لینک قسمت اول رمان زیبای #بیدل❤️ جدید
https://eitaa.com/koocheyEhsas/54363
لینک پارت اول رمان عاشقانه و تاریخی اختر❤️
https://eitaa.com/koocheyEhsas/45464
کپی از رمان ها به هر شکلی حرام است
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
💠خانهیفرهنگواشتغالهیواتقدیممیکند:
🔹همهی بازارو گشتی ولی عسلطبیعیواصیل🍯پیدا نکردی؟
🔹تو فکری کدوم ربگوجه🥫واقعا تمیز و باکیفیته؟
🔹همهچی تراریخته شده و به فکر محصولات کاملا ارگانیک هستی؟
🔻عسل و آبلیمو
🔻خرما و شیره خرما
🔻لیمو عمانی و آبغوره
🔻رب گوجهفرنگی و رب انار
همهشو اینجا طبیعی پیدا کن:😍
https://eitaa.com/joinchat/3836739600C2fd22c690c
♨️باضمانتمرجوعبدونقیدوشرط👆🏻♨️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌻ایــن گــلــهای زیــبــا
🍁تــقــديم بــہ
🌻قــلــب مــهربــون
🍁هم گــروهی های عــزیــزمــ
🌻امــیــدوارم غــم و غــصــه هاتــونــ
🍁مــثــل بــرگ ریــزان پــایــیــز
🌻در حــال ریــزش بــاشــه
🌻و حــال دلــتــون
🍁شــاد و پــر امــیــد بــاشــه
ســلــام صــبــح تــون خــوشــ🌷
💞 #صًُبًُحًُتًُوًُنًُ_بًُهًُ_عًُشًُق ًُ💞
─━━━━⊱💝⊰━━━━─
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان صوتی { کُمپوت روحیه }
♦️ گفت: داداش شما به خاطر مشکل پات فقط میتونی تو آشپزخونه کار کنی...
♦️جواب داد: ببین عزیز، این پا که میبینی مدال طلای جودو داره،شما پات چندتا مدال داره؟
♦️ صداپیشگان: محمدرضا جعفری، علی گرگین، مجید ساجدی، کامران شریفی، علی حاجی پور، مریم میرزایی، امیر مهدی اقبال، مسعود عباسی ،محمدرضا گودرزی
♦️ نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی
@radiomighat
@radiomighat
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_پنجاه_و_پنجم از شدت گرمای
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_پنجاه_و_ششم
این روزها عاطفه را کمتر میدید. از وقتی از مشهد برگشته بود تابهحال یک بار هم به خانهشان نیامده بود. خودش هم دو سه بار بیشتر نرفته بود دیدنش. از وقتی آن اتفاق برایشان افتاده بود دیگر جرأت نمیکرد از او خواهش کند با هم بیرون بروند. هم میترسید و هم عذاب وجدان داشت. آن دو سه باری هم که دیده بودش، حال و روزش بهتر شده بود. آخرین بار همین هفتهی پیش بود که دیدش. درخشش چشمانش برگشته بود و رنگ و رویش باز شده بود. اوقات بیکاریاش را کلاس زبان میرفت. وقتی از او پرسیده بود:
- عاطفه! تو چرا دیگه نمیای خونهی ما؟!
او بعد از سکوتی کوتاه، گفته بود:"راستش بابام یکم سختگیر شده تو رفت و آمدام! "
بعد پشت چشمی نازک کرده بود:" بهخصوص منازلی که پسر مجرد دارن..برای همین دیگه کمتر از خونه میرم بیرون. "
- اوه مای گاد! به پدر محترم بفرمایین پسر ما چشم پاکه! بخوادم چپ نگاه کنه به رفیق من، با من طرفه!
عاطفه که بهانهی بهتری پیدا نکرده بود، گفت:"بابامونه دیگه! من نخواستم حساس بشه، گفتم چشم. وگرنه من که میدونم شماها چقدر خوبین! "
او درواقع نمیخواست برود. میدانست برای فراموش کردن طاها باید از او فاصله بگیرد. هر چه بیشتر، بهتر. خوشحال بود که تکتم هم رفت و آمدش را کمتر کرده و دیدارهایشان محدودتر شده بود. علیرغم میلش که دلش میخواست هرروز تکتم را ببیند، صلاح میدید دور دیدارهایشان را یک خط قرمز بکشد تا راحتتر با خودش کنار بیاید. او به امام رضا قول داده بود.
تکتم این را نمیدانست؛ اما وقتی میدید عاطفه برای دیدن او خیلی اشتیاق نشان نمیدهد، کمتر به سراغش میرفت. فکر میکرد این برای خودش هم بهتر است. برای تصمیمی که گرفته بود. او هر چه کمتر عاطفه را میدید، راحتتر میتوانست کارهایش را از پیش ببرد و به آنچه میخواست، نزدیکتر شود.
سه شنبه بود. گرمای هوا کلافهکننده و طاقتفرسا شده بود. فکرش را که میکرد در این گرما باید با اتوبوس برمیگشت، کلافهتر میشد. به هر حال باید تحمل میکرد.
کلاس که تمام شد، با شنیدن نامش برجا ایستاد.
- خانم سماوات!
برگشت. او را دید که با گامهای بلند؛ اما پرغرور، به طرفش میآید. در دل به دختران دانشکده حق میداد که شیفتهی او شوند؛ اما به چشم او فقط نخوت و غرور بود که از سرتاپایش میریخت و مهمتر از آن بلایی که سر عاطفه آورده بود؛ حالش را به هم میزد. لب پایینیاش را گاز گرفت. سعی کرد حالتی عادی به چهرهاش ببخشد.
- بله..بفرمایید!
هامون دست در کیفش برد و کتاب سیگنالها و سیستمها را درآورد.
- اینم کتاب!
تکتم خندهای تصنعی کرد."قابلتونو نداشت. حالا عجلهای هم نبود. "
هامون دو دستش را طبق عادت، در جیبهایش فرو برد.
- نیازی به تعارف نیست خانم. میدونم شمام احتیاج دارین بهش!
《یه تشکر کنی نمیمیریا !》
- تعارف نمیکنم! ولی خب..هر طور راحتین!
هامون با اجازهای گفت و از کنارش رد شد. طوری رفتار کرد که انگار تکتم وظیفهاش را انجام داده و کار خاصی نکرده است.
تکتم برای مدتی از جایش تکان نخورد. به کتاب در دستانش خیره مانده بود و از حرص لبانش را میگزید. اگر چاره داشت همانجا کتاب را دودستی بر فرق سرش میکوباند تا دلش کمی خنک شود. کتاب را داخل کیفش سُر داد . در دلش گفت:" نوبت منم میرسه! آقا هامون! "
پوفی کشید و از در سالن دانشگاه بیرون رفت.
هامون از اینکه بیدردسر کارش راه افتاده بود، راضی بود و دلش نمیخواست دیگر کارش به هیچ دختری گیر کند؛ بهخصوص او. با خودش گفت:" اینم بدشانسی بود دیگه وگرنه عمراً بهت رو مینداختم.."
باد خنک کولر ماشین، حالش را جا آورد. آینهی جلو را تنظیم کرد. موهایش را دستی کشید و لبخندی رضایتمندانه زد. به خودش در آینه گفت:" بریم که کلی کار داریم"
دنده را عوض کرد و با سرعت به سمت خانهاش حرکت کرد.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
636731228511990961.mp3
1.9M
زیارت امام زمان( عج الله ) در روز جمعه رو از دست ندید 👌👌👌
این زیارت کوتاه و بسیار زیباست با ترجمه بخونید .
