ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_نود_و_چهارم تیم
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_دوم * پایانِ یک آغاز *
#قسمت_نود_و_پنجم
با صدای تقهی در، سرش را از روی پوشهها و کاغذهای دوروبرش بالا آورد . موهای سیاهش روی پیشانی ریخته بود و چشمانش خسته به نظر میرسید. منشی با برگهای که دستش بود وارد شد. به میز هامون نزدیک شد و برگه را جلواش گذاشت.
- اینو لطفاً امضا کنید. درضمن از بیمارستان امام اومدن.
- بگین بیان داخل.
منشی که رفت، پشت سرش ابتدا محبی و سعیدی و بعد از آنها تکتم، وارد اتاق شدند. محبی با آن هیکل تنومندش کاملاً جلو دید تکتم را گرفته بود. تکتم نگاهی به اتاق بزرگ و دلباز با دکوراسیون شیک و تمیز انداخت. بعد از آن نگاهش از روی گلدان بزرگ گوشهی اتاق که کاج مطبق زیبایی را دربرگرفته بود، چرخید و روی صورت آشنایی نشست که مدتها کابوس تلخ شبهایش شده بود و خاطرهی حسرتبار روزهایش.
یکه خورد. یکباره و ناگهانی. انگار که شوک الکتریکی به بدنش وصل کرده باشند، خشکش زد. دهان باز کرد حرفی بزند ولی نتوانست. نفهمید در ذهنش گفت یا به زبان آورد:" هامون! "
سلام کرد یا نکرد این را هم نفهمید. نفسهایش کوتاه بود و تپشهای قلبش انقلابی در او به پا کرده بود وقتی نگاهش در میان نگاه متحیر، اما مشتاق او قفل شد.
گیجو منقلب و حیران ایستاده بود، درست چند قدمی هامون که او هم تلفن به دست، خشک شده و با تعجب نگاهش میکرد. هامون سرتاپایش را برانداز میکرد از فرق سر تا نوک پا. انگار که موجودی غیرعادی دیده باشد، ناباورانه پلک میزد. خودش بود. منتهی با شکل و شمایلی جدید. با همان چشمهای خیره و ناباور ، اشاره کرد که همه بنشینند. آهسته آهسته تا نزدیک پنجره رفت و آن را گشود. تنها برای اینکه فرصتی به دست آورد تا افکار مشوشش را جمعوجور کند.
تیمور در حالی که روبهروی محبی مینشست خیرهخیره به حرکات آن دو نگاه میکرد. سعیدی که کنار تکتم ایستاده بود نگاهی به رنگو روی پریدهی او انداخت و آهسته گفت:" خانم سماوات خوبین شما؟ "
تکتم با دستانی لرزان چادرش را صاف کرد. لرزش زانوانش هم جلوی ایستادنش را میگرفت. مغزش از کار افتاده بود. تلاش کرد تکانی بخورد اما انگار کفشهایش به سرامیکهای شیری رنگ چسبیده بود.
با گلویی خشکیده و صدایی که بیشتر شبیه ناله بود گفت:" خوبم! "
به زحمت از جا کنده شد و روی مبل نشست. هنوز نتوانسته بود آنچه را که اتفاق افتاده هضم کند. جرأت نداشت دوباره سرش را بالا بیاورد و اطراف را نگاه کند. یک چیزی راه گلویش را بسته بود.
هامون نیمنگاهی به هر سه نفر انداخت. نفسش را با یک فوت بیرون داد و رفت پشت میزش نشست. سعی میکرد خونسرد باشد و آرام، ولی وجودش شعلهور شده بود. میخواست نگاهش را از او بدزدد ولی باز تیر نگاهش از چلهی کمانِ چشمانش رها میشد و روی صورت او مینشست. نمیدانست چرا اینقدر از دیدن او خوشحال شده! اینبار دیگر خود واقعیاش در دفترش نشسته بود. در چتدقدمیاش. صدایش را کمی صاف کرد و گفت:
"خیلی خوشحالم که در خدمتتونم. از اعتمادی که به شرکت ما کردید و حسن انتخابتون واقعاً سپاسگزارم. "
تکتم چشمانش را بست و به تمام تنهائیها و حسرتهایش فکر کرد. به همهی دلتنگیها و گریههایش. به خودش گفت:" دختر تو چته! چرا خودتو باختی؟ تو دیگه اون آدم سابق نیستی! همهچی فرق کرده حتی هامون! پس شهامتت کو؟ فکری بکن! خودتو جمع کن! نذار فک کنه با دیدنش وا دادی! نذار ضعفتو ببینه و فک کنه چقد ناتوانی..سرتو بالا بگیر دختر! تو دختر حاجحسینی!.."
