🦋🦋﷽🦋🦋
🦋اولین ســـــلام تقـــدیم به ســـــاحت قدســـــے قطب عالــم امکان حضـــرت صاحـــب الـــزمان(عج)🦋
🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋
🦋🌺السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ
یا اباصالحَ المَهدي یا خلیفةَالرَّحمن و یا شریڪَ القران
ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدے و مَولاے الاَمان الاَمان🌺🦋
🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋
🌹#سلام_بر_حسین_ع 🌹
🦋🌺 الْسَلاٰمُ عَلَيْكَ يَا أبا عَبْدِ اللهِ وعلَى الأرواحِ الّتي حَلّتْ بِفِنائِكَ ، عَلَيْكَ مِنِّي سَلامُ اللهِ أبَداً مَا بَقِيتُ وَبَقِيَ الليْلُ وَالنَّهارُ ، وَلاف جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ العَهْدِ مِنِّي لِزِيَارَتِكُمْ ،السَّلام عَلَى الحُسَيْن ، وَعَلَى عَليِّ بْنِ الحُسَيْنِ ، وَعَلَى أوْلادِ الحُسَيْنِ ، وَعَلَى أصْحابِ الحُسَينِ.🌺🦋
🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋
🥀🥀صبحتون مهدوی🥀🥀
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨آیات نور
حزب صد و یکم
پیامهای آیه فوق ⇧⇩:
۱- انحرافات فكرى و اعتقادى، بالاترين انحرافات بشر است.
۲- هر راهى غير از راه خداوند، گمراهى است.
۳- مردم، براى دنيا سراغ غير خدا مى روند، در حالى كه آنها نه تنها در دنيا كمكى نمى كنند، بلكه در قيامت هم دشمن مى شوند.
۴- پيوندهاى غير الهى و شرك آلود دنيوى، به عناد و روابط خصمانه در قيامت تبديل خواهد شد.
۵- درخواست از ديگران، اگر به جاى خداوند باشد، نوعى عبادت و پرستش است كه با توحيد سازگار نيست.
۶- معبودهاى خيالى، از عبادت مريدانشان در دنيا، غافل و در قيامت آن را انكار مى كنند.
🌺استاد قرائتی
📚 #نهج_البلاغه↯
📝 #حکمت_40
💎امام علۍ عليہ الســلام:
⚜لِسَانُ الْعَاقِلِ وَرَاءَ قَلْبِهِ، وَ قَلْبُ الْأَحْمَقِ وَرَاءَ لِسَانِهِ.⚜
🕊راه شناخت عاقل و احمق (اخلاقى):
🌿و درود خدا بر او، فرمود: زبان عاقل در پشت قلب اوست، و قلب احمق در پشت زبانش قرار دارد.
#حکایت_قرآنی
🗯حکایت دنیا، قطره عسلی بزرگ است.
🐜قطره عسلی بر زمین افتاد، مورچه کوچکی آمد و از آن چشید و خواست که برود اما مزه ی عسل برایش اعجاب انگیز بود، پس برگشت و جرعه دیگری نوشید …
🐜باز عزم رفتن کرد، اما احساس کرد که خوردن از لبه عسل کفایت نمی کند و مزه واقعی را نمی دهد، پس بر آن شد تا خود را در عسل بیندازد تا هر جه بیشتر و بیشتر لذت ببرد …
🐜مورچه در عسل غوطه ور شد و لذت می برد …
🐜اما ( افسوس ) که نتوانست از آن خارج شود، پاهایش خشک و به زمین چسبیده بود و توانایی حرکت نداشت …
🐜در این حال ماند تا آنکه نهایتا مرد …
🐜دنیا چیزی نیست جز قطره عسلی بزرگ! .
🐜پس آنکه به نوشیدن مقدار کمی از آن اکتفا کرد نجات می یابد، و آنکه در شیرینی آن غرق شد هلاک می شود …
🐜این است حکایت دنیا …
دنیا همه هیچ کار دنیا همه هیچ
ای هیچ ز بهر هیچ بر هیچ مپیچ
پ.ن:
قرار نیس دنیا رو بیخیال بشیم ولی سفت و سخت بهش نچسبیم.
#الدنیا_مزرعه_الاخره
#یوم_الحسره
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_نودم - حالتون چ
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_دوم * پایانِ یک آغاز *
#قسمت_نود_و_یکم
گلرخ متعجب و شتابزده پرسید:
" چی شد؟ چی گفت؟ "
تکتم موبایلش را روی میز گذاشت. کش و قوسی به بدنش داد و روی صندلی ولو شد.
- هیچی! باید بریم نظارت واسه خرید تجهیزات..
گلرخ ابرویی بالا انداخت.
- پس کار جنابالی دراومده نه من خانوم خانوما!
تکتم پوفی کشید.