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ شب انتهای زیباییست
🌸برای امتداد فردایی دیگر
✨تـــا زمانی کــــه
🌸سلطان دلت خـداست
✨کسی نمی تواند
🌸دلخوشیهایت را ویران کند
✨شبــتون زیبا و در پناه خــدا
لینک قسمت اول رمان زیبای #بیدل❤️ جدید
https://eitaa.com/koocheyEhsas/54363
لینک پارت اول رمان عاشقانه و تاریخی اختر❤️
https://eitaa.com/koocheyEhsas/45464
کپی از رمان ها به هر شکلی حرام است
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_پنجاه_و_ششم این روزها عاطف
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
خسته و کلافه، کاغذهای کپی شده را روی میز رها کرد و رفت سمت پنجره. حوض وسط دانشکده که به صورت چندضلعی داخل هم قرار داشت، از آنجا پیدا بود. فوارههای آب از وسط و دورتادور آن باز بود و منظرهی دلانگیزی را ایجاد کرده بود. ذهن او اما پریشانتر از آن بود که به زیبایی این مناظر توجهی نشان دهد. از دیشب تمام برگههای کپی شده را بالا و پایین کرده بود؛ اما نتوانسته بود چند خط بیشتر بخواند. نوشتهها کمرنگ چاپ شده بود و چیزی از آنها سر در نمیآورد. موقع کپی گرفتن برگهها را چک نکرده بود و آن دختر گیجومنگ هم چیزی نگفته بود. حالا مجبور بود دوباره دست به دامن سماوات شود. دستی به پیشانیاش کشید و سر جایش برگشت. چارهی دیگری نداشت. در همین افکار، تکتم را دید که وارد کلاس شد و بدون توجه به او، روی صندلی ردیف اول نشست. به ساعتش نگاهی انداخت. کتابی را درآورد و از کلاس بیرون رفت.
هامون برگهها را برداشت و ناامیدانه نگاهشان کرد. فایده نداشت. هر چه بیشتر به آنها نگاه میکرد اعصابش بیشتر به هم میریخت و به آن دخترک زردنبویی که اینها را کپی گرفته بود، لعنت میفرستاد.
به ساعتش نگاه کرد. تا شروع کلاس هنوز وقت داشت. همهی برگهها را جمع کرد. نفس عمیقی کشید و به راه افتاد.
بالاخره توی محوطهی دانشگاه پیدایش کرد. روی نیمکتی زیر سایهی درخت بید، نشسته و سخت مشغول خواندن بود. آرام نزدیکش رفت.
- سلام!
تکتم سرش را بالا گرفت و با دیدن هامون، ابروهایش بالا پرید.
- سلام!
هامون برگهها را سمت تکتم گرفت.
- یه چند صفحهای از کتاب، کمرنگ کپی شده! درست خونده نمیشه. میخواستم...کتاب رو بهم بدین تا اینا رو کامل کنم.
تکتم تلاش میکرد نخندد. پوزخندش را به زور جمع کرد. با کمی مکث گفت:"الان که کلاس شروع میشه! زود میتونید تمومش کنید؟! "
هامون نگاهی به صفحهها انداخت.
- بله! زود تمومش می کنم.
همانجا روی نیمکت نشست. تکتم با تعجب نگاهش کرد. کمی خودش را کنار کشید. کتاب را به او داد و حرکاتش را زیر نظر گرفت. هامون دنبال صفحههای مورد نظرش میگشت. لبخند تمسخرآمیزی گوشهی لبش نقش بست. لبش را تر کرد. صدایش را کمی صاف کرد و بدون مقدمه گفت:" شما تو خونتون هم همینقدر خشک و جدی و..
میخواست بگوید نچسب؛ ولی زبان به دهان گرفت.
اوممم سرد هستین؟ "
هامون عاقل اندر سفیه نگاهش کرد و فقط پوزخند زد.
تکتم یک پایش را روی پای دیگر انداخت. با اعتماد به نفس بیشتری گفت:" برای من جای تعجبه! دانشجوی رتبهی یک..خب.. توی اخلاق.. همچین رتبش قابل قبول نباشه! متوجهاین که! "
هامون سرش را از روی کتاب بالا گرفت." فکر نمیکنم این چیزا ربطی به شما داشته باشه! "
- داره! به عنوان یک همکلاسی و عضوی از این جامعهی کوچیک که توش با هم در ارتباطیم؛ داره! چون به هر حال! ممکنه کارمون بههم گیر کنه دیگه!
لحنش طعنهآمیز بود و هامون این را خوب متوجه شد.
- خب که چی؟! الان شما معلم اخلاقین یا جامعهشناس؟!
- هیچ کدوم! من فقط یه همکلاسیَم که..
- که یکم فوضول تشریف دارن!..
تکتم صاف نشست. دلش میخواست همهی آن برگهها را ریزریز کند و پخششان کند توی صورتش. جدی و تلخ گفت:" میبینید حق با منه؟! الان این جای تشکرتونه! من دارم به شما لطف میکنم! کمک میکنم! اونوقت شما جای تشکر، بیاحترامی میکنید. خیلی جالبه! .. هه.."
زیر لب گفت:" تازه ادعاتونم میشه! "
اخمهایش را درهم کشید و نتوانست خودش را کنترل کند.
- پول چی داره که شما همهی ارزشهای انسانیتون رو به خاطرش فراموش میکنین؟ و..
هامون تیز نگاهش کرد. به آن چشمان نافذ سیاه خیره شد. آنقدر عمیق، که تکتم ساکت شد و سرش را پایین انداخت. این دختر راحت کنارش نشسته بود و داشت عیبهایش را به رخش میکشید. همان سرسختی را دوباره در چشمانش میدید. همان برق خشمی که آن روز چشمانش را وحشی کرده بود. بدون اینکه پلک بزند، شمردهشمرده گفت:" یکی از .. ارزشهای انسانیم به من میگه..توی زندگی دیگران..دخالت نکنم. شما.. خودتون به ارزشهای انسانیتون فکرکردین؟! "
انسانی را با تحکم گفت.
- من دخالت نکردم! فقط نظرمو گفتم..بعدشم چیزی که عیان است..
هامون نفس عمیقی کشید." میشه لطفاً اجازه بدین اینارو تموم کنم؟ الان کلاس شروع میشه! مراتب تشکرم رو هم کتباً خدمتتون تقدیم میکنم! "
باز هم پوزخند زد. انگار میدانست تکتم چقدر در دلش از این کار او حرص میخورد.
👇👇👇
تکتم به صندلی تکیه داد. اینطور خندیدن او حرصش را درمیآورد. در دلش آرزو کرد باز هم گذر پوست به دباغخانه بیفتد تا آنوقت او بداند و پوست. زیرچشمی او را پایید. مجبور بود در مقابلش کوتاه بیاید. دیگر حرفی نزد و گذاشت تا کارش را انجام دهد. هنوز با او خیلی کار داشت؛ اما ته دلش یک نگرانی داشت که اگر کار خوب پیش نرود چه؟! اگر آن چیزی که فکرش را میکرد، درست از آب درنیاید چه؟ چشمانش را به اطراف چرخاند. به خودش تلقین کرد که میشود و میتواند. فقط باید صبور باشد و با اعتماد به نفس. تزلزل میتوانست همه چیز را خراب کند. نفسی عمیق کشید. دستانش را روی سینهاش در هم پیچاند و سعی کرد افکار منفی را از خودش دور کند.
