eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.3هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
صدای چرخوندن کلید توی خونه پیچید. باقدمای اروم ولی با عجله وارد اتاق تاریک شدم و از لای در بیرونو نگاه می کردم. در خونه بازشد. مسیح وارد شد. باهمان خنده های شیطانی ودلبرانش. _بیاتو عزیزم. بادیدن کسی که به داخل خونه راهنماییش کرد حالم بد شد. پگاه دوست صمیمیه خودم. اشکم دروامدو برای اینکه صدای هق هقم درنیاد دستمو جلوی دهانم گذاشتم... داشتم خفه میشدم مسیح داشت به پگاه ابراز علاقه میکردو من ازاینکه شوهرم جلو چشم قربون صدقه دوستم میرفت حالم داشت بد میشد. یه ریز اشک میریختم. مسیح سمت دراتاقی که من داخلش بودم چرخید و.... https://eitaa.com/joinchat/2170552385C0a48376672 دلشکسته💔 پشت در اتاق قایم شده زن دوم شوهرشو ببینه😢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋 در حضور "خارها" هم میشود یک "یاس" بود در هیاهوی مترسکها پر از "احساس" بود می شود حتی برای دیدن پروانه ها🦋 شیشه های مات یک متروکه را "الماس" بود 💎 کاش می شد حرفی از " ای کاش " ها هرگز نبود هر چه بود "احساس" بود و "عـشق" بود و "یاس" بود ❤️ 💞 ًُ💞 ─━━━━⊱💝⊰━━━━─
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان صوتی ( دشمن آشکار ) ♦️ محمد: سرعت آب حدود 70 کیلومتر در ساعته! باید یک متر هم بریم زیر آب که زیر نور منورهای دشمن شناسایی نشیم ♦️ رضا : محمد این حرفت یعنی قبل از درگیری تلفات داریم! همه ی غواصها نمیتونن از اروند رد بشن ! صداپیشگان: علی حاجی پور – محمد رضا جعفری - امیر مهدی اقبال - کامران شریفی - مجید ساجدی - مسعود عباسی - مریم میرزایی نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی @radiomighat @radiomighat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 چقدر زنان نام آور ایرانی رو می‌شناسید؟ توی این ویدئو به مناسبت روز جهانی زن چندتاشون رو معرفی کردیم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞السَّلامُ عَلَيكَ حِينَ تَقُومُ، 🌱السَّلامُ عَلَيْكَ حِينَ تَقْعُدُ، 🌱السَّلامُ عَلَيْكَ حِينَ تَقْرَأُ وَتُبَيِّنُ، 🌱 السَّلامُ عَلَيْكَ حِينَ تُصَلِّي وَتَقْنُتُ، 🌱السَّلامُ عَلَيْكَ حِينَ تَرْكَعُ وَتَسْجُدُ، 🌱السَّلامُ عَلَيْكَ حِينَ تُهَلِّلُ وَتُكَبِّرُ، 🌱السَّلامُ عَلَيْكَ حِين تَحْمَدُ وَتَسْتَغْفِرُ 💫سلام بر تو هنگامی‌که بر می‌خیزی، 💫سلام بر تو زمانی که می‌نشینی، 💫سلام بر تو وقتی که می‌خوانی و بیان می‌کنی، سلام بر تو هنگامی‌که نماز می‌خوانی و قنوت بجا می‌آوری، 💫سلام بر تو زمانی که رکوع و سجود می‌نمایی، سلام بر تو وقتی که تهلیل و تکبیر می‌گویی 💫سلام بر تو هنگامی که سپاس و استغفار می‌نمایی🌱 📜زیارت آل یس. 💫 ┄═❁🍃❈🌸❈🍃❁═┄ 🍃أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_صد_و_پنجاه_و_چهارم از استر