" میدونم! "
- نفهمیدی با کدوم شرکت قرارداد میبندن؟
- نه! چه فرقی میکنه! مهم بودجهس که بهمون بدن که بالاخره دادن..
گلرخ دوباره رفت پشت سیستم نشست.
- خودش کی میاد؟
- گف تا چن روز نمیتونه بیاد..
- میگم کاش یه دسگاه نوار مغز میذاشتن تو اولویت.
نیم نگاه مشکوکانهای به تکتم کرد و ادامه داد:
" آخه این چن وخ..این..بنده خدا، دکتر فاطمی، یه پاش بخش بود یه پاش اینجا..
تکتم متوجه منظورش نشد. داشت درمورد اینکه چه چیزهایی بخرند فکر میکرد. بیحواس گفت:
" باید طوری برنامه بریزیم که بتونیم حداقل چن تا دسگاه بخریم.."
گلرخ دست زیر چانهاش گذاشت و به تکتم خیره شد.
- استادِ پیچوندنی!
تکتم متعجب گفت:" چی؟! "
- پیچپیچی! میگم اولویت باید دکتر فاطمی باشه!
- دکتر فاطمی؟!
- بعله! اون دسگاه نوارمغزِ وامونده!
تکتم خندهاش گرفت.
- آهان! آره..حتماً اول باید اون دسگاهِ پکیده رو بفرسیم ته انبار
گلرخ بدجنسانه اخم کرد.
- آخی! حالا این دسگاهه نو بشه دیگه به چه بهونهای بیاد اینجا طفلک؟
تکتم جدی شد.
- چی داری میگی واسه خودت!
گلرخ نیمخیز شد روی میز.
- ما خودمون کارخونه زغالفروشی داریم آبجی! این دورهها رو گذروندیم.
صاف نشست.
- دیدم تو حیاط بیمارستان دل میدادین قلوه میگرفتین!
تکتم برای طفره رفتن یکهو از جایش برخاست.
- میرم چایی بریزم.
گلرخ سریع گفت:
" تا چه مرحلهای پیش رفتین؟ "
تکتم بدون توجه رفت. گلرخ هم پشتسرش راه افتاد.
- میدونی که تا نفهمم ولت نمیکنم پس خودت قشنگ بتعریف ببینم چیا شده!
تکتم پوفی کشید. این اخلاق گند او را خوب میشناخت. همانطور که چای میریخت، گفت:
" هیچی بابا..فعلاً در حد حرفه..یه پیشنهادی داده.."
گلرخ هیجانزده بشکنی زد و گفت:" میدونسم! خب تو چی گفتی؟ خر نشز بگی نه!.."
صدایش را تا آخرین حد ممکن پایین آورد.
- ببین! خیلیا رو میشناسم تو همین بیمارستان غشوضف میکنن واسش! دودستی بچسب بهش که یهو دیدی عینهو ماهی از دستت لیز میخوره و میره!
تکتم با تعجب پرسید:" تو اینا رو از کجا میدونی؟! "
خودش جواب خودش را داد.
- یادم رفته بود شما فوضول تشریف دارین!
گلرخ اخم کرد.
- کنجکاو!
تکتم خندهای کرد و برگشت به اتاقشان. گلرخ مثل بچهها آویزان تکتم شد.
- بگو دیگه! تو چی گفتی!
- هنوز هیچی!
گلرخ وارفته گفت:" خاک تو اون ملاجِت! حالا هی دسدس کن تا مرغ از قفس بپره! خنگ خدا! کِیس به این خوبی کجا گیرت میاد آخه!
من دکترشم سراغ دارم که واس خاطر این جناب دکتر فاطمی به آبوآتیش زده! کجای کاری! "
تکتم چایش را نوشید و برخاست. " نمیپره نترس! "
- پس یه تصمیمایی داری!
تکتم سرش را پایین انداخت. با این اوصاف دختر خوششانسی بود که حبیب انتخابش کرده بود. همین را با طعنه به زبان آورد.
