eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.8هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
1.8هزار ویدیو
17 فایل
رمانکده تخصصی خانم زهرا صادقی_هیام نویسنده و محقق کانال شخصی نویسنده: @khoodneviss پارتگذاری روزانه 😍 لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6 ❌کپی رمان ممنوع و پیگرد قانونی دارد❌
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽ جان به دیدار تو یک روز فدا خواهم کرد؛☝️ تا دگر برنکنم دیده به هر دیداری💔 سعدی سلام روزتون مهدوی ┅═✧❁🍃🌸🍃❁✧═┅       @koocheyEhsas ┅═✧❁🍃🌸🍃❁✧═┅
شاید ندونی امااا عاشقِ خدا شدن و رفاقت باهاش مرهمِ تمومِ درداته😊💚 ┅═✧❁🍃🌸🍃❁✧═┅       @koocheyEhsas ┅═✧❁🍃🌸🍃❁✧═┅
کافیه یه بار نتونی به خواسته ی اطرافیانت جواب بدی ، همه یادشون می مونه باهاشون چیکار کردی ولي يادشون نميمونه قبلا براشون چيكارا کردی ┅═✧❁🍃🌸🍃❁✧═┅       @koocheyEhsas ┅═✧❁🍃🌸🍃❁✧═┅
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
🎧 داستان صوتی ( برادر جان ) ♦️ پدر: بچه ها،می‌خوام‌ برم شهر براتون شلوار بخرم، مثل‌ شلوار پسر کدخدا.... ♦️ بچه ها: آخ جون...هورااااا جانمی جان شلوار واقعی،دیگه این شلوار مسخره های گُل گُلی رو نمیپوشیم.... ♦️ محمد: محسن شلوار پسر کدخدا چه شکلیا؟! ♦️ محسن: نمیدونم!ولی هرچی هست شکل دامن خانوما گُل گُلی نیست... پخش یکشنبه 1400/7/11 از کانال رادیو میقات @radiomighat @radiomighat
روزی شیـخی می گفت من هر وقت ڪه نماز می خواندم ، از خـداوند حاجتی میخواستـم . یک روز گفتـم : بگذار یک بار برای خود خدا نماز بـخوانم و حاجتی نخواهم . همان شب شیـخ در عالم خواب دید که به او گفتنـد : چرا دیـر آمدی ؟! گفتـم منظورتان چیـست ؟ گفتنـد : یعنی تو باید سی سال پیش به فڪر این کار می افتـادی ، حالا سر پیـری باید بـفهمی و نماز بخوانی و حاجتی طلب نـکنی ! ما هر وقت با خـدا کار داریم خدا را صـدا می زنیم . چه قـدر خـوب است که وقتی هم که کاری نـداریم ، بگوییـم : خُــــــدا ┅═✧❁🍃🌸🍃❁✧═┅       @koocheyEhsas ┅═✧❁🍃🌸🍃❁✧═┅
🌱🌻 🌻بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ 🌻 فَاذْكُرُونِي أَذْكُرْكُمْ وَاشْكُرُوا لِي وَلَا تَكْفُرُونِ *ﭘﺲ ﻣﺮﺍ ﻳﺎﺩ ﻛﻨﻴﺪ ﺗﺎ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﻳﺎﺩ ﻛﻨﻢ ﻭ ﻣﺮﺍ ﺳﭙﺎﺱ ﮔﺰﺍﺭﻳﺪ ﻭ ﻛﻔﺮﺍﻥ ﻧﻌﻤﺖ ﻧﻜﻨﻴﺪ .* 📚 سوره بقره «آیه ۱۵۲» 📔 داستان ایمان داشتن به خدا 🔹مرد جواني مسيحي كه مربي شنا و دارنده چندين مدال المپيك بود ، به خدا اعتقادي نداشت. او چيزهايي را كه درباره خدا و مذهب مي شنيد مسخره ميكرد. شبي مرد جوان به استخر سرپوشيده آموزشگاهش رفت. چراغ خاموش بود ولي ماه روشن بود و همين براي شنا كافي بود. مرد جوان به بالاترين نقطه تخته شنا رفت و دستانش را باز كرد تا درون استخر شيرجه برود. ناگهان، سايه بدنش را همچون صليبي روي ديوار مشاهده كرد. احساس عجيبي تمام وجودش را فرا گرفت. از پله ها پايين آمد و به سمت كليد برق رفت و چراغ را روشن كرد.آب استخر براي تعمير خالي شده بود! پی نوشت: خدایا کمکم کن تا درهایی که به سویم میگشایی ندانسته نبندم و درهایی که به رویم میبندی به اصرار نگشایم. . .  وقتی تنهایی بدون که خدا همه رو بیرون کرده تا خودت باشی و خودش! ┅═✧❁🍃🌸🍃❁✧═┅       @koocheyEhsas ┅═✧❁🍃🌸🍃❁✧═┅
