ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_نود_و_دوم تکتم نفسش را با
سلام دوستان
نویسنده گلمون کمی کسالت دارند پارت بعدی ان شالله فردا شب🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_زیبا
🔺 هر روز صبح به امام زمان سلام بده
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
هدایت شده از ڪوچہ احساس
حُسنا یہ پزشکه کہ توسفر کربلا اسیر داعش میشن.😭😱 و اونجا مجبور میشه به عقد طوفان در بیاد .
طوفان مهندس و نخبه ی ایرانی متاهل هست و به شدت عاشق حسنا میشه، بعد از ازادی بین دوراهی عشق و وجدان گیر میکنه و نمیدونه زن خودش رو نگه داره یا حسنارو😢😢😢
داستانے لبریز از عشق و غیرت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1843265684C8672323f1c
هدایت شده از ڪوچہ احساس
❤️🍃روسریم رو درآوردم که وضو بگیرم .وقتے برگشتم تو چارچوب در ایستاده بود.
براے اولین بار منو با این وضعیت مےدید. عمیق نگام کرد. من از خجالت سرمو زیر انداختم.
سرم رو کہ بلند کردم چشماشو بست. قطره اشکش روی گونهاش افتاد.صورتش قرمز شده بود.خواستم رد بشم دستمامو گرفت برای اولین بار....رگ غیرتش بالا زده بود...
_ آخه تو با این ظاهر زیبا ... چرا اومدی اینجا؟ بہ سختی لب زد اگر کسی تو رو ...
کم آورد ...سرش رو به دیوار گذاشت و صدای هق هقش بلند شد....
https://eitaa.com/joinchat/1843265684C8672323f1c
فوق العاده هیجانے
#اشتراکی
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_نود_و_دوم تکتم نفسش را با
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_نود_و_سوم
هوای سرد بیرون از کافه، تن گرگرفتهاش را خنک کرد. حرف زدن و روبهرو شدن با او کار آسانی هم نبود. باید بازیگر ماهری میبود تا احساسات درونیاش را بروز ندهد و تحت تأثیر قرار نگیرد. جاذبهی انکارنشدنی او را نمیتوانست نادیده بگیرد. یک نفس عمیق کشید و به راه افتاد.
توی پیادهرو قدم میزد و مغازهها و پاساژها را که همه باز بودند، تماشا میکرد. گاهی میایستاد پشت ویترین مغازهای. نگاهش روی اجناس میچرخید؛ اما فکرش درگیر حرفهای هامون بود.
"این پسر انگار خیلی جدیه! خب تکتم خانوم! چیکارهای؟! "
دوباره راه میافتاد. نگاهش به نگاه عابری برخورد میکرد؛ اما هیچ نمیفهمید او چه شکلی است. مرد است یا زن. نگاهش میکنند یا نه!
" الان دیگه وقت پا پس کشیدن نیست. حالا که همهچی جور شده، چرا ادامه ندم؟! "
حرفهای هامون را یکییکی تحلیل میکرد.
" خانواده!.. هه.. پس معلومه خوابایی دیده واسه خودش!.. بیچاره نمیدونه من چه خوابی براش دیدم!.. به خانوادهتون بگین!.. هه.."
قدمهایش را تندتر کرد. به لرزش قلبش توجهی نشان نداد. به هشدارهای عقلش هم. آنقدر راه رفت که پاهایش خسته شد. نگاهی به ساعتش انداخت. نزدیک به یک ساعت میشد که بیهدف راه میرفت و فکر میکرد. گوشیاش را که دید چند تماس از دست رفته داشت. با پدرش تماس گرفت و گفت آمده خرید. زنگ خطر برایش به صدا درآمده بود. دروغهایی که میگفت توجیهی برایش نداشت جز هدفی که فکر میکرد گفتن چند دروغ ساده متزلزلش نمیکند.
قبل از اینکه برود چیزهایی خرید و با اطمینان خاطر راهی خانه شد.
**
- چرا اینطوری زل زدی به من؟!