" پس چه خوششانسم من! "
خواست برود که گلرخ دوباره گفت:" معلومه دوسِت داره"
تکتم بدون حرف رفت. حبیب شخصیت محبوبی داشت و دور از ذهن نبود که کسانی باشند، بخواهند به او نزدیک شوند. این میان حبیب او را انتخاب کرده بود. ته دلش از دانستن این موضوع خوشحال شد.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
#آیه_گرافی
⚜ وَ مَا الْحَياةُ الدُّنْيا إِلاَّ لَعِبٌ وَ لَهْوٌ وَ لَلدَّارُ الْآخِرَةُ خَيْرٌ لِلَّذينَ يَتَّقُونَ أَ فَلا تَعْقِلُونَ؛ ⚜
🌿زندگى دنیا جز بازيچه و سرگرمى نيست و خانه آخرت براى اهل تقوا بهتر است آیا نمی اندیشید.🌱
✨سوره انعام آیه ۳۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیایش صبحگاهی 🌺🍃
🌺خداوندا
🕊در این روز معنوی
✨ دستهایت را زیر
🕊تنهایی ام ستون کن،
✨که من، ازآوار بی تو بودن میترسم
🕊ای روزی دهندهی بی منت
✨یقین داریم دری بسته
🕊نخواهد شد مگر، قبل از آن
✨دری گشوده گردد
🕊پس، امروز ما را به سمت
✨درهای گشوده از رحمتت
🕊هدایت کن تا
✨بهترینها نصیبمان گـردد
🌺آمیـــن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪السَّلامُ عَلَیْکَ یاامام حسن مجتبی
🕯صحن و حرم و گنبد
▪️و گلدستـه نداری
🕯بر روی کسی
▪️خانۀ در بسته نداری
🕯آنقدر غریبـی که
▪️ در ایام شهــادت
🕯در هیچ خیـابان
▪️علم و دسته نداری
🕯شهادت کریم اهل بیت
▪امام حسن مجتبی تسلیت باد.
#حسن (ع)؛ #جلوه_صبر_خدا
آخر, غربت هم اندازه اي دارد، صبر هم حدي دارد، غم هم... آه چه بگويم از غم هاي بيکران تو اي پيشواي غريب؟! گفتم: غريب؟! چه کنم که حروف، غير از لين تواني براي بيان حال تو ندارد؛ وگرنه کجا با يک کلمه مي شود به عمق غربت تو رسيد؟ حال تو را چه کسي جز خداي تو مي داند؟ تو حتي در ميان اهل خانه خود غريب بودي و نگاه غمگينت را حتي از همسرت مي پوشاندي. دلت شده بود خانه دردهاي نگفتني. جز به خواهرت، به چه کسي مي توانستي اعتماد کني، آنگاه که ظرف طلب کردي براي فوران درد اين سالها؟
آخرين فرمايش امام حسن(عليه السلام)
در آخرين روزهاي حيات پربار حضرتش، هنگامي که در بستر بيماري آرميده بود، يکي از ياران ايشان به نام جناده بن ابي اميه به خدمت امام شرفياب شده و عرضه داشت: «اي پسر پيامبر خدا مرا پند دهيد.» امام چنين فرمودند:
براي سفر آخرت آماده شو و توشهات را پيش از فرا رسيدن اجل تهيه نما.
بدان که تو در جستجوي دنيايي در حالي که مرگ به دنبال تو است، هيچگاه انديشه و اندوه روز آيندهات را بر انديشه امروزت ترجيح مده.
بدان که اگر تو هر چيزي از دارايي دنيا را بيش از نيازت، گرد آوري و نگه داري، تنها خزينهدار ديگران خواهي بود.
براي امور اخروي خود آنگونه بيانديش که گويي فردا از جهان رخت برميبندي
بدان که آنچه از دارايي دنيا به دست ميآوري، اگر در راه حلال مصرف شود حسابرسي خواهد شد، اگر در راه حرام خرج شود کيفر خواهد داشت و اگر در جاهايي که شبههناک است کار گرفته شود، سرزنش در پي دارد. بنابراين تو دنيا را مانند مرداري بدان و از آن در حد نيازت بهره برداري کن. حال آنچه را مصرف کردهاي، اگر حلال باشد تو از بي رغبتي به آن زياني نبردهاي، اگر حرام باشد از کار زشت دوري گزيدهاي و به اندازه نياز از مردار استفاده کردهاي و اگر سرزنشي به دنبال داشته باشد، آسان و زودگذر است.
براي کارهاي دنيايي خود چنان اقدام کن که گويي ساليان دراز در جهان خواهي زيست و در مورد امور اخروي آنگونه بيانديش که گويي فردا از جهان رخت برميبندي.
اگر ارجمندي بدون وابستگي خانوادگي و شکوه بدون سلطنت را طالبي، از خواري گناهکاري دور شو و لباس عزت فرمانبرداري از خدا را بر تن نما.
هرگاه به همنشيني با مردم نيازت افتد، اينگونه همنشيني را برگزين: کسي که چون با او مينشيني بر وقار و شکوه تو ميافزايد، چون به او خدمتي ميکني از تو نگاهباني مينمايد، هرگاه احتياج مالي داشته باشي به ياريت ميشتابد، آنگاه که سخن ميگويي تصديقت ميکند، اگر در مورد کاري شدت به خرج ميدهي با تو همنوا ميشود، چون براي کار ارزشمندي دست خود را پيش ميبري او نيز دست خود را جلو ميآورد، اگر از تو خطايي سر زند، آن را جبران ميکند، اگر از تو نيکويي ببيند همواره آن را يادآوري مينمايد، اگر از او خواستهاي داشته باشي برآورده ميسازد، اگر از او جدا شوي، او به تو ميپيوندد و اگر بر تو مصيبتي وارد شود با تو همدردي ميکند.
