ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_صد_و_پنجاه_و_دوم سکوت سنگی
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_سوم
کمی که به خودش مسلط شد، دوباره نشست. مهم این بود، تا جایی که میتواند در آرامش و مسالمتآمیز مسئله را حل کند. هر چند شک داشت بتواند دوباره آرامشش را حفظ کند. روی زانو خم شد و دستهایش را درهم گره کرد. با لحنی آرام گفت:
"مامان! خودتونم خوب میدونین من تا به این سن رسیدم، به عشق و عاشقی فکر نکردم. همهی زندگیم و هدفم درسم بوده و رسیدن به جایی که همیشه آرزوشو داشتم. عشق تا الان برام یه چیز بیمعنی بوده. من به فرینازم حتی هیچ حسی نه داشتم و نه ندارم!.."
- هامون جان..
هامون با حرکت دستش با نشانهی سکوت گفت:" هنوز حرفم تموم نشده مامان.."
نفسی تازه کرد.
- اون دخترخالمه..درست..به عنوان دخترخاله نوکرشم هستم ولی فقط همین مامان..من نمیتونم به عنوان همسرم بپذیرمش..دنیای من و اون از هم جداست..اندازهی زمین تا آسمون..
مامان! من تازه معنی عشقو فهمیدم..تازه فهمیدم زندگی کردن با عشق ینی چی..
ثریا سرش را گرفته بود. تیمور رفته بود کنار پنجره.
هامون وقتی سکوتشان را دید، ادامه داد:
" میدونم اول باید شما رو در جریان میذاشتم..قبول دارم که..( این را زیر لب و به اجبار گفت) اشتباه کردم..ولی خب..یهویی اتفاق افتاد..دست خودم نبود..مامان جان! میفهمم که نگرانی! میفهمم مدتها آرزو داشتی من با فریناز ازدواج کنم؛ اما دلت راضی میشه من به زور کنار کسی زندگی کنم که هیچ علاقهای بهش ندارم؟! وقتی واضحه که این زندگی تهش طلاقه؟!
ثریا که چشمانش را بسته بود، سرش را به مبل تکیه داد." عشق کمکم به وجود میاد.." بعد سرش را یکهو بلند کرد و به هامون چشم دوخت." مگه من و بابات عاشق هم شدیم؟! ازدواج کردیم بعد عشق بهوجود اومد..مث خیلیای دیگه!"
- مامان اگه نشد چی! چرا متوجه نیستین..من وقتی یکی دیگه رو میخوام دیگه نمیتونم به فریناز حتی فکر کنم..چه برسه عاشقش بشم..
بلند شد. پشتش را به ثریا کرد.
- من نمیخوام تکتم رو از دست بدم.
کمی مکث کرد.
"حتی اگه شما مخالف باشین..حتی اگه همهی دنیا مخالف باشن.."
ثریا ناباور برخاست. رفت روبهروی پسرش ایستاد." تو داری اونو به من ترجیح میدی؟..دختری که معلوم نیس کیه..چیه..باورم نمیشه هامون!..باورم نمیشه!.."
برگشت. دوباره نشست." خاک بر سرت ثریا!..تحویل بگیر!..تنها پسرتو تحویل بگیر!"
هامون میکوشید آرام باشد. با خشمی پنهان و خوددار در برابر بیمنطقی مادرش، چرخید و روبهرویش نشست. دستهایش را گرفت.
- قربونتون برم! من هیچکسو به شما ترجیح نمیدم..من مگه میتونم از شما بگذرم.. بعدشم باهاش آشنا میشین..من مطمئنم ازش خوشتون میاد..قول میدم..
ثریا دستش را پس کشید.
- نمیخوام..من عروسمو انتخاب کردم..هر کس دیگهای بخواد بیاد تو زندگیت من تحریمش میکنم.. فهمیدی؟
هامون کلافه بلند شد. حرف به گوش مادرش نمیرفت. شاید به قول فربد باید با فریناز حرف میزد. تیمور که تا آن لحظه داشت به حرفهای آنها گوش میداد، هامون را کناری کشید و آهسته در گوشش گفت:" مادرت حالا سر دندهی لج افتاده. یکم بهش زمان بده تا با این موضوع کنار بیاد..هامون!..همهی جنبههای این قضیه رو در نظر بگیر..من تازه با فریدون شریک شدم..میدونی اگه این معامله سر بگیره چهقدر به نفعمونه؟!.. آخه پسر..مگه فریناز چشه!.."
هامون خواست چیزی بگوید که تیمور ساکتش کرد.
