انسانیت درونم رو حس کنم..✨
چقدر خوبه ک…
بیاین برای یه بار هم که شده،داشته هامون رو به یاد بیاریم
نه نداشته هامون رو
خدایاشکرت🌸🍃
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
ڪوچہ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت14 رسم چهل منبر آن روز ، روز تا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از 🕊️عشـــ❤ـــقآسمانے🕊️
Poyanfar - Ya Emam Reza Salam (128).mp3
2.67M
#مداحیمربوطبهپارت🌸🌱
🌻 یا امام رضا سلام تویی سایه ی سرم...
#محمدحسینپویانفر
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
ڪوچہ احساس
#مداحیمربوطبهپارت🌸🌱 🌻 یا امام رضا سلام تویی سایه ی سرم... #محمدحسینپویانفر •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
سلام
موسیقی مربوط به پارت رمان نذر عشق هست
با اجازه ی مدیرشون براتون آوردم اینجا
یا امام رضا سلام
دلتون شکست مارو هم دعا کنید🌸🙏
#آزاده
﷽
#جانم_علی (ع) 💖
#علی دلدارِ ربّ العالمین است
تمامِ عشقِ خَتم المُرسلین است
پیامِ صاحبِ قرآن همین است
#فقط_حیدر_امیرالمومنین_است😍
#السلامعلیکیاعلیبنابیطالب_ع
ڪوچہ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت15 از اوایل ماه محرم زمزمه هایی درب
💜☘💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜
☘💜
💜
#اختر
#قسمت16
حق با عذرا شبود چون یکی از مردان میهمان از اتاق بیرون آمده بود و درجستجوی مستراح بود
مرد صورت گندم گون و سبیل های بلندی داشت و وقتی من را دید آدرس مستراح را پرسید
در همان لحظه غلام سیاه از راه رسید و مستراح را به آن مرد نشان داد و با خشم به من گفت :به چه منظوری با این مرد غریبه هم کلام شدی ؟
از سوال غلام تعجب کردم و با خودم گفتم :اختر بخت تو را با ذغال نوشتند ببین کارت به کجا رسیده که باید به نوچه ی اربابت هم جواب پس بدهی
با صدای خشمگین غلام ترسیدم و دوباره در دل بر بخت بدم لعنت فرستادم
غلام با خشم و به حالت دستوری گفت که به اندرونی بروم و تا رفتن میهمانها از اندرونی خارج نشوم
من هم دلیل بیرون آمدنم از مطبخ را برای این نوچه ی بد دهان توضیح دادم و به شدت سرم را به عقب برگرداندم وراه اندرونی در پیش گرفتم ،در واقع با اینکار میخواستم به او بفهمانم که تا چه اندازه از او و دستوراتش منزجر هستم .
چندین زن که شامل ننه و ننه بزرگ و خاله و عمه و...داماد و عروس میشدند در اندرونی به گفت و شنود مشغول بودند و پوران که صورت سفیدش حالا حسابی گلگون شده بود سر به زیر و ساکت گوشه ای از اتاق نشسته بود و بساط چای و قلیـ ـان و شربت و شیرینی فراهم بود و من در اندرونی از میهمانان پذیرایی میکردم و در سکوت به صحبت هایی که بین آنها رد و بدل میشد گوش میدادم بعد از ساعتی عذرا طبق هایی از غذاو شربت به اندرونی آورد و من با کمک بدری طبق ها را روبروی میهمانان گذاشتیم وآنها بعد از خوردن پلویی که برایشان تهیه شده بود به خانه هایشان رفتند و به این صورت مراسم تمام شد اما اصل ماجرا که صحبت درباره ی مسایل مربوط به ازدواج بود از جمله مهریه و شیربها و تعیین روز عروسی در قسمت مردانه صورت گرفته بود
از فردای مراسم خواستگاری ،غلام را زیاد میدیدم ،از طرفی رفت و آمد های گاه و بیگاه غلام که به بهانه های مختلف با من هم کلام میشد و از طرف دیگر دستورات گاه و بی گاه او بود که مرا از همیشه خسته تر و کلافه تر کرده بود.
آن روزها با اینکه پوران را خوشحال میدیدم ولی بسیار از سرنوشت بی ثبات خود دلگیر بودم و غم و غصه ی فراوانی روی قلبم سنگینی میکرد و مدام به آینده ی نا مشخصی که در انتظارم بود فکر میکردم .
روز ها در پی هم میگذشت و چند روز بعد از مراسم خواستگاری و گذاشتن قول و قرار های ازدواج ،هدایایی از خانه ی داماد به وسیله ی چندین مجمع به منزل عروس فرستاده شده بود .
وسایل داخل مجمع ها عبارت از :یک انگشتر طلا برای پوران دخت که بسیار زیبا و سنگین بود و دو چادر و چاقچوق و روبند و دو پیراهن ابریشمی و یک تنبان و دو دامن چین دار زیبا و دو جفت نعلین و دو عدد پستان بند و زیر جامه و جوراب و یک کاسه ی نبات و دو کله قند وهمچنین مجمع هایی از میوه و شیرینی و برای پدر و مادر پوران دخت بود .
نیز هدایایی شامل تعدادی لباس که در مجمع های جدا از هم و بسته به فصول مختلف سال انتخاب شده بود و تمام این هدایا از طرف خانواده ی داماد به عروس و خانواده اش تقدیم شده بود .
به یاد دارم که در یکی از همان روزها خانم بزرگ و مادربزرگ ابوالفتح خان به همراه دو نفر از خانم های خانواده ی داماد برای خرید عروسی رفته بودند و به سلیقه ی خودشان و به خرج داماد برای پوران دخت ، آینه و شمعدان و البسه و لوازم سفره عقد و ...خریداری کرده بودند.
پوران گاهی با من درد و دل میکرد و از احساسات خود میگفت او درباره ی حال و روزش چنین میگفت که استرس زیادی دارد و به نوعی از ازدواج با ابوالفضل خان میترسد و هراس دارد که مبادا او نیز مانند زن اول ابوالفضل خان بچه اش نشود
اینطور به نظر میرسید که هزاران ترس و فکر منفی به قلب و ذهن او راه پیدا کرده بود ، با اینکه پوران از کارهایی که قبلا برای باز شدن بختش انجام داده بودند برای من تعریف کرده بود ولی حالا که بختش باز شده بود استرس و ترس عجیبی بر او چیره شده بود
پوران از کارهایی که خانم بزرگ و مادر ابوالفتح خان با کمک هم ، برای باز شدن بخت او انجام داده بودند برای من تعریف میکرد و از یادآوری آنها بسیار خوشحال بود گویی که با یاداوری نذر و نیازهای آنها برای چنین وصلتی احساس آرامش خاطر بیشتری میکرد
#ادامه_دارد
☘💜 #کپی_رمان_حرام_است
💜
☘💜
💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜☘💜