eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.5هزار دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
2هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 صدای باز شدن در خانه باعث شد که روبنده بیندازم و از مطبخ خارج شوم . اسماعیل میرزا وارد حیاط شد و نگاهی متعجب به حیاط و حوض جارو شده انداخت و چینی به ابرو داد و با تلخی گفت : من شما را به عنوان کنیز به این خونه نیاوردم و فقط میخواستم که به شما کمکی کرده باشم بنابر این لطفا بعد از این از انجام چنین کارهایی بپرهیزید . به سمت اسماعیل میرزا رفتم و گفتم :من به خواست خودم حیاط رو آب و جارو کردم اسماعیل خان راستیاتش به خاطر فرار از بد بختیهام به کار کردن پناه میبرم و اینطوری سرگرم میشم اسماعیل میرزا به سمت حوض رفت و داخل حوض آبی رنگ را نگاه کرد و گفت : حالا که زحمت کشیدید و حوض را نظافت کردید باید به میراب بسپارم تا حوض را آب کند و بعد از مکث کوتاهی بقچه ای را که در دست داشت به سمت من گرفت و گفت : من روزانه در قهوه خونه یا کاروان سرای مادر شاه غذا میخورم و غذا ی نیم روزت را خریده ام ،عذر من را به خاطر تاخیر در رساندن غذا بپذیر . با دیدن بقچه درون دستان مردانه ی اسماعیل میرزا خوشحال شدم چون حداقل او به یاد من و گرسنه شدن من بود و برایم غذا خریده بود ، با اشتیاق بقچه را از اسماعیل خان گرفتم وبعد از شستن دستهایم به اندرونی خودم رفتم و ابگوشتی را که اسماعیل میرزا خریده بود را با اشتها ی فراوان بلعیدم .به نظر میرسید اسماعیل خان متوجه ی گرسنگی من شده بود و از بابت اینکه من را برای مدت طولانی گرسنه در خانه رها کرده بود عذاب وجدان شدیدی داشت و چشمان شرمسارش وقتی که بقچه ی غذا را به سمت من گرفته بود هنوز در خاطرم پر رنگ باقی مانده بود . امروز به راه اندازی و پخت و پز غذا در مطبخ فکر کرده بودم و تصمیم داشتم هرچه زودتر ترتیب پخت نان و غذا را در مطبخ خانه ی اسماعیل میرزا بدهم اما از چشیدن گوشت تلخی ها و اخم های اسماعیل میرزا حذر میکردم و هنوز خود را برای صحبت با اسماعیل خان آماده نمیدیدم .برای من بسیار عجیب بود که مرد جذاب و ثروتمندی مثل اسماعیل خان اینگونه در تنگنا و در تنهایی به زندگی ادامه دهد ، از دیدگاه من که دختری جوان بودم اسماعیل خان مرد جوان و زیبا ، بلند قد و با کمال بود و تنها بودن و اینگونه زندگی کردن او برای من به نظر به دور از واقعیت بود زیرا خوب میدانستم که زن های ثروتمند زیادی ارزوی ازدواج با اسماعیل خان را داشتند . سه روز از حضور من در خانه ی اسماعیل میرزا گذشته بود و در این مدت به غیر از ناشتایی که اغلب نان و شیر یا نان و پنیر بود، نهار و شام را اسماعیل میرزا از کاروان سرا برای من به خانه می آورد و بدون اینکه چیزی بگوید بقچه ی غذا را پشت در اندرونی که در آن ایام میگذراندم میگذاشت و میرفت . من که از جذبه و ابروهای گره شده ی اسماعیل میرزا گریزان بودم همیشه بعد از اطمینان از رفتن او، بقچه را برمیداشتم و از گرسنگی زیاد غذایی که در بقچه بود را تقریبا میبلعیدم در این مدت به غیر از یکی دوبار، هرگز جلوی اسماعیل خان ظاهر نشده بودم زیرا از ابهت مردانه اش گریزان بودم و از طرف دیگر به خاطر تنها بودنمان در این خانه ی بزرگ از روبرو شدن با او حذر میکردم دیروز عصر اسماعیل خان با میراب به خانه آمدند ومن دزدکی از پنجره ی اندرونی آنها را نگاه میکردم و در دل جوانمردی و لوتی گری اسماعیل خان را ستایش میکردم و با اینکه میدانستم من بیشتر از یک کنیز فقیر و بی پناه نیستم اما در دل به زنی که قلب اسماعیل خان را به چنگ میگرفت حسادت میکردم . و بارها به خاطر این بیچارگی بر خود لعنت میفرستادم . اکنون که با وجود حوض گرد آبی رنگی که پر از آب شده بود ، حیاط جان تازه