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_بیست_و_هفتم *هامون* اوا
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم *تصمیم* سه روز از آمدن پدر و مادرش گذشته بود. او تمام سعیش را کرده بود که به آنها خوش بگذرد. هر طور بود ناز و اداهای اعصاب‌خردکن فریناز را هم تحمل کرده بود. ثریا از زمانی که پایش را در آپارتمان گذاشته بود، غر می‌زد که چرا هامون تهران نمانده و آنجا امکاناتش بهتر و بیشتر بود. - ببین تو رو خدا! تو یه فسقل جا داره زندگی می‌کنه! مگه یه روز دو روزه آخه! از هر فرصتی استفاده می‌کرد و از خوبی‌ و خانمی فریناز حرف می‌زد. می‌گفت فریناز هم راضی‌تر است که هامون برگردد تهران. نزدیک خودشان. او حرص می‌خورد و فریناز قند در دلش آب می‌شد. - آخه مادر من! من چیکار دارم به نظر اون. عجبااا... ثریا پشت چشمی نازک کرد." خب بالاخره نظر اونم مهمه دیگه. ناسلامتی... " هامون کلافه حرفش را قطع کرد. - مامان!! تصمیم گرفت به حرفهای مادرش توجهی نکند. آنها را همه جای شهر برد. حتی دانشگاه خودشان. می‌خواست متقاعدشان کند که اینجا آنقدرها هم که فکر می‌کنند، بد نیست. ثریا اما حرف خودش را می‌زد و قانع نمی‌شد. هامون مادرش را خوب می‌شناخت و به این غرزدن‌هایش عادت کرده بود. روز جمعه، صبح خیلی زود، ثریا شال و کلاه کرده بود که برود کوهنوردی. هامون خانه نبود. فریناز هم وقتی فهمید هامون نمی‌رود، به رختخوابش برگشت. ثریا از خواب بیدار نشده، یک‌سره غر می‌زد. تیمور هم می‌شنید و حرفی نمی‌زد. چون می‌دانست اگر هر حرفی بزند آخرسر اوست که محکوم می‌شود. - این بچه معلوم نیس کجا رفته صب به این زودی! یه کوه لباس جمع کرده داخل حموم! من نمی‌دونم شستن دو تا تیکه لباس چقد مگه زمان می‌بره! موبایلش را برداشت و شماره هامون را گرفت. صدای سرحال هامون توی گوشش پیجید. - صب بخیر ثریا خانوم! - کجایی مامان؟ -اومدم یکم پیاده‌روی. سر راهمم یخورده خرت و پرت بخرم. - ما آماده شدیم بریم کوه. زودتر بیا که با هم بریم. - میخواین شما برین. من یکم کار دارم مامان. زنگ میزنم آژانس بیاد ببردتون. - آخه بدون تو خوش نمیگذره! ما اومدیم چند روز با هم باشیم. نمیشه.. هامون حرف مادرش را قطع کرد. اگر می‌گذاشت تا شب می‌خواست گلایه کند." مامان جان! کارم واجبه. درک کنین لطفاً. شما الان برین من عصر در خدمتم خوبه؟ ثریا شُل‌ووِل گفت: - باشه. پس ما میریم. آژانس نمی‌خواد، خودمون میریم. - اوکی. صبونه خوردین؟ - آره مادر. همه چی بود خوردیم. - ناهار بگیرم؟ - اومممم..نمی‌دونم حالا اگه زود رسیدیم خونه زنگت می‌زنم. کاری نداری؟ً - نه. مواظب خودتون باشین. هامون خو‌شحال از اینکه از شر فریناز راحت می‌شود، خریدهایش را کرد. هوای دلپذیر اسفند ماه را به ریه‌هایش کشید. در حالی که با سوت، ترانه‌ای را زمزمه می‌کرد، به خانه برگشت. هنوز در آپارتمانش را نبسته بود که فربد از پله‌ها صدایش کرد." هی‌هی..صبر کن دادا.." هامون به این کارهای او عادت داشت. گاهی ساعت دو نصف شب تماس می‌گرفت و می‌خواست پیش او باشد. حالا این ساعت از صبح آمده بود، برایش جای تعجب نداشت. یک ظرف بزرگ دستش بود."