ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_نودم حرفهای فربد او را به
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_نود_و_یکم
نگاهش روی در چوبی و عسلیرنگ کافه، ثابت مانده بود. سردر کافه به خط انگلیسی شکسته نوشته شده بود کافه رادیو. هیجانی خفیف به قلبش سرازیر شد. چند دقیقهای صبر کرد تا به حالت عادی برگردد. عرض کوچه را طی کرد و به کافه نزدیک شد. پایین پنجره با نردههای چوبی گلدانهایی با درختچههای سبز گذاشته بودند. اطراف کافه خلوت بود. نفس عمیقی کشید و وارد شد. چشم چرخاند. داخل هم خبری نبود. تنها دختر و پسر جوانی یک گوشه نشسته بودند و گرم حرف زدن. انتهای کافه کنار یک پنجرهی قدی بزرگ، پشت یک میز دونفره نشسته بود و به بیرون نگاه میکرد. پیشخدمتی جوان و خوشپوش به استقبالش آمد.
- سلام! روزتون بخیر. رزرو داشتین؟
تکتم به هامون اشاره کرد و گفت:" با ایشونم.."
پیشخدمت با خوشرویی راه را برایش باز کرد. تکتم دستی به روسریاش کشید. دستهی کیفش را محکم گرفت و به هامون نزدیک شد.
هامون با دیدن او از جا بلند شد. قبل از اینکه احوالپرسی کند سرتاپای تکتم را نگاهی انداخت و اشاره کرد که روی صندلی چوبی روبهرویش بنشیند.
تکتم کیفش را کنارش گذاشت و نشست. گرمای مطبوع کافه و دکور زیبای آنجا، به همراه موسیقی ملایمی که به گوش میرسید باعث شد تا بگوید:" جای قشنگیه! "
هامون با همان حالت جدی گفت:" همینطوره.. من گاهی وقت کنم میام اینجا. محیطش یه جورایی آرامبخشه! "
تکتم به زدن لبخندی اکتفا کرد. چند دقیقهای هر دو ساکت بودند. انگار با سکوت میخواستند یکدیگر را محک بزنند.
با آمدن پیشخدمت هامون گفت:" چی میخوری شما؟ "
- یه شکلات داغ لطفاً!
هامون رو به پیشخدمت گفت:" منم یه اسپرسو. کیک شکلاتی هم باشه. ممنون."
تکتم نمیدانست از کجا شروع کند. چه بگوید..بنابراین باز هم ساکت ماند تا هامون سر حرف را باز کند.
هامون نیمنگاهی به او انداخت. روسری سبزرنگ زیبایی همراه با نقش و نگار سفید صورتش را قاب گرفته بود. رنگ سبز به او میآمد. تکتم سرش را بالا آورد و نگاه او را غافلگیر کرد.
هامون بدون اینکه دستپاچه شود آرام و خونسرد به صندلی تکیه داد. انگار که در حال بازجویی است.
- پدرتون چطورن؟!
تکتم هم تکیه داد. سعی میکرد خونسردیش را حفظ کند.
- خیلی بهتر شدن..ولی خب باید احتیاط کنن..
- تک فرزندین؟
دلش میخواست بگوید مگه منو آوردی بازداشتگاه؟
- نه.. یه برادر بزرگتر از خودم دارم..طاها..
هامون به بیرون پنجره چشم دوخت.
- من تنهام..تک فرزند..خوبه که یه برادر دارین..
منم دوست داشتم یه خواهر یا برادر داشتم.
تکتم دستانش را در هم قفل کرد.
- بله..داشتنش خیلی خوبه..اطمینانِ خاطره.
گوشی هامون زنگ خورد. با گفتن "ببخشید " تماس را وصل کرد. مادرش بود. هامون میخواست زود صحبتش را تمام کند اما ثریا ولکن نبود. از سر میز بلند شد و چند دقیقه بعد، با هزار بدبختی تماس را قطع کرد.
- عذر میخوام. مامانم بود. دیگه همیشه نگران!
- حق دارن..مادرن خب..
با آمدن پیشخدمت هر دو ساکت شدند. سفارشاتشان یکییکی روی میز چوبی چیده شد. " امر دیگهای نیست؟ "
- نه ممنون.
هامون این را گفت و قهوهاش را جلو کشید.
تکتم شکلات داغ را بو کشید. کیک خوشرنگ هم در بشقاب سفید چشمک میزد. گرسنه بود و دلش میخواست کیک را درسته قورت دهد. نگاهی گذرا به هامون انداخت. مثل همیشه خوشپوش و اتوکشیده. معلوم بود لباسهایش برند هستند. حتی ساعت مچی گرانقیمتی که به دستش بسته بود. ولی اصلًا به روی خودش نیاورد. سعی کرد به ظاهر او توجهی نشان ندهد. جرعهای از شکلات داغش را خورد. به خودش جرأت داد و گفت:" میتونم بپرسم مناسبت قرار امروز چی بود؟! "
هامون در حالی که دو آرنجش را روی میز گذاشته بود، فنجان قهوه را به دهانش نزدیک کرد. جرعهای از آن را خورد. بدون توجه به سوال تکتم گفت:" هر چیزی تو این دنیا قاعده و قانون خودشو داره.."
تکتم ابروهایش را بالا داد.
