☀️سلام صبح بخیر ، روزتون پر خیر و برکت ✅دریافت انرژی کائنات: خداوندا همان گونه که چشم هایمان را از خواب بیدار کردی قلبهای ما را از غفلت بیدار کن و همان گونه که جهان را به نور صبح منور گرداندی زندگیمان را به نور هدایت منور بگردان . . .خداوندا بنویس برای ما پاک شدن گناهان و پوشش عیوب و نرمی قلوب و بر طرف شدن غم ها و آسان شدن کارها را . . . خداوندا صبحمان و روزمان را سرشار از خیر و بخشش و مغفرت و توفیق و استواری و استقامت بر صراط بندگیات قرار بده.الهی آمیـن🙏 ✅جملات تاکیدی(تکرار کنیم): حال من عالیست. من سر و پا شور و نشاط هستم و خداوند همواره با من است و هرآنچه نیاز داشته باشم را در اختیارم قرار میدهد.خدایا سپاسگزارم🙏🏻
💞 #صًُبًُحًُتًُوًُنًُ_بًُهًُ_عًُشًُق ًُ💞
─━━━━⊱💝⊰━━━━─
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان صوتی ( صبر چمران )
♦️ محمدی: پس ما چی دکتر؟ مشکلات ما چی؟ پدرمون در اومد بازم دارن سنگ میندازن جلوی پامون!
♦️ دکتر: اگه میخواییم به این پیرمرد کمک کنیم باید خودمون به فکر چاره واسه این سنگها باشیم
صداپیشگان: محمدرضا جعفری_علی حاجی پور_امیر مهدی اقبال_مسعود عباسی_مجید ساجدی_محمدرضا گودرزی_کامران شریفی_
نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی
@radiomighat
@radiomighat
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_شصت_و_ششم فربد با ناراحتی
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول * تصمیم *
#قسمت_شصت_و_هفتم
صدای موزیک ملایم بود. ساختمان دوازده طبقه، نوساز و شیک، در تاریکی فرورفته بود؛ اما چراغ آخرین طبقه هنوز روشن بود.
کوه صُفّه را از آن طبقه میشد به خوبی دید. مغرور و باشکوه.
فربد پنجره را تا انتها باز کرده بود. به چراغهای روشن صُفّه که به صورت مارپیچ، دورتادورش را گرفته بود، نگاه میکرد. لیوان نوشیدنیاش را برداشت. روی کاناپه خوشرنگِ وسط سالن، لم داد.
-هامون!.. پایهای... بریم کوه!
هامون سرش را از توی لپتاپش بیرون کشید. "دیوونه شدی! یه نگا به ساعت بنداز! "
فربد یک پا را روی پای دیگرش انداخت. یک قلپ دیگر از نوشیدنیاش سر کشید."چیه.. مگه! ن.. ندیدی ساعت دو نصف شب.. برن کوه؟! " مابین حرفهایش مدام سکسکه میکرد.
هامون با حرص نگاهش کرد. لپتاپ را بست. بلند شد و لیوان را از دست فربد گرفت. "انگار زیادهروی کردی داداش! پاشو! پاشو یه آب به صورتت بزن و بعدشم برو بخواب..دفه آخرته دیگه چون رات نمیدم تو این خونه!"
فربد رو به هامون چشمانش را خمار کرد و خندید. خندهاش کمکم تبدیل به قهقهه شد. هامون زیر بغل او را گرفت و به سمت حمام برد. وقتی از جلوی پرتره بزرگ و زیبای هامون که کل دیوار را گرفته بود، رد میشدند؛ فربد با حرص زیر لب گفت:"عوضی.. "
هامون شنید اما به رویش نیاورد. میدانست حالش غیرعادی است. فربد میخندید و بدوبیراه میگفت.
-خاک تو سر الاغت.. دخ..تره.. بهمون.. پا داد.. ت..تو.. ی اح..مق..پ...رون..دیش.. حا..حالم از اون..غُ.. غرورت.. به.. هم.. میخوره..الاااااغ..