چند دقیقهای میشد که بدون حرف، به طاها خیره شده بود و فکر میکرد. قلباً از اینکه پنهان از او و پدرش، با هامون قرار ملاقات میگذاشت ناراحت بود و خودش را سرزنش میکرد؛ ولی نمیفهمید چه نیرویی او را وادار میکند که این راه را تا آخرش برود. این حس آنقدر قوی بود که به ضرر و زیانش نمیاندیشید. که اگر روزی طاها یا پدرش میفهمیدند چه فکری در موردش میکنند. سعی کرد این افکار را از ذهنش دور کند، چون پایش سست میشد و هر لحظه ممکن بود همهچیز را فراموش کند و رها شود.
به این فکر کرد که کی جواب هامون را بدهد.
" یکم صبر میکنم. آره.. بذار خوب منتظر بمونه!.. بعد بهش پیام میدم.."
از این فکر لبخندی روی لب نشاند.
طاها دوباره متعجب گفت:" کجایی تو؟! چرا اینجوری منو نگا میکنی؟ مشکوک میزنیا! "
تکتم کوسن مبل را که بغل گرفته بود، کناری گذاشت. چشمانش را کمی فشار داد و گفت:" هیچ.. تو فکر امتحان ارشدم..دلم میخواد تهران قبول بشم..موندم اگه یه جای خوب قبول نشم چیکار کنم.."
- واسه همین لبخند ژوکوند میزدی!
پوفی کشید و ادامه داد:" تو امتحانتو بده من مطمئنم تهران رو شاخشه.."
- خدا از دهنت بشنوه..
- پاشو به جای این فکرا بشین بخون، رتبت بالا باشه حتماً میشه.. خدا هم میشنوه.. فقط قبلش یه چایی به من بده..دیگه مطمئن باش تضمینِ تضمینه..
تکتم بلند شد. کش و قوسی به بدنش داد و بستهی پفک را از روی میز برداشت.
- بهت بد نگذره یه وقت..
- تو اینا رو نخور..واست ضرر داره!
- نه تو بخور!.مغزت فعال میشه داداجون!
- من فرق میکنم..
تکتم صورتش را به نشانهی استهزاء جمع کرد. چندتایی را در دهانش گذاشت و راهی آشپزخانه شد. حوصلهی سربهسر گذاشتن با او را نداشت.
آن شب، بعد از ساعتها فکر کردن به این نتیجه رسید که هرگز خانوادهاش را وارد بازی خود نخواهد کرد. دلیلی نداشت. وقتی کارش با هامون تمام میشد، شاید روزی برایشان توضیح میداد. شاید..
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
ســـلامـ اے قـرار دل بےقرارم....
#صاحب_الزمانم
❣ ای بهترین بهانهی این زندگی سلام
صبحت قشنگ، لحظهی بیداریت به خیر...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
یاصاحب الزمان 🌺
☀️🌤☀️🌤☀️
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان صوتی ( دلم برات تنگ شده )
♦️ محمود جان مادر،بیا شام حاضره....
صداپیشگان: مریم میرزایی - هنرمند نونهال محمد علی عبدی - علی حاجی پور - مجید ساجدی
نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی
@radiomighat
@radiomighat
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_نود_و_سوم هوای سرد بیرون ا
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_نود_و_چهارم
گوشی را برداشت. صفحهاش را باز کرد. یک پیام کوتاه آمده بود. با اشتیاق، بازش کرد؛ اما از مادرش بود. سه روز گذشته بود و خبری از جواب تکتم نبود. خیلی خودش را کنترل کرده بود که وقتی میدیدش جلو نرود و حرفی نزند. با لب و لوچهای آویزان، گوشی را کناری پرت کرد. بطری آب را از روی میز برداشت و سر کشید.
فربد که اخبار لحظهبهلحظه هامون برایش مهم شده بود و تقریباً هر شب را با او میگذراند، با دیدن قیافهی درهمِ هامون، شروع کرد به بشکن زدن و خواندن.
- دخدِری مردوم، پکرم کرده... هر چی پول داشتم، اِسِده خرم کرده..
هامون که حوصله نداشت بدون توجه به فربد، روی مبل دراز کشید و دستش را روی پیشانیاش گذاشت. به سقف خیره شد. فربد که دید او توجهی نمیکند گفت:" با اون حال نکردی؟ خب پ اینا گوش کن.."