کمکم چشمانش را باز کرد و بر خودش مسلطتر شد. سرش را بالا گرفت. سعی کرد تمام آنچه مربوط به گذشته بود را از ذهنش دور کند. به آنچه به قصد انجامش آمده بود فکر کند و جلو او کم نیاورد.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
#سلام_امام_زمانم🥀
📖 السَّلامُ عَلی الْمُدَّخَرِ لِکَرامَةِ اَوْلِیآءِ اللَّهِ وَ بَوارِ اَعْدآئِهِ...
🌱سلام بر مولایی که با آمدنش دوستان خدا سربلند می شوند و دشمنان خدا سر به نیست.
🌱سلام بر او و بر روزی که خدا در انتظار آن است.
📚 بحار الأنوار، ج99، ص 117.
هدایت شده از طوطی نارگیلی
29.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قصه 7 🦜 🧡
دست های من که بال نیست
آهنگ این داستان : 😃🎶 🔆 آهنگ ویژه طوطی نارگیلی با خوانندگی کودکان 🔆
✨ مثل پرنده به سوی خورشید * توی دلم هست قدرت امید ✨
🔶 نیما همیشه با حسرت به پرنده ها نگاه می کرد و دوست داشت جای اونها باشه تا اینکه یک روز...
🎧 با هدفون بشنوید تا در محیط سه بعدی داستان قرار بگیرید. ( 🎁 💫 1 و 15 هر ماه منتظر قصه جدید باشید.)
🏝 شبکه های اجتماعی گروه طوطی نارگیلی:
https://zil.ink/tootinargili
🌍💎 دریافت صوت داستان ها و آهنگ ها و تصویر ویدیویی بصورت HD در صفحه اینترنتی :
https://mighatmedia.com/tootinargili
👦🏻🧒🏻 صداپیشگان کودک :
محمد عمار - امیر علی - محمد علی
👱🏻♂️🧕🏻 صدا پیشگان بزرگسال :
امیر مهدی اقبال – مریم میرزایی
🎤 راوی :
خاله آسمان
🖋 نویسنده : عاطفه عبدی
🖼 تصویر سازی و انیمیشن : امیر حسین مومنی نژاد
🔊 صدابردار : حسین عبدی
🎵 ادیتور صوتی : نسترن نعمتی
📝 شاعر : علی اصغر نعمتی
🎼🎹 آهنگساز : علی گرگین
🧸🎈🎉🎊 خوانندگان کودک : فاطمه – سلاله - محمد علی - امیر علی – امیر حسین 🌟
🎬📢 کارگردان : حسین عبدی
#طوطی_نارگیلی #قصه_صوتی_کودکانه #قصه_کودکانه #آهنگ_کودکانه #آهنگ_شاد_کودکانه #ترانه_شاد_کودکانه #قصه_کودکانه_طوطی_نارگیلی #قصه_صوتی_با_صدای_کودکان #قصه_صوتی_کودکانه_رایگان #قصه_صوتی_کودکانه_شب #قصه_صوتی_کودکانه_مذهبی #قصه_صوتی_کودکانه_برای_خواب #قصه_صوتی_حیوانات #قصه_صوتی_کودکانه_برای_خواب #داستان_صوتی_کودکانه #قصه_کودکانه_پرواز #داستان_کودکانه_پرواز
@TootiNargili
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
29.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ( حج عاشقان )
شعر و نوا: میثم مومنی نژاد
کارگردان: هادی نعمتی
تدوین: علیرضا جعفری
ضبط: استدیو صدای میقات
مجری طرح: راهبرد معاصر
@radiomighat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨خدایا بہ ﻣﺎ ﺑﯿﺎﻣﻮﺯ ڪہ
✨ﺣﺮﻣﺖ ﺩﻝﻫﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﯾﺎﺩ ﻧﺒﺮﯾﻢ
✨بہ ﻣﺎ بیاﻣﻮﺯ ڪہ
✨ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺭﺍﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﮑﻨﯿﻢ
✨ﻭ ﺁﻧﺎنڪہ ﺩﻭﺳﺘﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﻧﺪ
✨رﺍ ﺍﺯ ﺧﺎﻃﺮ ﻧﺒﺮﯾﻢ
✨🌸شبتان در پناه خدا🌸✨
مۍگنجوازکربلاروامامرضا(ع)میده؛
آقا جان چیزے تا اربعین نمونده!
میشھ این بار بازم آبرو دارے ڪنی؟
واسہ کربلام یھ ڪارے ڪنی💔😢!
#اربعین
#کربلا
#امام_حسین
❤️📿
دلبہتُــو
سُجده مۍڪند
قبلہ اگرچہ نیستۍ..
#عآشقانه••❤️
در نسخهی ما جای دوا بنویسید
یک چای غلیظ کربلایی لطفا...