- گوش کن!..میدونم عاشق شدی..سرزنشت نمیکنم..ولی یکم منطقی باش پسرم..وقتی همه مخالفن خب زندگی با این دخترم ته خوشی نداره که! تو که نمیتونی تا آخر عمرت با مادرت لج کنی..میتونی؟! ولی اگه با فریناز ازدواج کنی..
هامون طاقت نیاورد. خشم و بغض بر گلویش فشار آورد. عصبانی فریاد کشید:" فریناز..فریناز.."
رگهای گردنش متورم شده بود. وسط حال طلبکارانه ایستاد. محکم و قاطع در حالی که انگشت اشارهاش را تهدیدگونه به سمت پدرومادرش گرفت، گفت:
" خوب گوش کنید..یک کلام ختم کلام..من اگه با این دختر ازدواج نکنم..مطمئن باشین با فرینازم ازدواج نمیکنم..نه با اون نه با هیچ دختر دیگهای..به جون هردوتون قسم میخورم..اینو به خودشم میگم تا بیخود امیدوار نباشه..والسلام.."
به اتاقش رفت و محکم در را به هم کوباند.
بحث بیفایده بود. ثریا ناامیدانه به تیمور چشم دوخت. او هم شانهای بالا انداخت." سرتقو لجباز..عین خودت.."
بیحال روی مبل ولو شد. عقبنشینی را فعلا به صلاح هردوشان میدید. دلش نمیخواست به این راحتی پسرش از دست بدهد. باید بیشتر از این صبور میبود تا در فرصتی دیگر شاید بتواند او را از خر شیطان پیاده کند.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4ً
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فقط خانمها ببینن😍👌
اینجا خستگیت در میره
نکته طلایی اسلام
برای خانم ها
#هرروزیک_آیه_ازقرآن 🌱🌻
🌻بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ 🌻
إِنَّ الَّذِينَ يُحِبُّونَ أَن تَشِيعَ الْفَاحِشَةُ فِي الَّذِينَ آمَنُوا لَهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ فِي الدُّنْيَا وَ الْآخِرَةِ ۚ وَ اللَّهُ يَعْلَمُ وَ أَنتُمْ لَا تَعْلَمُونَ( ۲۹)
*به یقین کسانى که دوست دارند زشتیها در میان مردم باایمان شایع شود براى آنان در دنیا و آخرت عذاب دردناکى است . و خداوند مى داند و شما نمى دانید.*
📚سوره نور آیه« ۲۹»
لینک قسمت اول رمان زیبای #بیدل❤️ جدید
https://eitaa.com/koocheyEhsas/54363
لینک پارت اول رمان عاشقانه و تاریخی اختر❤️
https://eitaa.com/koocheyEhsas/45464
کپی از رمان ها به هر شکلی حرام است
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔮 *۴ علامت اهل بهشت*
🎙دکتر رفیعی
#درس_اخلاق
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_صد_و_پنجاه_و_سوم کمی که به
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_چهارم
از استرس با پاهایش روی زمین ضرب گرفته بود. با نگرانی به ساعتش نگاه کرد. اولین بار بود که هامون دیر به جلسهی امتحان میرسید. دیروز که با هم حرف زدند، از لحن مهربان همیشگیاش خبری نبود. انگار حوصله نداشت. به شوخیهایش نمیخندید. تا سؤال نمیپرسیدی حرف نمیزد و این خیلی برایش عجیب بود. حتی وقتی احوال خانوادهاش را پرسید، سربسته جواب میداد.
دوباره نگاهش روی ساعت لغزید. سرش را که بلند کرد، دیدش. بالاخره آمد. موجی از آرامش با دیدن او که با عجله و بدون توجه به بقیه روی یک صندلی خالی نشست، به وجودش سرازیر شد. نفسش را کوتاه بیرون داد. بعد از امتحان میتوانست با او یک دل سیر حرف بزند. همهی سوالهایی که از دیروز تا حالا روی مغزش رژه میرفتند را از او میپرسید. امتحان که شروع شد، همهی هوش و حواسش متوجه او بود. کمی دور از او نشسته بود و صورتش را درست نمیدید. چقدر زود دلش برای او تنگ میشد. آنقدر در این افکار غوطهور شد که نفهمید کی وقت گذشت. او را دید که زودتر از بقیه برگهاش را تحویل داد و رفت. مستأصل روی برگهی امتحان نگاه کرد. بیشتر سوالات را جواب نداده بود. سعی کرد حواسش را جمع امتحان کند. شانس آورده بود امتحان زیاد مشکل نبود. حداقل میتوانست این درس را پاس کند. امتحان که تمام شد به سمت در سالن دانشگاه پرواز کرد؛ اما هرچه اطراف را نگاه کرد، اثری از هامون ندید. ناامیدانه پلک زد. حدس زد شاید رفته باشد دریاچه. به آنسو راه کج کرد. همانطور که میرفت اطراف را هم نگاه میکرد شاید او را ببیند. همینکه گردن کج کرد، یک شاخه رز قرمز جلوی چشمش قرار گرفت. هین بلندی کشید و ایستاد. با ذوق برگشت و هامون را دید که با لبخند تماشایش میکند. یک تای ابرویش را بالا داد و به گل اشاره کرد.