هامون کارش که تمام شد، ساعتش را نگاه کرد و کتاب را طرف تکتم گرفت. زیرلب گفت:" ممنون خانم! "
همهی برگهها را جمع کرد و راهش را کشید و رفت. تکتم خواست چیزی بگوید؛ اما از عکسالعمل بعد هامون ترسید. به خودش قول داد از این به بعد خوددارتر باشد و زود از کوره درنرود. بلند شد. دستش را در جیب مانتواش فرو برد. یکهو دلش هوای عاطفه را کرد. چقدر جایش اینجا خالی بود.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
#عطر_سلام
#مسابقه
به مناسبت ایام معصومیه مسابقه معارفی #عطر_سلام در سه بخش کودک ، نوجوان و عمومی برگزار می گردد.
💠هدایا:
۱۷ پک متبرک فاطمی
۱۷ تابلو فرش متبرک فاطمی
۱۷ پک فرهنگی آموزشی
📅مهلت شرکت در مسابقه:
از ۱۲آبان الی ۳۰ آبان
🌐لینک شرکت در مسابقه:
Fatemi.amfm.ir
🔸🔹💠🔸🔹
جوان نو؛ رسانه اختصاصی نوجوانان فاطمی
آستان مقدس حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها
http://eitaa.com/joinchat/3295150098C8f44199aee
⌨️https://javaneno.amfm.ir
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان کوتاه ( تا دیر نشده)
♦️ مرد: اشکهات رو پاک کن دخترم، دیگه هم گریه نکن...الان باهم میریم داخل گلفروشی من برات یه دسته گل رز خوشگل میخرم
♦️ دخترک: آخ جون...جانمی جان...یه دسته گل رز؟! ممنونم آقا مهربونه ،مادرم خییییییییلی خوشحال میشه
صداپیشگان: نازنین زهرا رضایی، مسعود صفری ، کامران شریفی
نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی
@radiomighat
@radiomighat
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_پنجاه_و_هفتم خسته و کلافه،
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
طی یک ماه و نیمِ تابستان، برخورد نزدیکی بین آنها پیش نیامد. تکتم سعی میکرد از او بیشتر بداند. برای همین در فکر بود تا یکطوری به کسانی که دوروبرش بودند نزدیکتر شود.
آخرین امتحان در حال برگزاری بود. همه منتظر بودند تا برگههای امتحان پخش شود. مهشید یکی از کسانی بود که چهار واحد در تابستان برداشته بود. آنهم چون میدانست هامون همین کار را کرده و میخواست از قافله عقب نماند؛ ولی این فقط بهانهای بود برای دیدن هامون. حالا پشت سر تکتم نشسته و با دوستش گرم صحبت بود.
تکتم امیدوار بود این آخری را هم با نمرهی قبولی پشتسر بگذارد و خیالش از شش واحد تابستان راحت شود. با انگشتش روی نیمکت، ضرب گرفته بود و داشت به این فکر میکرد چطور میتواند به هامون نزدیکتر شود؛ که با شنیدن نام هامون از زبان مهشید، گوشهایش تیز شد.
- راستی بهاره! اینجا رو گوش کن..
- بگو!
- شنیدم هامون با دوسهتا بچهها این جمعه قراره برن کوه!
- از کی شنیدی؟!
- مهشید خندید." بماند.."
- نکنه میخوای بری!
- آره! چرا که نه! مجید و پیمانم هستن. تو نمیای؟!
- همووون! مجید راپورت داده! نه بابا! فک نکنم بتونم بیام!
- خوش میگذرهها! ولی من تنهام.. بیا دیگه لوس نشو..تو که همیشه پایهی اکیپ بودی!
- میخوایم بریم مسافرت..مگه شیما نمیاد؟ نسیم چی؟
- اونام نیستن شانس من! رفتن شمال!
سکوت بینشان طولانی شد. بهاره با چشم و ابرو به تکتم اشاره کرد؛ که یعنی به او بگو. مهشید دودل بود که به تکتم بگوید یانه. تابهحال او در دورهمیهایشان شرکت نکرده بود؛ با اینحال صدایش کرد.
- هی تکتم!
تکتم برگشت به او نگاه کرد. مهشید سرش را جلو کشید." جمعه پایهای بریم کوه! "
تکتم به مراقبها اشاره کرد و گفت:" بعد امتحان حرف میزنیم.."
باب آشنائیش با هامون داشت خودبخود جور میشد. لبخندی رضایتمندانه زد. او معمولاً هر کجا میخواست برود با عاطفه میرفت. در اکیپهای دانشجویی عضو نمیشد؛ اما اینبار فرق داشت. باید شانسش را از هر کجا که میتوانست، امتحان میکرد.
بعد از امتحان، مهشید خودش را به تکتم رساند." امتحان چطور بود؟ "
- اِی.. بد نبود..
- من که فک کنم خراب کردم..سخت بود..
تکتم قدمهایش را آهستهتر کرد. مهشید موبایلش را درآورد و گفت:" نگفتی میای جمعه یا نه؟ "
- کیا هستن؟
- اوممم.. من و هامون و فربد و مجید و.. حالا چیکار داری کیا هستن یه اکیپیم دیگه.. تو هم بیای خیلی خوب میشه..میای؟
تکتم کمی مکث کرد. "ببینم چی میشه!.."
- این ینی میای؟
- به احتمال زیاد!
مهشید لبخندی زد."خوبه..زمانشو اس میکنم برات..شمارتو بده بیاد.."
تکتم شمارهاش را داد. مهشید تماس گرفت." اینم شمارهی منه.. سِیوش کن.. فعلاً.. جمعه میبینمت.."
تکتم رفتنِ باعجلهی او را تماشا کرد. حالش خوب بود. اوضاع داشت همانطور که میخواست پیش میرفت. فکر کرد چه خوب که خدا هم با او همراه است. موقعیتها را برایش جور میکند. حالا اگر هم کاری از پیش نمیبُرد ضرر نکرده بود. همینکه خودش را کمکم در گروه آنها جا میکرد، کافی بود. دعا کرد از این به بعد هم خوب پیش برود. سرش را رو به آسمان گرفت.
- خدایا من قصدم بد نیس خودت میدونی.. فقط مث تو صبور نیستم..یکم با من راه بیا!..
نفس عمیقی کشید. صدای قاروقور شکمش او را به سمت بوفه کشاند. یک ساندویچ خرید و به طرف تابلو اعلانات به راه افتاد. شاید در مورد ترم جدید اطلاعیهای میدید. این دیگر ترم آخر بود و باید برای آزمون ارشد هم خودش را آماده میکرد.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_پنجاه_و_هشتم طی یک ماه و ن
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_پنجاه_و_نهم
فربد روی پلههای جلوی آپارتمان ایستاده بود. هندزفری داخل گوشش را کمی جابهجا کرد و تندتند سرش را تکان میداد. ساعت را نگاهی کرد و چند ضربه به در زد."زود باش.. چیکار میکنی؟! "
هامون کولهاش را دم در گذاشت."بچهها کجان؟! " در را بست. وقتی دید فربد جوابش را نداد، هندزفری را از گوش او کشید."با توام؟ بچهها کجان؟! "
فربد بیحوصله گفت:" کجا میخوای باشن! پایین!.. ضدحااال.."
یک اکیپ پنج نفره بودند. به طرف پاترول مشکی رنگ پارکشده کنار خیابان رفتند. فربد سوار شد و گفت:" بریم؟! "
مهشید گفت:" یکم صبر کنین تکتم هم بیاد؟! "
فربد با تعجب گفت:"کی؟! "
- تکتم سماوات ..همکلاسیمونه آی کیو!