#اربعین
#امام_حسین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃 زندگی یعنی یاد خدا
🌼🍃پس امروز
با یاد خدا آرام باش،
همه را ببخش،💞
شیرینی یک
لبخند را به همه تقدیم کن👌
و از زندگیت لذت ببر.🤗
روزت قشنگ و
متفاوت دوست من💐
🔴 بـرنج ارزان شد‼️👈🏻 لیست قیمتها
برنج خودتون رو #مستقیم و #بدون_واسطه از کشاورز خرید کنید ( نقد و اقساط )😍
فرصت مناسب برای خرید برنج
✅امکان تست برنج قبل از خرید
✅تضمین کیفیت[خوشعطر و خوشپخت]
✅ارسال رایگان و امکان مرجوعی
🤩 کانال "پخش مستقیم برنج شمال" همراه برتر شماست 👇🏻👇🏻👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2863267952C3379adcd1f
خوب بخر و راحت بپز و سالم بخور 👌🏻
❣حد و مرزهایی که باید
درمورد خودت رعایت کنی:
۱. چیزایی که توان خریدش رو نداری، نخر!
۲. در طول روز به خودت یه کوچولو استراحت بده و با خودت باش!
۳. روابط سمی و بیخودت رو تموم کن.
۴. برنامهی خوابت رو منظم کن.
۵. برای رسیدگی به خودت و روحیهت وقت بذار.
۶. با خودت جوری حرف بزن که انگار داری با آدمی که عاشقشی حرف میزنی.
۷. به خودت بیش از حد فشار نیار و قبول کن که نمیتونی بیعیب و نقص باشی.
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_نود_و_پنجم با ص
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_دوم * پایانِ یک آغاز *
#قسمت_نود_و_ششم
خودکارش را آرام برداشت. اندکی از میز فاصله گرفت. حرکاتش با آرامش بیشتری همراه شده بود؛ اما نگاهش همچنان روی تکتم میرفت و میآمد. انگار که منتظر بود او کاری کند یا چیزی بگوید.
محبی با نگاهی که به تیمور انداخت، رشتهی سخن را در دست گرفت.
- خب برای شروع باید بگم، تجهیزاتی که ما برای بیمارستان نیاز داریم دستگاهای مهم و پرکاربردی هستن که طبیعتاً کیفیت اونا برامون در اولویت هست و البته قیمت هم اگر مناسب باشه که چه بهتر.
هامون خودکار را کنار تقویم رومیزی گذاشت.
- بله البته. رزومهی ما مشخصه. تمام درمانگاها و بیمارستانهایی که ما باهاشون قرارداد بستیم از کیفیت کالا راضی بودن. نه مرجوعیای داشتیم نه شکایتی. شما خیلی راحت میتونید در این مورد تحقیق کنید. با یه سرچ ساده.
محبی لبخند زد.
- ما هم دقیقاً به همین خاطر شرکت شما رو انتخاب کردیم.
هامون همچنان تکتم را که ساکت نشسته بود، برانداز میکرد. تیمور دستانش را درهم قلاب کرد. در ادامهی حرف هامون گفت:
" باید خدمتتون عرض کنم شرکت ما علاوه بر همهی خدماتی که داره، یه کار مهم دیگه هم انجام میده و اون تهیهی قطعات یدکی مورد نیاز دستگاها و تجهیزاته. که ما خودمون در اختیارتون قرار میدیم. کاری که کمتر شرکتی میکنه! درواقع شما برای سرویس و نگهداری دسگاهای خریداری شده، نگرانیای نداشته باشید. "
محبی به نشانهی تأیید و رضایت سرش را تکان میداد.
- خدمات پس از فروش.
تیمور تکیه داد." بله دقیقاً. "
تکتم که تا حالا ساکت بود و به حرفهای ردوبدل شده گوش میداد، بدون اینکه به هامون نگاه کند به طرف تیمور برگشت.
" البته خدمات پس از فروشِ فوری، کامل و به اندازهی کیفیت کالا. "
تیمور دستش را در هوا تکان داد." صددرصد. "
تکتم بلافاصله گفت:" یه سؤال داشتم. شما برای ارائه این خدمات سقف تعیین میکنید؟ یا هرچندبار که نیاز باشه به ما خدمات ارائه میدین؟ "
تیمور تا آمد جواب بدهد، هامون میان حرفش پرید.
- هرچندبار که بخواین خدمات ارائه میدیم.
تکتم باز به طرف تیمور برگشت. انگار که طرف صحبتش تیمور است.
" اینو الان میگین یا وسط کار بهانهای میتراشید و خدماتتون رو متوقف میکنید؟ میدونید که وقتی دستگاهی چند روز بخوابه بیمار بیشتر از همه متضرر میشه! "
باز هم هامون جواب داد. درحالیکه لبخندی کنج لبش نشسته بود.