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم *تصمیم* با خودش گفت:" نکنه اتفاقی افتاده من بی‌خبرم! " با کمی تردید رو کرد به هامون. "میگم.. مامان بابات هنوز اصفهانن؟ " هامون که حالا از گفتن این موضوع حسابی پشیمان شده بود، با لحنی که سعی می‌کرد عادی باشد گفت:" آره ولی به زودی برمی‌گردن تهران.." تکتم وا رفت. - واقعاً.. و در دلش گفت:"این یعنی مخالفن.. " چهره درهم کشید. هامون با یک نگاه به او، متوجه دگرگونیش شد. با لحنی اطمینان‌بخش گفت:" بابا یه کار فوری براش پیش اومد که باید زود برمی‌گشت..ولی به محض اینکه کارش حل بشه میاد.." تکتم نفسش را کوتاه بیرون داد." آهان.." ولی حس خوبی نداشت. اگر به هر دلیلی آنها مخالفت می‌کردند، بدون‌شک پدرش هم اجازه نمی‌داد تا این ازدواج سربگیرد. بارها گفته بود در ازدواج هرنوع مخالفتی بعدها یک‌جایی سر باز می‌کند و دردسرساز می‌شود. مغموم آهی کشید. هامون نگاهی به چهره‌ی نگران تکتم کرد. و چون نگاهِ پر از تردیدش را دید سعی کرد آرامش کند. به آرامی گفت:" نگران نباش..من حالا حالاها تو این شهر کار دارم..دیگه به این راحتی نمی‌تونم از اینجا دل بکَنَم.. برمم خیلی زود برمی‌گردم.." تکتم لبخند کم‌رنگی زد. در دلش آرزو کرد واقعا همین‌طور باشد. زیر لب گفت:" گاهی اوضاع اون‌طوری که می‌خوایم پیش نمیره.. مگه نه؟! " هامون با وجودی که این را قبول داشت و در دل تصدیق می‌کرد، خودش را دلخور نشان داد. - یعنی تو به من اعتماد نداری؟ تکتم بدون تردید گفت:" چرا دارم..ولی.." - ولی و اما و اگر نداره.. وقتی میگم نگران نباش..یعنی نباش..بهم اعتماد کن.. دلیلی نداره برا نگرانی! بهت قول میدم همه‌چی همون‌طور میشه که ما می‌خوایم..اینقدم فاز غمگین برندار که کلامون میره توهَمااا.. تکتم خودش را جمع‌وجور کرد." من فقط می‌ترسم هامون!" - بی‌خیال توروخدا.. ترس واسه چی!.. پاشو تا بریم یه دوری بزنیم.. اخماتم واکن که خیلی زشت میشی.. بدو.. بلند شد و راه افتاد. دست راستش را در جیب شلوارش فرو کرد و با دست چپ اشاره کرد که "بیا" . تکتم از پشت‌سر نگاهش کرد. این مرد را با همه‌ی وجود دوست می‌داشت. همه‌ی افکار نگران‌کننده را از ذهنش پس زد. به عشق او اطمینان داشت. او هم برخاست و به دنبال هامون قدم برداشت. نیم‌ساعتی تا دریاچه رفتند و برگشتند. هامون برای اینکه او را از آن حال‌وهوا خارج کند، از برنامه‌هایش برای آینده گفت و سعی کرد با حرفهای امیدوارکننده هم خودش را آرام کند و هم او را. اطمینان داشت می‌تواند پدرومادرش را راضی کند. به در ورودی دانشگاه رسیدند. هامون به ماشینش اشاره کرد. - بیا برسونمت.. تکتم مقابلش ایستاد. - نه خودم میرم..سر راه یه چن‌جا کار دارم..تو برو.. - خب کاراتم انجام میدی بیا دیگه.. - نه..طول میکشه.. مزاحمت نمیشم..برو تو.. مواظب خودتم باش.. تکتم همه‌ی ترس‌هایش را دور ریخته و سرسختانه به یک اندیشه چسبیده بود. " هیچ مانعی سر راه ما نیست.." به چشمان هامون نگاه کرد و این اندیشه در دلش قوت گرفت. هامون خداحافظی کوتاهی کرد. به سمت ماشینش رفت. وقتی به پشت‌سرش نگاه کرد، تکتم رفته بود. لحظه‌ای ایستاد. " تو هم مواظب خودت باش.." برگشت سمت ماشینش. دزدگیر را زد. همین‌که خواست سوار شود یک‌نفر صدایش کرد. - چطوری مهندس!..میتونم چن لحظه وقتتو بگیرم! هامون برگشت سمت صدا. با دیدن او ابروهایش را درهم کشید. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