سلااااام! صب بخیر! برو تو بدو.. که از گشنگی دارم سَقَط میشم! .." - چی میشی؟ - هیچی بابا. ینی دارم می‌میرم. - این چیه؟! - کَلَپچ! صب جمعه‌ای خیلی می‌چسبه جونْ دوتای. برو اون ور. هامون را هل داد و وارد شد. ظرف را روی میز وسط هال گذاشت." بپر دو تا کاسه بشقاب بیار بزنیم تو رگ. بدو.. " هامون به دیوانه‌بازی‌های او سری تکان داد. از آشپزخانه داد زد:" خدا یه عقلی به تو بده یه پول درست و حسابی هم به من! " - دِ بپوکی تو هی! با این ریخت و پاشات بازم پول می‌خوای؟ خوبه پورش سوار میشی! ...سیرامون نداره این بشر! بعد تلویزیون را روشن کرد و صدایش را بالا برد. مجری خوش‌تیپی داشت در مورد سلامتی و ورزش صحبت می‌کرد. - صداشو کم کن اول صبی! فربد دست‌هایش را به هم مالید. ملاقه و کاسه‌ها را از هامون گرفت و کله‌پاچه را داخلشان کشید. یک لقمه‌ی بزرگ گرفت. هنوز لقمه را در دهانش نگذاشته بود که در اتاق هامون باز شد و فریناز خمیازه‌کشان با یک تیشرت یقه باز و شلوارکی سفید، بیرون آمد. فربد در حالی که لقمه‌اش بین زمین و هوا مانده بود، با چشمانی گشاد شده از تعجب، او را نگاه می‌کرد. هامون برگشت و فریناز را دید. با دست به پیشانی‌اش کوباند. دست‌پاچه بلند شد و فریناز را به داخل اتاق هل داد. فربد لقمه را در دهانش گذاشت. با بدجنسی هامون را نگاه می‌کرد. با اشاره‌ی سر و دست، از او پرسید:" این کیه؟! " هامون " لعنتی " زیر لب گفت. در حالی که از حرص نمی‌دانست چکار کند، پوفی کشید. داخل اتاق رفت و در را محکم پشت سرش بست. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
از کودکی این آرزوی مادرم بود یک شب شوم، خادم به صحنت افتخاری
🌼 سلام برصاحب جمعه 💚سلام برفرزند رسول خدا 🌼سلام برفرزند نبأ عظیم علی 💚سلام برفرزند صراط مستقیم 🌼سلام برمنتقم خون مقتول کرببلا 💚سلام برمضطری که دعای 🌼خلق پریشان رااجابت میکند أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🙏 🌱🌹🌱🌹
زیارت امام زمان علیه السلام در روز جمعه السَّلامُ عَلَيْكَ يَا حُجَّةَ اللَّهِ فِي أَرْضِهِ، السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ اللَّهِ فِي خَلْقِهِ، السَّلامُ عَلَيْكَ يَا نُورَ اللَّهِ الَّذِي يَهْتَدِي بِهِ الْمُهْتَدُونَ، وَ يُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ، السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْمُهَذَّبُ الْخَائِفُ، السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْوَلِيُّ النَّاصِحُ، السَّلامُ عَلَيْكَ يَا سَفِينَةَ النَّجَاةِ، السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ الْحَيَاةِ، السَّلامُ عَلَيْكَ، صَلَّى اللَّهُ عَلَيْكَ وَ عَلَى آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ، السَّلامُ عَلَيْكَ، عَجَّلَ اللَّهُ لَكَ مَا وَعَدَكَ مِنَ النَّصْرِ وَ ظُهُورِ الْأَمْرِ، السَّلامُ عَلَيْكَ يَا مَوْلايَ، أَنَا مَوْلاكَ عَارِفٌ بِأُولاكَ وَ أُخْرَاكَ، أَتَقَرَّبُ إِلَى اللَّهِ تَعَالَى بِكَ وَ بِآلِ بَيْتِكَ، وَ أَنْتَظِرُ ظُهُورَكَ وَ ظُهُورَ الْحَقِّ عَلَى يَدَيْكَ، سلام بر تو اي حجّت خدا در زمينش، سلام بر تو اي ديده خدا در ميان مخلوقاتش، سلام بر تو اي نور خدا كه رهجويان به آن نور ره مي يابند، و به آن