eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.3هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
با حرف فربد از افکارش بیرون آمد. - یه زنگش بزن آ دعوتش کون یه کافی‌شاپی توپ.. ضرر نی‌میکونی! آهی کشید و ادامه داد:" اینارا اِز رو رفاقِت دارم بِد میگم. سنگادا با خودِد وابِکِن. خودخواهی سَمی عشقه‌س. اِگه واقعاً دوسِش می‌داری با غرورِد پسِش نزِن. یُخده این اخلاقی گندی‌دا خُب کون این یه نِفِرا اقلاً برا خودد نیگَر دار. به نِظِری من.. ارزششا دارِد.. آهسته گفت:" دُختری خُبی‌یِس.." سکوت کرد. خیلی چیزها دلش می‌خواست داشته باشد و نداشت. شاید هم داشت اما چه داشتنی! از تکتم خوشش آمده بود. دختر سنگین و باوقاری بود. اگر در شرایط بهتری قرار داشت شاید قدمی هم برای خودش برمی‌داشت. حالا که هامون دلش لرزیده بود به او حق می‌داد. اگر این خودخواهی‌هایش را کنار می‌گذاشت می‌توانست هر دختری را خوشبخت کند. برای رفیقش خوشحال بود. زندگی داشت امتحانات سختی از او می‌گرفت. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
حُسنا یہ پزشکه کہ توسفر کربلا اسیر داعش میشن.😭😱 و اونجا مجبور میشه به عقد طوفان در بیاد . طوفان مهندس و نخبه ی ایرانی متاهل هست و به شدت عاشق حسنا میشه، بعد از ازادی بین دوراهی عشق و وجدان گیر میکنه و نمیدونه زن خودش رو نگه داره یا حسنارو😢😢😢 داستانے لبریز از عشق و غیرت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1843265684C8672323f1c
❤️🍃روسریم رو درآوردم که وضو بگیرم .وقتے برگشتم تو چارچوب در ایستاده بود. براے اولین بار منو با این وضعیت مےدید. عمیق نگام کرد. من از خجالت سرمو زیر انداختم. سرم رو کہ بلند کردم چشماشو بست. قطره اشکش روی گونه‌اش افتاد.صورتش قرمز شده بود.خواستم رد بشم دستمامو گرفت برای اولین بار....رگ غیرتش بالا زده بود... _ آخه تو با این ظاهر زیبا ... چرا اومدی اینجا؟ بہ سختی لب زد اگر کسی تو رو ... کم آورد ...سرش رو به دیوار گذاشت و صدای هق هقش بلند شد.... https://eitaa.com/joinchat/1843265684C8672323f1c فوق العاده هیجانے
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ای که گفتی عشق‌ را درمان ‌به ‌هجران‌ میکند کاش ‌میگفتی که هجران ‌راچه ‌درمان‌ میکند ♥️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ • ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
14.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان صوتی ( سلطان پرواز ) ♦️ خلبان عباس بابایی: علی خبر داری واسه سرت جایزه گذاشته؟ ♦️ خلبان علی اقبالی: مگه تگزاسه؟! بده ببینم چی نوشته... ♦️ خلبان مصطفی اردستانی: فکر کردی تلمبه خانه های نفتی عراق را زدی با خاک یکسان کردی بیخیالت میشن؟! صادرات 350 میلیون تُنی نفت عراق تقریبا به صفر رسیده! صداپیشگان: علی حاجی پور - کامران شریفی - مجید ساجدی - مسعود عباسی نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی @radiomighat @radiomighat