- نگران نباشید. من بهتون ضمانت میدم.
تیمور با چشمانی گرد شده به هامون نگاه کرد. سابقه نداشت او برای خدمات پس از فروش به کسی ضمانت بدهد. نگاه جدی و خونسرد هامون او را به سکوت واداشت.
تکتم در دلش گفت:" هه! ضمانت؟! چه ضمانتی هست که بگی و عمل نکنی؟! مثل وقتی که رفتی و پشت سرتم نگا نکردی؟ "
بعد با حالتی جدی و قاطع گفت:" ضمانت کتبی؟ "
هامون جا خورد.
- یعنی شما به حرف ما اطمینان ندارید؟
اینبار محبی تا آمد حرفی بزند تکتم بدون مکث، با اخمهایی درهم و لحنی که جدیت از آن میبارید، گفت:" نه! "
سعیدی تکسرفهای کرد و محبی به تکتم که حالا چشمانش را به هامون دوخته بود، نگاه کرد.
هامون لب گزید. باید تصمیم میگرفت. فکر کرد برای دیدارهای بعدی با او این بهترین فرصت است. نفهمید چطور گفت:" هرطور شما بخواید. برای ما مهم جلب رضایت مشتری هست. ما به خودمون اطمینان داریم خانم! "
تکتم نفسی کشید و به صندلی تکیه داد.
محبی گفت:" البته خانم سماوات به خاطر اینکه قبلن خیلی اذیت شدن و شرکتای قبلی با ما خوب تا نکردن حساس شدن رو این موضوع! "
هامون چشمانش را ریز کرد و با نگاه به تکتم گفت:" ایشون حق دارن.."
سعیدی نفس راحتی کشید.
- میتونیم تجهیزات رو ببینیم؟
هامون گفت:" موجود داشته باشم حتماً.. لیست خریدتون رو به من بدید لطفاً.."
تلفن را برداشت.
- فقط قبلش چای یا قهوه؟
سعیدی و محبی چای خواستند و تکتم ساکت ماند. هامون تلفن را برداشت و به منشی سفارش دو تا چای داد و دوتا قهوه. تیمور با اشارهی دست گفت که چیزی نمیخواهد.
تلفن را گذاشت و دستی لابهلای موهایش کشید. نفسش را بیرون داد. تکتم فرق کرده بود. حرکاتش نشانی از سازش نداشت. آن نگاه جدی و سرد، درست مثل ماده پلنگی بود که آمادهی حمله است نه آهویی که اسیر شده و محتاج ترحم.
از جا برخاست. چند قدم راه رفت. فکر کرد:
" فرصت مناسب.. و شاید شروعی دوباره.."
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
#سلام_امام_زمانم
ای پاک و نجیب مثل باران، برگرد
ای روشنی کلبۀ احزان برگرد
یعقوب امیدش همه پیراهن توست
ای یوسف گمگشتۀ کنعان برگرد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌷
فوق العاده زیباست این متن ...
*وقتی ناراحتی تصمیم نگیر
*وقتی دیر میشه عجله نکن
*وقتی یکیو دوسش داری زود بهش نگو
بذار خودش بفهمه
*وقتی خیلی خوشحالی به کسی قول نده
*وقتی یکی دلتو شکست سر یکی دیگه تلافی نکن
*وقتی بغضت گرفته پیش هرکی گریه نکن شاید همون دشمنت باشه از ته دل خوشحال بشه
*وقتی با یکی قهر کردی پشت سرش حرف نزن شاید دوباره بخوای باهاش دوست بشی
و آخرش اینکه اگر خودت دلت پاکه
فکر نکن همه مثل خودتن
@ZendegieMan
✍امام جواد عليهالسلام فرمود:
زينت فقر پاكدامنى است
زينت غنى (بى نيازى) شكر است
زينت بلا و سختى صبر است
زينت سخن فصاحت است
زينت روايت حفظ (از برداشتن) است
زينت علم تواضع است
زينت عقل، ادب است
زينت بزرگوار خوشرويى است
زينت نيكوكارى منّت نگذاشتن است
زينت نماز خشوع (توجه قلبى) است
زينت قناعت انفاق بيش از وظيفه است
زينت ورع ترك خواسته هاست ...
📚الفصول المهمه 274/275
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان کوتاه ( مخترع یک دین جدید )
زن: ما معتقدیم که حرفهاي گذشته ات حق بوده است، و اكنون خودت در دينت شك كرده اي ؟
مردم : آخر مرد مومن،چرا گلستانی را که با زحمت ساخته ای به دست خودت آتش میزنی؟!