نور از مؤمنان اندوه و غم زدوده مي شود، سلام بر تو اي پاك نهاد و اي هراسان از آشوب دوران، سلام بر تو اي همراه خيرخواه، سلام بر تو اي كشتي نجات، سلام بر تو اي چشمه حيات، سلام بر تو، درود خدا بر تو و بر خاندان پاكيزه و پاكت، سلام بر تو، خدا در تحقق وعده اي كه به تو داده از نصرت و ظهور امرت شتاب فرمايد، سلام بر تو اي مولاي من، من دل بسته تو و آگاه به شأن دنيا و آخرت توأم، و به دوستي تو و خاندانت به سوي خدا تقرّب مي جويم، و ظهور تو و ظهور حق را به دست تو انتظار مي كشم، وَ أَسْأَلُ اللَّهَ أَنْ يُصَلِّيَ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ، وَ أَنْ يَجْعَلَنِي مِنَ الْمُنْتَظِرِينَ لَكَ وَ التَّابِعِينَ وَ النَّاصِرِينَ لَكَ عَلَى أَعْدَائِكَ، وَ الْمُسْتَشْهَدِينَ بَيْنَ يَدَيْكَ فِي جُمْلَةِ أَوْلِيَائِكَ، يَا مَوْلايَ يَا صَاحِبَ الزَّمَانِ، صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْكَ وَ عَلَى آلِ بَيْتِكَ، هَذَا يَوْمُ الْجُمُعَةِ وَ هُوَ يَوْمُكَ الْمُتَوَقَّعُ فِيهِ ظُهُورُكَ، وَ الْفَرَجُ فِيهِ لِلْمُؤْمِنِينَ عَلَى يَدَيْكَ، وَ قَتْلُ الْكَافِرِينَ بِسَيْفِكَ، وَ أَنَا يَا مَوْلايَ فِيهِ ضَيْفُكَ وَ جَارُكَ، وَ أَنْتَ يَا مَوْلايَ كَرِيمٌ مِنْ أَوْلادِ الْكِرَامِ، وَ مَأْمُورٌ بِالضِّيَافَةِ وَ الْإِجَارَةِ، فَأَضِفْنِي وَ أَجِرْنِي صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْكَ وَ عَلَى أَهْلِ بَيْتِكَ الطَّاهِرِينَ. و از خدا درخواست مي كنم بر محمّد و خاندان محمّد درود فرستد، و مرا از منتظران و پيروان و ياوران تو در برابر دشمنانت، و از شهداي در آستانت در شمار شيفتگانت قرار دهد، اي سرور من، اي صاحب زمان، درودهاي خدا بر تو و برخاندانت، امروز روز جمعه و روز توست، روزي كه ظهورت و گشايش كار اهل ايمان به دستت در آن روز و كشتن كافران به سلاحت اميد مي رود، و من اي آقاي من در اين روز ميهمان و پناهنده به توأم، و تو اي مولاي من بزرگواري از فرزندان بزرگواران، و از سوي خدا به پذيرايي و پناه دهي مأموري، پس مرا پذيرا باش و پناه ده، درودهاي خدا بر تو و خاندان پاكيزه ات.  •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
636731228511990961.mp3
1.9M
زیارت امام زمان( عج الله ) در روز جمعه رو از دست ندید 👌👌👌 این زیارت کوتاه و بسیار زیباست با ترجمه بخونید . •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
🌱🌻 🌼🍃🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌼 🌻بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ 🌻 ✨رَبَّنَا لَا تَجْعَلْنَا فِتْنَةً لِلَّذِينَ كَفَرُوا ✨وَاغْفِرْ لَنَا رَبَّنَا إِنَّكَ أَنْتَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ ﴿۵﴾ *✨پروردگارا ما را وسيله آزمايش ✨و آماج آزار براى كسانى كه كفر ورزيده‏ اند ✨مگردان و بر ما ببخشاى كه تو خود ✨تواناى سنجيده‏ كارى (۵)* 📚 سوره مبارکه الممتحنة ✍آیه ۵ •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