مجید گفت:" همون که با اون دخترچادریه میگرده؟! "
مهشید نیمنگاهی به او انداخت."خودشه! "
فربد نگاه متعجبش را به هامون دوخت. هامون چشمانش را ریز کرد. در دلش گفت:"این میخواد با ما بیاد کوه؟! ینی چی؟! ما چقدر مهم شدیم یهو! "
مجید بینیاش را بالا کشید و گفت:"چطور شده هوس کوه زده به سرش؟! "
مهشید تند جواب داد:"وا.. مگه دل نداره! "
- آخه تو هیچ گروهی ندیدمش..
- نمیدونم..شاید تصمیمش عوض شده!
اِ..اوناهاش داره میاد.
هامون که تا آن موقع ساکت بود، سرش را بالا گرفت و اخمهایش را درهم کشید. نمیفهمید چرا این دختر این روزها بیشتر از همیشه جلوی چشمش بود. فکر کرد چرا همیشه تو دست وپاست؟!
تکتم سلام بلندی کرد و به مهشید لبخند زد. سعی میکرد به هامون نگاه نکند. نباید او را به خودش حساس میکرد. رفتار عادیای را در پیش گرفت. او باید خودش را همرنگ جماعت میکرد تا به او مشکوک نشوند. قانون اول شکار همین بود. زیرنظرگرفتن طعمه و حرکاتش را سنجیدن؛ بعد در موقع مناسبش حمله را آغاز میکرد. از این فکرها لبخندی محو روی لبش نشست. همه با هم سوار شدند و به طرف کوه صفه حرکت کردند.
از خانهی هامون تا کوه صفه راه زیادی نبود. تا آنجا همه حتی فربد که همیشه با شوخیهایش سرشان را گرم میکرد، ساکت بودند. تکتم از این سکوت راضی بود. میتوانست افکارش را جمعوجور کند و استرسش کمتر شود.
وقتی رسیدند؛ همه با هم از ورودی پارک به طرف راه اصلی کوه به راه افتادند. تکتم هوای پاک و تمیز پارک صفه را با یک نفس عمیق به ریههایش کشید. خیلی وقت میشد که کوه نیامده بود. قرار بود تا نزدیکی قله بروند. می دانست امشب بدندرد بدی را تجربه خواهد کرد؛ اما مصمم بود تا پابهپای آنها پیش برود. اطراف را نگاهی انداخت. با دیدن پیرزنها و پیرمردهایی که برای کوهنوردی آمده بودند و سرحال قدم برمیداشتند روحیه گرفت. همانطور که آرام جلو میرفت، ناگهانی برگشت و نگاه هامون را که به او دوخته شده بود، غافلگیر کرد. هامون سریع نگاهش را به سمتی دیگر برگرداند. قدمهایش را تند کرد تا از او جلو بزند. اینبار تکتم بود که پوزخندی بر لب داشت و به جلو چشم دوخته بود.
مهشید نفسزنان خودش را به تکتم رساند." درچه حالی؟ "
- عالی..
- الان عالیای..بزار یکم بریم بالاتر میبینمت!
- نگران نباش! آمادگی بدنیم خوبه! تا قله دارمت!
- اووووه!..باریکلاااا!.. بزن بریم
- اولین بارم که نیس بابا.. اومدم بازم..
- با کی؟
- با عاطفه..با داداشم..
دروغی که دوست داشت خودش هم باور کند. کمی مکث کرد." میگم مهشید؟! "
- جانم؟
- تو همیشه با همین گروه میای کوه؟
- بیشتر وقتا چطور؟
- هیچی!.. همینطوری!..
دلش میخواست بپرسد چقدر او را میشناسد؛ اما ترسید به گوش هامون برساند. کنجکاویش را باید نگه میداشت تا کمی بیشتر با اخلاق و رفتار این اکیپ آشنا شود. برای همین سکوت کرد و دیگر چیزی نگفت. ترجیح داد فعلاً خوب بشنود. به موقعش حرف هم میزد.
هامون با خودش درگیر بود. دوست داشت میتوانست ذهن او را بخواند تا بداند چه در سرش میگذرد. این دختری که شمشیرش را از رو بسته بود، چطور ناگهانی تصمیمش عوض شده و ...اصلاً چرا او برایش مهم شده بود؟!
افکارش را پس زد. آمده بود کوه تا تجدید قوا کند. او را با هر نیتی که داشت رها کرد. هوای دلانگیز و روحبخش صفه، تکتک سلولهایش را انگار بازسازی میکرد و جانش تازه میشد. قدمهایش را سریعتر کرد. قله منتظرش بود.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 { اینگونه مباش }
قسمت سوم
♦️ آهای با تو هستم!
آره؛ با تو که دیگران را قضاوت میکنی!
تو که فکر میکنی همه بد هستن و تو خوبی!
بذار یه چیزی را بهت رُک بگم
اینگونه مباش...
♦️ پندهای شیرین مرحوم محمد صادق کتابی معلم اخلاق
♦️ پخش: هر هفته روزهای 3 شنبه از کانال رادیو میقات
@radiomighat
@radiomighat
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_پنجاه_و_نهم فربد روی پلهه
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_شصتم
با سؤالی که تکتم کرد، مهشید کمی مشکوکانه او را زیر نظر گرفت. حدس زد شاید میخواهد بیشتر در موردشان بداند. به نظرش دختر خوبی میآمد و بدش نمیآمد با او طرح دوستی بریزد. حالا این وسط دادن کمی اطلاعات در مورد خودشان به کسی ضرر نمیرساند. برای همین نزدیکتر رفت و خودش شروع کرد.
-میخوای یکم حرف بزنیم؟
- بزنیم!
- من زیاد ندیدمت بین بچهها.. تو گروهاشون..آخه میدونی من گروهای این مدلی رو خیلی دوس دارم. خیلی خوش میگذره. کلکلا..دورهمیا..جشنا..خلاصه خیلی خوبه..
- من دوستیهای محدودتر رو ترجیح میدم..ولی خب بدمم نمیاد با یه جمع باحال آشنا بشم و عضوشون بشم.
- ببین ما اغلب اوقات با همیم. منو که کموبیش میشناسی.. فربد دلقک گروهه..ینی پایهی پایهست..خیلی باحاله ولی یکم گیج میزنه!
چشمکی به تکتم زد.
- بیشتر با هامون میپلکه..
نگاه حسرتباری به هامون کرد که از چشم تکتم مخفی نماند.
- هامون رو هم میشناسم..هم نمیشناسم..این پسر از اون بالا بالاها به زیر پاش نگا میکنه. اجازه هم نمیده هیچکس بهش نزدیک بشه. رفیق فابش فربده ولی اونم خیلی تحویل نمیگیره..این بشر اصلاً دم به تله نمیده!
ابروهای تکتم بالا پرید." یه سوال بپرسم؟ "
- بپرس!
- باهاش دوست بودی؟
مهشید خندید." دختر میگم دم به تله نمیده..شمارشو گرفتم ولی از هر صدبار که زنگ بزنم یه بارشو جواب میده اونم در حد سلام علیکِ زورکی!..کلا آدم اهل حالی نیس فقط دکوپزه!..ولی از اون خرخوناس.. میدونی که!
خندید.
- بله..اگه نبود رتبهیک نمیشد که!
- یه جوریه!..همین خاص بودنش دل دخترا رو برده! میدونی چی میگم؟!
- آره ولی نچسبه! من نمیدونم چرا شماها اصلا تحویلش میگیرین اینو!
- نگو دلِتو نبرده که خندم میگیره!
تکتم با تعجب گفت:"من! فک کن یه درصد! "
- تو دختر خوشگلی هستی به خصوص چشمو ابروت. اون شکافی که انداختی به ابروت خیلی بهت میاد.. خودتو دست کم نگیر..
- شکاف؟!
- آره مگه شکاف ننداختی!
