بی گمان روز قشنگی بشود امروزم.
چون سر صبح، سلامم به تو خیلی چسبید
#امام_زمان
السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْخَلَفُ الصَّالِحُ لِلْأَئِمَّةِ
الْمَعْصُومينَ الْمُطَهَّرينَ
🍃أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج
#حقالناس
حقالناس فقط دزدی و خوردن پول دیگران نیست .
گاهی حقالناس همان لغزش نگاه مرد غریبهای کم تقواست که خیره به موهایت و محو آرایش و ظاهر دلفریبت شده!
حقالناس همان دلهرهی بانوایست عفیف که نگاه شوهرش حتی بقدر لحظهای ناخواسته درگیر عشوه و چهرهی آراستهی تو شد
حق الناس همان فکرِ گناهی است که آلوده میکند فضای ذهن آن پسری که تازه به سن بلوغ رسیده و مهارت کنترل شهوت را نیاموخته و توانایی ازدواج ندارد وقتی تو را با تمام جلوهگریها ، موهای پریشانت ، میببیند.
حق الناس همان ثانیهایست که مردی زیبایی ظاهری اندک زنش را با تو مقایسه میکند و "تو" به مدد وسایل آرایشی و عملهای جراحی از او میبری.
حق الناس بذر حسرتی است که با هفتقلم آرایش و هزینههای هنگفت بر دل دخترکانی که از زیبایی ظاهری کمبهرهاند میکاری.
❤️بانو!
حیف ِ وجود باارزشت که با این حق ها به گردنت، آلوده شود.
ریحانه وار پاسدار پاکیات باش ❤️
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_صد_و_پنجاه_و_هفتم "تا مدته
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_هشتم
- هامون! کجایی مامان!
صدای نگران ثریا، موقعیتش را به یادش آورد. بهکل همهچیز را فراموش کرده بود. آنقدر در بهت بود که یادش رفته بود پدرومادرش هنوز نرفتهاند و ماندهاند تا او را از تصمیمش منصرف کنند. پوزخندی زد. " چه مسخره! "
از جلوی دانشگاه، یکراست آمده بود به کلبهی تنهائیاش. روی کفپوش چوبی آلاچیق، دراز کشیده بود و خیره به سقف اریبوار، حماقتهایش را شمارش میکرد. در میان بهت و ناباوری پاهایش را روی هم انداخته و دستانش را زیر سرش چلیپا کرده بود. با صدایی که بمتر از قبل شده بود، جواب مادرش را داد.
- خوبم مامان! تا یه چن دیقه دیگه خونهم.
ثریا که فکر میکرد با به قول خودش " آن دختره " است، گفت:" با کسی هستی؟ چرا یه زنگ نزدی؟ "
هامون پوزخند زد." نه! تنهام!.. میام نگران نباشین..یه کاری پیش اومد نشد زنگ بزنم.."
حوصله نداشت توضیح بدهد.
ثریا که حرفش را باور نکرده بود، گفت:" کار؟!..مگه امروز امتحان نداشتی؟! "
هامون کلافه شد." چرا.. بعدش کار پیش اومد.. مامان من فعلا کار دارم.."
ثریا با گفتن "باشه"ای گوشی را قطع کرد.
هامون با یک حرکت، نشست. نگاهی به اطراف انداخت. خاطرهها ناخودآگاه بر وجودش تازیانه میزدند و رد میشدند. چشمانش را بست. صدای خندههای تکتم، در گوشش تکرار میشد. چشمانش را باز کرد. از جایش بلند شد. گشتی اطراف آلاچیق زد. چطور باید باور میکرد؟ حرفهای تکتم یادش آمد. نگاههای عاشقانهاش. این امکان نداشت. با خودش گفت:" نکنه مهشید به زور وادارش کرده این حرفا رو بزنه؟.. این کار خود مهشیده..اون از اولشم حسودی میکرد.. شایدم..شایدم کسی از روی حسادت اومده جاش حرف زده..کسی که صداش خیلی شبیه به تکتمه..ولی.."
دوباره رفت توی آلاچیق نشست.