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_هشتاد_و_نهم روزها به سرعت
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم *تصمیم* حرف‌های فربد او را به فکر فرو برده بود. زیرچشمی نگاهش کرد. او را هم غرق در خودش دید. برای اینکه حال و هوایش را عوض کند گفت:"نه بابا.. یه پا فیلسوفی واسه خودتا! فقط موندم تو که لالایی سرت میشه چرا خودت خوابت نمی‌بره.." فربد آه سردی کشید. به نقطه‌ی نامعلومی خیره شد. - شرایطی من با تو فرق می‌کونه..من آدِمی موندن و سوختن نیسم..خدا را چه دیدی..شایِد..یه روز..یه جا..کفتِری مام بومی خودِشا پیدا کرد.. هامون دستش را روی شانه‌ی او گذاشت. هر دو آرام، متفکر، مغموم روی سنگ‌فرش پیاده‌رو قدم برمی‌داشتند و نقطه‌ی مشترک ذهن هردوشان یک چیز بود. تکتم. * عقربه‌ی ساعت روی دو مانده بود و تکان نمی‌خورد. درست مثل ذهن هامون که روی دست‌خط تکتم قفل کرده بود و نمی‌دانست چقدر وقت گذشته و به همین حالت مانده است. تصمیم گرفته بود با او تماس بگیرد، اما هر بار منصرف شده بود. اولین بار بود که می‌خواست با دختری تماس بگیرد و او را به خوردن قهوه دعوت کند. یکی دو مورد پیش آمده بود که با دخترها کافی شاپ، رستوران، و یا جاهای دیگر برود، اما آنها او را دعوت کرده بودند و بعد هم به قول خودش با حرف‌های صدمن یه غاز دلش را زده و برای همیشه از لیست زندگی‌اش خط خورده بودند. حالا می‌ترسید. نه از تکتم. چون او خودش را ثابت کرده بود. از خودش. از اینکه نتواند غرورش را زیر پا بگذارد و خواسته‌اش را مطرح کند. از اینکه حرفهایش دل او را بزند. کاری کند که ناراحت شود. حرفی بزند که بعد باعث پشیمانی‌اش شود. از طرفی هم نمی‌توانست دست روی دست بگذارد. پس تردید و ترس را به پستوخانه‌ی ذهنش فرستاد و گوشی را برداشت. ساعت نه و نیم بود. فکر کرد تکتم هنوز بیدار است. لیست مخاطبینش را باز کرد و روی اسم خ سماوات اشاره زد. انتظار داشت با اولین بوق جواب دهد. اما هرچه زنگ خورد کسی برنداشت. صورتش داغ شد. نمی‌دانست از هیجان است یا عصبانیت. چرا جواب نداد؟ شماره را دیده؟ فهمیده منم جواب نداده؟ یعنی بعد این همه وقت هنوز عصبانیه از اون روز تو کتابخونه؟ گوشی را روی مبل پرت کرد. " لعنت به من..لعنت..." رفت سمت پنجره. بازش کرد. هوای سرد لرز به جانش انداخت. مهم نبود. کارش به کجا داشت می‌کشید. دختری جواب تلفنش را ندهد! هرچقدر هم از دستش عصبانی باشد! با خودش گفت:"خب خانم سماوات! نیم ساعت بهت وقت میدم..فقط نیم ساعت..جواب ندی..تو هم از لیستم خط می‌خوری.. به همین راحتی.." * تکتم در آشپزخانه مشغول آماده کردن شام بود و غرق فکر. قارچ‌های اسلایس شده را روی تکه‌های مرغ سرخ شده ریخت و همشان زد. این روزها حرکات هامون برایش جالب شده بود. قشنگ می‌فهمید قصد دارد توجه او را به خودش جلب کند. شامش که آماده شد آن را در ظرف کشید و سر سفره گذاشت. حاج‌حسین عادت داشت روی زمین غذا بخورند. خودش زیاد میلی به غذا نداشت. یکی دو لقمه که خورد بلند شد تا به اتاقش برود. طاها هم بیرون شام خورده بود و زود خوابیده بود. گوشی را که برداشت با دیدن شماره‌ی هامون خیلی هم غافلگیر نشد. انگار انتظارش را داشت. می‌خواست پیش پدرش برگردد که موبایلش دوباره زنگ خورد. در طول آن نیم ساعت هامون هیچ کاری نکرد. فقط فکر کرد..