همنشين تو بايد کسي باشد که از او به تو زياني نرسد، دشواريها از جانب او براي تو پيش نيايد، در مسايل اساسي تو را خوار نگرداند و اگر مالي را بين خود تقسيم ميکنيد، او تو را بر خويشتن ترجيح دهد.
─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 { دنیای نوین }
{ قسمت یازدهم }
خیلی خوب حالا چشمهات رو ببند
چرا؟
مگه نگفتی میخوای از مشکلاتت رها بشی
اینجوری؟! با چشم بسته؟!
بله... میخوام ببرمت به یک دنیای جدید،اولین قدم برای ورود به این دنیا ی جدید اینه که چشمهات رو ببندی
اسم این دنیایی که میریم داخلش چیه؟
دنیای نوین...
♦️ تجربه ای مستند از حضور در عرفانهای نو ظهور، معلم محمد صادق کتابی
♦️ پخش: روزهای یکشنبه، سه شنبه و پنجشنبه از کانال رادیو میقات
@radiomighat
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_نود_و_یکم گلرخ
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_دوم * پایانِ یک آغاز *
#قسمت_نود_و_دوم
خوردن شام خیلی زود به پایان رسید. تکتم اشتها نداشت. حاجحسین شامیهای سرخشده را لقمه میکرد و دستش میداد، و او فقط برای اینکه دست پدرش را پس نزند، لقمهها را به زور آب فرو میداد.
- نمیخوای یه دو سه روزی مرخصی بگیری؟ بریم یه طرفی..
تکتم درحالیکه سفره را جمع میکرد، گفت:" الان مسئول بخشمون مرخصیه.. برگرده چشم. "
بعد ناگهان چیزی یادش آمد.
"راستی..نگفتم بهتون!..فردا قراره برم واسه بیمارستان تجهیزات بخریم..مسئول بخش که نیس من به جاش میرم..دعام کن بابا..اگه بتونم از پسش بربیام همین میشه یه پوئن مثبت تو سابقه کاریم.."
- چرا برنیای بابا؟!
- نمیدونم چرا دلم شور میزنه!
- نگران نباش..دختر من هیچوقت خودشو دستکم نمیگیره.. تو از پس بدترازاینا براومدی بابا..توکل کن به خدا مطمئن باش موفقیت تو مشتته.
-چشم باباجون!
ظرفها را جمع کرد و به آشپزخانه برد. کمی بعد ساکت و بیصدا رفت که بخوابد. خواب که نه! رفت که فکر کند. حاجحسین هم زیاد پاپیاش نمیشد که چرا مثل همیشهاش نیست. فکر میکرد تنها موضوعی که فکرش را مشغول کرده، حبیب است و همینطور هم بود.
تکتم آرام روی تخت خزید و موبایلش را روشن کرد. یکی از آهنگهای موردعلاقهاش را پِلی کرد و هندزفری را در گوشهایش فرو برد.
تازه غرق موسیقی شده بود که با صدای تکبوق موبایلش، علامت نامهی کوچک، بالای صفحه نقش بست. فکر کرد دوباره پیام تبلیغاتیست. از همانهایی که تور فلان جا را تبلیغ میکنند یا فلان اپلیکیشن برای خرید اینترنت. هنوز فرصت نکرده بود غیرفعالشان کند. بیاعتنا چشمانش را بست. وقتی بار دوم آلارم داد، نوچی کرد و پیام را خواند. با دیدن اسم حبیب صاف نشست. نوشته بود:
" سلام شبتون بخیر! بیدارین؟ "
" ببخشید مزاحم شدم. "
پیام دوم را به فاصلهی چند دقیقه داده بود. انگار که فکر کرده بود او خوابیده. بلافاصله انگشتانش را روی صفحهکلید لغزاند و تندتند تایپ کرد:
" سلام! بیدارم. ببخشید پیامتونو دیر خوندم. "
چندثانیهای گذشت تا حبیب جواب بدهد.
" خواهش میکنم. شما ببخشید بدموقع مزاحمتون شدم."
تکتم نفسش را بیرون فرستاد. حالا با آرامش بیشتری نوشت:" مزاحم نیستین.."
حبیب هرچه فکر کرد نتوانست چیزی بنویسد. هی مینوشت و پاک میکرد. دست آخر نوشت؛
" میتونم بهتون زنگ بزنم؟ "
تکتم آب دهانش را قورت داد." همینو کم داشتم..آخه چی میخوای بگی؟! "
با تردید نوشت:" بله حتماً.."