قیافهاش را به شکل مسخرهای درآورد و شروع کرد به خواندن.
- لبی طُخچی*.. یه پِسِرچی.. نیشِسه بود منتظری یه دخدِرچی..
تا خواست بقیهاش را بخواند هامون سرش داد کشید.
- فربد بس کن دیگه.. من حوصله ندارم تو هم هییی.. چی..چی..چی راه انداختی..
فربد که جا خورده بود با حرص گفت:" لا خاک بِری.. ترسیدم خب.. من میخوام از این حالی نِکبِت بییَی بیرون.."
آمد کنار هامون نشست. سعی کرد خیالش را راحت کند.
- خب خره.. توقع نداری که تندی بِد بِگِد باشه آ بدُوِد پیام بدِد که..
ولی من به دلم برات شده میده .. همی امشبم میده..
سرش را با تأسف تکان داد.
- بسوزِد پدِری عاشقی..اصا وخی تا یُخده بریم بیرون..وخی..
بلند شد.
هامون کلافه گفت:" آخه کجا بریم تو این سرما! "
دمغ نشست.
- خب پَ اقلاًَ یه چیزی بیار بخوریم!
هامون لب زد:" ظرف میوه تو یخچاله..پاشو برو بیار.."
فربد با گفتن "رودا برم " از جا بلند شد و رفت. همان موقع گوشی هامون دوباره آلارم داد. فربد داد زد:" دادا این دفه دیگه خودِشِس..به جونی آقام.. "
هامون با بیمیلی گوشی را برداشت. با دیدن پیام یکهو بلند شد. فربد با ظرف میوه به حالت دو آمد روبهرویش نشست. هامون با لبخندی پیروزمندانه گوشی را جلواش گرفت. نوشته بود:
" سلام.. شبتون بخیر.. ببخشید دیر جواب دادم..
از نظر من، البته در یه چارچوب مشخص، مانعی نداره. متوجهاین که. امیدوارم باعث پشیمونی هم نشیم. "
فربد با انگشت شصت، علامت تأیید را نشان داد و گفت:" دیدی حالا.. ایمان بیار به این دمودستگاه.."
بعد انگار که واقعهی مهمی را پیشبینی کرده، راضی و خوشحال، خیاری برداشت و به مبل تکیه داد. درحالی که میخورد گفت:" اون تو چارچوب گفتنش تو حلقم.."
هامون پقی زد زیر خنده. بعد او هم خیاری براشت و درحالی که گاز میزد، نوشت:
" البته..ممنون از اعتمادتون. "
نفس راحتی کشید و با رضایت به فربد لبخند زد.
فربد گفت:" خب.. اینم اِز این..حالا نیمیشِد قبلِ اینکه من برم.. به یه نتیجهی برِسونیندِش.."
هامون دستانش را پشت سرش درهم گره کرد.
- ب بسمالله، به چه نتیجهای برسیم مثلاً؟ میخوای فردا برم خواستگاریش؟
نیش فربد باز شد." وای آره.. چه خُب میشد.."
بعد انگار چیز وحشتناکی به یادش آمده باشد، گفت:" خره نَنِدا چیکا میکونی..اِگه بفَمِد تیکه بزرگِد گوشِدِس.."
نمایشی توی سرش زد.
" واااای.. دختِرخالِدا بوگوووو.. "
در حالی که پشت سر هم نوچنوچ میکرد گفت:" زُمبَسه..آخِی.. چه امیدایی به توی خائن بسته بود.."
سیبی را برداشت و گاز زد. هامون که گفتن این حرفها شادیاش را زائل نمیکرد، گفت:" حالا که نه به داره نه به بار.. بعدشم.. من به فریناز هیچ قولی ندادم که بابتش ناراحت باشم.. اون خیالبافی زیاد میکنه.."
- آ مامانِد..
- اونم راضیش میکنم..
- اِگه نشد..
- حالا تو هی نفوس بد نزن!..میشه..تا اون موقع ببینم چی میشه..