هامون او را به درون حمام هل داد. شیر آب سرد را باز کرد و روی سر فربد گرفت. "کُره..خر.. یوا..ش.. نمی گی.. سرما.. میخورم.."
و دوباره قهقهه را سر داد. میخواست از آب بیرون بیاید اما هامون او را نشاند. "واجب بود تا خرخره اون زهرماری رو بکنی تو حلقت..خب یکم کمتر میریختی تو اون خیکت.. اَه.."
فربد میخندید و فحش میداد.
هامون با گفتن "بیشعور" از حمام خارج شد.
موبایلش زنگ خورد. با دیدن نام مهشید پوفی کشید. "تو رو کم داشتم. دخترهی کَنه.. "
تیشرتش را با یک حرکت درآورد و همراه موبایل گوشهای پرت کرد. به اتاقش رفت و روی تخت ولو شد. نگاهش به کتاب با جلد زردرنگ افتاد. "صد سال تنهایی"
دست دراز کرد و کتاب را برداشت. رمان خوان نبود. علاقهای نداشت. این کتاب را هم نخوانده بود. بازش کرد. صفحه اولش با خطی خوش نوشته بود: "کدام زخم تا به حال التیام یافته مگر بیآرامی؟! "
جمله را دوباره خواند. با خودش فکر کرد:" منظورش چی بوده از این جملهی دو پهلو؟! "
به دختری که این کتاب را به او داده بود، اندیشید. با آن چشم و ابروی درشتِ سیاهرنگ. یک اسم مزخرفی هم داشت. چی بود؟! تُ.. تُک.. تُکتَم.. آره همین بود.. تکتم..
چشمانش را همراه کتاب بست. او هم مثل بقیه پشیزی برایش ارزش نداشت. هیچ دختری ارزشش را نداشت. کتاب را گوشهای پرت کرد. نمیخواست وقت گرانبهایش را برای فکر کردن به این موضوعات پیش پا افتاده، تلف کند.
صدای فربد که داشت آهنگی را میخواند، از حمام به گوش میرسید. هدفون را روی گوشهایش گذاشت. آهنگ مورد علاقهاش را پِلِی کرد. آرامشی رخوتانگیز او را در خودش فرو برد. همراه خواننده زمزمه میکرد و از لحظاتی که میگذراند لذت میبرد." همهشون برن به درک.."
👇👇👇
فربد وقتی حالش جا آمد خودش را روی کاناپهی خانهی هامون یافت. با سرگیجه از خواب بلند شد. آثار حال بدِ شب گذشته هنوز در تنش باقی بود. پوفی کشید. پدرش را لعنت فرستاد که باعث حال خرابش شده بود. با یادآوری حرکات او، دلش میخواست گریه کند. بیچاره مادرش. بلند شد و به همه جای خانه سرک کشید. هامون روی تختش به خواب عمیقی فرو رفته بود. دلش نیامد بیدارش کند. هرچند اگر این کار را هم میکرد، نتیجهای جز توبیخ و سرزنش نداشت.