🌷به رسم ادبــ🍃 روز خود را با سلام به تو آغاز میکنم روزم بــه نـام تــ❤️ـــو مـــادر: 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ 🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّهِ 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ 🍃السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفَاضِلَةُ الزَّكِيَّة 🌷ُالسَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْحَوْرَاءُ الْإِنْسِيَّةُ 🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا فَاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللَّه 💠تا ابد اين نکته را انشا کنيد پاي اين طومار را امضا کنيد🌼 💠هر کجا مانديد در کل امور رو به سوي حضرت زهرا کنيد🌼 ❣ روزتون_پربرکت❣ 🍃أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
29.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 کلیپ موسیقی رَپ (عمو پورشه سوار و بانک مهربون) 😅🚗 بانک مهربون بِهِش یه وام گُنده داده 🏢 😍 حالا عمو پورشه ای پولهاش خیلی زیاده 🤑 💵💰 خواننده: کامران شریفی 🤐 تدوین: حسین عبدی 🤕 شاعر: م ن 😎 کارگردان: علیرضا عبدی 😷 @radiomighat @radiomighat
AUD-20220313-WA0029.mp3
1.61M
شادمانه🎉 ولادت حضرت علی اکبر (ع)🎈 🎵آی جوونا گل بریزید[🌸] اکبرِ لیلا اومده[😍] 🎤 حاج عبدالرضا هلالی ____🍃🌸🍃____
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_صد_و_پنجاه_و_پنجم با خودش
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم *تصمیم* مهشید با پوزخندی که بر لب داشت، منتظر ایستاده بود و او را نگاه می‌کرد. هامون که فکر می‌کرد دیگر از شر او راحت شده، پوفی کشید. در حالی که سوار ماشینش می‌شد، گفت:" ولی من عجله دارم، باید برم.." مهشید نزدیک شد. چند ضربه به شیشه زد. اشاره کرد که هامون آن را پایین بکشد. هامون بی‌حوصله نوچی کرد و شیشه را پایین داد. بدون اینکه نگاهش کند گفت:" فرمایش! " - نوچ..این‌جوری نمیشه.. سرش را نزدیک صورت هامون برد. بوی عطرش توی دماغ هامون پیچید. شمرده‌شمرده گفت:" یه چیزی دارم که حتماً باید ببینی! " هامون به عقب هُلش داد. شیشه را تا نصفه بالا کشید. " فکر نمی‌کنم از کارم مهمتر باشه..برو اذیت نکن.. " سوئیچ را چرخاند. مهشید موزیانه خندید. با لحنی تمسخرآمیز گفت:" مربوط به معشوقتونه مهندس.. تکتم خانوم.. حالا چی؟ می‌خوای ببینی؟ " خودش را کنار کشید. هامون یک لحظه تردید کرد. اسم تکتم کنجکاوش کرده بود. این چه چیزی بود که مهشید باید به او می‌گفت؟ ماشین را خاموش کرد. دستش را روی فرمان گذاشت. بی‌حوصله‌تر از قبل گفت:" خیلی خب..زود بگو باید برم.." مهشید با جدیتی که می‌خواست روی هامون تأثیر بگذارد، گفت:" اینجا نمیشه..یالا پیاده شو.." و رفت. هامون کلافه نفسش را بیرون داد. " این دیگه از کجا پیداش شد..هووفف.." از ماشین پیاده شد و به دنبال او راه افتاد. پشت ساختمان اداری دانشگاه، جای خلوتی را پیدا کرد. رو کرد به هامون. - خب آقای مهندس! تبریک میگم..ظاهراً با تکتم به توافق رسیدی..همین روزا یه عروسی افتادیم نه؟! هامون با غیظ گفت:" قطعاً منو نکشوندی اینجا که بهم تبریک بگی..یالا حرف بزن.. فقط امیدوارم سر کارم نذاشته باشی که.." - عجله نکن!.. عجله نکن!..همه‌‌چیو می‌فهمی!.. یه سورپرایز دارم برات که دود از کله‌ت بلند شه جناب شمس!.." هامون که حوصله‌اش سررفته بود و از طرفی دلش به شور افتاده بود، سعی می‌کرد خونسردی‌اش را حفظ کند. به درختی تکیه داد و گفت:" چه جالب! .." مهشید که از حرص دادن او لذت می‌برد کمی جلواش قدم زد. با آرامش حرف می‌زد و می‌خواست با بازی با کلمات آرامش را از او بگیرد." این چیزی که دارم.. ممکنه..همه‌ی معادلات ذهنی‌ تو رو در مورد تکتم.. به هم بریزه.. من که وقتی فهمیدم.. برق از سرم پرید..به حالِت فقط.. تأسف خوردم.." نوچ‌نوچ می‌کرد و سرش را تکان می‌داد. هامون اخمهایش را درهم کشیده بود. عصبی و کلافه داشت نگاهش می‌کرد. مهشید ایستاد. مدتی به او خیره شد. نزدیکش رفت. توی چشمهایش زل زد. " اگه بهت بگم همه‌ی این مدت تکتم سماوات سرِ کارت گذاشته..چی میگی؟! هان؟! " هامون از حرص دندان‌هایش را روی هم سایید." چرند میگی! برو کنار.." با دست کنارش زد. برگشت که برود. مهشید صدایش را بلند کرد. " بمون..خودت از زبونش بشنو.." هامون ایستاد. این بازی موش‌وگربه به‌شدت عصبی‌اش کرده بود. چه می‌شنید؟ از زبانش؟! یک لحظه شک کرد که نکند تکتم همین اطراف باشد و هر لحظه از پشت درختی با خنده بیرون بیاید. یا با مهشید دست به یکی کرده باشد و بخواهد با او شوخی کند؛ که اگر این‌طور بود دمار از روزگارش درمی‌آورد. این بازی اصلاً بازی جالبی نبود. به همه‌جا چشم چرخاند. اثری از تکتم ندید. این دیگر چه مسخره‌بازی‌ای بود که این دختر راه انداخته بود؟ به سمت مهشید خیز برداشت." حرف می‌زنی یا همینجا حالیت کنم وقت من‌و گرفتن چه عواقبی برات داره! " مهشید عصبی قهقه‌ای سرداد." اوه‌اوه..ترسیدم.." براق شد توی صورت هامون." مثلاً چیکارم می‌خوای بکنی؟! اونم وسط دانشگاه؟! " هامون غرید:" می‌خوای امتحان کنی؟! آره؟!" مهشید با تنفر نگاهش کرد." خیلی خب بچه قرتی! بیا ببین عزیزدُردونت چه خوابایی برات دیده.. خوب گوش کن! " موبایلش را درآورد. اول می‌خواست برایش ایمیل کند؛ اما ترجیح داد شکستن و تحقیرشدنش را به چشم خود ببیند وقتی صدای تکتم را می‌شنید. فایل صوتی را پِلی کرد. صدای تکتم در هوا پیچید. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