- به چه مناسبت؟!
هامون لبش را به پایین کش داد و گفت:" همینطوری.."
تکتم چشمهایش را پیچاند. دست به سینه شد و گفت:" فکر کردم بابت عذرخواهیه! "
- عذرخواهی؟!
- آره..آخه دیروز تحویلم نگرفتی!
هامون که نمیخواست لحظههای با او بودن را با یادآوری مشکلاتش خراب کند، گفت:" یه وقتایی آدم رو مودش نیست! حال و حوصله نداره..دیروزم واسه من از اون روزا بود.."
گل را به طرفش گرفت.
تکتم لب پایینیاش را گزید. لحنش شیطنتآمیز بود." باشه قبول!..بخشیدمت ولی دیگه تکرار نشه! چون اونوقت حالِ منم..(چشمهایش را به زیر انداخت) خراب میکنی.."
نیمنگاهی به او کرد. و امان از این نگاههایی که غوغا میکنند. هامون عطر ملایم او را به ریههایش کشید. دیگر ذهنش آشفته نبود. او کنارش بود. سرزنده و شاداب. ساده و صمیمی. در حالی که به تکتم خیره بود، در دلش گفت:" من اجازه نمیدم هیچکس تو رو ازم بگیره..هیچکس.."
تکتم که نگاه خیرهی او را روی خودش دید، لب زد:" چرا اینطوری نگام میکنی؟! "
- چطوری؟!
- مث نگاه یه شکارچی به شکارش!
هامون قهقهه زد." چه تعبیر جالبی! "
کنار هم راه افتادند. هامون پرسید:" امتحانو چطور دادی؟! "
- اِی بد نبود.
- خوبه!
کمی که رفتند تکتم نیمکتی را نشان داد و گفت:" بریم اونجا بشینیم."
خودش با شور و نشاط، قدمهایش را تند کرد و آنجا نشست. هامون همانطور که میرفت لحظهای از خود پرسید:" من واقعاً چقدر این دخترو از نزدیک میشناسم؟ کمتر از یک سال! آیا این مدت واسه شناخت یه آدم کافیه؟! "
کنارش نشست. خنده از روی لبهای او کنار نمیرفت. چشمهایش هم میخندید.
" چشمای آدما آینهی تمامنمای اونان..هر چی رو که تو قلبشونه منعکس میکنه..این چشما زلالتر از اونی هستن که بخوان دروغ بگن.. "
هرچه به او نگاه میکرد چیزی جز صداقت نمیدید. شاید واقعاً عشق باعث میشد جز خوبی از او نبیند. با یک نفس عمیق سعی کرد این افکار را از خود دور کند. قلبش میگفت او همان کسی است که میتواند کنارش خوشبخت باشد و همین کافی بود. با یقین کامل احساس میکرد که هرگز هیچ دختر دیگری را این اندازه دوست نخواهد داشت.
تکتم بوی نمِ چمنهای تازه آبداده را به بینیاش کشید. با یادآوری آخرین امتحان غم عالم توی قلبش ریخت. با لحنی که این غم را به دوش میکشید، گفت:
"هامون! اگه تو بری..من نمیدونم چیکار کنم..دوری از تو.."
سرش را پایین انداخت. صدای ضربان قلبش را میشنید.
- برام خیلی سخته..
هامون سربرگرداند. لحظهای مکث کرد. انگار ذهنش توانایی نداشت تا جملهای برای دلداری او بیرون دهد. همهی تلاشش را کرد و بالاخره گفت:" زیاد طول نمیکشه! "
با گفتن این جمله، قلب تکتم فروریخت.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
نرسیده به در اتاق با شنیدن اسمم برگشتم به سمتش
_نهال...این موهاتو بکن تو.
با عجله دست بردم به روسریم و موهامو مرتب کردم.
نوچی کرد و سرشو تکون داد
_منظورم گیس شش متریته که انداختی بیرون. مسیح و سهیل دارن میان اینجا، خوش ندارم اینجوری جلوشون بگردی.