تکتم خندید." نه بابا! این شکستگیه از بچگی رو ابروم مونده دقت کنی پیداست. "
مهشید ابروی تکتم را وارسی کرد." آره چه جالب!..ما همیشه فک میکردیم شکاف انداختی! با بهاره اینا صد بار میخواسیم بیایم ازت بپرسیم ولی تو پا نمیدادی! راستشو بخوای تو هم برای ما یهجوری بودی! فک نمیکردم اینقدر خوش اخلاق باشی!
تکتم خندید و سرش را پایین انداخت. "واقعاً..عجب!.."
مهشید کولهاش را روی دوشش جابهجا کرد." چقد سنگینه! چی داشتم میگفتم؟!.. آها.."
مجید و پیمانم بچههای خوبین!..یکم دری وری میگن ولی چیزی بارشون نیس.. سرش را نزدیک گوش تکتم آورد:" میدونی که همش ادعان!..ولی در کل ما گروه خوبی هستیم مطمئن باش. "
تکتم لبخندی به نشانه رضایت زد. به اعتقادش این گروهها کاری جز تلف کردن وقت انجام نمیدادند. گردشهای دونفره اما پربار خودشان را بیشتر دوست داشت. الان هم اگر اینجا بود فقط به خاطر عاطفه بود. وگرنه او کجا و شرکت در دورهمیهای این مدلی کجا!
"عاطفه! "
هرکجا میرفت محال بود یادی از او نکند. همه جا جلوی چشمش بود. شاید یک روز همهی اینها را برایش تعریف میکرد. این اجبار، هرچند برایش سخت؛ اما قابل قبول بود. با خودش میگفت:" من به آیندهی دوستم گند زدم. خودمم جبران میکنم. باید جبران کنم. "
نگاهش را بالا کشید. هنوز راه زیادی تا قله مانده بود.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
هدایت شده از حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
حُسنا یہ پزشکه کہ توسفر کربلا اسیر داعش میشن.😭😱 و اونجا مجبور میشه به عقد طوفان در بیاد .
طوفان مهندس و نخبه ی ایرانی متاهل هست و به شدت عاشق حسنا میشه، بعد از ازادی بین دوراهی عشق و وجدان گیر میکنه و نمیدونه زن خودش رو نگه داره یا حسنارو😢😢😢
داستانے لبریز از عشق و غیرت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1843265684C8672323f1c
ڪوچہ احساس
حُسنا یہ پزشکه کہ توسفر کربلا اسیر داعش میشن.😭😱 و اونجا مجبور میشه به عقد طوفان در بیاد . طوفان مه
❤️🍃روسریم رو درآوردم که وضو بگیرم .وقتے برگشتم تو چارچوب در ایستاده بود.
براے اولین بار منو با این وضعیت مےدید. عمیق نگام کرد. من از خجالت سرمو زیر انداختم.
سرم رو کہ بلند کردم چشماشو بست. قطره اشکش روی گونهاش افتاد.صورتش قرمز شده بود.خواستم رد بشم دستمامو گرفت برای اولین بار....رگ غیرتش بالا زده بود...
_ آخه تو با این ظاهر زیبا ... چرا اومدی اینجا؟ بہ سختی لب زد اگر کسی تو رو ...
کم آورد ...سرش رو به دیوار گذاشت و صدای هق هقش بلند شد....
https://eitaa.com/joinchat/1843265684C8672323f1c
فوق العاده هیجانے
#اشتراکی
لینک قسمت اول رمان زیبای #بیدل❤️ جدید
https://eitaa.com/koocheyEhsas/54363
لینک پارت اول رمان عاشقانه و تاریخی اختر❤️
https://eitaa.com/koocheyEhsas/45464
کپی از رمان ها به هر شکلی حرام است
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_شصتم با سؤالی که تکتم کرد
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_شصت_و_یکم
کمی که بالا رفتند، مجید پیشنهاد داد از مسیر فرعی بروند؛ اما هامون مخالفت کرد و گفت:" بیاین از مسیر سنگفرش بریم. خطرش کمتره. امنم هست. تجهیزاتمون کافی نیس بخوایم از مسیرای سختتر بریم بالا.."
مهشید گفت:" اگه به خاطر ما میگی، ما پایهایم. مگه نه تکتم؟! "
تکتم شانهای بالا انداخت.
هامون رو کرد به جمع:" به خاطر خطرش میگم..این مسیرا برای خود ما هم خطرناکه چه برسه به شما! "
مهشید دیگر چیزی نگفت. هیچکس مخالفتی نکرد. همه از راه سنگفرش مسیر را ادامه دادند. بالاتر که رفتند به محوطهای نسبتاً وسیع و گرد رسیدند که دورتادورش را حفاظ زده بودند. از آنجا دامنهی کوه و پارک و قسمتی از شهر را میشد دید. فربد کولهاش را درآورد و لبهی نردهها نشست. " همینجا یکم استراحت کنیم بچهها... "
تکتم کنار نردهها رفت و پایین را نگاه کرد. چشمانداز زیبایی بود. هنوز خسته نشده بود. با لذت همهی اطراف را نگاه میکرد.
پیمان کنار فربد ایستاد. معترضانه گفت:" بابا راهی نیومدیم هنوز که.."
مهشید پی حرف او را گرفت:" ما هنوز خسته نشدیم تو کم آوردی؟! " با طعنه گفت:" مرد گنده!!! "
فربد درحالی که بطری آبش را سرمیکشید گفت:" هرطور دلدون میخواد فک کونین من یه قدم دیگه هم نیمیام تا خستگیم در نره! "
هامون پوفی کشید و او هم کنار نردهها ایستاد. به منظرهی روبهرویش خیره شد. مهشید نزدیکش رفت.
- یکم نفس عمیق بکش آقای شمس!..کاش تو هوا یه چیزایی بود که باد کلهها رو میخوابوند.
پوزخندی زد." حیف که نیس!.."
هامون در سکوت فقط مناظر را نگاه میکرد. نیش و کنایههای مهشید اصلاً برایش اهمیت نداشت؛ چون میدانست از حرص دلش این چرتوپرتها را میگوید. کممحلی به او برایش از هر حرفی بدتر بود. مهشید وقتی سکوو او را دید با غیظ از کنار او رفت و بغل دست مجید نشست. مجید نگاهش کرد." تو تا کی میخی به این هامون بچِسبی..چِسب دوقلو هم بود تا حالا از رو رفته بود.."
مهشید چپچپ نگاهش کرد."این فوضولیا به تو نیمده.. درضمن من خیلی وقته اینو فراموش کردم.."
- آره قشنگ معلومه..
- مهشید خواست بلند شود. مجید فوری گفت:" باشه بابا..تو راس میگوی..بیشین آ یُخده دورواطرافِدا بیبین..ضرر نیمیکونی.."
مهشید با تعجب او را نگاه کرد و نشست." منظور؟! "
- منظوری ندارم..میگم حواسِدا جمع کون."
مهشید پشت چشمی نازک کرد و خودش را به آن راه زد. مجید پسر بدی به نظر نمیرسید. هر چه بود اخلاقش قابل تحملتر از هامون بود.
هامون همانطور که اطراف را نگاه میکرد، به نیمرخ تکتم رسید. او را غرق تماشای شهر دید. این دختر برایش خیلی مرموز بود. نمیدانست چرا ولی اصلًا از بودن او در جمعشان راضی نبود.
مهشید رد نگاه هامون را گرفت. آهسته به مجید گفت:" اونجارو!.."
مجید هامون را نگاه کرد.
"خب!.."
مهشید با پوزخند گفت:" خیلی دلم میخواد بدونم تکتم چقدر مقاومت میکنه! پیشقدم میشه به هامون شماره بده؟! " بدجنسانه خندید.