ای گرفته بودو من نیز با دیدن این نما از خانه احساس رضایت بیشتری نسبت به خود داشتم . این اولین باری بود که میخواستم به تنهایی خانه ای را اداره کنم و اینکار برایم تبدیل به تجربه ای شیرین و شبیه به رویا بود و حالا که خانه را نظافت کرده بودم، حس میکردم که اکنون باید آن را به خانه ای با نشاط تبدیل میکردم و برای روح دادن به این خانه ی بی روح به کمک اسماعیل میرزا نیاز داشتم ،به همین دلیل عزمم را جزم کردم تا ظهر که اسماعیل میرزا برایم غذا می آورد از اندرونی خارج شوم و با او درباره ی تصمیماتی که گرفته بودم صحبت کنم فکر دیدار و گفتگو با اسماعیل میرزا عقل را از سرم پرانده بود و چنان دستپاچه و مضطرب بودم که فقط با کشیدن نفس های عمیق و پی در پی و فکر کردن به چگونگی بیان درخواستم از اسماعیل میرزا خود را آرام میکردم . در خواستی که داشتم راجب به گل کاری و درخت کاری در باغچه ها بود، زیرا باغچه ها به قدری خشک و بی آب و علف بودند که ظاهری رقت انگیز به حیاط خانه داده بودند ☘💜 💜 ☘💜 💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜☘💜
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
33.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان_صوتی { روز آخر } ♦️ فصل اول ( خامس ) ( قسمت پنجم ) ♦️ خلاصه داستان: دو قاره از پنج قاره ی کره ی زمین در جنگی ویرانگر نابود شد! دو سوم از جمعیت جهان در این جنگ خونبار کشته شدند! تمدن صنعتی که هزاران سال بشر برای رسیدن به آن تلاش نموده بود از بین رفته! فردی که خود را حضرت مسیح می نامد لشگری را برای جنگ آخر در مقابل ارتش قدرتمند دشمن نسل بشر یعنی دجال(ابلیس) آماده می کند،اما در میان لشگریان او اختلاف و شک پدید می آید! تا اینکه... ♦️ نویسندگان : علیرضا عبدی و مهدیه عبدی ♦️ کارگردان: علیرضا عبدی ♦️ کاری از گروه رسانه ای رادیو میقات ♦️ پخش: هر هفته روزهای شنبه، دوشنبه و چهار شنبه از کانال رادیو میقات ♦️ صداپیشگان: علی زکریایی ، محسن احمدی فر ، علی حاجی پور ، مسعود صفری ، علیرضا عبدی ، اکبر مومنی نژاد ، علی گرگین ، مسعود عباسی ، سجاد بلوکات ، مریم میرزایی ، امیر مهدی اقبال ، احسان شادمانی ، امیر حسن مومنی نژاد https://eitaa.com/joinchat/2082144340Cfc77882043
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
8.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌙 رابطه دعاهای ماه رمضان با امام زمان عج ❗️ ❤️ چشم انداز ظهور و جامعه امام زمانی عج در دعاهای ماه رمضان❤️ 🎤 حجه الاسلام عالی
ای نخورده مسـت ! لحـظه دیدار نزدیک است :)) •┈┈••✾•🌙•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•🌙•✾••┈┈•
تو گرم سخن گفتن و از جام نگاهت من مست چنانم که شنفتن نتوانم :) 🤍 •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
مرا به بوی خوشت ، جان ببخش و زنده بدار که از تو چیزی از این بیشتر نمی خواهم •┈┈••✾•🌸•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
ڪوچہ‌ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت36 صدای باز شدن در خانه باعث شد که
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 نزدیک به اذان ظهر بود که چادر و چاقچوق پوشیدم و منتظر آمدن اسماعیل میرزا شدم چون خوب فهمیده بودم که اسماعیل میرزا قبل از گفته شدن اذان ظهر ، سری به خانه میزند و نهار من را با خود می آورد. با شنیدن صدای پاها ی مردانه ی اسماعیل میرزا نفس عمیقی کشیدم و از اندرونی خارج شدم به نظر میرسید که اسماعیل میرزا از دیدن من روی ایوان متعجب شده بود تا جایی که پاها یش روی زمین میخ شده بود چون بعد از دیدن من قدمی از قدم برنداشت و زیر لب ذکری گفت از پله های ایوان پایین رفتم و در نزدیکی اسماعیل میرزا که در