_چشم ،میبندم بالا از زیر روسری بیرون نیاد.
لقمه ای توی دهنش گذاشت و با نگاه عاشقش بدرقه ام کرد.
هر چقدر نگاهش غیرتی تر میشد، علاقه ام بهش بیشتر میشد
https://eitaa.com/joinchat/2170552385C0a48376672
عاشق باشه، غیرتی هم باشه😍❤️😍
صدای چرخوندن کلید توی خونه پیچید.
باقدمای اروم ولی با عجله وارد اتاق تاریک شدم و از لای در بیرونو نگاه می کردم.
در خونه بازشد.
مسیح وارد شد.
باهمان خنده های شیطانی ودلبرانش.
_بیاتو عزیزم.
بادیدن کسی که به داخل خونه راهنماییش کرد حالم بد شد.
پگاه دوست صمیمیه خودم.
اشکم دروامدو برای اینکه صدای هق هقم درنیاد دستمو جلوی دهانم گذاشتم...
داشتم خفه میشدم
مسیح داشت به پگاه ابراز علاقه میکردو من ازاینکه شوهرم جلو چشم قربون صدقه دوستم میرفت حالم داشت بد میشد.
یه ریز اشک میریختم.
مسیح سمت دراتاقی که من داخلش بودم چرخید و....
https://eitaa.com/joinchat/2170552385C0a48376672
دلشکسته💔
پشت در اتاق قایم شده زن دوم شوهرشو ببینه😢
🦋
در حضور "خارها" هم میشود
یک "یاس" بود
در هیاهوی مترسکها
پر از "احساس" بود
می شود حتی
برای دیدن پروانه ها🦋
شیشه های مات
یک متروکه را "الماس" بود 💎
کاش می شد
حرفی از " ای کاش "
ها هرگز نبود
هر چه بود "احساس" بود
و "عـشق" بود و "یاس" بود ❤️
💞 #صًُبًُحًُتًُوًُنًُ_بًُهًُ_عًُشًُق ًُ💞
─━━━━⊱💝⊰━━━━─
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان صوتی ( دشمن آشکار )
♦️ محمد: سرعت آب حدود 70 کیلومتر در ساعته! باید یک متر هم بریم زیر آب که زیر نور منورهای دشمن شناسایی نشیم
♦️ رضا : محمد این حرفت یعنی قبل از درگیری تلفات داریم! همه ی غواصها نمیتونن از اروند رد بشن !
صداپیشگان: علی حاجی پور – محمد رضا جعفری - امیر مهدی اقبال - کامران شریفی - مجید ساجدی - مسعود عباسی - مریم میرزایی
نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی
@radiomighat
@radiomighat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 چقدر زنان نام آور ایرانی رو میشناسید؟
توی این ویدئو به مناسبت روز جهانی زن چندتاشون رو معرفی کردیم.
💞السَّلامُ عَلَيكَ حِينَ تَقُومُ،
🌱السَّلامُ عَلَيْكَ حِينَ تَقْعُدُ،
🌱السَّلامُ عَلَيْكَ حِينَ تَقْرَأُ وَتُبَيِّنُ،
🌱 السَّلامُ عَلَيْكَ حِينَ تُصَلِّي وَتَقْنُتُ،
🌱السَّلامُ عَلَيْكَ حِينَ تَرْكَعُ وَتَسْجُدُ،
🌱السَّلامُ عَلَيْكَ حِينَ تُهَلِّلُ وَتُكَبِّرُ،
🌱السَّلامُ عَلَيْكَ حِين تَحْمَدُ وَتَسْتَغْفِرُ
💫سلام بر تو هنگامیکه بر میخیزی،
💫سلام بر تو زمانی که مینشینی،
💫سلام بر تو وقتی که میخوانی و بیان میکنی، سلام بر تو هنگامیکه نماز میخوانی و قنوت بجا میآوری،
💫سلام بر تو زمانی که رکوع و سجود مینمایی، سلام بر تو وقتی که تهلیل و تکبیر میگویی
💫سلام بر تو هنگامی که سپاس و استغفار مینمایی🌱
📜زیارت آل یس.
#امام_زمان
💫
┄═❁🍃❈🌸❈🍃❁═┄
🍃أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_صد_و_پنجاه_و_چهارم از استر
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_پنجم
با خودش گفت:" نکنه اتفاقی افتاده من بیخبرم! "
با کمی تردید رو کرد به هامون. "میگم.. مامان بابات هنوز اصفهانن؟ "
هامون که حالا از گفتن این موضوع حسابی پشیمان شده بود، با لحنی که سعی میکرد عادی باشد گفت:" آره ولی به زودی برمیگردن تهران.."