" صداش مو نمیزد..خودش بود.. ولی نه..نباید به این زودی قضاوت کنم.. اگه اشتباه کنم چی؟ اگه پاپوش باشه چی؟ اگه تکتم روحشم خبر نداشته باشه؟! "
مصمم بلند شد. شمارهی تکتم را پیدا کرد، انگشتش روی دکمهی سبز ماند. دستش شل شد. ته دلش یک چیزی بود که دودلش میکرد. میرفت و میآمد. مثل یک روح. مثل سایه. چیزی که مدام زیر گوشش نجوا میکرد:" اون خودش بود..شک نکن.. صدا از این واضحتر؟! "
دوباره با خودش میگفت:" اگه نبود چی؟ اگه اشتباه کنی؟! "
ناامیدانه گوشی را داخل جیبش سُر داد.
دوباره یادش افتاد که تصمیم داشت آخرین بارش را اینجا، با تکتم تقسیم کند. قلبش فشرده شد.
میان افکاری ضدونقیض داشت دستوپا میزد." وای اگه مامانم بفهمه چی؟! " که اگر میفهمید چقدر سرزنشش میکرد.
در میان این افکار پریشان، ناگهان یادش به طاها افتاد. پیش خودش گفت:
" یعنی اون نمیدونسته خواهرش چه نقشهای کشیده؟! از نیت اون باخبر نبوده؟! "
دستی میان موهایش کشید.
- شایدم میدونسته..ولی مگه دیوانهست..بیاد واسه خواهرش تحقیق!.. نه..قطعبهیقین نمیدونسته..
از حرص با پایش درمیان علفهایی که بلند شده بودند، کوباند.
از شدت سردرد، چشمانش داشت از حدقه بیرون میزد. تصمیم گرفت تا دیوانه نشده برگردد. هوا هنوز روشن بود.
سلانهسلانه به راه افتاد. حس میکرد که عمیقترین نقطهی دلش زخم خورده است.
از نگاه کردن به اطراف پرهیز میکرد. نگاهش به نوک کفشهای مشکیاش دوخته شده بود. دستهای سردش را در جیبهایش فرو کرده بود. باید به این احساس وحشتناک خاتمه میداد؛ ولی افکار دیوانهکننده هنوز به مغزش چسبیده بودند و رهایش نمیکردند.
"یعنی تمام اون احساساتی که داشتیم تمام اون حرفا..نگاهها.. خندهها..پوچ بودن؟ خدایا.. مگه میشه؟!.."
گامهایش را محکمتر برمیداشت. صدای کفشهایش روی سنگفرش پارک، تمام آن صداهایی را که در مغزش میپیچیدند، تحتالشعاع قرار داده بود. انگار عمداً میخواست آن صداها را نشنود. چه کوشش بیهودهای!
به خیابان رسید. کمی ایستاد. خسته از کشمکشی یأسآور، با حالتی که انگار یک کوه کنده بود سمت ماشینش رفت. این حجم از فشار را پیشبینی نکرده بود. در آینه نگاهی به خودش انداخت. چهرهی زیبایش، پریدهرنگ و فرسوده شده و نگاهش غمزده مینمود. باید خودش را جمعوجور میکرد. باید این دودلی را پایان میداد؛ وگرنه آرامش برای همیشه از زندگیاش پر میکشید.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حسِ_خوب🧡
همه چیز در زمان خودش اتفاق خواهد افتاد....
در بهترین و درست ترین زمان...🌱
.
.
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان کوتاه ( بازار تگزاسی ها )
♦️ آی مردم، خوب گوش کنین ببینین چی میگم،هی کابوی،اگه دنبال یه اسب میگری که حتی برادران دالتون هم به گرد پاش نرسن اون اسب اینجاس.هی آمیگو،کجا داری میری؟!بیخود وقتت را در بازار تلف نکن! اون اسبی که سرخپوستها هم نمیتونن ردش را بزنن اینجاس.بیایین با اسب تک خال تگزاس آشنابشین....بیان اینجا اسب پرنده آوردم براتون....