حالا که جواب مثبت را گرفته بود تنها به این فکر میکرد که چطور لحظات خوبی را با او بگذراند. آن هم در چارچوبی مشخص. با یادآوریش دوباره خندید. به طرز دلپذیری آرام بود. دستی لابهلای موهایش کشید. خنده از روی لبهایش کنار نمیرفت. آهنگ شادی را پلی کرد و با فربد ساعتها خوش گذراند. با اطمینان خاطر فکر میکرد آینده در دستان اوست. تمام و کمال.
_______________
*طوقچی: یکی از محلههای قدیمی اصفهان
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
هدایت شده از ڪوچہ احساس
حُسنا یہ پزشکه کہ توسفر کربلا اسیر داعش میشن.😭😱 و اونجا مجبور میشه به عقد طوفان در بیاد .
طوفان مهندس و نخبه ی ایرانی متاهل هست و به شدت عاشق حسنا میشه، بعد از ازادی بین دوراهی عشق و وجدان گیر میکنه و نمیدونه زن خودش رو نگه داره یا حسنارو😢😢😢
داستانے لبریز از عشق و غیرت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1843265684C8672323f1c
هدایت شده از ڪوچہ احساس
❤️🍃روسریم رو درآوردم که وضو بگیرم .وقتے برگشتم تو چارچوب در ایستاده بود.
براے اولین بار منو با این وضعیت مےدید. عمیق نگام کرد. من از خجالت سرمو زیر انداختم.
سرم رو کہ بلند کردم چشماشو بست. قطره اشکش روی گونهاش افتاد.صورتش قرمز شده بود.خواستم رد بشم دستمامو گرفت برای اولین بار....رگ غیرتش بالا زده بود...
_ آخه تو با این ظاهر زیبا ... چرا اومدی اینجا؟ بہ سختی لب زد اگر کسی تو رو ...
کم آورد ...سرش رو به دیوار گذاشت و صدای هق هقش بلند شد....
https://eitaa.com/joinchat/1843265684C8672323f1c
فوق العاده هیجانے
#اشتراکی
همہ دل خوشی من
حرمِ توست حسین
خاطـراتم همگی
درحـرمِ تـوسـت حسـین
بهتریڹ چیزی ڪہ درمحشر
بہ دردم میخورَد
شڪ ندارم ڪہ فقط،
اشڪِ غمِ توست حسین
#یاحسین
صبح تون حسینی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روزی تو خواهی آمد از جاده های باران🌧🌧
سلام بر بقیـــــــة الله🌤
*السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَاللهِ یا اباصالحَ المَهدی، یا خلیفةَالرَّحمن و یا شریڪَ القران؛ ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدے و مَولاے الاَمان الاَمان*✋🏻💚
#مهدی_جان
🌸🌹سلام مولای مهربانمان✋🌸🌹
بازا که غم زمانه از دل برود
خواب از سر روزگار غافل برود
از آمد و رفت فتنهها دل تنگیم
ای جلوه حق بیا که باطل برود
اللهم عجل لولیک الفرج وفرجنا به
براى زيستن هنوز بهانه دارم!
من هنوز مى توانم
به قلبم كه فرسوده است
فرمان بدهم
كه تو را دوست داشته باشد!
#احمدرضا_احمدى
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
محبت ها هیچوقت
فراموش نمیشن
محبت کردی اونقدر میچرخه
تا یه روزی
یه جایی
که روحتم خبر نداره
بهت برمیگرده
محبت کن بی توقع...🌸
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
📝
از آنجا که روزمرگی آنچنان تغییرات تدریجی ایجاد میکند که در طول زمان کنترل ما را در دست میگیرد، درک واقعیت زندگی اغلب بسیار دشوار است. این کار مانند نگاه کردن در یک آینه بخار گرفته است: دیدن اینکه واقعاً چه کسی هستیم، دشوار است و زمانی هم که بالاخره در یک لحظه جادویی، نگرشی واضح پیدا میکنیم، گاه واقعیت میتواند رنج آور باشد. همانگونه که یکی از مدیران اقرار کرد: «من ناگهان دیدم همان فردی هستم که هرگز نمیخواستم باشم.»