لباسهایش را پوشید و بدون سروصدا از خانه بیرون رفت. رفتار دیشبش را هم بعداً از دل هامون در میآورد. هر کاری میکرد تا دوباره ببخشدش. دلش نمیخواست هامون را هم از دست بدهد. بیرون که رسید، لرز کرد. مجبور بود باز هم به خانهای برگردد که در آن خیانت و دروغ تبدیل به امری عادی شده بود و اعضاء آن فقط به فکر منافع خودشان بودند. چارهای نداشت. جایی را نداشت برود. با بیحسی و رخوت، به راه افتاد. یادش افتاد باید تاکسی بگیرد. چقدر از رفتن به آن خانه متنفر بود. انگار داشت به جهنم قدم میگذاشت؛ اما مدتها میشد که دیگر خودش هم جزئی از آن جهنم شده بود.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
🦋🦋﷽🦋🦋
🦋اولین ســـــلام صبــحگاهے تقـــدیم به ســـــاحت قدســـــے قطب عالــم امکان حضـــرت صاحـــب الـــزمان(عج)🦋
🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋
🦋🌺السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ
یا اباصالحَ المَهدي یا خلیفةَالرَّحمن و یا شریڪَ القران
ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدے و مَولاے الاَمان الاَمان🌺🦋
🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋
🌹#سلام_بر_حسین_ع 🌹
🦋🌺 الْسَلاٰمُ عَلَيْكَ يَا أبا عَبْدِ اللهِ وعلَى الأرواحِ الّتي حَلّتْ بِفِنائِكَ ، عَلَيْكَ مِنِّي سَلامُ اللهِ أبَداً مَا بَقِيتُ وَبَقِيَ الليْلُ وَالنَّهارُ ، وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ العَهْدِ مِنِّي لِزِيَارَتِكُمْ ،السَّلام عَلَى الحُسَيْن ، وَعَلَى عَليِّ بْنِ الحُسَيْنِ ، وَعَلَى أوْلادِ الحُسَيْنِ ، وَعَلَى أصْحابِ الحُسَينِ.🌺🦋
🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋
•━━━━•|•♡•|•━━━━•
⊰ • ⃟♥️྅ 🥀🍂🌻🍁🥀 ⊰ • ⃟♥️྅
لینک قسمت اول رمان زیبای #بیدل❤️ جدید
https://eitaa.com/koocheyEhsas/54363
لینک پارت اول رمان عاشقانه و تاریخی اختر❤️
https://eitaa.com/koocheyEhsas/45464
کپی از رمان ها به هر شکلی حرام است
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
چه قدر زیباست
"" تماشای صبح""
از دریچه ی چشمانت...
انگار همه ی این سال ها
از پنجره ی قابی کهنه
به فرداها فکر می کردم ...
سلام دوستان ♡
صبح و اول هفته ☕️🍀
آبان ماهتون پر از مهربانی و امید🌺
خدایا شکرت فراوانی جاریست ❤️
خدایا شکرت برکت جاریست ❤️
💞 #صًُبًُحًُتًُوًُنًُ_بًُهًُ_عًُشًُق ًُ💞
─━━━━⊱💝⊰━━━━─
دراین صبح زیبا🍁
امیدوارم
دریای زندگیتون
پرازامواج زیبای سلامتی🍁
آسمون دلتون خالی
ازابرای غم وناراحتی
وساحل عمرتون
پرازماسه های ریزمهرومحبت باشد🍁
#سلام_صبحتون_زیبا
✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐
لینک قسمت اول رمان زیبای #بیدل❤️ جدید
https://eitaa.com/koocheyEhsas/54363
لینک پارت اول رمان عاشقانه و تاریخی اختر❤️
https://eitaa.com/koocheyEhsas/45464
کپی از رمان ها به هر شکلی حرام است
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
لینک قسمت اول رمان زیبای #بیدل❤️ جدید
https://eitaa.com/koocheyEhsas/54363
لینک پارت اول رمان عاشقانه و تاریخی اختر❤️
https://eitaa.com/koocheyEhsas/45464
کپی از رمان ها به هر شکلی حرام است
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول * تصمیم * #قسمت_شصت_و_هفتم صدای موزیک مل
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_شصت_و_هشتم
یک ماه از شروع ترم جدید میگذشت. بدون عاطفه واقعاً برایش سخت بود. اوایل همه سراغش را میگرفتند. تکتم به همه گفته بود، مرخصی تحصیلی گرفته؛ اما علتش را نمیداند. مهشید حالا دیگر به هر بهانهای نزدیکش میشد و سعی داشت با او صمیمی شود؛ اما هیچکس برای او عاطفه نمیشد. مهشید را هم مجبور بود تحمل کند.
از وقتی کتاب را به هامون داده بود؛ مننتظر بود از او عکسالعملی ببیند؛ اما او مثل همیشه مغرور و سرد برخورد میکرد و انگار نه انگار او را میشناسد. تکتم هم سعی میکرد خودش را بیخیال نشان دهد.