تکتم وا رفت.
- واقعاً..
و در دلش گفت:"این یعنی مخالفن.. " چهره درهم کشید.
هامون با یک نگاه به او، متوجه دگرگونیش شد. با لحنی اطمینانبخش گفت:" بابا یه کار فوری براش پیش اومد که باید زود برمیگشت..ولی به محض اینکه کارش حل بشه میاد.."
تکتم نفسش را کوتاه بیرون داد." آهان.."
ولی حس خوبی نداشت. اگر به هر دلیلی آنها مخالفت میکردند، بدونشک پدرش هم اجازه نمیداد تا این ازدواج سربگیرد. بارها گفته بود در ازدواج هرنوع مخالفتی بعدها یکجایی سر باز میکند و دردسرساز میشود.
مغموم آهی کشید.
هامون نگاهی به چهرهی نگران تکتم کرد. و چون نگاهِ پر از تردیدش را دید سعی کرد آرامش کند. به آرامی گفت:" نگران نباش..من حالا حالاها تو این شهر کار دارم..دیگه به این راحتی نمیتونم از اینجا دل بکَنَم.. برمم خیلی زود برمیگردم.."
تکتم لبخند کمرنگی زد. در دلش آرزو کرد واقعا همینطور باشد. زیر لب گفت:" گاهی اوضاع اونطوری که میخوایم پیش نمیره.. مگه نه؟! "
هامون با وجودی که این را قبول داشت و در دل تصدیق میکرد، خودش را دلخور نشان داد.
- یعنی تو به من اعتماد نداری؟
تکتم بدون تردید گفت:" چرا دارم..ولی.."
- ولی و اما و اگر نداره.. وقتی میگم نگران نباش..یعنی نباش..بهم اعتماد کن.. دلیلی نداره برا نگرانی! بهت قول میدم همهچی همونطور میشه که ما میخوایم..اینقدم فاز غمگین برندار که کلامون میره توهَمااا..
تکتم خودش را جمعوجور کرد." من فقط میترسم هامون!"
- بیخیال توروخدا.. ترس واسه چی!.. پاشو تا بریم یه دوری بزنیم.. اخماتم واکن که خیلی زشت میشی.. بدو..
بلند شد و راه افتاد. دست راستش را در جیب شلوارش فرو کرد و با دست چپ اشاره کرد که "بیا" .
تکتم از پشتسر نگاهش کرد. این مرد را با همهی وجود دوست میداشت. همهی افکار نگرانکننده را از ذهنش پس زد. به عشق او اطمینان داشت. او هم برخاست و به دنبال هامون قدم برداشت.
نیمساعتی تا دریاچه رفتند و برگشتند. هامون برای اینکه او را از آن حالوهوا خارج کند، از برنامههایش برای آینده گفت و سعی کرد با حرفهای امیدوارکننده هم خودش را آرام کند و هم او را. اطمینان داشت میتواند پدرومادرش را راضی کند.
به در ورودی دانشگاه رسیدند. هامون به ماشینش اشاره کرد.
- بیا برسونمت..
تکتم مقابلش ایستاد.
- نه خودم میرم..سر راه یه چنجا کار دارم..تو برو..
- خب کاراتم انجام میدی بیا دیگه..
- نه..طول میکشه.. مزاحمت نمیشم..برو تو.. مواظب خودتم باش..
تکتم همهی ترسهایش را دور ریخته و سرسختانه به یک اندیشه چسبیده بود. " هیچ مانعی سر راه ما نیست.."
به چشمان هامون نگاه کرد و این اندیشه در دلش قوت گرفت. هامون خداحافظی کوتاهی کرد. به سمت ماشینش رفت. وقتی به پشتسرش نگاه کرد، تکتم رفته بود. لحظهای ایستاد.
" تو هم مواظب خودت باش.."
برگشت سمت ماشینش. دزدگیر را زد. همینکه خواست سوار شود یکنفر صدایش کرد.
- چطوری مهندس!..میتونم چن لحظه وقتتو بگیرم!