#دنیل_گلمن
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
#استوری
اگر بخواهید
نعمتهای خدا را بشمارید
هرگز نخواهید توانست؛
همانا خداوند
بسیار بخشنده و مهربان است...
نحل آیه ۱۸🪴
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_نود_و_چهارم گوشی را برداشت
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_نود_و_پنجم
- تکتم!...
با شنیدن اسمش ایستاد. کلاس تازه تمام شده بود و داشت به سرعت میرفت تا به اتوبوس برسد. مهشید دواندوان نزدیکش شد. چند روزی بود که میخواست حرف بزند. دیگر کسی نبود که نداند بین او و هامون شمس چیزهایی درحال شکلگیری است. با دست بر سر شانهی تکتم زد.
- میبینم زرنگ شدی خانوم خانوما..دلبری میکنی!
تکتم یک تای ابرویش را بالا داد.
- منظور؟!
مهشید موهایش را که از جلو تا پایین چانهاش بیرون ریخته بود، پس زد.
- بپا تو گلوت گیر نکنه!..لقمهی گندهتر از دهن معمولاً آدمو خفه میکنهها..
دوباره روی شانهاش زد.
" خفه نشی یهو آجی! "
تکتم پوزخندی زد.
- نگران نباش. گلوی من آمادگیشو داره!.
مهشید سری تکان داد." باریکلا! باریکلا!.. بابا اعتمادبهنفس!
نوک دماغش را خاراند.
- پس مواظب ترکشای این آدم باش..خیلی باید پوست کلفت باشی با این بت غرور بتونی بمونی!.. ترکشاش بد آدمو میسوزونه.."
تکتم سرش را مغرورانه بالا گرفت.
- محض اطلاع، من هیچ حسابی رو این آدم باز نکردم.. حساب کار خودمو دارم..کار خودمو میکنم..راه خودمو میرم..درضمن مواظب خودمم هستم..نمیخواد شما نگران باشی دوست عزیز!..
این را گفت و رفت. مهشید خندهی مسخرهای کرد و با صدای بلندی گفت:" امیدوارم..امیدوارم دوست عزیز.."
حسادتی در وجودش موج زد و قلبش را نشانه گرفت. هامون را دوست داشت. هرچند مدتی بود با مجید طرح دوستی ریخته بود، اما هامون برایش چیز دیگری بود. از در که بیرون رفت دستش را به دیوار گرفت. حلقهی اشک در چشمش جوشید اما پایین نریخت. از ته قلبش آرزو کرد عشق آنها به سرانجام نرسد و اندوهی را که هامون به جان او ریخت صدبرابر به جانش سرازیر شود.
یک نفس عمیق کشید و با دیدن بهاره به طرفش رفت.
تکتم کلاسورش را محکم بغل گرفته بود. حرفهای مهشید و سایر بچهها اهمیتی برایش نداشت. از گوشه و کنار حرفهایی به گوشش خورده بود. بهخصوص از جانب دخترانی که زمانی دلشان میخواست هامون نیمنگاهی به آنها بیندازد، اما با خودش میگفت:" تقصیر من نیست که هامون انتخابم کرده! من که داشتم زندگیمو میکردم. عجب آدمایی پیدا میشن!.. انگار من رفتم التماسش کردم تو روخدا بیا با من باش!."
تندتند راه میرفت و تنها به این فکر میکرد زودتر خودش را به اتوبوس برساند.
چند روزی میشد که با هامون بیشتر اینطرف و آنطرف میرفت. هامون به هر بهانهای میخواست وقتشان را با هم بگذرانند. ساعاتی که در دانشگاه بود اغلب با هامون طی میشد. هر روز که میگذشت در قلب او برای خودش بیشتر جا باز میکرد و از اینکه برای هامون مهم شده بود خوشحال و راضی به نظر میرسید.