روز جوان را به ۴۱ جوان شیعه که دیروز توسط رژیم‌ بن_سلمان در سکوت کامل جامعه جهانی، گردن زده شدند، تبریک میگم. و صد آه... چه بگویم از این ظلم! بای ذنب قتلت؟ خدا مسببین این کار شنیع را لعنت کند. تاریخ باید بنویسد که مذهبی در اسلام مظلوم تر از شیعه نبوده و نخواهد بود. کدامیک از مردم مذاهب دیگر به دست شیعه ها کشته شدند؟ آن هم به جرم اینکه شما سنی مذهبی؟ با این کار حقانیت شیعه برای جهانیان باید دوچندان شود. وهابیت لکه ننگی است بر پیشانی اسلام. خداوند ظالمان این قوم را با یزید محشور کند. @khoodneviss
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داستان صوتی ( بچه ها داریم میریم پیش خدا ) ♦️ بچه ها: چی شده مامان؟!! بابا برگشته؟؟ ♦️ مادر: نه،زود پاشین سریع باید حرکت کنیم... ♦️ بچه ها: کجا داریم میریم مامان؟! ♦️ مادر: داریم میریم پیش خدا... صداپیشگان: مریم میرزایی – هنرمندان نونهال محمد علی و محمد طاها عبدی - کامران شریفی -امیر مهدی اقبال - احسان شادمانی – علیرضا جعفری نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی @radiomighat @radiomighat
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_صد_و_پنجاه_و_ششم مهشید با
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم *تصمیم* "تا مدتها حسم قوی بود که این کارو بکنم.. نقشه می‌کشیدم.. چی می‌تونه اونو طوری له کنه.. که تا عمر داره فراموش نکنه.." هامون با ابروهای درهم گره شده، ایستاده بود و تکان نمی‌خورد. نگاهش روی گوشیِ مهشید ثابت مانده بود. دستخوش حیرتی بالاتر از حدِ طاقتش شده بود. با هر کلمه‌ای که می‌شنید، تکه‌ای از وجودش درهم می‌شکست. لرزش عضلات صورتش را فقط خودش می‌فهمید. "تصمیم گرفتم بهش نزدیک بشم.. آروم‌آروم..بی‌جلب توجه.. عین موریانه..بی‌سروصدا..." چشمهایش را روی هم فشار داد. عرق به پیشانی‌اش نشست. " از تو گروهشون شروع کردم..با دادن کتاب و جزوه.." خدایا..مگر می‌شد؟ کتاب" صد سال تنهایی؟! " چقدر همه‌چیز به نظرش مسخره می‌آمد. " تا اینکه زد و استاد فاطمی.." تمام آن لحظات مثل فیلم از جلو چشمانش رد می‌شد. یعنی در تمام آن مدت او داشت نقش بازی می‌کرد؟ مگر می‌شد؟ " پسر متکبر و عصاقورت‌داده‌ی دانشگاه، آقای نخبه، بالاخره دم به تله داد.." پاهایش از درون می‌لرزید؛ ولی همچنان صاف ایستاده بود. " دم به تله دادم؟!..من؟!.." با یک حرکت گوشی را از دست مهشید قاپید. به آن خیره شد. انگار باور نمی‌کرد که صاحب این صدا تکتم است. همان دختری که شب‌وروزش را با یاد او می‌گذراند. ناگهان انگار یک جریان هزارولت از مغزش عبور کرد که اثرش به صورت تیک‌های تند عصبی در بازوهایش نشست. " بچه‌پولدار نفرت‌انگیز.." صدای حرص‌آلود تکتم با آن چشمهایی که خشم از آن فوران می‌کرد، در ذهنش نشست. احساس انزجاری برآمده از اعماق، ناگهان بر سینه‌اش چنگ انداخت و نفسش را بند آورد. " دعوتم کرد کافه..