صداپیشگان: امیر مهدی اقبال - مسعود صفری - کامران شریفی - مسعود عباسی
نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی
@radiomighat
@radiomighat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#السّلامُعلیکَأیُّهَاالامامالاحبار
پیشوای همه عالم سلام..✋
#نامهای_مبارک_امامعصرارواحنافداه |
اَلَّلهُمـّعجِّللِوَلیِڪَالفَرَج 🌹
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎼 موزیک ویدئو : 🇦🇫شانه به شانه 🇦🇫
(تقدیم به منتظران افغانستانی منجی آخرالزمان )
🔸با صدای : سید مسافر
🔸شاعر : سید بشیر موسوی
کاری از گروه رسانه ای میقات
@radiomighat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞|دعای تحویل سال نو به صورت همخوانی زیبا
🔸نماهنگ"نوروز مهدوی"
🎧همخوانی دعای یا مقلب القلوب و الابصار
و اشعار فارسی در مدح حضرت امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف🌹
🎉به مناسبت تقارن نوروز با نیمه شعبان
🚧کاری از:
💠گروه تواشیح بین المللی تسنیم💠
🎞مشاهده و دریافت فیلم باکیفیت:
📽 aparat.com/v/BRb9q
🌐کانال ایتا و تلگرام:
📲 @tasnim_esf
#امام_زمان
#نیمه_شعبان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
طوفان سرش رو آورد بالا یاسراومد بالای سرشو به فارسی و لهجه ی عربی گفت: شما چطوری اومدین اینجا؟
طوفان که هر لحظه در حال بیهوش شدن بود گفت: مفصله
بعد روبه یاسر کرد و گفت: حاج قاسم اینجاست؟
یاسر سری تکان داد و گفت: نه، شنیدم سامرا هستن و از اونجا فرماندهی عملیات تکریت رو به عهده دارن
ان شاء الله به یاری خدا تکریت هم آزاد میشه
چشم هایم سیاهی میرفت. از یک طرف حال خودم خوب نبود واز طرفی نگران حال طوفان بودم.
انگار زمین دور سرم میچرخید.
https://eitaa.com/joinchat/1843265684C8672323f1c
#رمانزیباے_رؤیاےوصـــــال
عاشقانه ای با طعم غیرت 🇮🇷ایران🇮🇷 و رشادت های سردار بزرگ حاج قاسم سلیمانی❤️
سرم را بالا آوردم مستقیم به صورتم خیره شده بود.
خجالت کشیدم
_میشه نگاه نکنید؟
_چرا ؟تو خواستگاری مستحبه نگاه کردن تازه از این بیشتر هم اجازه هست.
لبخندی مرموزانه ای زد و سرش را به کتاب مشغول کرد.
از حرفی که زده بود خون به صورتم دوید.حاضر بودم همین الان صندل هامو دربیارم بکوبم تو فرق سرش ...
_اون برای خواستگاری های واقعیه نه مال ما که میدونیم جوابمون چی هست؟
_از کجا میدونید نظر من چیه؟
بُهت زده پرسیدم یعنی شما ...😳
ببینید تو جلسه خواستگاریشون چی میشه😱
https://eitaa.com/joinchat/1843265684C8672323f1c
.اسراء دختری که توی دانشگاه با هم کلاسیش میکائیل که وکیل هم هست سر موضوعات سیاسی مرتبا بحثشون میشه ، میکاییل پسر مغروریه و به تلافی این بحث و جدل ها کاری میکنه که اسرا تا پای چوبهی دار هم بره😱😱
و وقتی به خودش میاد که میبینه یک دل نه و صد دل عاشق اسراء شده ولی.......
♥️🍃
این رمان زیبا بر اساس واقعیت نوشته شده👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1843265684C8672323f1c
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
سلام
♦️ عید نوروز بر همه ی شما شنوندگان عزیز رادیو میقات 🎧 مبارک باد 🌸
♦️ شروع مجدد پخش داستانهای صوتی در کانال رادیو میقات بعد از 13 فروردین ماه خواهد بود ✌️🌸
@radiomighat
@radiomighat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعای فرج لحظه تحویل سال فراموش نشود.
عیدهمگی مبارک❤️
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_صد_و_پنجاه_و_هشتم - هامون!
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_نهم
هوا غبارآلود بود. در اثر باد شدیدی که میوزید، گردوخاک، بهحدی آسمان را پوشانده بود که انگار ابری به نظر میرسید. تکتم چشمان نگرانش را به آسمانِ تیره دوخته بود و احساس تنگی نفس میکرد.