هامون، اما حرف دلش را هنوز به زبان نیاورده بود. هنوز غرور مسخرهاش را حفظ کرده بود و خودداری میکرد. همین موضوع تکتم را جریتر میکرد تا جایی که میتواند به این رابطهی مسخره و یکطرفه از دید خودش، ادامه دهد. هرچند گاهی دلش میسوخت. کمی عقبنشینی میکرد. ولی باز با دیدن رفتار هامون، گستاخیش بیشتر میشد و لذت شکستنِ او در وجودش بیشتر. انگار یک قانون نانوشته بود با خودش که او را به هر طریقی به زانو درآورد. بدش هم نمیآمد خودش را به رخ تمام دخترهایی که هامون پس زده بود بکشاند.
بیرون از دانشگاه محتاطتر بود. از این میترسید مبادا عاطفه یا حتی طاها او را با هامون ببینند و او مجبور شود به همهچیز خاتمه دهد.
روزها از پی هم میگذشت و احساس هامون به او قویتر میشد.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
.اسراء دختری که توی دانشگاه با هم کلاسیش میکائیل که وکیل هم هست سر موضوعات سیاسی مرتبا بحثشون میشه ، میکاییل پسر مغروریه و به تلافی این بحث و جدل ها کاری میکنه که اسرا تا پای چوبهی دار هم بره😱😱
و وقتی به خودش میاد که میبینه یک دل نه و صد دل عاشق اسراء شده ولی.......
♥️🍃
این رمان زیبا بر واقعیت نوشته شده👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1843265684C8672323f1c
#رمانتمامشدهودیگهنمیخادمنتظرپارتبمونید 😁
سرم را بالا آوردم مستقیم به صورتم خیره شده بود.
خجالت کشیدم
_میشه نگاه نکنید؟
_چرا ؟تو خواستگاری مستحبه نگاه کردن تازه از این بیشتر هم اجازه هست.
لبخندی مرموزانه ای زد و سرش را به کتاب مشغول کرد.
از حرفی که زده بود خون به صورتم دوید.حاضر بودم همین الان صندل هامو دربیارم بکوبم تو فرق سرش ...
_اون برای خواستگاری های واقعیه نه مال ما که میدونیم جوابمون چی هست؟
_از کجا میدونید نظر من چیه؟
بُهت زده پرسیدم یعنی شما ...😳
ببینید تو جلسه خواستگاریشون چی میشه😱
https://eitaa.com/joinchat/1843265684C8672323f1c
#رماناشتراکی
ڪوچہ احساس
سرم را بالا آوردم مستقیم به صورتم خیره شده بود. خجالت کشیدم _میشه نگاه نکنید؟ _چرا ؟تو خواستگاری م
پسره توی دانشگاه به خاطر تفاوت اعتقادی مرتبا با دختره کَل کَل میکنه اومده خواستگاریش😅
عجب بزن بزنی داریم😁
.اسراء دختری که توی دانشگاه با هم کلاسیش میکائیل که وکیل هم هست سر موضوعات سیاسی مرتبا بحثشون میشه ، میکاییل پسر مغروریه و به تلافی این بحث و جدل ها کاری میکنه که اسرا تا پای چوبهی دار هم بره😱😱
و وقتی به خودش میاد که میبینه یک دل نه و صد دل عاشق اسراء شده ولی.......
♥️🍃
این رمان زیبا بر واقعیت نوشته شده👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1843265684C8672323f1c
#رمانتمامشدهودیگهنمیخادمنتظرپارتبمونید 😁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•﷽•
اَلسلامُ علیڪَ یااَباعبداللّٰھ 'ع'🖐
#سلام_صبحگاھے☀️
🖇●➬ @Alavion_110
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان کوتاه ( رسم خوبي )
♦️ مار: حال خودت انتخاب کن ! نیشم را به گردنت بزنم يا به پوزه ات؟
♦️ سگ: چِ چه میکنی؟! من تو را از میان آتش نجات دادم! آيا سزاي خوبي اين است؟!
صداپیشگان: مسعود عباسی – کامران شریفی – مجید ساجدی – مسعود صفری
نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی
@radiomighat
@radiomighat
لینک قسمت اول رمان زیبای #بیدل❤️ جدید
https://eitaa.com/koocheyEhsas/54363
لینک پارت اول رمان عاشقانه و تاریخی اختر❤️
https://eitaa.com/koocheyEhsas/45464
کپی از رمان ها به هر شکلی حرام است
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•