مردم (امیر هاشم): به خدا قسم که من دینی شیرینتر و کاملتر از آنچه تو به ما آموخته ای ندیدم و نمیخواهم که ببینم
صداپیشگان: نسترن آهنگر - مسعود صفری - محمد رضا جعفری - کامران شریفی - مسعود عباسی - امیر مهدی اقبال - احسان فرامرزی
نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی
پخش روزهای یک شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی
@radiomighat
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_نود_و_ششم خودکا
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_دوم * پایانِ یک آغاز *
#قسمت_نود_و_هفتم
محبی لیست را از کیفش بیرون آورد و به هامون داد.
- بیزحمت یه برآورد قیمت هم بکنین.. باید ببینم بودجهمون میرسه یا نه.
هامون درحالیکه لیست را نگاه میکرد گفت:" بله حتماً.."
پمپ سرنگ، تخت مواج، مانیتور ساکشن، دستگاه فشار خون، دستگاه رادیولوژی، دستگاه نوار مغز و ..
هامون دوباره پشت میزش نشست.
همان موقع منشی، سینی به دست وارد شد.
هامون نگاهی به او و بعد به محبی انداخت.
- تقریباً همش موجوده..نوشیدنیتون رو میل بفرمایید تا بریم انبار.
انبار تجهیزات کمی دورتر از شرکت در خانهای قدیمی قرار داشت. تکتم نگاهش که به خانه افتاد آه حسرتی کشید و تأسف خورد که چرا صاحبان خانه آن را به جای تعمیر و بازسازی تبدیل کردهاند به انبار. بعد فکر کرد شاید خانه مال خود هامون یا پدرش باشد و شاید هم مال یکی از آشناهاشان.
حدس آخرش درست بود چون هامون به محض باز کردن در گفت:" اینجا مال یکی از دوستان قدیمی پدرمه. خودش رفته خارج از کشور. خونهشو میخواست بفروشه ما ازش اجاره کردیم..بفرمایید داخل.. "
درواقع اینها را داشت برای تکتم میگفت. نگاه کنجکاو او را که به سروروی خانه دید، اینها را توضیح داد.
هامون صدا بلند کرد:" آقا موسی! "
موسی از یکی از اتاقهای خانه بیرون دوید.
" سلام! خوش اومدین آقا!..بفرمایید!.."
تیمور رو کرد به موسی." چطوری آقاموسی؟ اوضاع روبهراهه؟ "
موسی خندید و دو دندان بزرگ جلواش بیرون افتاد.
- ممنون آقا. بله خداروشکر..همهچی خوب..
موسی کارگر مطمئنی بود که چندین سال برای تیمور کار کرده بود و حالا شده بود انباردار شرکتشان. در یکی از اتاقهای همین خانه، به تنهایی زندگی میکرد.
هامون گفت:" آقایون تشریف آوردن برای خرید..لطفاً همهی درا رو باز کن.."
موسی به طرف خانه دوید و گفت:" الساعه آقا.."
برخلاف ظاهر، داخل خانه بسیار بزرگ و تمیز بود. پر از تجهیزات پزشکی. هامون زیرچشمی تکتم را که بیشتر به زوایای خانه نگاه میکرد تا تجهیزات، میپایید. قامت او در چادر زیباتر شده بود. هرچند نسبت به چادرش اصلاً حس خوبی نداشت. باید از او میپرسید چطور یکهو به چادر علاقهمند شده و حجاب میگیرد؟!
محبی یکییکی دستگاهها را نگاه میکرد و از تیمور سؤالاتی میپرسید. صدای تیمور را که شنید رفت سمتشان.
- ما تأییدیههای تست پذیرش رو داریم خیالتون راحت.
هامون ادامه داد:" این دستگاها همشون پروفرم هم دارن.. میتونید کنترل کنید."
بعد راهنمائیشان کرد به اتاق دیگر و خودش به سالن برگشت. تکتم را دید که کنار دستگاه نوار مغز ایستاده و براندازش میکند. آرام نزدیکش رفت. دست به سینه ایستاد و بیپروا خیره شد به او. برای اینکه سر صحبت را باز کند، گفت:
" این دستگاه ساخت زیمنسه. خودم عملکردشو دیدم. وقتی آلمان بودم. البته.. اگه عجلهای برای خریدِ این یکی ندارین..من روی یک دستگاه جدید کار کردم که به زودی وارد بازار فروش میشه..کارکردش کاملاً بدیع و نو هست و به نام خودم ثبت اختراع شده!..هم دستگاه نوار مغز هست هم امآرآی. یه دستگاه فوقالعاده که هم به لحاظ اقتصادی مقرون به صرفهس هم بازدهیش عالیه! "
تکتم در سکوت، گوش میداد.