سعی میکرد با دلایل منطقی خیال خودش را راحت کند؛ اما ذهن آشفتهاش مدام به سمت موبایلش کشیده میشد. مثل معتادهایی که به بدنشان مورفین نرسیده و درد میکشند، روحش درد میکشید. از وقتی جلوی دانشگاه، از هامون جدا شده بود، هرچه تماس میگرفت یا در دسترس نبود یا خاموش بود. چشم از غبار آسمان گرفت و موبایلش را برداشت. دوباره تماس گرفت. باز هم در دسترس نبود. حتی جواب پیامهایش را هم نمیداد. با ناامیدی پیامهای بدون جواب قبلی را مرور کرد.
" سلام! کجایی؟! "
"سلام! درچه حالی؟! سرت شلوغه؟! "
"سلام! چرا جواب تلفنامو نمیدی؟ نگران شدم! اگه میشه یه پیام بده حداقل.."
"میگم نگرانم! جواب بده! "
پیامها را در طی این دو روز داده بود و جوابی نگرفته بود. دوباره انگشتانش سمت صفحه کلید رفت.
" سلام! تو رو خدا اگه سلامتی فقط یه سلام بکن..اصلاً یه تکزنگ بزن..بدونم حالت خوبه!..لطفاً.."
دکمهی ارسال را زد.
از زمان آشنائیش تا به امروز، نشده بود دو روز جوابش را ندهد. دوباره نگرانی مثل اختاپوس به دور جانش پیچید. فقط دعا میکرد که سالم باشد و اتفاقی برایش نیفتاده باشد. دوباره آسمان غبارآلود را نگاه کرد. این هوا حالش را بدتر میکرد. از وزش شدید باد متنفر بود، بهخصوص وقتی گردوخاک بلند میکرد. کلافه بلند شد و دوری در اتاق زد. چند باری تصمیم گرفت در خانهاش برود، ولی پشیمان شد. از شدت دلآشوبه به عاطفه زنگ زد. صدای عاطفه کمی آرامش را به وجودش تزریق کرد.
- سلام بر عاشق خستهدل! چطوری لیلی خانوم؟ از مجنون دلافگار چه خبر؟
تکتم با بیحوصلگی جواب داد:" چه سلامی! چه حالی! دارم از نگرانی تلف میشم. "
لحن عاطفه متعجب شد و نگران.
- اِوا..چرا؟!
- دو روزه ازش خبری نیس! نه جواب تلفنمو میده نه پیامام.. نمیدونم چی شده..
عاطفه نفس راحتی کشید.
- اووووه..گفتم چه خبر شده! خب حتماً دستش جایی بنده.. نترس! بادمجون بم آفت نداره! این بادمجونی که من دیدم آفت به کسی نزنه.. خودش طوریش نمیشه..خیالت راحت..
تکتم اخمهایش را درهم کشید. با لحنی دلخور گفت:" اِ..عاطفه!..خوبه منم به حاجآقا جونت بگم کدوحلوایی؟! "
عاطفه زد زیر خنده.
- کدو حلوائیام خوبه! اتفاقاً پُره خاصیته..کی میخوای این چیزا رو درک کنی تو!
وقتی سکوت تکتم را دید، آهی کشید و با لحنی که دیگر شوخی نداشت، گفت:" حالا خودتو ناراحت نکن! مطمئن باش چیزیش نیس..اینطور وقتا من با خوندن یه سوره از قرآن خودمو آروم میکنم. آیتالکرسی میخونم فوت میکنم سمتش. تا اگه قضابلایی هم باشه رد بشه! "
تکتم نفسش را با صدا بیرون داد.
عاطفه با آرامش ادامه داد:" پیشنهاد میکنم تو هم برو بخون..دلت آروم میگیره!..
تکتم سکوت کرده بود.
عاطفه برای اینکه فضا را عوض کند، گفت:"راستی تکتم؟! "
- هوم!
- مراسم عقد من که میای؟
- یهدونه عاطی که بیشتر نداریم. اصلاً شاید با بابااینا بیایم مشهد!
- چه عالی! خوب کاری میکنین..