مجید گفت:" شایدم هامون خر بشه تو چیمیدونی؟! "
مهشید پقی زیر خنده زد. با صدای خندهاش همه به او نگاه کردند. در حالی که بلند میشد، گفت:" این بشر قلب تو سینهاش نیست.. فقط نوک دماغشو میبینه.. خربشه؟!! "
مجید یک نگاه به هامون کرد و گفت:" آخه این چیچی دارِد که ما نداریم؟! هان؟ یُخده قشنگی دارِد که اینم به یه تب بنده! والا...دیدنی قشنگی آدما چشمی بصیرت میخواد آباجی، که شوما ندارین! چِسبیدین به ظاهر!" سرش را به چپ و راست تکان داد و بلند شد. مهشید بیخ گوش مجید گفت:" پول داداش من..قیافه کیلو چند؟.. البته اونم هستا ولی.." مجید حرفش را قطع کرد:" مردی آیندهم شاغال باشِد و ماستم تو تاغار باشِد.." و قری به گردنش داد.
مهشید غشغش خندید."زدی تو خال.."
فربد به آنها نگاه کرد و گفت:" مسواک گرونهسا!..یالین بریم دیر شد!.."
همه آماده شدند تا به مسیرشان ادامه دهند.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان صوتی { همینجا خوبه }
♦️ پدر: پسرم من نمیگم نرو! اما الان با 16 سال سن کجا میخوای بری؟ یه بچه مدرسه ای کجای این جنگ جا میشه؟!
♦️ پسر: بابا دشمن حمله کرده! بزرگ و کوچیک هم سرش نمیشه!همینجوری به خاک و خون میکشه و میاد جلو...اینکه جای من تو جنگ کجاست نمیدونم،ولی همین من نمیذارم پای این دشمن به خاک وطنم برسه،باید از مردم ایرانمون دفاع کنیم...
♦️ صداپیشگان: محمدرضا گودرزی، مریم میرزایی، کامران شریفی، مجید ساجدی، محمدرضا جعفری ، امیر مهدی اقبال
♦️ نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی
@radiomighat
@radiomighat
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_شصت_و_یکم کمی که بالا رفتن
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_شصت_و_دوم
سراشیبی تندی را بالامیرفتند. خاک و سنگریزهها زیر پایشان صدا میداد. هر چه بالاتر میرفتند همهچیز کوچکتر میشد و شهر را قشنگ میتوانستند ببینند. اینجا بام اصفهان بود.
این سراشیبی بدجور پاهایش را دردناک کرده بود. مچ پایش زقزق میکرد. سراشیبی که تمام شد به یک محوطهی خاکی رسیدند که جلواش دیوارهای کوتاه بود از سنگهای روی هم چیده شده. همه کولههایشان را درآوردند. هامون گفت:" فربد خان راحت شدی؟! "
سر یک دوراهی که رسیده بودند، فربد مجبورشان کرده بود تا از مسیری فرعی بالا بروند. با مهشید روی دور کلکل افتاده بودند و هیچ کدام کوتاه نیامدند. بالاخره هم از همان مسیر فرعی خودشان را به آن بالا رساندند.
مهشید نفسزنان روی تختهسنگی نشست." دیدی آقای مدعی! فک کردی چون دختریم نمیتونیم این راهای سختو بیایم؟ "
بعد با طعنه ادامه داد:"اون دخترای قدیم بودن که از سوسک میترسیدن حالا همچین سوسکتون میکنیم نفهمین از کجا خوردین! "
فربد زبانش را درآورد." اوهوک..همین الان یکیشو بندازم تو جوند که تا او پایْن چاردست و پا میری!.. "
مهشید جدی گفت:" امتحانش مجانیه! "
- خواهیم دید!..
هامون بیحوصله گفت:" بسه دیگه.. بهتره بریم یه جایی پیدا کنیم یه چیزی بخوریم.."
پیمان گفت:" بربم تو مسیر اصلی..کافه سری رامون هس.."
مجید پاهایش را دراز کرده بود و مالش میداد." بذارین یُخده استراحت کونیم بعد.."
تکتم لبهی سراشیبی ایستاد و شهر را از نظر گذراند. همهچیز بینظیر بود. با دیدن آن مناظر خستگی از یادش رفت. " چقدر از اینجا همهچی قشنگتره! "
مهشید کنارش نشست.
- میبینی چقدر باشکوهه! تازه اینجا هنوز پایینه! با تلهکابین میتونی تا اون بالاها بری! چشمههاش خیلی قشنگن..از اونجا انگار همهی شهر زیر پاته! حس خیلی خوبی داره!
تلهکابین سوار شدی؟
- نه!
- بشو خیلی باحاله!..اون بالا یه قلعه هم هس.. البته الان بقایاش باقی مونده..ولی همونشم قشنگه..
تکتم با خودش فکر کرد:" جای عاطفه خالی..یه روز با هم تا اون بالاها میریم!..خودمون دوتایی!..تلهکابینم سوار میشیم کی به کیه! "
از این افکار لبخندی روی لبش نقش بست.
هامون بلند شد و کنار دیوارهی سنگی ایستاد. کوه همیشه برایش جذاب بود. منظرههای بیبدیل که از این بالا میدید، به هیجانش درمیآورد. باد موهایش را به بازی گرفته بود.
تکتم زیر چشمی نگاهش کرد. چیزی با او فاصله نداشت. اگر دستش را دراز میکرد میتوانست دیوار را بگیرد. درحالی که بلند میشد، سنگی از زیر پایش کَنده شد و پایش سُر خورد. نتوانست تعادلش را حفظ کند. میخواست دیوارسنگی را بگیرد اما بیشتر سُر خورد. از ترس سقوط جیغ کوتاهی کشید. بطری آبمعدنی از دستش افتاد و به همراه سنگریزهها قل خورد و به پایبن رفت. مهشید جیغی کشید و همراه بقیه به طرف تکتم خیز برداشتند. هامون سراسیمه خودش را به او رساند و دست تکتم را در هوا قاپید. او را آرام بالا کشید. تکتم از ترس زبانش بند آمده بود. هامون هنوز دستش را رها نکرده بود. خیره به چشمانش با عصبانیت لب زد:" مواظب باش!..اگه یه لحظه غافل بشی..سقوط میکنی!..هم خودتو بدبخت میکنی هم ماهارو! "
دستش را رها کرد. تکتم که قلبش داشت میایستاد، روی زمین ولو شد. مهشید بطری آبی را از کولهاش درآورد و به تکتم داد."ترسوندیمون دختر! خدا رو شکر به خیر گذشت.."
تکتم سعی کرد جلوی گریهاش را بگیرد. بطری را یکنفس سر کشید. همه دورش جمع شدند. فربد گفت:" خوبین خانم سماوات؟! "
تکتم نفسش را بیرون داد. رنگش پریده بود و دستانش هنوز میلرزیدند.
- خوبم!.. ممنون!
مجید نگاه معناداری به مهشید کرد و با لبخند ابرویی بالا انداخت.
فربد ادامه داد:" بچا بهتره بریم پاین تا کار دَسِمون ندادین!"
هامون گفت:" اینا نتیجهی بیفکری جنابعالیه! "
فربد معترض شد:" بدهکارم شدیم دیگه! "
هامون چشمغرهای رفت و آماده شدند تا راه بیفتند. پیمان جلوتر حرکت کرد. " بیاین از اینجا میخوره به مسیر اصلی.."