هامون نزدیکتر رفت." به نظرم..اگه کمی صبر کنین و اون دستگاهو تهیه کنین..خیلی به نفعتونه.."
تکتم سرش را پایین انداخته بود. گوشهی لبش را از این همه نزدیکی میگزید. همان عطر تلخ و سرد توی هوا پخش بود و خاطرات گذشته را به یادش میآورد.
خوب میدانست که او چقدر روی پروژههایش حساس بود و دقیق عمل میکرد. این را بارها در دانشگاه ثابت کرده بود. نگاهش را روی دستگاه سُراند. مهمترین اولویتشان خرید همین دستگاه بود و نمیدانست فخارزاده موافقت میکند یا نه! در همین افکار بود که صدای بموگیرای هامون به گوشش نشست.
- حالت چطوره؟! چقد عوض شدی؟!
تکتم دستی به چادرش کشید. آن را کمی جلو داد و چند قدم عقب رفت.
هامون با بیپروایی جلوتر رفت و کاملاً روبهرویش ایستاد. مثل همان وقتها. سعی داشت با جذبهاش چیزهایی را برای او یادآوری کند. نوک انگشتان یک دستش را در جیب شلوارش فرو برد و با دست دیگر لبهی کت خوشفرمش را گرفت؛ اما تکتم فقط چشم دوخته بود به زمین و حرکتی نمیکرد.
- چیزی نمیخوای بگی؟ میدونم که..
تکتم حرفش را قطع کرد. عصبی و شتابزده.
- ممنون بابت توضیحاتتون. من اول باید با مدیر بخش هماهنگ کنم اگر موافق بودن حتماً به اطلاعتون میرسونم. با اجازه..
بدون آنکه منتظر جواب بماند، از کنارش رد شد. محبی و سعیدی انتهای سالن داشتند هنوز با تیمور حرف میزدند.
هامون جا خورد. لحظهای مردد ماند که چه کند. انتظار همهچیز را داشت جز بیتوجهی. همانطور که برمیگشت طرف تکتم، گفت:" کدام زخم تابهحال التیام یافته مگر بیآرامی!.."
👇👇👇
تکتم یکهو ایستاد. قلبش با شنیدن این جمله به تپش افتاد. کمی به ذهنش فشار آورد. این جمله را کجا خوانده بود؟ ناگهان به خاطرش آمد. چشمانش را با درد بست. کتاب صدسال تنهایی و روز تولدش. او هنوز یادش مانده بود؟ چطور؟ برنگشت نگاهش کند. همانطور که پشتش به او بود، بیرون رفت.
تلفنش را با دستهایی لرزان درآورد تا با فخارزاده صحبت کند. زیر لب غرید:" لعنت بهت..لعنت به خاطراتت.. لعنت.."
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به عشق تو قدم میزنم تو این راه
لبیک ثارالله 👋🏼🖤🏴
#اربعین_حسینی
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_نود_و_هفتم محبی
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_دوم * پایانِ یک آغاز *
#قسمت_نود_و_هشتم
ماندن در این خانه، عصبیترش میکرد. نفهمید چه به فخارزاده گفت و چه شنید. لحظات بعد از آن انگار در خلسه فرو رفته بود.
بالاخره معامله انجام شد. خریدِ خوب و قابل قبولی که لبخند رضایت را روی لبهای محبی و سعیدی نشانده بود؛ ولی ذهنی آشفته و سردردی وحشتناک را برای او به ارمغان آورده بود. دلش میخواست از همانجا یکراست میرفت خانه. نه حوصلهی بیمارستان را داشت و نه حتی حوصلهی خودش را. توان ذهنیاش تحلیل رفته بود. اگر میتوانست حتماً مرخصی میگرفت ولی مجبور بود در غیاب فخارزاده به بیمارستان برگردد. گلرخ هم دستتنها بود.
لحظات به کندی سپری میشد، انگار که عقربهشمار یادش میرفت حرکت کند. در جواب سؤالات گلرخ که چپوراست میپرسید، یا سکوت میکرد یا طفره میرفت. فقط دلش میخواست این لحظات زودتر تمام شود و به خانهشان برود. به اتاقش پناه ببرد و فقط در تنهائیاش فکر کند.
صدای زنگ موبایلش وقتی به صدا درآمد که داشت با عجله چادرش را سر میکرد تا برای رفتن آماده شود. با نگاه به صفحهی گوشی، آه از نهادش برآمد. توی این آشفتهبازار فقط همین را کم داشت.
حبیب بود.
الان به هیچ عنوان نمیتوانست افکارش را جمعوجور کند. قطعاً آدم باهوشی مثل او، زود میفهمید یک مرگش شده، ولی مجبور بود جواب دهد وگرنه اوضاع بدتر میشد.