روزها از پی هم میگذشتند. تکتم سخت مشغول درسخواندن بود. واحدها سنگین و سخت بودند و او حتی وقت سرخاراندن هم نداشت. حتی عاطفه را هم خیلی وقت میشد، ندیده بود. تصمیم داشت یک روز حتماً سری به او بزند. درس و دانشگاه همهی وقتش را پر کرده بود.
وارد کلاس که شد، سروصدای بچهها و بیشتر از همه دخترها، به آسمان بلند بود. آنقدر شلوغ میکردند که نفهمید موضوع بحثشان چیست. هرکدام چیزی میگفتند. لابهلای حرفهایشان فهمید از پروژهی استادفاطمی میگویند. هرکس نظر میداد که با چه کسی همگروه شود و این وسط مسخرهبازیشان گل کرده بود.
- تکتم جون همه خوشگلا و خرخونا رو قِس کردن رفت!
با این حرفِ سعیده هم زدند زیر خنده.
اینبار نسیم گفت:" تو کیو میخوای؟ رفیق گرمابه و گلستانت که نیس. میخوای با کی باشی؟ "
تکتم شانهای بالا انداخت." واسه من فرق نمیکنه! مهم نمرهست که بگیریم "
مهشید که روی میز استاد نشسته بود و پاهایش را تکان میداد، گفت:" بچهها طرحش آزاده. معلوم نیس آفتاب از کدوم طرف دراومده! فاطمی دست از دلش برداشته گذاشته یکم این دانشجوها نفس بکشن ! "
بهاره گفت:" آره والا!..منم تا شنیدم کُپ کردم. باورم نشد فاطمی اینطور گفته! "
- از استادفاطمی بعیده! منم هنوز باور نکردم!
تکتم این را گفت و سرجایش نشست. نسیم که دم در کلاس کشیک میداد پرید داخل کلاس." زودباشین استاد اومد."
همه سرجایشان نشستند. قبل از ورود استاد بقیه هم یکییکی وارد شدند. کلاس در سکوت فرو رفته بود. همه منتظر بودند تا استاد لیست گروهبندی را از نمایندگان بخواهد؛ ولی بر خلاف انتظار، استادفاطمی شروع به تدریس کرد و تا پایان کلاس حرفی از پروژه نزد. وقتی تدریسش تمام شد، صدایش را صاف کرد و گفت:" خب..من در نظر داشتم پروژهای رو بهتون بدم که انجام بدین."
مجید گفت:"استاد خبرش درز کرده همه فمیدن!..لیستاوم آمادهس! "
استاد فاطمی که سن و سالی از او گذشته بود، با آن موهای جوگندمی و صورت سبزه، که اصلاً این را نشان نمیداد، ضمن اینکه بسیار هم خوشپوش بود، به تکتک دانشجویان نگاهی انداخت. دستبهسینه به میزش تکیه داد و گفت:" بله میدونم!..من میخواستم خودتون گروهبندی بشید و حتی موضوع پروژه هم به عهدهی خودتون باشه ولی.."
داد همه درآمد.
استاد دستش را به نشانهی سکوت بالا آورد.
- ولی انگار هنوز به بلوغ فکری نرسیدین. خودم گروهبندی کردم و طرح هر گروهم مشخص شده..هیچ اعتراضی هم پذیرفته نیست.
دوباره سروصداها بالا رفت.
- استاد ما که نمیدونستیم و روحمونم خبر نداشت چی؟
- استاد یکی دیگه دهنلقی کرده ما باید جورشو بکشیم؟
- استاد حالا طوری نشده که..ما به جای شما، از یکی دیگه شنیدیم!
- استاد توروخدا این خوشی رو از ما نگیرین..
هر کس چیزی میگفت و همهمهای در کلاس ایجاد شد.