و بلافاصله اسم حبیب روی صفحه ظاهر شد. تماس را وصل کرد. صدای حبیب گرم و آرام در گوشش پیچید:
- دوباره سلام! امیدوارم خوب باشین! بدخوابتون که نکردم؟
تکتم آهسته لب زد." نه! "
"ببخشید خلاصه. غرض از مزاحمت در مورد موضوعی که با هم صحبت کردیم حقیقتاً ذهنم یکم مشغول شد. شاید اینو پرروئی بدونید ولی برای مطرحکردنش دلیل دارم. "
کمی مکث کرد و در پی سکوت تکتم ادامه داد:
"شاید اگه بدونم، به این ماجرا کمک بشه. از وقتی شما گفتید هنوز تصمیمی نگرفتید، یه سوال مدام توی ذهنم چرخ میخورد. " چرا؟ چی باعث شده شما هنوز تصمیم نگرفتید؟ ینی نیاز به شناخت بیشتر دارید یا.."
تکتم آه کوتاهی کشید. مجبور بود جواب دهد. بیپرده.
- تقریباً بله. من بعد شهادت طاها خیلی نمیتونم به این مسئله فکر کنم. سخته برام.
شاید نیاز به زمان دارم برای کنار اومدن باهاش. بههرحال مسئولیت سنگینی هست..راستش..راستش یکم.."
حبیب بدون مکث گفت:" میترسید؟ بهتون حق میدم. "
ابروهای تکتم از این ذهنخوانی حبیب بالا پرید. در دلش گفت:" این از کجا میفهمه؟! "
که صدای حبیب به خودش آورد.
" شما تا هر زمان که بتونید رو این قضیه فکر کنید. من منتظر میمونم."
حبیب لبخند رضایت تکتم را ندید؛ اما خوب میدانست باعث آرامش خاطرش شده. تکتم برای لحظهای حرفهای گلرخ به یادش آمد و اندیشید:" حالا چی باعث شده از بین این همه آدم منو انتخاب کنه؟! "
بین پرسیدن و نپرسیدن مردد بود. وقتی حبیب گفت:" خب بیشتر از این مزاحم نمیشم.." بین صحبتش پرید.
" ببخشید آقای دکتر یه سؤال! "
- بفرمایید!
- چی باعث شد شما منو انتخاب کنید. چی توی من دیدید جز یه آدم خسته و رنجور. اون روز توی کافیشاپم که بیشتر ضعف من بهتون ثابت شد. پس چیِ من براتون جذابیت داره؟ "
حالا تکتم لبخند حبیب را ندید. حبیب بعد از کمی مکث گفت:" اجازه بدین جواب این سوالتونو بعداً بدم..
الان بخوام بگم تا صب باید حرف بزنیم..هومم؟ اشکال که نداره؟ "
با اینکه تکتم توی ذوقش خورد، لبخند کمرنگی زد. " اشکال نداره.. وقت بسیاره! "
حبیب برای اینکه او دلخور نشود مهربانانه گفت:" این به خاطر اینه که اینقدر این سوال و پرسشکنندش برام مهم هست که نمیخوام سرسری و بدون تمرکز بهش جواب بدم. و نمیخوام فقط صداشو بشنوم. میخوام همهی حواسم به.."
👇👇👇
صدای کس دیگری آمد که انگار مادرش بود. حبیب دهانهی گوشی را گرفت و جواب داد. بعد گفت:
" خب..اجازهی مرخصی میفرمایین؟ بنده احضار شدم.."
- خواهش میکنم.. شبتون بخیر. سلام برسونید.
- شب شما هم بخیر. همچنین شما.
وقتی خداحافظی کردند آرامش عجیبی به تکتم دست داد. انگار که همهی اعضایش احساس آرامش میکردند. احساسی مانند خشنودی آمیخته به اندوه. انگار باری بزرگ از روی دوشش برداشتند. پس دوستش داشت. این تماس و حرفهای آخر حبیب یعنی دوستش داشت. نفسش را به راحتی بیرون فرستاد. حالا میتوانست با آرامش خیال بهتری به خواب رود.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
#نیایش_صبحگاهی 🌸🍃
🌸خدای خوبم !
یاریم کن براین باور برسم که زندگی ام پس از دستان قدرتمند تو در دست تلاش و باورهای خودم است...
🌸پس ای مهربان
یاری ام کن، مرا در تمام مراحل زندگی قدم به قدم راهنمایی کن . همراهم باش در شکست ها و ناموفقیت ها...
🌸بارالها
من از دستان پر مهرت انتظار زندگی سرشار از رحمت دارم، چون قدرتت را باور دارم و تردیدی در آسمان اجابتت ندارم.
🌸خدای خوبم ،
یاریم کن تا امید و صبر را در خودم پرورش دهم ، تو رهایم مکن
ای قادر مطلق و مهربان...
🌸الهی آمیـن
[🦋 ~♡~ 🌹]
#آرامش
👌در دنیا باید آرامش داشت نه آسایش
دنیا محل آسایش نیست و نمیشود به طور کامل به آسایش کامل رسید ولی باید به حدّ اعلای آرامش برسیم و این امکان دارد.
آسایش زیاد عقل انسان را زایل میکند و آرامش زیاد موجب رشد انسان میشود.