قبل از شروع زندگی مشترک می‌دانستم انتخابم مورد تأیید همه اقوام نیست، همان طور که شاید سبک فکر و زندگی هرکس مورد تأیید همه اطرافیانش نیست، این را هم می‌دانستم که با توجه به شرایط جامعه، ممکن است با توجه به لباس خاص محمد زندگی راحتی نداشته باشم، اما ویژگی‌های بارز و مثبت او همه این مسائل را جبران می‌کرد، محبت و مهربانی صادقانه‌اش و احترامی که بی‌توجه به ظاهر و فکر افراد به همه می‌گذاشت حتی کسانی که شبیه ما فکر نمی‌کردند را تحت تأثیر قرار می‌داد، برخی اوقات با اولین برخورد دوستانه‌اش، دیگران تسلیم می‌شدند و راه دوستی پیش می‌گرفتند، این‌ها قوت قلبم بود که انتخاب درستی داشتم، از طرفی صادقانه تحمل این سختی‌ها لذتی هم داشت که جلب نظر مثبت خدا بود که بار‌ها در سختی‌های مختلف مزد فرمانبرداری‌مان را می‌داد و همه چیز را برای‌مان جبران می‌کرد. 🌷شهید محمد پورهنگ🌷
در دلِ من قصر داری ، خانه میخواهی چه کار؟ 👤 •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
پاییزم شو میخواهم کوچه پس کوچه های خیالت را شِعر ریزان کنم...🍂🤎 • یلدا کولیوند
هر وقت حس کردی واقعا همه تنهات گذاشتن فقط به همین جمله فکر کن: "ماودّعک ربک" که پروردگارت تو رو را رها نکرده ... •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_بیست_و_هشتم سه روز از آمد
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم *تصمیم* با عصبانیت مقابل فریناز ایستاد. هیچ چیز برایش ضدحال‌تر از این نبود که الان رودرروی او بایستد و حرف بزند. این دختر بدجور روی مخش بود. - تو اینجا چیکار می‌کنی؟ - می‌خواستی کجا باشم؟ - چرا با مامان اینا نرفتی؟ - خوابم میومد. کمی مکث کرد. گوشه‌ی لبش را گاز گرفت و خودش را لوس کرد."آخه تو هم نبودی که!.." توی دلش گفت:"عشق من.." هامون پوزخندی زد. فریناز دستی لابلای موهایش کشید. - مگه باید می‌رفتم؟ اصلاً مگه چی شده حالا؟ تودماغی حرف می‌زد. چشم‌هایش پف کرده بود و تنها به لطف آرایش، زیباتر می‌شد. فاصله‌اش را با هامون به نزدیک‌ترین حد ممکن رساند. یک شاخه از موهایش را دور دستش ‌پیچید و توی چشم‌های او زل زد. قلبش از این فاصله‌ی نزدیک غرق هیجان شد." تو ناراحت شدی من اینجاااام؟ " هامون بلافاصله برگشت. این فضا برایش خفقان‌آور شده بود. رفتارهای فریناز هم غیرقابل تحمل. خشک و جدی گفت:" یه لباس مناسب بپوش. رفیقم اینجاست. " در را باز کرد و بدون اینکه نگاهش کند از اتاق بیرون رفت. فریناز شانه‌ای بالا انداخت. لبه‌ی تخت نشست. با خودش فکر کرد:" این پسر خیلی سرسخته. نفوذ به قلبش به این راحتی‌ها هم که فکر می‌کردم نیست."خودش را روی تخت انداخت. دست‌هایش را از هم باز کرد و خندید. برایش مهم نبود. او تا وقتی خاله ثریا را داشت، غم نداشت. فقط کافی بود دل خاله جانش را به دست بیاورد. بقیه‌اش خودبه‌خود حل می‌شد. یک دستش را زیر سرش گذاشت و به در خیره شد." بچرخ تا بچرخیم آقا هامون.." فربد مشغول خوردن بود. چشمش که به هامون افتاد با دهان پر گفت:" بیا پسر از دهن افتاد. به اوشونم بگو بیاد. " لقمه‌اش را فرو داد. " پسر تو خیلی هف خطی! تو که برای این دخترای عملی مملی تره هم خورد نمی‌کردی؟! دنبال دخترای نچرال بودی! این چی میگه تو اتاقت؟! " هامون عصبانی و کلافه نشست." خفه شو بابا.. دختر خالمه.. با مامان اینا اومده. " فربد در حالی که انگشت‌هایش را می‌لیسید، گفت:" اِ...