سلام گرمش را با لحنی که سعی میکرد عادی باشد، پاسخ داد.
حبیب اما شارژ بود. این از لحن صدای سرحالش پیدا بود. بعد از احوالپرسی گفت:" بهتون تبریک میگم.. امروز حسابی کولاک کردین!.."
ابروهای تکتم از تعجب بالا پرید. " خبرا چه زود میرسه! "
حبیب خندید." ما اینیم دیگههه!.. راستش دکترمحبی رو دیدم..ازتون خیلی تعریف کرد. گفت که علاوه بر ضمانت تخفیف خیلی خوبی هم گرفتین!.."
تکتم در آینه کوچک روی دیوار خودش را برانداز کرد.
- کاری نکردم. همش به خاطر بیماراست..
- فقط بیمارا؟!
تکتم چشمانش را با خستگی فشار داد. آنقدر گیج بود که نمیتوانست درست فکر کند. آهسته لب زد:
" دیگه نفعشو همه میبرن..از رئیس رؤسا گرفته تا.. پرسنل و همه دیگه.."
صدای حبیب آرامتر شد.
- انگار حوصله ندارین امروز؟!
تکتم سرش را به نشانهی تأسف تکان داد.
- اممم.. ببخشید..فقط یکم خستهم..
- پس بیشتر از این مزاحمت نمیشم..
بعد از کمی مکث گفت:" تایم رفتنتونم هست.. اگه مریض نداشتم حتماً میرسوندمتون ولی اورژانس یکم سرم شلوغه..فقط.."
میخواست بگوید ادامهی حرفهای ناتمامشان را کی بزنند ولی پشیمان شد. تکتم دعا میکرد از دیدار مجدد چیزی نگوید.
- هیچی..برید به سلامت.
تکتم نفسی آسوده کشید و بعد از خداحافظی با عجله به راه افتاد.
خانه ساکت بود. شب سایهاش را بر سر شهر انداخته بود و همهی کائنات در زیر نور ماه، آرام گرفته بودند. حاجحسین زودتر رفته بود تا بخوابد. او هم روز پرکاری را پشت سر گذاشته بود.
تکتم مغموم و گرفته، روی تخت چمباتمه زده و محتویات جعبهای را جلواش خالی کرده بود و آنها را نگاه میکرد. چیزی را که میخواست پیدا کرده بود. دست برد و گردنبند را میان دو انگشتش گرفت و بالا آورد. لبهایش را روی هم فشار داد.
یادش آمد که موقع گرفتن آن چقدر خوشحال بود. انگار میان ابرها پرواز میکرد. آن روزها همه چیز را تمام شده میدانست. حتی خودش را در لباس سفید عروسی کنار او مجسم کرده بود که همین گردنبند را به گردنش میآویزد.
با حرص گردنبند را میان مشتش فشرد و به افکار بچهگانهی آن روزهایش خندید. زهرخندی تلخ که همهی جانش را درهم میفشرد.
چه چیزی بعد از نزدیک به سه سال برایش مانده بود؟ جز روح و روانی خسته و یک مشت خاطرات دودزده!
به نقطهای روی دیوار خیره شد. داشت احساسش را حلاجی میکرد. آن روزها عشق برایش دنیایی پر از رنگ و شادی و نشاط بود. دنیای زیبایی که او برایش ساخته بود. حالا هر چه میگشت از آن دنیای پرشور چیزی باقی نمانده بود.
گردنبند را گوشهای پرت کرد. خودش را روی تخت انداخت. موجی از درماندگی انگار که از قعر دریا برآمده باشد او را در خود غرق کرد. صورتش را میان دستانش گرفت و ساعتها مثل یک کودکِ بیپناه، گریست.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_نود_و_هشتم ماند
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_دوم * پایانِ یک آغاز *
#قسمت_نود_و_نهم
- هیچ معلومه تو امروز چت شده بود؟ تخفیف میدی! ضمانت میدی! ریخت و پاش میکنی!
لبش را کج کرد..
- چطو وقتی من یه تخفیف چن هزارتومنی میدادم..اون همه بازخواست میشدم و باید به آقا جواب پس میدادم که چی؟ چرا تخفیف دادی! چرا فلان کردی! حالا چی شد یهو؟!
تیمور خیره به هامون منتظر جواب بود. عینکش را برداشت و روی میز پرت کرد. تکیهاش را به مبل داد و پوفی کشید.
- تو از وقتی چشمت به اون خانمه افتاد از این رو به اون رو شدی! اون کی بود هامون؟!
هامون دستش را زیر چانهاش گذاشته و متفکر به صفحهی تلویزیون که داشت فیلمی تخیلی نشان میداد، خیره شده بود.
تیمور کنترل را برداشت و تلویزیون را خاموش کرد.