آدمهای راحتطلب به خاطر آسایش حاضرند آرامش خود را از دست بدهند و آدمهای عاقل وعاشق حاضرند برای رسیدن به آرامش، آسایش خود را از دست بدهند.
هدایت شده از داش علی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 تیزر تبلیغاتی داستان صوتی { روز آخر }
خلاصه داستان: دو قاره از پنج قاره ی کره ی زمین در جنگی ویرانگر نابود شد! دو سوم از جمعیت جهان در این جنگ خونبار کشته شدند! تمدن صنعتی که هزاران سال بشر برای رسیدن به آن تلاش نموده بود از بین رفته! فردی که خود را حضرت مسیح می نامد لشگری را برای جنگ آخر در مقابل ارتش قدرتمند دشمن نسل بشر یعنی دجال(ابلیس) آماده می کند،اما در میان لشگریان او اختلاف و شک پدید می آید! تا اینکه...
صداپیشگاه: علی زکریائی - محسن احمدی فر - علی حاجی پور - کامران شریفی - مسعود عباسی - علی گرگین - مریم میرزایی - اکبر مومنی - مسعود صفری - سجاد بلوکات - امیرمهدی اقبال - احسان فرامرزی - امیرحسن مومنی - محمدرضاگودرزی
نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی
پخش ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی
لینک رادیو میقات در کانال ایتا
https://eitaa.com/joinchat/2082144340Cfc77882043
#حکایت_قرآنی
🗯تبعيض ناروا
➖سالها از بعثت پيامبر اكرم ـ صلّی الله عليه و آله ـ گذشته بود. هنوز افكار دوران جاهليت و تبعيض بين فرزندان وجود داشت.
➖مردی عرب، آن روز برای انجام دادن كاری دست دو فرزندش را گرفت و شرفياب محضر رسول اكرم ـ صلّی الله عليه و آله ـ شد.
➖ هنگامی كه نشسته بود، يكی از فرزندان خود را در آغوش گرفت، به او محبت كرد و او را بوسيد و به فرزند ديگرش توجهی نكرد.
➖پيغمبر كه اين صحنه تأثر انگيز را مشاهده كرد نتوانست طاقت بياورد، پس فرمود: «چرا با فرزندان خود به طور عادلانه رفتار نميكنی؟» آن مرد عرب جوابی جز سكوت نداشت. سرش را پايين انداخت و عرق شرم بر پيشانیاش نشست.
➖او در آن روز دريافت كه كارش اشتباه بوده است و فهميد كه در نگاه كردن نيز نبايد بين فرزندان فرقی گذاشت.
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_نود_و_دوم خوردن
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_دوم * پایانِ یک آغاز *
#قسمت_نود_و_سوم
پردهی حریر سفیدرنگ را کنار زد. دانههای ریز باران آرام به شیشهی پنجره میخورد و صدایش مثل نتهای موسیقی دلنشین بود. کمی به این صدا گوش کرد. بیشک زیباترین موسیقی طبیعت همین صدای ریزش باران بود. برگشت کنار تخت ثریا. به صورت نحیفشدهاش چشم دوخت. چقدر تکیده شده بود. رنگ تتوی ابروانش کمرنگ شده و بر اثر لاغری بیش از حد، چین و چروکهایی کنار لب و چشمانش جا خوش کرده بودند؛ طوریکه هرکس میدیش، نمیشناختش.
ثریایی که آن همه به ظاهرش اهمیت میداد، حالا خسته و رنجور روی تخت خوابیده بود و آرام نفس میکشید.
هامون پتو را رویش صاف کرد. بوسهای روی پیشانیاش نشاند. ثریا فهمید ولی چشمانش را باز نکرد. چندماه شیمیدرمانی و خوردن داروهای قوی، تقریباً از پا انداخته بودش. اگر سهیلا و فریناز به آلمان نمیآمدند و روحیهاش نمیدادند بدون شک تا حالا دوام نمیآورد و تسلیم بیماری میشد.
آمدن آنها روحیهی تضعیفشدهاش را به او برگرداند و حالش رو به بهبود رفت.
سکوت اتاق را همچنان صدای باران درهممیشکست. ثریا چشمانش را نیمهباز کرد و نگاهش را دوخت به پنجره. هامون را دید که متفکر ایستاده و بیرون را تماشا میکند.
- هامون!
هامون برگشت و لبخند زد.
- بیدار شدین؟
- بارون داره میاد؟
نیمخیز شد تا بتواند بنشیند.
- اوهوم..
هامون روی تخت نشست.
- از وقتی اومدیم حالتون خیلی بهتر شده. اگه میدونستم دیدن خاله سهیلا معجزه میکنه زودتر خبرش کرده بودم..
ثریا لبخند بیرمقی زد و پتو را روی شانههایش کشید.