دختر خالته؟! آ منم خر." هامون طوری با خشم نگاهش کرد که فربد حرفش را پس گرفت:" باشه بابا.. دختر خالته!." فریناز از اتاق بیرون آمد." سلام! " یک بلوز آستین کوتاه و یک شلوار جین سفید پوشیده بود. فربد هول بلند شد. - سلام دختر خاله! حال شما! خوبین شوما؟ چه عجب از این طرفا.. خاله خوبه.. شوهرخاله چی؟ بفرماین.. بفرماین تو رو خدا.. فریناز مانده بود چه بگوید. هامون اخم‌هایش هنوز درهم بود ولی نتوانست جلوی خنده‌اش را بگیرد. رو به فریناز گفت:" این فربده.. دوست من.. یکم خل‌وضعه.. به دل نگیر.." فربد جا خورد. به هامون که سرش پایین بود و لبخندی بر لب داشت زل زد. "این چه‌جور معرفی کردن یه آدم با شخصیته! بی‌شخصیت؟! "با حرص زیر لب گفت:" چرا دری‌وری می‌گوی؟ خاک تو سر من که واسه یکی مثی تو کله‌پاچه می‌گیرم! خَرم دیگه! اَه.." هامون شروع به خوردن کرد. فربد غرید:" خوشمِزه‌اس؟! مالی مفته دیگه.. بخور..می‌چِسبه..گوشت بشه به تنت! " هامون چشم‌غره‌‌اش رفت:" اَه چقد غر می‌زنیییی فربد! اعصاب ندارمااا ! " - معلومه! اصاً نمی‌تونی یه لقمه بذاری دهنت! این بی‌اعصابیت تو حلقم! بچه‌پروو! فریناز خندان آمد تنگ هامون نشست. طوری که فربد هم عکس‌العمل نشان داد. سرفه‌ای مصنوعی کرد و سرش را پایین انداخت. فریناز اما هر چه بیشتر هامون را حرص می‌داد، بیشتر لذت می‌برد. به نظرش وقت عصبانیت جذاب‌تر می‌شد. فربد را نگاه کرد. هیکل درشتی داشت. صورتش گرد بود و ریش‌هایش توپرتر نشانش می‌داد. چشمان ریزی داشت که شیطنت از آنها می‌بارید. موهای جلوی سرش کمی بلند بود و دورش را از ته زده بود. یک بلوز چسبانِ یشمی تنش بود و گردن‌بند چرمی به گردن آویخته بود. روی‌هم‌رفته بد نبود. اما به پای هامون نمی‌رسید. - شما خیلی لهجتون غلیظ نیست. ولی کلاً لهجه‌ی خیلی باحالی دارین! فربد به نگاه او لبخندی زد."من خیلی غلیظ حرف نمی‌زنم. ولی خب اگه بخَیندَم می‌تونم غِلیظِش کونم برادون! هر جور شوما بِخَیند! " فریناز خندید. خوشش آمده بود." چه بانمکین شما! " فربد لبخندی زد. با خودش گفت: "هرهرهر.. به من میگن نِمِکدون." نگاهش بین اعضاء صورت او و گل‌های قالی در رفت و آمد بود." این جاییشم مونده عمل نکرده باشه؟! " به هامون خیره شد. به نظرش آمد هامون از او خوشش نمی‌آید. این را از صدفرسخی هم می‌شد تشخیص داد. فکر کرد:" این از کی خوشش میاد که از این بیاد! والا..." نفسش را با صدا بیرون داد. اینقدر اخم‌های هامون درهم بود که با صد من عسل هم نمی‌شد خوردش. " خدا رحم کنه! این دوباره وحشی شده! حالا پرش کیو بگیره الله اعلم! اوضاع خیلی قاراش‌میشه.. باید بزنم به چاک.." ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
▪️با رفتنم به سوریه میخواهم به مولایم ثابت کنم، که تا منِ رو سیاه هستم، هیچکس حق ندارد به حریم پاک اهل بیت(ع) جسارت کند.☝️ فرازی از وصیتنامه شهید مدافع حرم فاطمیون "سید هادی سلطان زاده"🌹
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان کوتاه ( برادرجان) ♦️ پدر: بچه ها،می‌خوام‌ برم شهر براتون شلوار بخرم، مثل‌ شلوار پسر کدخدا.... ♦️ بچه ها: آخ جون...هورااااا جانمی جان شلوار واقعی،دیگه این شلوار مسخره های گُل گُلی رو نمیپوشیم.... ♦️ محمد: محسن شلوار پسر کدخدا چه شکلیه؟! ♦️ محسن: نمیدونم!ولی هرچی هست شکل دامن خانوما گُل گُلی نیست... صداپیشگان: امیرعلی مومنی نژاد،محمدطاها عبدی،عمار نعمتی،محمد علی عبدی،مسعود سفری،علی حاجی پور،مریم میرزایی،مجید ساجدی،کامران شریفی نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی @radiomighat @radiomighat