تکتم بعد از کمی مکث گفت:
"خوش به حالت عاطفه! دیگه خیالت راحت میشه.. استرسِ اینکه بشه نشه نداری..دارم پوست میندازم عاطی! با این احساس کوفتی!..
عاطفه لبخند زد.
- درد عشقی کشیدهام که مپرس! زهر هجری چشیدهام که مپرس!
گشتهام در جهان و آخر کار
دلبری برگزیدهام که مپرس!
همینه دیگه قربونت برم! هر کی خربزه میخوره پا این چیزاشم باید بشینه!
- دعام کن عاطی! دعام کن! خیلی محتاجشم!
- من هر لحظه به فکرتم عزیزم..الانم پاشو برو یکم قرآن بخون آروم شی..پاشو..بعدشم برو بچسب به امتحانت..آخریشهها..
تکتم نفسش را فوت کرد.
- باشه! فعلاً کاری نداری؟
- نه برو عزیز..خدافظ
تکتم موهایش را جمع کرد و بالا بست. دستی به گردنش که خیس عرق شده بود، کشید. برخاست و به اتاق پدرش رفت. قرآنش را برداشت. خیلی وقت بود که سراغ این کتاب نیامده بود. خیلی وقت میشد که حتی نمازهایش را هم یک درمیان میخواند. نگاهی به جلد نقرهای رنگ آن انداخت. باباحسین چقدر با این کتاب مأنوس بود. ته قلبش یکجوری شد. خجالت میکشید. آرام روی صندلی نشست. چشمانش را بست و کتاب را باز کرد.
"إنّنی انا الله لا اله الاُ انا فاعبُدنی و اقمِ الصلوة لِذکری "
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
لینک قسمت اول رمان زیبای #بیدل❤️ جدید
https://eitaa.com/koocheyEhsas/54363
لینک پارت اول رمان عاشقانه و تاریخی اختر❤️
https://eitaa.com/koocheyEhsas/45464
کپی از رمان ها به هر شکلی حرام است
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_صد_و_پنجاه_و_نهم هوا غبارآ
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_صد_و_شصتم
کنار ستونهای بلند روبهروی در وردودی سالن دانشگاه ایستاده و چشم به رفتوآمد دانشجویان دوخته بود. از شدت نگرانی حتی دوستانش را که برایش دست تکان میدادند، نمیدید. خداخدا میکرد صحیح و سالم بیاید و خیالش را راحت کند. از دور دیدش. با پاهایی که انگار با دیدن او جان گرفتند به سمتش راه که نه، پرواز کرد. نزدیکش که رسید سرتاپای او را میکاوید. با خندهای که از روی لبانش محو نمیشد، سلام کرد. با نگرانی گفت:" معلوم هس کجایی تو؟! خداروشکر که حالت خوبه! چرا جواب نمیدادی آخه؟! من که مُردم از نگرانی! "
کم مانده بود از خوشحالی قربان صدقهاش برود؛ اما جلوی فربد خجالت کشید.
هامون در سکوت، با چهرهای بیتفاوت که انگار اصلاً او را نمیشناسد نگاهش کرد. فربد با تعجب هامون را از نظر گذراند. این دو سه روز به خاطر اینکه پدرومادرش خانهاش بودند او را ندیده بود و نمیدانست چه بینشان گذشته. تلفنی فقط حال و احوال کرده بود. احساس کرده بود هامون حال و حوصله ندارد؛ ولی فکر نمیکرد تا این حد حالش خراب بوده که حتی با تکتم هم حرف نزده. گرم و صمیمی با تکتم احوالپرسی کرد. به هامون نگاه کرد. سرش پایین بود. انگارنهانگار که تکتم آنجاست. بیخبر از همهجا تک سرفهای تصنعی کرد و منمنکنان گفت:" من..میرم با مجید کار دارم..بیاین سری جلسه..هامون! یادد نره کناری من میشینیا.."
دستی تکان داد و رفت.
تکتم به صورت هامون که سردی و بیتفاوتیاش داشت آتش به جانش میزد، چشم دوخت.
- میشه بگی چرا خبری ازت نیست؟! هیچ میدونی چی کشیدم این چند روز؟ نکنه مریض بودی؟! چیزیت شده بود؟! آره؟
هامون سکوت کرده بود.