تکتم بلند شد و خودش را تکاند. قلبش هنوز میزد. کمی که حالش جا آمد سرش را بالا گرفت:" خدایا ممنون که هوامو داری! کی میدونه آینده چی پیش میاد! عجب کوهی اومدم امروز! "
کمی آنطرفتر هامون داشت به دو چشم ترسیدهای فکر میکرد که به او دوخته شده بود و وحشتِ سقوط درشتترشان کرده بود. اخمهایش را درهم کشید و زیر لب گفت:"دخترهی بی فکر.. "
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
🔴 زیارت امام زمان (عج) در روز جمعه
🔵 اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا حُجَّةَ اللهِ في اَرْضِهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا عَيْنَ اللهِ في خَلْقِهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا نُورَ اللهِ الَّذي يَهْتَدي بِهِ الْمُهْتَدُونَ، وَيُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْمُهَذَّبُ الْخآئِفُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْوَلِيُّ النّاصِحُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا سَفينَةَ النَّجاةِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا عَيْنَ الْحَيوةِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ صَلَّي اللهُ عَلَيْكَ وَعَلي آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبينَ الطّاهِرينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ عَجَّلَ اللهُ لَكَ ما وَعَدَكَ مِنَ النَّصْرِ وَظُهُورِ الاَْمْرِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يامَوْلايَ، اَنـَا مَوْلاكَ عارِفٌ بِاُوليكَ وَاُخْريكَ، اَتَقَرَّبُ اِلَي اللهِ تَعالي بِكَ وَبِآلِ بَيْتِكَ، وَاَنْتَظِرُ ظُهُورَكَ، وَظُهُورَ الْحَقِّ عَلي يَدَيْكَ، وَاَسْئَلُ اللهَ اَنْ يُصَلِّيَ عَلي مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد، وَاَنْ يَجْعَلَني مِنَ الْمُنْتَظِرينَ لَكَ وَالتّابِعينَ وَالنّاصِرينَ لَكَ عَلي اَعْدآئِكَ، وَالْمُسْتَشْهَدينَ بَيْنَ يَدَيْكَ في جُمْلَةِ اَوْلِيآئِكَ، يا مَوْلايَ يا صاحِبَ الزَّمانِ صَلَواتُ اللهِ عَلَيْكَ وَعَلي آلِ بَيْتِكَ، هذا يَوْمُ الْجُمُعَةِ وَهُوَ يَوْمُكَ، الْمُتَوَقَّعُ فيهِ ظُهُورُكَ، َالْفَرَجُ فيهِ لِلْمُؤْمِنينَ عَلي يَدَيْكَ، وَقَتْلُ الْكافِرينَ بِسَيْفِكَ، وَاَنَا يا مَوْلايَ فيهِ ضَيْفُكَ وَجارُكَ، وَاَنْتَ يا مَوْلايَ كَريمٌ مِنْ اَوْلادِ الْكِرامِ، وَمَأْمُورٌ بِالضِّيافَةِ وَالاِْجارَةِ، فَاَضِفْني وَ اَجِرْني، صَلَواتُ اللهِ عَلَيْكَ وَعَلي اَهْلِ بَيْتِكَ الطّاهِرينَ.
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_شصت_و_دوم سراشیبی تندی را
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_شصت_و_سوم
- خب..خب..بچهها.. لطفاً سکوت..
روی یک سکوی بزرگ کافهی چوبی زیبایی بود که جلواش را هم میز و صندلیهای چوبی چیده شده و گلدانهای بزرگ گل در اطرافش گذاشته شده بود. همه روی صندلیها نشسته بودند و با خوردن چای یا قهوه خستگی را از تنشان میزدودند. با حرف فربد همه به او نگاه کردند.
فربد صدایش را صاف کرد.
- اهمم..خب..توجه کنید..یه لحظه! هفتهی آینده قراره یه تولدی کوچولو واسه هامون بیگیریم. البته قرار بود سورپرایز بشه اما لو رفت..
خندید و به هامون چشمکی زد.
- همیدون دعوتین اونم کوجااا!. باغی
قشنگا سرسبزی ما!
هامون با تعجب فربد را نگاه کرد.
مجید و پیمان یکصدا گفتند:" اووووو..تبریک.."
مجید گفت:" تولدد که مرداد بود هامون! "
به جای هامون، فربد گفت:"آره مرداد بوده اما هامون درس داشت میدونیندَم وقتی درس دارِد دیگه خدا را بنده نیس!
فربد با خنده ادامه داد:" یه مهمونیه خفن قراره بگیریم. کادو یاددون نره."
هامون تند گفت:" صبر کن..صبر کن..قرارمون این نبود!.."
فربد نشست. کنار گوشش گفت:" بده میخوام تو باغ براد تولد بیگیرم..نه نیار دیگه!"
هامون ابروهایش بالا پرید. " من که میدونم تو چه غلطایی میخوای بکنی!.." قاطعانه گفت:" نه! "
- هاموون!
- گفتم نه..میریم دریاچه داخل دانشگاه
- ولی..
- همین که گفتم..
فربد با حرص گفت:" به جهنم..از دستی خودد میره..خلایق هر چه لایق "
دوباره بلند شد.
- خب..دوستان مکان عوِض شد. بعضیا انگار امروز اِز دنده چپ بلند شدن. میگن بییَیند دانشگاه. کناری دریاچه.
مهشید گفت:" خوبه که! تو چرا ناراحتی؟! "
فربد چپچپ نگاهش کرد. " به تو چه! "
مهشید بلند خندید. بعد رو به تکتم گفت:" تو هم بیا..خوش میگذره! "
تکتم چایش را سر کشید. فعلًا نمیتوانست تصمیمی بگیرد. باید شرایط را میسنجید. برای همین گفت:" سعی میکنم بیام.."
مهشید زیرچشمی هامون را نگاه کرد. اخم ریزی کرده بود و با تلفن حرف میزد. بعد هم بلند شد و از سر میزش رفت. تا وقتی تلفنش تمام شد و آمد نگاهش میکرد.
تکتم به فکر فرو رفته بود. موقعیت مناسب دیگری داشت جفتوجور میشد. باید یک فکر درست و حسابی میکرد. یک چای دیگر سفارش داد. همان موقع تلفنش زنگ خورد. حاجحسین بود. با دیدن نام پدر از خودش خجالت کشید. فکر کرد، من! دختر حاجحسین سماوات! دارم واسه یه پسر نقشه میکشم؟! نفسش را با صدا بیرون داد. چشمش به هامون افتاد. به صندلی تکیه داده بود و همان پوزخند همیشگی گوشهی لبش جا خوش کرده بود. دلش به هم پیچید. با عجله بلند شد و رفت تا جواب پدرش را بدهد.
- جونم باباحسین!
- سلام بابا! کی میرسی خونه!
- من تا یه یک ساعت دیگه خونم. چطور؟!
- هیچی بابا. میخوام برم مغازه! گفتم ببینم تو کی میای!
تکتم ساعتش را نگاه کرد. " بخواین الان راه میوفتم ولی امروز که جمعه است بابا!"
- میدونم بابا! حبیب قراره بیاد باهام کار داره! تو هم عجله نکن. کلید که داری؟
- نه گفتم امروز خونهاین برنداشتم!
- خب من تا ساعت نه میمونم. نیومدی میرم باشه؟! بیا مغازه بگیر
- باشه.
- کاری نداری بابا؟!
- نه خدافظی!
تلفن را قطع کرد. با خودش فکر کرد:" یعنی چیکار داره؟! چرا نیومده خونه؟ " تصمیم گرفت خودش برگردد. راهی تا پایین نمانده بود. کولهاش را برداشت. به مهشید گفت:" من باید برگردم خونه!"