🌱🌻 ✍🏻 *چگونه می شود بعضی علیرغم اینکه ماهیت شیطان را می دانند، نه تنها فریب می خورند که خود پیش قدم دوستی با شیطان می شوند و به جای عقل، میل و دل و آزادی را دلیل این دوستی و همراهی معرفی می کنند؟ این چنین افرادی چگونه و چه وقت هوشیار می شوند؟♨️* 🌻بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ 🌻 🍃وَمَن يَعْشُ عَن ذِكْرِ‌ الرَّ‌حْمَـٰنِ نُقَيِّضْ لَهُ شَيْطَانًا فَهُوَ لَهُ قَرِ‌ينٌ ﴿٣٦﴾ وَإِنَّهُمْ لَيَصُدُّونَهُمْ عَنِ السَّبِيلِ وَيَحْسَبُونَ أَنَّهُم مُّهْتَدُونَ ﴿٣٧﴾ حَتَّىٰ إِذَا جَاءَنَا قَالَ يَا لَيْتَ بَيْنِي وَبَيْنَكَ بُعْدَ الْمَشْرِ‌قَيْنِ فَبِئْسَ الْقَرِ‌ينُ ﴿٣٨﴾🍃 💥 *و هر كس از ياد [خداى‌] رحمان دل بگرداند، بر او شيطانى مى‌گماريم تا براى وى دمسازى باشد. (۳۶) و مسلماً آنها ايشان را از راه باز مى‌دارند و [آنها] مى‌پندارند كه راه يافتگانند. (۳۷) تا آنگاه كه او [با دمسازش‌] به حضور ما آيد، [خطاب به شيطان‌] گويد: «اى كاش ميان من و تو، فاصله خاور و باختر بود، كه چه بد دمسازى هستى!»* ⚡️ 📚سوره مبارکه زخرف – آیات 36 تا 38 ┅═✧❁🍃🌸🍃❁✧═┅       @koocheyEhsas ┅═✧❁🍃🌸🍃❁✧═┅
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_بیست_و_نهم با عصبانیت مقا
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم *تصمیم* با همین نیت بلند شد. کلیدش را از روی میز برداشت و گفت:" خب دادا.. اگه کاری نداری من برم.. " هامون هم بلند شد. از خدایش بود فربد برود تا او هم بهانه‌ای برای رفتن پیدا کند. بی‌پروایی‌های این دختر کار دستش می‌داد. برای همین گفت:" صبر کن منم میام باهات. " فربد سرش را با نوک کلید خاراند. در دل گفت:" نه! مث اینکه امروز من باید سپر بلا بشم.. ای خدا.. " به فریناز نگاه کرد. او هم بلند شده بود. رو به هامون گفت: "میگما.. تو مهمون داری دادا.. می‌خوای.." هامون در حالی که ظرف‌ها را جمع می‌کرد، حرفش را قطع کرد." کار دارم.. بمون با هم میریم." ظرف‌ها را به آشپزخانه برد و همه را شست. حوصله‌ی غرزدن‌های مادرش را نداشت. فریناز هم که دست به سیاه و سفید نمی‌زد. نمی‌فهمید مادرش دلش را به چه چیز او خوش کرده! تنها هنرش نقاشی کردن صورتش بود برای دلبری کردن. شک داشت اصلاً او آلمان درس خوانده باشد. می‌دانست خاله سهیلایش برای اینکه مقابل ثریا کم نیاورد او را فرستاده آلمان. کارش که تمام شد، رفت که لباس عوض کند. فربد دم در منتظر ایستاده بود. دستی برایش تکان داد و رفت داخل اتاق. همین‌که پیراهنش را درآورد، فریناز در را باز کرد و وارد شد. هامون با عصبانیت گفت:" به تو یاد ندادن موقع وارد شدن به جایی در بزنی؟ سرتو مث.. " نوچی کرد و زیر لب گفت:" لااله‌الا‌الله " فریناز چشم از هامون برنمی‌داشت. نزدیک‌تر رفت. - تو چرا از من فرار می‌کنی؟ هامون تیشرت سیاه‌رنگش را پوشید. بدون اینکه جوابش را بدهد و یا حتی نگاهش کند، در کمد را بست و از اتاق خارج شد. فریناز از حرص لبش را گاز گرفت. کمی فکر کرد. باید کاری می‌کرد. باید حالی‌اش می‌کرد نادیده گرفتن احساسش تنها به ضرر خودش تمام می‌شود. گاهی وقت‌ها آدم حقیقت را گم می‌کند. پشت دروغ‌های زرق‌و‌برق‌دار قایم می‌شود و فکر می‌کند همین‌ها همه‌ی حقیقتند در حالی که نیستند. خودش را گول می‌زند. فریناز خودش را گول می‌زد. او تنها به یک چیز فکر می‌کرد:" وصال به هر قیمتی! " و برای این کار به هر کاری دست می‌زد. حتی نزول به آخرین حد شخصیتش. پشت سر هامون از اتاق بیرون رفت. دست هامون را گرفت و او را وادار کرد بایستد. هامون نگاه شیشه‌ایش را به او دوخت. فریناز اهمیتی نداد. به چشم‌های سیاهش زل زد. از چیزی که به ذهنش خطور کرد، قلبش دچار هیجان شد. ریتمش تندتر و تندتر می‌زد. طاقت نیاورد و در یک لحظه، او را تنگ در آغوش گرفت. از شدت هیجان لبریز بود و می‌لرزید. دستش را دور کمر هامون گره کرد. سرش را روی سینه‌ی او گذاشت. صدای ضربان قلبش همه‌ی شادی‌های عالم را در وجودش ریخت. در حالی خلسه‌وار فرو رفته بود و دلش می‌خواست تا ابد در همین حالت بماند و از او جدا نشود. فربد دهانش باز مانده بود و نمی‌دانست باید برود یا بماند. دست‌گیره‌ی در را بالا و پایین می‌کرد. به آنها نگاه می‌کرد. منتظر عکس‌العمل هامون بود. هامون غافلگیر شده بود. دست‌هایش را بالا گرفته بود و باور نمی‌کرد فریناز این کار را بکند، آن‌هم جلوی فربد! اصلاً انتظار چنین حرکتی را از او نداشت، در یک لحظه، دست‌های فریناز را محکم گرفت و از خودش جدا کرد. او را به عقب هل داد. فریناز تعادلش را از دست داد و از عقب به زمین خورد. سرش به لبه‌ی میز گرفت. ناباورانه به هامون نگاه کرد. تصویر هامون در برابر چشمانش تار می‌شد. دستش را دراز کرد تا او بگیرد و باور کند چند لحظه پیش، خواب نبود؛ اما هامون تکان نمی‌خورد. تقلا کرد بلند شود. نتوانست. پشت سرش گرم شد. دستش را لابه‌لای موهای طلائیش فرو برد. خون آرام از لای انگشتانش شره کرد و روی لباسش ریخت. با دیدن خون، نگران و وحشت‌زده به هامون نگاه کرد. دستش را به او نشان داد. چشمانش را بست و از حال رفت. هامون خشکش زده بود. قدرت تکان خوردن نداشت. زانوانش بی‌حس شده بود و با دیدن دست خون‌آلود فریناز، رنگ از رخش پرید. فریناز با چشمان بسته و غرق خون در مقابلش افتاده بود. فربد با دیدن این صحنه دو دستی توی سرش زد،"واااای... " به طرف هامون دوید." یا خدا.. چیکار کردی هامون..بدبخت شدیم.. " حال و روز هامون را که دید به طرف فریناز رفت. هامون روی دو زانویش فرود آمد. آن لحظه فقط چهره‌ی شماتت‌بار خاله و شوهرش در برابرش نقش ‌بست. کلمه‌ی قاتل توی مغزش اکو می‌شد. حتی طناب دار را هم دور گردنش می‌دید و خودش را که به آن دایره‌ی خالیِ وهم‌انگیز خیره شده و منتظر است تا زیر پاهایش خالی شود. همه‌ی آرزوها و رویاهایش را بر باد رفته دید. در دلش دعا ‌کرد فقط فریناز زنده باشد. فقط زنده باشد. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Shab29Safar1398[03].mp3
7.29M
❧🔆✧﷽✧🔆❧ 🎧🎼 🔺مداحی شب شهادت رسول خدا (صلی‌الله‌علیه‌وآله و سلم) لبیک یا رسول الله لبیک یا حبیب الله... پیشنهاد دانلود✌️ ⏰( ۷دقیقه و ۳۰ثانیه) 📌 حاج میثم مطیعی [♡شهادت علیه السلام و صلی الله علیه و آله و سلم تسلیت♡]