استادفاطمی صدایش را بالا برد." همینکه گفتم. من دنبال مقصر نمیگردم. آتیش که بیوفته خشک و تر با هم میسوزن..پس دیگه بحث نکنین. گروهها مشخص شده. لیستشو زدم توی بُرد. هر سؤالی بود جلسهی بعد در خدمتم. میتونید برید. "
اعتراض بیهوده بود. همه میدانستند استادفاطمی بسیار سختگیر است و به هیچوجه کوتاه نمیآید. استادفاطمی که بیرون رفت همه به سمت تابلو اعلانات هجوم بردند.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
حُسنا یہ پزشکه کہ توسفر کربلا اسیر داعش میشن.😭😱 و اونجا مجبور میشه به عقد طوفان در بیاد .
طوفان مهندس و نخبه ی ایرانی متاهل هست و به شدت عاشق حسنا میشه، بعد از ازادی بین دوراهی عشق و وجدان گیر میکنه و نمیدونه زن خودش رو نگه داره یا حسنارو😢😢😢
داستانے لبریز از عشق و غیرت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1843265684C8672323f1c
❤️🍃روسریم رو درآوردم که وضو بگیرم .وقتے برگشتم تو چارچوب در ایستاده بود.
براے اولین بار منو با این وضعیت مےدید. عمیق نگام کرد. من از خجالت سرمو زیر انداختم.
سرم رو کہ بلند کردم چشماشو بست. قطره اشکش روی گونهاش افتاد.صورتش قرمز شده بود.خواستم رد بشم دستمامو گرفت برای اولین بار....رگ غیرتش بالا زده بود...
_ آخه تو با این ظاهر زیبا ... چرا اومدی اینجا؟ بہ سختی لب زد اگر کسی تو رو ...
کم آورد ...سرش رو به دیوار گذاشت و صدای هق هقش بلند شد....
https://eitaa.com/joinchat/1843265684C8672323f1c
فوق العاده هیجانے
#اشتراکی
بشنو، بانوی من!
برای آنکه لحظههایی سرشار از خلوص و احساس و عاطفه داشته باشی، باید که چیزهایی را از کودکی با خودت آورده باشی؛ و گهگاه، کاملاً سبکسرانه و بازیگوشانه رفتار کرده باشی.
انسانی که یادهای تلخ و شیرینی را، از کودکی، در قلب و روح خود نگه ندارد و نداند که در برخی لحظهها واقعاً باید کودکانه به زندگی نگاه کند، شقی و بیترحم خواهد شد.
حبیب من!
هرگز از کودکی خویش آنقدر فاصله مگیر که صدای فریادهای شادمانهاش را نشنوی، یا صدای گریههای مملو از گرسنگی و تشنگیاش را...
اینک دستهای مهربانت را به من بسپار تا به یاد آنها بیاورم که چگونه باید زلف عروسکها را نوازش کرد.
✍🏽 #نادر_ابراهيمی
📕 چهل نامه کوتاه به همسرم
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان کوتاه ( کینه )
♦️ کشاورز: فکر کرده،دُم بریده،الان سوراخ سوراخش میکنم،این تفگ من کجاس؟!
♦️ زن: چیه چی شده؟! چرا داد میزنی مرد؟!
♦️ کشاورز: میگم تفنگ من کجاس؟؟؟
♦️ زن: اصلا معلومه چه مرگته؟! تفنگو واسه چی میخوای؟!
صداپیشگان: مریم میرزایی،مسعود صفری،کامران شریفی
نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی
@radiomighat
@radiomighat
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_شصت_و_هشتم یک ماه از شروع
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_شصت_و_نهم
سروصداها به جلوی تابلو اعلانات هم کشیده شد. بیشتر دانشجویان نسبت به گروهبندی اعتراض داشتند. تعداد کمی هم که برایشان مهم نبود لیست را نگاه میکردند و میرفتند. تکتم استرس داشت. اگرچه برایش مهم نبود؛ ولی دوست داشت بداند با چه کسانی همگروه شده. آن عقبها ایستاد تا کمی جلوی بُرد خلوت شود. بچهها هرکدام با لبولوچهای آویزان پراکنده میشدند. خلوتتر که شد جلو رفت. نفسش را پر سروصدا بیرون داد. به تابلو نگاه کرد و دنبال اسمش گشت. از آنچه میدید دهانش باز مانده بود. چند بار اینطرف و آنطرف را نگاه کرد. چشمانش را باز وبسته کرد. دوباره خواند. درست دیده بود. با هامون همگروه شده بود و بدتر از آن سرگروه هامون بود. خندهی عصبیای کرد. نمیدانست این را نهایت خوششانسی بداند یا بدشانسی.