- چرا ساکتی؟! یه چیزی بگو خب! جون به لبم کردی!
هامون سعی داشت هر حرکتی که میکرد و هر کلمهای که تکتم میگفت، از چشمش پنهان نمانَد. صدای ضبطشده دوباره روی ذهنش خش انداخت. این همان تُن صدا بود. همان ضرباهنگ. و این یعنی خودش بود. با درد چشمانش را بست؛ اما معنی این نگرانی را نمیفهمید. در دلش گفت:" حتماً اینم جزء نقششه!.."
دوباره نگاهش کرد." عجب بازیگر ماهری هستی تو!..چطور میتونی احساستو جوری مخفی کنی که حتی از چشماتم نمیشه خوند!.."
تکتم منتظر و نگران ایستاده بود. هامون پوفی کشید. خشک و جدی گفت:" کار داشتم!.." و بدون کلام دیگری رفت.
تکتم خشکش زد." این دیگه چه رفتاریه! ینی چی؟ با یه گوسفندم اینطوری رفتار نمیکنن! "
به زحمت پاهایش را از جا کَند و به دنبالش دوید.
- هامون صبر کن ببینم!
جلواش طلبکارانه ایستاد. " هامون من امتحانمو خراب میکنما..خواهش میکنم ازت بگو چی شده؟..حال منو نمیبینی؟! برات مهم نیست نگرانی من؟!..چرا حرف نمیزنی تو؟!.. "
هامون همانطور که رفت توی سالن امتحانات، گفت:" باشه بعد از امتحان.."
تکتم وارفته و عصبانی، پا به زمین کوباند. حدس میزد موضوع مربوط به خانوادهاش است و به خاطر همین اعصابش بههم ریخته. ولی چرا با او سرد برخورد کرد؟ چرا اینهمه بیتفاوت بود؟ نکند پشیمان شده؟ یا قصد دارد همه چیز را تمام کند؟ دلش به شور افتاد. وقتی از کنارش رد شد، نگاهش کرد. او حتی سرش را هم بلند نکرد. چشمان نگرانش را به فربد دوخت. پشت سرش نشسته بود. فربد با حالتی سؤالی اما گنگ و گیج یک نگاه به او میکرد و یک نگاه به هامون. احساس میکرد اتفاقی افتاده که اینطور هامون را بههم ریخته. هامونی که حتی طاقت اخم تکتم را نداشت حالا حتی نگاهش هم نمیکرد و این خیلی عجیب بود برایش.
به هر جان کندنی بود امتحان را داد و از سالن، با حالی خراب خارج شد. دل توی دلش نبود. وقتی داشت میرفت هامون هنوز نشسته بود و غرق امتحان. اینقدر که استرس حرف زدن با هامون را داشت، برای امتحانش نگران نبود. ده هم میگرفت برایش کافی بود. بطری آبمعدنی را که کمی آب تهاش مانده بود، سرکشید. منتظر چشم به در سالن داشت. چند دقیقهی بعد هامون را دید که با همان قیافهی گرفته و دمغ، بیرون آمد. به سمتش رفت. باید جدی میشد تا بفهمد در ذهن او چه میگذرد.
- هامون!
هامون سرش را بلند کرد. تکتم با دیدن صورت او که حتی با اخم هم زیبا مینمود، دلش پیچوتاب خورد. آب دهانش را قورت داد. خیلی جدی گفت:" اگه مسئلهای هست یا اتفاقی افتاده که باعث شده تو با من مثل یه گوسفند رفتار کنی! بهم بگو..بگو بدونم چی شده که مثل آدمایی که قتل کردن با من برخورد میکنی! چرا درست جوابمو نمیدی؟! "
هامون براق شد توی صورتش.
- کاری که تو کردی..کم از قتل نیست.. خانم..
راه افتاد که برود. ابروهای تکتم بالا پرید. " خانم؟! " انتظار شنیدن چنین جوابی را نداشت. به دنبالش کشیده شد.
- وایسا ببینم..منظورت چیه؟! مگه من چیکار کردم؟!
هامون همانطور که تند قدم برمیداشت، گفت:" بیا..خودت میفهمی.."
👇👇👇
تکتم با یک دنیا سوال و دلشوره، همراهش از دانشگاه بیرون رفت.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4