مهشید بلند شد." چی شده؟ اتفاقی افتاده؟! "
- نه! یه کاری پیش اومده واسه بابا باید زودتر برگردم.
- خب صبر کن الان همه با هم میریم میرسونیمت!
مجید گفت:" چی شده مهشید؟ "
- هیچی. تکتم باید زودتر برگرده! نمیخواین بریم؟
تکتم گفت:" نه نه! مزاحمتون نمیشم! عجله دارم. خودم میرم. "
رو کرد به بقیه. " همگی خداحافظ. روز خیلی خوبی بود. من کاری برام پیش اومده باید زودتر برم. "
منتظر نماند کسی حرفی بزند. سریع از مهشید هم خداحافظی کرد و راهی خانه شد.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان کوتاه ( کفش مجانی)
♦️ مرد: آقا ببخشید شرمنده خیلی به شما زحمت دادم قیمت این کفش چنده؟
♦️ فروشنده : نه آقا اختیار دارید چه زحمتی؟ این کفش ؟! هه... راستش این قیمتی نداره!
♦️ مرد: چرا میخندی مرد حسابی منو مسخره می کنی؟!
صداپیشگان: مسعود صفری، نسترن آهنگر، محمدرضا جعفری، کامران شریفی
♦️ نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی
@radiomighat
@radiomighat
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_شصت_و_سوم - خب..خب..بچهها
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_شصت_و_چهارم
وقتی تکتم رسید؛ حاجحسین آماده بود تا برود.
- سلام باباحسین دارین میرین؟
- آره بابا
- منم بیام باهاتون!
حاجحسین فکری کرد و گفت:" دوست داری بیای..بیا..خسته نیستی؟! "
تکتم سریع گفت:"نه! میام باهاتون! "
پنج دقیقهای از بازکردن مغازه میگذشت که حبیب آمد. تعداد زیادی کتاب در دستش بود."یاالله.. سلام حاجی..صبح بخیر.."
چشمش به تکتم افتاد. هول گفت: " سلام..خوبین شما!"
کتابها را روی میز گذاشت. حاجحسین با روی باز جوابش را داد. حبیب با حاجحسین دست داد و گفت:" من شرمندهتونم حاجی! روز جمعهای کشوندمتون اینجا! "
به تکتم نگاه کرد. روی صندلی نشسته بود و ظاهراً سرش را به کتابی گرم کرده؛ اما گوشش با آنها بود. حاجحسین گفت:"دشمنت شرمنده پسرم..اختیار داری."
- الان برمیگردم!
حبیب سریع رفت و با یک دسته کتاب دیگر برگشت. آنها را روی میز گذاشت. ضمن احوالپرسی با حاجحسین گفت:" حقیقتش اینا کتابای کتابخونهست. یکی از رفقا اونجا کار میکنه. حرف از صحافی شد گفت میخوام چند سری کتابه ببرم صحافی. منم گفتم کی بهتر از شما. اینه که مزاحمتون شدم. "
- مغازهی خودته پسرم.. به روی چشم. کاراشو انجام میدم.
حبیب هم تشکر کرد و وقتی کتابها را کمک حاجحسین جابجا میکرد، گفت:" اینکه امروز اومدم به خاطر یه موضوع دیگه هم هست حاجی! "
حاجحسین سوالی نگاهش کرد.
حبیب ادامه داد:" والا امروز اومدم برای خداحافظی! "
- خداحافظی؟!
تکتم هم گوشهایش تیز شد. کتاب را کنار گذاشت و به آنها چشم دوخت.
- بله. دارم میرم تهران. توی یکی از بیمارستانها خدا بخواد میخوام مشغول کار بشم.
- چرا همینجا نمیمونی پسرم؟
- یه چندجایی سر زدم. کارم کردم اما موقت بود. یا کادرشون تکمیل بود یا..
یه سری مشکلات که گفتنش دردی رو دوا نمیکنه..
آهی کشید.
- به هرحال فعلاً میرم اونجا تا خدا چی بخواد
- هر جا میری موفق باشی پسرم. مهم خدمت به بندگان خداست. فرق نمیکنه اینجا باشی یا تهران. مطمئن باش یه روز خودشون واست دعوتنامه میفرستن دکتر.
حبیب سرش را پایین انداخت." هر چی خدا بخواد. "
- بدی خوبی دیدین حلال کنین.
حاجحسین این طرف میز آمد و او را به آغوش کشید."خدا پشت و پناهت.."
- به طاها سلام برسونین!
- تو هم به خانواده سلام برسون. اونا رو که نمیبری؟
- نه فعلا. برم جاگیر بشم. اگه مادرم راضی بشه میبرمش پیش خودم. خب امری ندارین؟
- به سلامت پسرم. مواظب خودت باش. پسرم اینا رو کی تحویل بدم؟!
حبیب شرمنده گفت:"داشت یادم میرفت. من شمارهی دوستمو میدم خودتون هماهنگ کنید. راستش من اون کتاب قرآن رو به عنوان نمونه بهشون نشون دادم و..اونام خوششون اومد.."
شماره را نوشت و به حاجحسین داد. رو به تکتم گفت:"شما خیلی زحمت کشیدین. خیلی تمیز و عالی شده بود. "
تکتم گفت:"خواهش میکنم وظیفمون بود."
- اومدی به ما هم سر بزن.
این را حاجحسین گفت و با محبت به حبیب نگاه کرد.
- چشم. حتماً.
حبیب از تکتم هم خداحافظی کرد و رفت. حاجحسین او را تا دم در بدرقه کرد. او را هم مثل طاها دوست داشت. دعا کرد تا بتواند در راهش موفق شود و مایهی سربلندی پدرش. او لیاقتش را داشت. داخل برگشت. نگاهی به کتابها و بعد با تکتم انداخت.
- کارمون دراومد!
تکتم گفت:" نگران نباشین..تا منو دارین غم نداشته باشین! "
چشمکی حوالهی حاجحسین کرد.
- باید زنگ بزنم ازشون وقت بگیرم بابا! کلی کار سرم ریخته.
شماره را برداشت تا تماس بگیرد.
تکتم کتابها را زیرورو کرد. باید تا شروع کلاسهایش به پدرش کمک میکرد. هم خودش هم طاها.
***
باد نسبتاً شدیدی میوزید. حال و هوای دانشگاه و دریاچه کمکم داشت پاییزی میشد. با وزیدن باد، موجهای ریزی روی سطح آب پدید میآمد و پرِ مرغابیهایی در آب اینطرف و آنطرف میرفتند هم مثل موهای او آشفته میشد. وقتی برمیگشت تهران، دلش برای اینجا خیلی تنگ میشد. اینجا و کلبهی تنهائیش. غرق تماشای مرغابیها بود که فربد صدایش کرد.
- هامون! بدو بیا بِچا اومدن!
هامون به سمت بالای پلهها حرکت کرد. همه روی چمنهای سرسبز و نمدار، دور هم نشسته بودند و سروصدایشان بالا بود. سفرهی خوشرنگ و لعابی را پهن کرده بودند و کیک شکلاتی هم وسط سفره به همه چشمک میزد. دورش انواع تنقلات و میوه هم بود.
با آمدن هامون بچهها برایش دست زدند و آهنگ تولدت مبارک را که فربد از روی گوشی پلی کرده بود میخواندند. فربد شمعها را روشن کرد.
- بیا دادا.. بیا اینجا وری من بیشین!
تعدادشان هفت هشت نفری میشد. قربد دو سه نفر دیگر از بچههای دانشگاه را هم خبر کرده بود. هامون کنار فربد نشست. مهشید به کیک ناخنک میزد و داد دیگران را درآورده بود.
👇👇👇