هامون خونسرد و شمرد شمرده ادامه داد:
" به نظرتون قاعدهی یک قرار ملاقات دو نفره.. چی میتونه..باشه! "
تکتم غافلگیر شد. متعجب گفت:" بیست سوالیه؟! "
هامون پوزخند زد.
- خیلی پیچیده نیست...
تیر اول را به هدف زده بود.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_نودم - حالتون چ
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_دوم * پایانِ یک آغاز *
#قسمت_نود_و_یکم
گلرخ متعجب و شتابزده پرسید:
" چی شد؟ چی گفت؟ "
تکتم موبایلش را روی میز گذاشت. کش و قوسی به بدنش داد و روی صندلی ولو شد.
- هیچی! باید بریم نظارت واسه خرید تجهیزات..
گلرخ ابرویی بالا انداخت.
- پس کار جنابالی دراومده نه من خانوم خانوما!
تکتم پوفی کشید.
" میدونم! "
- نفهمیدی با کدوم شرکت قرارداد میبندن؟
- نه! چه فرقی میکنه! مهم بودجهس که بهمون بدن که بالاخره دادن..
گلرخ دوباره رفت پشت سیستم نشست.
- خودش کی میاد؟
- گف تا چن روز نمیتونه بیاد..
- میگم کاش یه دسگاه نوار مغز میذاشتن تو اولویت.
نیم نگاه مشکوکانهای به تکتم کرد و ادامه داد:
" آخه این چن وخ..این..بنده خدا، دکتر فاطمی، یه پاش بخش بود یه پاش اینجا..
تکتم متوجه منظورش نشد. داشت درمورد اینکه چه چیزهایی بخرند فکر میکرد. بیحواس گفت:
" باید طوری برنامه بریزیم که بتونیم حداقل چن تا دسگاه بخریم.."
گلرخ دست زیر چانهاش گذاشت و به تکتم خیره شد.
- استادِ پیچوندنی!
تکتم متعجب گفت:" چی؟! "
- پیچپیچی! میگم اولویت باید دکتر فاطمی باشه!
- دکتر فاطمی؟!
- بعله! اون دسگاه نوارمغزِ وامونده!
تکتم خندهاش گرفت.
- آهان! آره..حتماً اول باید اون دسگاهِ پکیده رو بفرسیم ته انبار
گلرخ بدجنسانه اخم کرد.
- آخی! حالا این دسگاهه نو بشه دیگه به چه بهونهای بیاد اینجا طفلک؟
تکتم جدی شد.
- چی داری میگی واسه خودت!
گلرخ نیمخیز شد روی میز.
- ما خودمون کارخونه زغالفروشی داریم آبجی! این دورهها رو گذروندیم.
صاف نشست.
- دیدم تو حیاط بیمارستان دل میدادین قلوه میگرفتین!
تکتم برای طفره رفتن یکهو از جایش برخاست.
- میرم چایی بریزم.
گلرخ سریع گفت:
" تا چه مرحلهای پیش رفتین؟ "
تکتم بدون توجه رفت. گلرخ هم پشتسرش راه افتاد.
- میدونی که تا نفهمم ولت نمیکنم پس خودت قشنگ بتعریف ببینم چیا شده!
تکتم پوفی کشید. این اخلاق گند او را خوب میشناخت. همانطور که چای میریخت، گفت:
" هیچی بابا..فعلاً در حد حرفه..یه پیشنهادی داده.."
گلرخ هیجانزده بشکنی زد و گفت:" میدونسم! خب تو چی گفتی؟ خر نشز بگی نه!.."
صدایش را تا آخرین حد ممکن پایین آورد.
- ببین! خیلیا رو میشناسم تو همین بیمارستان غشوضف میکنن واسش! دودستی بچسب بهش که یهو دیدی عینهو ماهی از دستت لیز میخوره و میره!
تکتم با تعجب پرسید:" تو اینا رو از کجا میدونی؟! "
خودش جواب خودش را داد.
- یادم رفته بود شما فوضول تشریف دارین!
گلرخ اخم کرد.
- کنجکاو!
تکتم خندهای کرد و برگشت به اتاقشان. گلرخ مثل بچهها آویزان تکتم شد.
- بگو دیگه! تو چی گفتی!
- هنوز هیچی!
گلرخ وارفته گفت:" خاک تو اون ملاجِت! حالا هی دسدس کن تا مرغ از قفس بپره! خنگ خدا! کِیس به این خوبی کجا گیرت میاد آخه!
من دکترشم سراغ دارم که واس خاطر این جناب دکتر فاطمی به آبوآتیش زده! کجای کاری! "
تکتم چایش را نوشید و برخاست. " نمیپره نترس! "
- پس یه تصمیمایی داری!
تکتم سرش را پایین انداخت. با این اوصاف دختر خوششانسی بود که حبیب انتخابش کرده بود. همین را با طعنه به زبان آورد.
" پس چه خوششانسم من! "
خواست برود که گلرخ دوباره گفت:" معلومه دوسِت داره"
تکتم بدون حرف رفت. حبیب شخصیت محبوبی داشت و دور از ذهن نبود که کسانی باشند، بخواهند به او نزدیک شوند. این میان حبیب او را انتخاب کرده بود. ته دلش از دانستن این موضوع خوشحال شد.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4