- نرفتی شرکت؟
- نه! منتظرم منیرخانوم بیاد.
- هنوز نیومده؟
پوفی کشید. موهایش را پشت سرش جمع کرد.
- من خوبم مامان. دلم میخواد امروز یکم به خودم برسم. به زندگیم برسم. برم بیرون. بارون بخوره رو صورتم. حس میکنم صدسال پیر شدم..
هامون دستی به صورت مادرش کشید و لبخند مهربانانهای زد.
- عالیه مامان. این عالیه که برگشتین به زندگی. دیگه خودتون که دیدین دکتر چی گفت. دیگه احتیاجی به شیمی درمانی نیس. بیماریتون کنترل شده. ثریایی که من میشناسم برمیگرده به روزای اوجش، مگه نه؟!
ثریا امیدوارانه به حرفهای هامون گوش میداد. پتو را محکمتر به خودش پیچید.
- امیدوارم.
او یک مرحلهی سخت را پشت سر گذاشته بود. یک دورهی طاقتفرسا. انگار پوست انداخته بود. نفسش را به آسودگی بیرون داد. نگاه از شیشههای خیس از باران گرفت و به هامون داد.
- میخوای تو برو مامان. من حالم خوبه.
- صبر میکنم منیرخانوم بیاد.
- میخوام برم پشت پنجره.
هامون دست لاغر و ضعیف مادرش را در میان دستانش گرفت و کمکش کرد تا روی صندلی نزدیک پنجره بنشیند. با پتو کامل پوشاندش. ثریا به خاطر ضعیفشدن بدنش همیشه احساس سرما میکرد.
- میری بیرون لباس مناسب بپوش مامان.
- چشم.
با صدای سلام منیرخانم هر دو همزمان برگشتند. منیرخانم نماند تا سرزنش هامون را بشنود. با گفتن " ببخشید دیر کردم " سریع به آشپزخانه رفت.
هامون سری تکان داد و بعد از سفارشهای لازم به منیر و مادرش، از آنها خداحافظی کرد و رفت.
کلی کار عقبمانده در شرکت داشت که باید انجام میداد. بیماری ثریا او را حسابی از کار و زندگی انداخته بود.
***
وقتی به شرکت رسید، باران شدت گرفته بود. از بالکن خانههای اطراف قطرهقطره آب میچکید و پیادهرو کاملاً خیس و براق شده بود. مردم رفتوآمدی نامنظم و با عجله داشتند تا زودتر به محل کار یا خانههاشان برسند.
هامون پرشتاب مسیر کوتاه تا شرکت را پیمود و وارد شرکت شد.
سکوت و بوی خوشبوکننده، مثل همیشه بر فضا حاکم بود. منشی سرش را در کامپیوتر فرو کرده بود و متوجه حضور هامون نشد.
- علیک سلام! بابا هستن!
منشی ناگهان از جایش پرید. دستش را روی قلبش گذاشت و هول از جایش برخاست.
- سلام! ب..بله. داخل تشریف دارن.
هامون پوزخندی زد. بیآنکه حرف دیگری بزند، در اتاق را باز کرد.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
#سلام_امام_زمانم❤️
روی هر لب
نام زیبای تو وقتی بشکفد
زندگی گل می دهد
عطر نفس های تو غوغا می کند
تو بیا یابن الحسن
دنیا گلستان می شود
#أللَّهمَ_عـجِّـلْ_لِوَلیِک_ألْـفَـرَج🌷
💚 #سلام_آقای_من💚
🍃🌸کار جهان و خلق جهان جمله در، هم است
🌸🍃آشوب در تمامی ذرات عالم است
🌹تعجیل درفرج #پنج صلوات🌹
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
#اربعین
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 { دنیای نوین }
{ قسمت دوازدهم } قسمت آخر
خیلی خوب حالا چشمهات رو ببند
چرا؟
مگه نگفتی میخوای از مشکلاتت رها بشی
اینجوری؟! با چشم بسته؟!
بله... میخوام ببرمت به یک دنیای جدید،اولین قدم برای ورود به این دنیا ی جدید اینه که چشمهات رو ببندی
اسم این دنیایی که میریم داخلش چیه؟
دنیای نوین...
♦️ تجربه ای مستند از حضور در عرفانهای نو ظهور، معلم محمد صادق کتابی
♦️ پخش: روزهای یکشنبه، سه شنبه و پنجشنبه از کانال رادیو میقات
@radiomighat
#انرژی_مثبت
شـروع کن باحذف یک دوست
منفی،
باشروع خواندن چندصفحه کتاب
بایادگرفتن چیزهای جدید
بادوست داشتن خودت:)😍😇
تولیاقت بهترینها روداری❤️
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_نود_و_سوم پرده
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_دوم * پایانِ یک آغاز *
#قسمت_نود_و_چهارم
تیمور دست در جیبهایش فرو کرده و پشت به در، ایستاده بود و از لای کرکره بیرون را تماشا میکرد. در که باز شد هامون را دید که کتش را درآورد و به جالباسی گوشهی اتاق آویزان کرد و در همان حال پرسید:" چه خبر؟! "
تیمور قهوهاش را برداشت و خودش را روی یکی از مبلهای چرم قهوهای رنگ انداخت و صدای نالهاش را درآورد.