هامون برگشت سمت صدا. با دیدن او ابروهایش را درهم کشید.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
🌷به رسم ادبــ🍃
روز خود را با سلام به تو آغاز میکنم
روزم بــه نـام تــ❤️ـــو مـــادر:
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفَاضِلَةُ الزَّكِيَّة
🌷ُالسَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْحَوْرَاءُ الْإِنْسِيَّةُ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا فَاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللَّه
💠تا ابد اين نکته را انشا کنيد
پاي اين طومار را امضا کنيد🌼
💠هر کجا مانديد در کل امور
رو به سوي حضرت زهرا کنيد🌼
❣ روزتون_پربرکت❣
#امام_زمان
🍃أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
29.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 کلیپ موسیقی رَپ (عمو پورشه سوار و بانک مهربون) 😅🚗
بانک مهربون بِهِش یه وام گُنده داده 🏢 😍
حالا عمو پورشه ای پولهاش خیلی زیاده 🤑 💵💰
خواننده: کامران شریفی 🤐
تدوین: حسین عبدی 🤕
شاعر: م ن 😎
کارگردان: علیرضا عبدی 😷
@radiomighat
@radiomighat
AUD-20220313-WA0029.mp3
1.61M
شادمانه🎉
ولادت حضرت علی اکبر (ع)🎈
🎵آی جوونا گل بریزید[🌸]
اکبرِ لیلا اومده[😍]
🎤 حاج عبدالرضا هلالی
____🍃🌸🍃____
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_صد_و_پنجاه_و_پنجم با خودش
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_ششم
مهشید با پوزخندی که بر لب داشت، منتظر ایستاده بود و او را نگاه میکرد. هامون که فکر میکرد دیگر از شر او راحت شده، پوفی کشید. در حالی که سوار ماشینش میشد، گفت:" ولی من عجله دارم، باید برم.."
مهشید نزدیک شد. چند ضربه به شیشه زد. اشاره کرد که هامون آن را پایین بکشد. هامون بیحوصله نوچی کرد و شیشه را پایین داد. بدون اینکه نگاهش کند گفت:" فرمایش! "
- نوچ..اینجوری نمیشه..
سرش را نزدیک صورت هامون برد. بوی عطرش توی دماغ هامون پیچید. شمردهشمرده گفت:" یه چیزی دارم که حتماً باید ببینی! "
هامون به عقب هُلش داد. شیشه را تا نصفه بالا کشید. " فکر نمیکنم از کارم مهمتر باشه..برو اذیت نکن.. "
سوئیچ را چرخاند.
مهشید موزیانه خندید. با لحنی تمسخرآمیز گفت:" مربوط به معشوقتونه مهندس.. تکتم خانوم.. حالا چی؟ میخوای ببینی؟ "
خودش را کنار کشید. هامون یک لحظه تردید کرد. اسم تکتم کنجکاوش کرده بود. این چه چیزی بود که مهشید باید به او میگفت؟
ماشین را خاموش کرد. دستش را روی فرمان گذاشت. بیحوصلهتر از قبل گفت:" خیلی خب..زود بگو باید برم.."
مهشید با جدیتی که میخواست روی هامون تأثیر بگذارد، گفت:" اینجا نمیشه..یالا پیاده شو.."
و رفت. هامون کلافه نفسش را بیرون داد. " این دیگه از کجا پیداش شد..هووفف.."
از ماشین پیاده شد و به دنبال او راه افتاد. پشت ساختمان اداری دانشگاه، جای خلوتی را پیدا کرد. رو کرد به هامون.
- خب آقای مهندس! تبریک میگم..ظاهراً با تکتم به توافق رسیدی..همین روزا یه عروسی افتادیم نه؟!
هامون با غیظ گفت:" قطعاً منو نکشوندی اینجا که بهم تبریک بگی..یالا حرف بزن.. فقط امیدوارم سر کارم نذاشته باشی که.."
- عجله نکن!.. عجله نکن!..همهچیو میفهمی!.. یه سورپرایز دارم برات که دود از کلهت بلند شه جناب شمس!.."
هامون که حوصلهاش سررفته بود و از طرفی دلش به شور افتاده بود، سعی میکرد خونسردیاش را حفظ کند. به درختی تکیه داد و گفت:" چه جالب! .."
مهشید که از حرص دادن او لذت میبرد کمی جلواش قدم زد. با آرامش حرف میزد و میخواست با بازی با کلمات آرامش را از او بگیرد." این چیزی که دارم.. ممکنه..همهی معادلات ذهنی تو رو در مورد تکتم.. به هم بریزه.. من که وقتی فهمیدم.. برق از سرم پرید..به حالِت فقط.. تأسف خوردم.."
نوچنوچ میکرد و سرش را تکان میداد.
هامون اخمهایش را درهم کشیده بود. عصبی و کلافه داشت نگاهش میکرد. مهشید ایستاد. مدتی به او خیره شد. نزدیکش رفت. توی چشمهایش زل زد.