حیاط ایستاده بود رفتم و سلام کردم و بدون اینکه جواب سلامم را از زبان اسماعیل میرزا شنیده باشم نفس عمیق کشیدم و شروع به سخنرانی کردم زیرا خوب میدانستم که اگر اسماعیل میرزا با آن صدای مردانه و پر جذبه اش دهان باز کند و کلامی بگوید همه ی نقشه هایم نقش بر آب خواهد شد و رشته ی کلام و افکارم از دست خواهد رفت . وقتی به خود م آمدم که تمام افکارم ، از خرید آرد و خوار و بار و ... برای پختن غذا را تا خرید گل و نهال از دوره گرد گل فروشی که هر هفته با صدای بلند انواع گل و گیاهانی که داشت را در کوچه و پس کوچه های شهر جار میزد به زبان آورده بودم اما عجیب بود که در تمام این مدت اسماعیل میرزا به روبنده ام خیره شده بود گویی که قصد داشت با خیره شدن به روبنده ام از بین تار و پود آن عبور کرده و زیر و بم چهره ام را بکاود زیرا در تمام مدت به غیر از خیره نگاه کردن به تار و پود پارچه ی رو بنده ام ، هیچ کلامی به زبان نیاورده بود فقط خدا میدانست که در ذهنش چه میگذرد برای لحظه ای ترس بر من مستولی شد ولی ترس و افکار بیهوده را کنار زدم و با به یاد آوردن لطف و مردانگی اسماعیل میرزا ، دستم را برای گرفتن بقچه ی غذا جلو بردم اسماعیل میرزا که گویی با حرکت دست من ذهنش دوباره فعال شده بود بقچه را به دستم داد و با صدای پر جذبه و کمی خشن گفت : قبلاً متذکر شده بودم که تو را به کنیزی نیاوردم پس نیازی به رفت و روب در این خانه نبوده است که اینک تصمیم به پخت و پز و گل کاری در این خانه گرفته ای تمام شجاعتم را جمع کردم و در جواب به اسماعیل میرزا گفتم :اسماعیل خان من پیش از این گفته بودم که رغبت ندارم بیکار باشم و به بدبختی هایم فکر کنم پس شما هم به من بی پناه کمک دهید تا بدبختی ها م رو با رفت و روب وکار خونه فراموش کنم اسماعیل میرزا سری تکان داد و آرخلقش را از تن خارج کردو روی رخت آویز حیاط انداخت و مشغول وضو گرفتن در کنار حوض آب شد احساس میکردم که اسماعیل میرزا از اینکه این خانه رنگ و بویی تازه به خود گرفته خیلی ناراضی نیست به همین دلیل امیدوار شدم و بعد از بالا رفتن از ایوان نگاهی دوباره به اسماعیل میرزا که مشغول پوشیدن آرخلقش بود کردم و وارد اندرونی شدم چند لحظه بعد صدای درب چوبی به گوش رسید که خبر از رفتن اسماعیل میرزا میداد ☘💜 💜 ☘💜 💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜☘💜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلاااام روز خوش ، طاعاتتون قبول دوستان حال خانم صادقی خیلی بهتر شده الحمدالله. متاسفانه فعلا ضعف شدید و تاری دید دارند. ان شالله بعد از بهبودی کامل پارتگذاری رمان خوشه ی ماه شروع میشه❤️😍 خواهشا اینقدر پی وی راجع به رمان نپرسید ممنون. اختر هم تا ساعتی دیگه تقدیمتون میشه
ڪوچہ‌ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت37 نزدیک به اذان ظهر بود که چادر و
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 امروز خود را حسابی با کارهای خانه سرگرم کرده بودم تا جایی که دیگر هیچ گرد و غباری در خانه ی اسماعیل خان به چشم نمیخورد ، بر خلاف بقیه ی روزها اسماعیل میرزا امروز زودتر از همیشه و نزدیک به غروب آفتاب با مرد گاریچی به خانه آمد روی گاری ، که وارد حیاط شده بود کیسه های زیادی بود که گاری چی آنها را از روی دوش خود حمل کرد و در نزدیکی مطبخ پایین گذاشت و پس از گرفتن حق الزحمه با گاری اش خانه را ترک کرد و رفت . بعد از رفتن گاریچی چادر و چاقچوق پوشیدم و به حیاط رفتم ،در دل به قلب مهربان اسماعیل میرزا آفرین گفتم با اینکه او چشمان غمگین و چهره ای جدی داشت و هر گز لبخند نمیزد ،اما قلب مهربانی در سینه اش میتپید ،اسماعیل میرزا به من پناه داده بود و با احترام گذاشتن به خواسته ی من جایگاهش را در ذهنم پر رنگ تر و