- هیچ! همهجا امن و امان. دیر اومدی!
- منتظر منیرخانوم بودم مامانو بسپرم بهش..
این را گفت و پشت میز نشست.
- از کلینیکِ مهر خبری نشد؟ قرار بود بیان دسگاه رادیولوژی رو ببرن.
- نه هنوز.
- یه زنگی بهشون بزن ببین چیکار میخوان بکنن. بگو اگه تا دو روز آینده نیان دنبالش ما هزینهی نگهداری توی انبار رو ازشون کسر میکنیم..
- باشه..
- اون فاکتورا چی شدن؟ قرار بود سرمدی ببره امضاشونو بگیره..
- بهش دادم..امروز فردا حله..
- فردا دیره همین امروز وقت بذاره بره دنبالش.. خیلی عقبیم..جنسای داخل انبار تا فروش نره زیمنس باهامون قرارداد نمیبنده..
- یکی دوتا بیمارستان زنگ زدن واسه خرید. هماهنگ کردم باهاشون.
- خوبه..
تیمور آهی کشید و گفت:" مادرت چطور بود؟ "
هامون تلفن را برداشت و شمارهی منشی را گرفت.
- یه قهوه لطفاً.
گوشی را گذاشت." خوب بود. امروز هوس کرده بود بره بیرون. به خودش برسه. این ینی روحیهش برگشته.
تیمور به صندلی تکیه داد.
- چه روزایی رو گذروندیم. پس نیان دیگه. اوففف.
هامون زونکنی را از ویترین کنار میزش درآورد و دوباره نشست. تلفن به صدا درآمد. هامون گوشی را کنار گوشش گذاشت و برگههای داخل زونکن را بررسی کرد.
- از بیمارستان امام پشت خطن. صحبت میکنین؟
- وصل کن.
تیمور نیمخیز شد و به چهرهی جدی هامون که هنوز گوشی کنار گوشش قرار داشت، نگاه کرد.
- سلام از بیمارستان امام مزاحمتون میشم.
هامون سلام بلندبالایی کرد. چنان احوالپرسی میکرد که انگار با یک دوست قدیمی حرف میزند.
- بفرمایین!
- بنده قبلاً تماس گرفته بودم. هماهنگ کردم که برای خرید خدمت برسیم.
- بلهبله. در جریانم..کی تشریف میارین؟
- اگر مشکلی نیست تا یک ساعت دیگه.
- نه خواهش میکنم. هستیم در خدمتتون.
- ممنونم. خدانگهدار.
و تا یک ساعت بعد هر دو یکسره مشغول بررسی کارهای عقبماندهشان شدند.
***
تکتم استوار و با اعتمادبهنفس پشتسر محبی معاون بیمارستان و سعیدی از بخش امور مالی قدم برمیداشت و از راهرو بیمارستان عبور میکرد. مصمم بود تا خودش را ثابت کند. سعی کرد نگرانی را واپس زند و بر احساسات منفی درونش غلبه کند.
دربین راه فقط به این میاندیشید که مدیر شرکت را راضی کند به نفع بیمارستان تسهیلاتی بگیرد. همهی حرفهای فخارزاده را در ذهنش مرور میکرد.
- اگه خواستن سروته قضیه رو با یکی دو تا خرید جزئی هم بیارن کوتا نیا. اولویت تو دستگاهای ضروریه. نگران چیزی هم نباش.
اما نمیدانست چرا هر چه نزدیکتر میشدند دلش بیشتر به شور میافتاد.
شرکت نوینطب در طبقهی دوم یک ساختمان ده طبقه واقع بود که تابلو بزرگ و شکیلش در میان تابلوهای دیگر کاملاً به چشم میآمد.
تکتم همراه دو نفر دیگر پلهها را بالا رفتند. روی یک تابلو کوچک معرق اسم شرکت حک شده بود. در شرکت بسته بود. محبی زنگ را به صدا درآورد. کمی بعد منشی با آن روسری سبزرنگ و مانتو یشمی چسبان در را به رویشان گشود.
دقایقی بعد هر سهشان منتظر بودند تا وارد دفتر مدیرعامل شرکت شوند.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
هدایت شده از ڪوچہ احساس
لینک قسمت اول رمان زیبای #بیدل❤️ جدید
https://eitaa.com/koocheyEhsas/54363
لینک پارت اول رمان عاشقانه و تاریخی اختر❤️
https://eitaa.com/koocheyEhsas/45464
کپی از رمان ها به هر شکلی حرام است
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•