- با توام!..حواست اصلن هست؟
هامون نوچی کرد." عههه..داشتم میدیدمااا.."
تیمور غرید:" من گِل لگد نمیکنما دارم باهات حرف میزنم..میگم اون دختره کی بود؟ "
- بابا یکی از همکلاسیهای قدیمم بود. یه لحظه دیدمش شوک شدم. همین. حالا هی گُندش کنین..اه..
تیمور عینکش را دوباره به چشمش گذاشت. " آهاااان..اینو بگوو..پس طرف آشناس.."
هامون کلافه برخاست.
- آشنا چیه..ولمون کن توروخدا..
حوصلهی کلکل با تیمور را نداشت. به اتاقش رفت و کتش را پوشید. صدای غرغر تیمور هنوز میآمد.
- من این موها رو تو آسیاب سفید نکردم.. بیا دُرُس حرف بزن ببینم چی تو اون مغزت میگذره..
حوصلهی ماندن در خانه را نداشت.
- کجا داری میری؟
فریاد تیمور منصرفش نکرد." زود برمیگردم.."
تیمور سری تکان داد." باز این پسر دیوونه شد.."
در بیرون هوا سرد بود. پیادهرو در زیر نور چراغ برق، سفید به نظر میرسید. خیابان خلوت بود. هامون بیآنکه بداند کجا میرود، یقهی کتش را بالا داد و به راه افتاد. بیاعتنا به همهچیز، اما با سری پر از فکر و خیال، چنان از بغل دیوارها رد میشد که گاهی آرنجش با آن برخورد میکرد. آن لحظه هیچ فکری جز تکتم به ذهنش راه نمییافت.
تندتند راه میرفت و از مقابل مغازهها و کوچهها و خیابانها میگذشت.
سرش را که بالا گرفت به پارکی رسیده بود که نمیدانست چطور از آنجا سردرآورده! نگاهی به اطرافش کرد. وارد پارک شد. چشمش به نیمکتی افتاد و رفت روی آن نشست. وقایع آن روز چنان به سرعت و غافلگیرانه گذشته بود که تا آن لحظه باورشان نمیکرد.
سرش را به نیمکت تکیه داد و به آسمان تاریک خیره شد. شاخوبرگ درختان جلو دیدش را گرفته بود. چشم بین آنها چرخاند.
فکرش رفت سمت نگاه بهتزدهی او. و لحظات بعد از آن. هر چه گذشته بود بهت، جایش را به سردی داده بود. نگاهش دیگر آن گرمی گذشته را نداشت. بیرحم شده بود انگار.
چیزی میان شاخهها تکان خورد. سعی کرد همهی لحظات را به خاطر آورد. هر چه به چشمهایش نگاه میکرد، او نگاهش را میدزدید. حتی حاضر نشده بود حرف بزند!
این چه معنیای داشت؟ یادش آمد به انگشتانش نگاه کرده بود و حلقهای در آن ندیده بود. قیافهش هم شبیه دخترانی که ازدواج میکنند، نبود. از خودش تعجب میکرد چطور به همهی اینها دقت کرده!
از دست خودش خندهاش گرفت. باز خیالش رفت سمت او.
چرا فکر میکرد تکتم باید با دیدنش بال درآورد؟
اصلاً چرا دیدن دوبارهی او اینطور به همش ریخته بود؟!
به گذشته اندیشید. آن روز که آن ویس لعنتی را گوش کرده بود. آن دیدار آخر جلوی دانشگاه. تمام آن روزهایی که در آلمان گذرانده بود. همه یک واقعیت را برایش نمایان میکرد. نتوانسته بود فراموشش کند. نتوانسته بود که حالا اینقدر با دیدنش هوایی شده بود. آن روزها غرورش اجازه نداده بود تا زودتر از اینها سراغش برود. ولی حالا.. حالا که مدت زیادی گذشته و دیگر خبری از آن عصبانیت و قضاوت عجولانه و احساسات منفی نبود، با خودش روراست شده بود. با دلش. با احساسش.
با خودش گفت:" من دوسش دارم..این واقعیته..تا حالا نمیخواستم بفهممش..ولی خب.. گذشتهها گذشته. هر چی که بود تموم شده رفته..الان یه فصل تازهست..
میخوام یه بار دیگه شانسمو امتحان کنم.."
از جایش برخاست. بیاختیار لبخند زد. حالا دیگر میدانست که باید به سراغش برود. از این اطمینان درونی به شوق آمده بود. دستش را در جیبهایش فرو برد و هوس کرد کمی دیگر در میان این درختان سرمازده، قدم بزند.
" دیدن دوبارهش بیدلیل نیست..هیچ چیزی تو این دنیا بیدلیل نیست.."
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4