" اگه بهت بگم همهی این مدت تکتم سماوات سرِ کارت گذاشته..چی میگی؟! هان؟! "
هامون از حرص دندانهایش را روی هم سایید." چرند میگی! برو کنار.." با دست کنارش زد. برگشت که برود.
مهشید صدایش را بلند کرد. " بمون..خودت از زبونش بشنو.."
هامون ایستاد. این بازی موشوگربه بهشدت عصبیاش کرده بود. چه میشنید؟ از زبانش؟! یک لحظه شک کرد که نکند تکتم همین اطراف باشد و هر لحظه از پشت درختی با خنده بیرون بیاید. یا با مهشید دست به یکی کرده باشد و بخواهد با او شوخی کند؛ که اگر اینطور بود دمار از روزگارش درمیآورد. این بازی اصلاً بازی جالبی نبود. به همهجا چشم چرخاند. اثری از تکتم ندید. این دیگر چه مسخرهبازیای بود که این دختر راه انداخته بود؟
به سمت مهشید خیز برداشت." حرف میزنی یا همینجا حالیت کنم وقت منو گرفتن چه عواقبی برات داره! "
مهشید عصبی قهقهای سرداد." اوهاوه..ترسیدم.."
براق شد توی صورت هامون." مثلاً چیکارم میخوای بکنی؟! اونم وسط دانشگاه؟! "
هامون غرید:" میخوای امتحان کنی؟! آره؟!"
مهشید با تنفر نگاهش کرد." خیلی خب بچه قرتی! بیا ببین عزیزدُردونت چه خوابایی برات دیده.. خوب گوش کن! "
موبایلش را درآورد. اول میخواست برایش ایمیل کند؛ اما ترجیح داد شکستن و تحقیرشدنش را به چشم خود ببیند وقتی صدای تکتم را میشنید. فایل صوتی را پِلی کرد. صدای تکتم در هوا پیچید.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
روز جوان را به ۴۱ جوان شیعه که دیروز توسط رژیم بن_سلمان در سکوت کامل جامعه جهانی، گردن زده شدند، تبریک میگم.
و صد آه... چه بگویم از این ظلم!
بای ذنب قتلت؟
خدا مسببین این کار شنیع را لعنت کند.
تاریخ باید بنویسد که مذهبی در اسلام مظلوم تر از شیعه نبوده و نخواهد بود. کدامیک از مردم مذاهب دیگر به دست شیعه ها کشته شدند؟ آن هم به جرم اینکه شما سنی مذهبی؟
با این کار حقانیت شیعه برای جهانیان باید دوچندان شود.
وهابیت لکه ننگی است بر پیشانی اسلام. خداوند ظالمان این قوم را با یزید محشور کند.
#هیام
@khoodneviss
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داستان صوتی ( بچه ها داریم میریم پیش خدا )
♦️ بچه ها: چی شده مامان؟!! بابا برگشته؟؟
♦️ مادر: نه،زود پاشین سریع باید حرکت کنیم...
♦️ بچه ها: کجا داریم میریم مامان؟!
♦️ مادر: داریم میریم پیش خدا...
صداپیشگان: مریم میرزایی – هنرمندان نونهال محمد علی و محمد طاها عبدی - کامران شریفی -امیر مهدی اقبال - احسان شادمانی – علیرضا جعفری
نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی
@radiomighat
@radiomighat
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_صد_و_پنجاه_و_ششم مهشید با
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_هفتم
"تا مدتها حسم قوی بود که این کارو بکنم..
نقشه میکشیدم..
چی میتونه اونو طوری له کنه..
که تا عمر داره فراموش نکنه.."
هامون با ابروهای درهم گره شده، ایستاده بود و تکان نمیخورد. نگاهش روی گوشیِ مهشید ثابت مانده بود. دستخوش حیرتی بالاتر از حدِ طاقتش شده بود. با هر کلمهای که میشنید، تکهای از وجودش درهم میشکست. لرزش عضلات صورتش را فقط خودش میفهمید.
"تصمیم گرفتم بهش نزدیک بشم..
آرومآروم..بیجلب توجه..
عین موریانه..بیسروصدا..."
چشمهایش را روی هم فشار داد. عرق به پیشانیاش نشست.
" از تو گروهشون شروع کردم..با دادن کتاب و جزوه.."
خدایا..مگر میشد؟ کتاب" صد سال تنهایی؟! "
چقدر همهچیز به نظرش مسخره میآمد.
" تا اینکه زد و استاد فاطمی.."