دیگه با خودم گفتم تمومه.." مهشید پوزخند زد. به هامون خیره شده بود و تک‌تک اعضاء صورتش را می‌کاوید. دوست نداشت حتی یک لرزش پلک را هم از دست بدهد. هامون اما از درون داشت متلاشی می‌شد. " وقتشه ضربه‌ی کاری رو بزنم.." عرق از پشت گردن تا پایین کمرش شُره می‌کرد. نمی‌دانست گرمش است یا سردش شده. روی شاخه‌ی درخت چنار، کلاغی قارقار سَر داده و آهنگ صدایش مثل ناقوسی شوم توی سرش می‌پیچید. بدون اینکه کلامی بر لب بیاورد راه افتاد که برود. مهشید یک تای ابرویش را بالا داده و منتظر بود تا صحنه‌های بدتر از این ببیند. صدا بلند کرد:" هی!..کجا عمو!..گوشیمو بده.." صدای تکتم انگار از ته چاه بالا می‌آمد. "می‌خواستم جلوی همه خوردش کنم.." مهشید به دنبالش دوید. - صبر کن ببینم!..کجا داری میری.. صدای مهشید، صدای تکتم، قارقار کلاغهای لعنتی، همهمه‌ای در وجودش راه‌ انداخته بودند و او فقط می‌رفت با قدم‌هایی نامتعادل. گاهی تند و گاهی آهسته. مهشید هنوز قانع نشده بود. همان‌طور که دنبال هامون می‌دوید گفت:" چیه؟ سخته نه؟! منم باورم نمیشد از تکتمِ مارمولک یه همچین کارایی هم برمیاد.." نیم‌نگاهش به هامون بود و منتظر عکس‌العملش. - عجب آب زیرِکاهیه این دختر! شیطونم درس میده لامصب!.. موندم تو چرا رودست خوردی ازش! هامون دستهایش را مشت کرده بود. از شدت فشار به سفیدی می‌زد. - منم اتفاقی فهمیدم..ولی دلم نیومد بهت نگم..عجب مار خوش خط‌وخالی! هامون ایستاد. روی صدا دوباره پِلی کرد. این واقعاً خود تکتم بود؟ پس چرا صدابش گرفته به‌نظر می‌رسید؟ در دلش گفت:" شاید این یه نفر دیگه‌ست که فقط صداش شبیه تکتمه؟ " " دارم خودم‌و گول می‌زنم؟ " مهشید هم پشت‌سرش ایستاده بود و کنجکاو بود بداند چکار می‌خواهد بکند. هامون دوباره صوت را تا آخر گوش داد. لبخند تلخی زد. خودش بود. زیروبم این صدا را می‌شناخت. دستش کنارش آویزان شد. سرش پایین بود. برگشت سمت مهشید. گوشی را جلوی پایش پرت کرد. دستانش را در جیب شلوار‌ش فرو کرد و رفت. مهشید خم شد و گوشی را برداشت. " وا..این چرا این‌جوری کرد؟!" می‌خواست دنبالش برود ولی پشیمان شد. با خودش گفت:" من که کار خودمو کردم..بقیش به درک..هر غلطی می‌خوان بکنن.." نفسش را با خاطری آسوده بیرون داد و دورشدن هامون را نگاه کرد. هامون مثل آدم‌های مسخ‌شده، پشت فرمان نشست. کمی زمان می‌خواست تا آنچه را شنیده بود، باور کند. بغض در گلویش پیچید. مشت‌های گره‌شده‌اش را روی فرمان گذاشت. سرش را که انگار وزنه‌ای هزارتنی به آن آویزان شده بود روی فرمان رها کرد." لعنتی! " ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
بی گمان روز قشنگی بشود امروزم. چون سر صبح، سلامم به تو خیلی چسبید السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْخَلَفُ الصَّالِحُ لِلْأَئِمَّةِ الْمَعْصُومينَ الْمُطَهَّرينَ 🍃أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج
حق‌الناس فقط دزدی و خوردن پول دیگران نیست . گاهی حق‌الناس همان لغزش نگاه مرد غریبه‌ای کم تقواست که خیره به موهایت و محو آرایش و ظاهر دلفریبت شده! حق‌الناس همان دلهره‌ی بانوایست عفیف که نگاه شوهرش حتی بقدر لحظه‌ای ناخواسته درگیر عشوه و چهره‌ی آراسته‌ی تو شد حق الناس همان فکرِ گناهی است که آلوده میکند فضای ذهن آن پسری که تازه به سن بلوغ رسیده و مهارت کنترل شهوت را نیاموخته و توانایی ازدواج ندارد وقتی تو را با تمام جلوه‌گری‌ها ، موهای پریشانت ، می‌ببیند. حق الناس همان ثانیه‌ایست که مردی زیبایی ظاهری اندک زنش را با تو مقایسه می‌کند و "تو" به مدد وسایل آرایشی و عمل‌های جراحی از او میبری. حق الناس بذر حسرتی است که با هفت‌قلم آرایش و هزینه‌های هنگفت بر دل دخترکانی که از زیبایی ظاهری کم‌بهره‌اند می‌کاری. ❤️بانو! حیف ِ وجود باارزشت که با این حق ها به گردنت، آلوده شود. ریحانه وار پاسدار پاکی‌ات باش ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_صد_و_پنجاه_و_هفتم "تا مدته
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم *تصمیم* - هامون! کجایی مامان! صدای نگران ثریا، موقعیتش را به یادش آورد. به‌کل همه‌چیز را فراموش کرده بود. آنقدر در بهت بود که یادش رفته بود پدرومادرش هنوز نرفته‌اند و مانده‌اند تا او را از تصمیمش منصرف کنند. پوزخندی زد. " چه مسخره! " از جلوی دانشگاه، یک‌راست آمده بود به کلبه‌ی تنهائی‌اش. روی کف‌پوش چوبی آلاچیق، دراز کشیده بود و خیره به سقف اریب‌وار، حماقت‌هایش را شمارش می‌کرد. در میان بهت و ناباوری پاهایش را روی هم انداخته و دستانش را زیر سرش چلیپا کرده بود. با صدایی که بم‌تر از قبل شده بود، جواب مادرش را داد. - خوبم مامان! تا یه چن دیقه دیگه خونه‌م. ثریا که فکر می‌کرد با به قول خودش " آن دختره " است، گفت:" با کسی هستی؟ چرا یه زنگ نزدی؟ " هامون پوزخند زد." نه! تنهام!.. میام نگران نباشین..یه کاری پیش اومد نشد زنگ بزنم.." حوصله نداشت توضیح بدهد. ثریا که حرفش را باور نکرده بود، گفت:" کار؟!..مگه امروز امتحان نداشتی؟! " هامون کلافه شد." چرا.. بعدش کار پیش اومد.. مامان من فعلا کار دارم.." ثریا با گفتن "باشه"ای گوشی را قطع کرد. هامون با یک حرکت، نشست. نگاهی به اطراف انداخت. خاطره‌ها ناخودآگاه بر وجودش تازیانه می‌زدند و رد می‌شدند. چشمانش را بست. صدای خنده‌های تکتم، در گوشش تکرار می‌شد. چشمانش را باز کرد. از جایش بلند شد. گشتی اطراف آلاچیق زد. چطور باید باور می‌کرد؟ حرف‌های تکتم یادش آمد. نگاه‌های عاشقانه‌اش. این امکان نداشت. با خودش گفت:" نکنه مهشید به زور وادارش کرده این حرفا رو بزنه؟.. این کار خود مهشیده..اون از اولشم حسودی می‌کرد.. شایدم..شایدم کسی از روی حسادت اومده جاش حرف زده..کسی که صداش خیلی شبیه به تکتمه..ولی.." دوباره رفت توی آلاچیق نشست. " صداش مو نمی‌زد..خودش بود.. ولی نه..نباید به این زودی قضاوت کنم.. اگه اشتباه کنم چی؟ اگه پاپوش باشه چی؟ اگه تکتم روحشم خبر نداشته باشه؟! " مصمم بلند شد. شماره‌ی تکتم را پیدا کرد، انگشتش روی دکمه‌ی سبز ماند. دستش شل شد. ته دلش یک چیزی بود که دودلش می‌کرد. می‌رفت و می‌آمد. مثل یک روح. مثل سایه. چیزی که مدام زیر گوشش نجوا می‌کرد:" اون خودش بود..شک نکن.. صدا از این واضح‌تر؟! " دوباره با خودش می‌گفت:" اگه نبود چی؟ اگه اشتباه کنی؟! " ناامیدانه گوشی را داخل جیبش سُر داد. دوباره یادش افتاد که تصمیم داشت آخرین بارش را اینجا، با تکتم تقسیم کند. قلبش فشرده شد. میان افکاری ضدونقیض داشت دست‌وپا می‌زد." وای اگه مامانم بفهمه چی؟! " که اگر می‌فهمید چقدر سرزنشش می‌کرد. در میان این افکار پریشان، ناگهان یادش به طاها افتاد. پیش خود‌ش گفت: " یعنی اون نمی‌دونسته خواهرش چه نقشه‌ای کشیده؟! از نیت اون باخبر نبوده؟! " دستی میان موهایش کشید. - شایدم می‌دونسته..ولی مگه دیوانه‌ست..بیاد واسه خواهرش تحقیق!.. نه..قطع‌به‌یقین نمی‌دونسته.. از حرص با پایش درمیان علفهایی که بلند شده بودند، کوباند. از شدت سردرد، چشمانش داشت از حدقه بیرون می‌زد. تصمیم گرفت تا دیوانه نشده برگردد. هوا هنوز روشن بود. سلانه‌سلانه به راه افتاد. حس می‌کرد که عمیق‌ترین نقطه‌ی دلش زخم خورده است. از نگاه کردن به اطراف پرهیز می‌کرد. نگاهش به نوک کفشهای مشکی‌اش دوخته شده بود. دست‌های سردش را در جیب‌هایش فرو کرده بود. باید به این احساس وحشتناک خاتمه می‌داد؛ ولی افکار دیوانه‌کننده هنوز به مغزش چسبیده بودند و رهایش نمی‌کردند. "یعنی تمام اون احساساتی که داشتیم تمام اون حرفا..نگاه‌ها.. خنده‌ها..پوچ بودن؟ خدایا.. مگه میشه؟!.." گام‌هایش را محکم‌تر بر‌می‌داشت. صدای کفش‌هایش روی سنگ‌فرش پارک، تمام آن صداهایی را که در مغزش می‌پیچیدند، تحت‌الشعاع قرار داده بود. انگار عمداً می‌خواست آن صداها را نشنود. چه کوشش بیهوده‌ای! به خیابان رسید. کمی ایستاد. خسته از کشمکشی یأس‌آور، با حالتی که انگار یک کوه کنده بود سمت ماشینش رفت. این حجم از فشار را پیش‌بینی نکرده بود. در آینه نگاهی به خودش انداخت. چهره‌ی زیبایش‌، پریده‌رنگ و فرسوده شده و نگاهش غمزده می‌نمود. باید خودش را جمع‌وجور می‌کرد. باید این دودلی را پایان می‌داد؛ وگرنه آرامش برای همیشه از زندگی‌اش پر می‌کشید. ‌ ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🧡 همه چیز در زمان خودش اتفاق خواهد افتاد.... در بهترین و درست ترین زمان...🌱 ‌ ‌. . ‌
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان کوتاه ( بازار تگزاسی ها ) ♦️ آی مردم، خوب گوش کنین ببینین چی میگم،هی کابوی،اگه دنبال یه اسب میگری که حتی برادران دالتون هم به گرد پاش نرسن اون اسب اینجاس.هی آمیگو،کجا داری میری؟!بیخود وقتت را در بازار تلف نکن! اون اسبی که سرخپوستها هم نمیتونن ردش را بزنن اینجاس.بیایین با اسب تک خال تگزاس آشنابشین....بیان اینجا اسب پرنده آوردم براتون.... صداپیشگان: امیر مهدی اقبال - مسعود صفری - کامران شریفی - مسعود عباسی نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی @radiomighat @radiomighat