مهم تر کرده بود چون تا به حال هیچ مردی به خواسته های من اهمیت نداده بود البته تنها مرد زندگی من آقا میرزا بود که خواست خودش برایش از همه چیز مهم تر بود اما با اینکه آقا میرزا مرد خود خواهی بود ، هنوز برای من فردی قابل احترام بود زیرا در هر صورت من از وجود او بودم و او پدر من بود . نزدیک به در مطبخ ایستادم و در سکوت به اسماعیل میرزا که اخرین کیسه را روی طاقچه ی مطبخ میگذاشت نگاه کردم اسماعیل میرزا مردی بود که به غیر از باطن زیبا ، از ظاهری خوب نیز برخوردار بود همیشه جامه ی تمیز و مفخر بر تن داشت ، قد رشید و چهره ی گندم گون و چشمهای زیبا و جذاب ،بینی متوسط و سبیل های خوش فرم قهوه ای از مشخصات ظاهری او بود . اسماعیل میرزا روی هم رفته چهره ای زیبا و مردانه داشت و اقتدار و جدیتی که از خصوصیات مهم اخلاقی او بود ،و جذابیت مردانه اش را دو برابر میکرد اما من بارها از خود پرسیده بودم که چرا این مرد مهربان با وجود داشتن خانواده ای سر شناس و با این همه جذابیت و اقتدار مردانگی، هنوز تنها زندگی میکند و آیا او هنوز کسی را لایق همسری خود نیافته است!؟ از رفتاری که این مرد با من داشت خوشحال بودم زیرا هرگز در تمام سالهای زندگی اینچنین مورد لطف و احترام هیچ کس قرار نگرفته بودم اما حسی که این لطف و احترام بر من منتقل میکرد باعث بوجود آمدن بغضی سنگین در گلویم شده بود. این روز ها خود را مانند سگی بی پناه و تنها حس میکردم که پس از سال های درازی که در زیر باد و باران مانده و نامردیهای زیادی دیده بود ، اینک مورد محبت و احترام شخصی قرار گرفته و من حس آن سگ درمانده را داشتم که مورد نوازش دستهایی معجزه گر قرار گرفته بود و این باعث میشد که بیشتر از لذت بردن از محبتها و خوبی های اسماعیل خان به سالهایی که بدون تامین حق طبیعی و نیاز های عاطفی ام زندگی کرده ام فکر کنم و بغض راه گلویم را سر سختانه ببندد . حسرت میخوردم به خاطر نیاز هایی چون محبت و احترام دیدن از دیگران که یک نیاز عادی و طبیعی هر انسانی بود و من در تمام طول زندگی ام ،از داشتن آنها محروم مانده بودم . درهمین افکار بودم که اسماعیل میرزا دستانش را به هم کوبید تا اثری که از برداشتن کیسه ها، روی دستش باقی مانده بود را بزداید و سپس به سمت در مطبخ حرکت کرد قبل از خارج شدن اسماعیل میرزا از مطبخ ،پا تند کردم و سریع وارد مطبخ شدم و سلام کردم اسماعیل میرزا جواب سلامم را به گرمی پاسخ داد و خواست که از مطبخ خارج شود ولی من سریع روبروی او ایستادم و مانع خروج او از مطبخ شدم وبا متانت کلام گفتم :ممنونم که به حرف های من اقبال برگشته احترام گذاشتید ، و چیزهایی ر ا که خواسته بودم را تدارک دیدید ، اسماعیل خان من توی هفت آسمونا حتی یه ستاره هم ندارم اما شما ، شما به خواسته های من اهمیت دادین و من بعد از سالها بدبختی وکنیزی و کار کردن برای دیگران امروز حس با ارزش بودن دارم و هرگز این محبت و مردانگی شما رو هرگز اموش نمیکنم . اشک در چشمانم جمع شده بود و صدایم با گفتن جمله ی آخر اشکارا میلرزید چشمان غمگین اسماعیل خان با شنیدن حرف ها و قدر دانی های من بیش از قبل رنگ غم و ناراحتی گرفت ،شاید او مقدار کمی از درد ها و احساسات غم انگیز من را درک کرده بود اما ترجیح داد در سکوت مطبخ را ترک کند به سمت کیسه هایی که روی طاقچه ی مطبخ گذاشته شده بود رفتم و مثل دیوانه ها در حالی که با دیدن آنها لبخند میزدم ، بی صدا اشک ریختم . هشت روز از زمانی که اسماعیل خان با گاری چی به خانه آمده بود میگذشت و من در تمام طول شبانه روز در خانه تنها بودم و به اموری چون نظافت و طبخ غذا و... میپرداختم اما احساس تنهایی و غریبی ام هزاران مرتبه بیشتر از قبل شده بود . ☘💜 💜 ☘💜 💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜☘💜