تمام آن لحظات مثل فیلم از جلو چشمانش رد میشد. یعنی در تمام آن مدت او داشت نقش بازی میکرد؟ مگر میشد؟
" پسر متکبر و عصاقورتدادهی دانشگاه، آقای نخبه، بالاخره دم به تله داد.."
پاهایش از درون میلرزید؛ ولی همچنان صاف ایستاده بود. " دم به تله دادم؟!..من؟!.."
با یک حرکت گوشی را از دست مهشید قاپید. به آن خیره شد. انگار باور نمیکرد که صاحب این صدا تکتم است. همان دختری که شبوروزش را با یاد او میگذراند. ناگهان انگار یک جریان هزارولت از مغزش عبور کرد که اثرش به صورت تیکهای تند عصبی در بازوهایش نشست. " بچهپولدار نفرتانگیز.."
صدای حرصآلود تکتم با آن چشمهایی که خشم از آن فوران میکرد، در ذهنش نشست. احساس انزجاری برآمده از اعماق، ناگهان بر سینهاش چنگ انداخت و نفسش را بند آورد.
" دعوتم کرد کافه..دیگه با خودم گفتم تمومه.."
مهشید پوزخند زد. به هامون خیره شده بود و تکتک اعضاء صورتش را میکاوید. دوست نداشت حتی یک لرزش پلک را هم از دست بدهد. هامون اما از درون داشت متلاشی میشد.
" وقتشه ضربهی کاری رو بزنم.."
عرق از پشت گردن تا پایین کمرش شُره میکرد. نمیدانست گرمش است یا سردش شده. روی شاخهی درخت چنار، کلاغی قارقار سَر داده و آهنگ صدایش مثل ناقوسی شوم توی سرش میپیچید. بدون اینکه کلامی بر لب بیاورد راه افتاد که برود.
مهشید یک تای ابرویش را بالا داده و منتظر بود تا صحنههای بدتر از این ببیند. صدا بلند کرد:" هی!..کجا عمو!..گوشیمو بده.."
صدای تکتم انگار از ته چاه بالا میآمد.
"میخواستم جلوی همه خوردش کنم.."
مهشید به دنبالش دوید.
- صبر کن ببینم!..کجا داری میری..
صدای مهشید، صدای تکتم، قارقار کلاغهای لعنتی، همهمهای در وجودش راه انداخته بودند و او فقط میرفت با قدمهایی نامتعادل. گاهی تند و گاهی آهسته.
مهشید هنوز قانع نشده بود. همانطور که دنبال هامون میدوید گفت:" چیه؟ سخته نه؟! منم باورم نمیشد از تکتمِ مارمولک یه همچین کارایی هم برمیاد.."
نیمنگاهش به هامون بود و منتظر عکسالعملش.
- عجب آب زیرِکاهیه این دختر! شیطونم درس میده لامصب!.. موندم تو چرا رودست خوردی ازش!
هامون دستهایش را مشت کرده بود. از شدت فشار به سفیدی میزد.
- منم اتفاقی فهمیدم..ولی دلم نیومد بهت نگم..عجب مار خوش خطوخالی!
هامون ایستاد. روی صدا دوباره پِلی کرد. این واقعاً خود تکتم بود؟ پس چرا صدابش گرفته بهنظر میرسید؟ در دلش گفت:" شاید این یه نفر دیگهست که فقط صداش شبیه تکتمه؟ "
" دارم خودمو گول میزنم؟ "
مهشید هم پشتسرش ایستاده بود و کنجکاو بود بداند چکار میخواهد بکند. هامون دوباره صوت را تا آخر گوش داد. لبخند تلخی زد. خودش بود. زیروبم این صدا را میشناخت. دستش کنارش آویزان شد. سرش پایین بود. برگشت سمت مهشید. گوشی را جلوی پایش پرت کرد. دستانش را در جیب شلوارش فرو کرد و رفت.
مهشید خم شد و گوشی را برداشت. " وا..این چرا اینجوری کرد؟!"
میخواست دنبالش برود ولی پشیمان شد. با خودش گفت:" من که کار خودمو کردم..بقیش به درک..هر غلطی میخوان بکنن.."
نفسش را با خاطری آسوده بیرون داد و دورشدن هامون را نگاه کرد.
هامون مثل آدمهای مسخشده، پشت فرمان نشست. کمی زمان میخواست تا آنچه را شنیده بود، باور کند. بغض در گلویش پیچید. مشتهای گرهشدهاش را روی فرمان گذاشت. سرش را که انگار وزنهای هزارتنی به آن آویزان شده بود روی فرمان رها کرد." لعنتی! "
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4