فکرش کار نمیکرد. برگشت که برود، هامون و فربد را دید که داشتند میآمدند. لحظهای میخکوب شد؛ اما زود خودش را جمعوجور کرد. سعی کرد عادی رفتار کند. قیافهی خونسردی به خود گرفت و دور شد. کنجکاوی نگذاشت برود. دلش میخواست عکسالعمل هامون را هم ببیند. کمی دورتر از آنها ایستاد.
فربد زودتر خودش را جلوی برد رساند. با دیدن لیست آه از نهادش برآمد.
- اه..بخشکی شانس..الهی گوربهگور شی فاطمی! این چه لیستیه آخه!
حرص میخورد و دور خودش میگشت.
- من برم با صداقتی؟! آدِم قحط بود!
هامون هنوز لیست را ندیده بود. خندید.
- شاید اون بتونه به راه راست هدایتت کنه! درسشم که خیلی خوبه! چته دیگه!
فربد که حسابی حالش گرفته شده بود، گفت:" من میرم اعتراض میکونم..من نیمیتونم این آدما تحمل کونم..چه جوری آخه..فکر کن..این اوِل بایِد نمازِشا اولی وخت بوخوند آ بعد بیاد سری پروژه. ماوم مجبور میکوند بوخونیم..
هامون حرص خوردنش را میدید و میخندید.
- مگه بده!
- کوفت..نیمیخوام..زنشم هس..دیگه واویلاااا..
محکم به پیشانیاش کوباند.
هامون جلوتر رفت تا لیست را نگاه کند. با دیدن اسم تکتم سماوات خندهاش را جمع کرد. به وضوح جا خورد. انتظار این یکی را نداشت. فربد که دید قیافهی هامون هم درهم شد، دوباره لیست را دید و پقی زیر خنده زد. " حالا بفهم من چیچی میکشم..چوبی خدا صدا نداره دادا !"
هامون بدون کلامی بیرون رفت. تکتم که از دور شاهد ماجرا بود دچار حس متضادی شد. دلهره داشت. بالبال زدن فربد را دیده بود؛ اما چهرهی هامون را درست ندید. از عکسالعملهای فربد حدس زد او هم زیاد راضی نبوده و با عجله رفتنش هم گواه همین بود.
دستش را در جیب پالتو مشکیرنگش فرو کرد. به دیوار تکیه داد. غیر از او آرش میری و مینا بابائی هم بودند. به سمت کتابخانه راه افتاد. فکر کرد: "شاید خواست خدا این بوده، ما چه میدونیم. "
از الان باید خودش را برای یک ماه سخت آماده میکرد.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸💫خــــدایـــــا
⚪️💫نـام بـا عظمـت تـو
🌸💫زبـان قلـم را میگشـايد
🌸💫تـو آغـاز هـر كلمـهای
⚪️💫و امروز كلمـهای اسـت
🌸💫لبـريـز از نـام تـو
🌸💫امــروز تــنــهـــا
⚪️💫بـا نـام تـو زیبا میگـردد
🌸💫بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ
⚪️💫الــهــی بـــه امــیـــد تــــو
💞 #صًُبًُحًُتًُوًُنًُ_بًُهًُ_عًُشًُق ًُ💞
─━━━━⊱💝⊰━━━━─
جز حریمِ نظرت، نیست پناهِ دگری
گره بستهی من با نظری باز شود
#امامرضاجانم💛