کشنده‌ترین لحظات عمرش را گذراند. بعد از نیم ساعت دوباره تماس گرفت. بعد از خوردن سه بوق می‌خواست قطع کند که صدای تکتم در گوشی پیچید. - بله بفرمایید هامون هول گوشی را به گوشش چسباند. - سلام.. تکتم با لبخند موزیانه‌ای سعی کرد سنگین و سرد جوابش را بدهد. - سلام آقای شمس..حالتون چطوره! - ممنون. بد نیستم. - کاری داشتین تماس گرفتین؟ - بله. می‌خواستم ببینم..فردا وقت دارین؟ ابروهایش بالا پرید. نکنه دوباره می‌خواد کتاب بخره؟ فوراً پرسید: - برای چه کاری؟ - خوردن یه قهوه‌ی دو نفره.. تکتم جا خورد. انتظارش را نداشت. چه بی مقدمه؟ - الوووو..هستین هنوز؟ " خدایا چی بگم..اگه فوری قبول کنم نمیگه چه هولِ؟" پرسید: - به چه مناسبت؟ - مناسبتشو فردا توضیح میدم. میاین؟ تکتم سکوت کرد. دیگر واقعاً نمی‌دانست چه کند. هامون با بی‌صبری گفت:"جوابش یک کلمه‌است! این همه فکر کردن نمی‌خواد!.." بعد بلافاصله دل‌جویی کرد. - البته زیاد وقتتونو نمی‌گیرم. بیاین خوشحال میشم. هامون منتظر یک نه محکم بود تا همه چیز را همان‌جا تمام کند. تکتم دلش را به دریا زد و آهسته گفت:"چه ساعتی؟..کجا؟ " پوزخندی بر لبش نشست. - ساعت چهار و نیم عصر. جاش رو هم فردا براتون اس میزنم. - بسیار خب..خدانگهدار. تکتم مبهوت لب می‌گزید. در موقعیت بدی قرار گرفته بود. یک لحظه از جوابش پشیمان شد. با خودش کلنجار رفت. اگر موافقت نمی‌کرد ممکن بود دیگر شانسی برای نزدیک شدن به او نداشته باشد. خودش را با این قانع کرد، فردا که می‌رود اشتیاقی از خودش نشان ندهد. کار دیگری نمی‌شد کرد. باید می‌رفت. 👇👇👇
هامون وقتی گوشی را قطع کرد، روی مبل ولو شد و با غرور به سقف چشم دوخت. هیچ دختری قدرت نه گفتن به او را نداشت. حتی تکتم سماوات. باید می‌دید در اولین ملاقات خصوصیشان چه رفتاری در پیش می‌گرفت. باید او را بیرون از دانشگاه هم می‌سنجید. بی‌صبرانه منتظر بود تا لحظات به سرعت سپری شوند و بتواند او را ببیند. فردا آغاز آشنایی‌ای بود که پایانش را تنها خدا می‌دانست چه خواهد شد. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•[💛🌻]• سلامٌ‌عليك،افتقدتُك‌جدًا سلام‌بر‌تو‌،که‌حقیقتا‌دلتنگ‌توام:)
「🦋💙」 از‌ازل‌تاروزمحشر‌ دوستت‌دارم‌حسیــن . . ❤:) ـ ـ ـ ـــــ𑁍ـــــ ـ ـ ـ
« 🖤🕯» •|مظلوم ترازفآطمه مظلوم نداریم 🕯¦⇠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
AUD-20210823-WA0026.mp3
2.75M
🦋دعای فرج علی فانی
آسمان را به ریسمان بردند آسمان را کشان کشان بردند پیش چشمان دیگران بردند مادرم داد زد بمان! بردند بازوی مادرم سپر ، اما... @khoodneviss
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 الحمدلله که مادرمی گزیده‌ای از مداحی آقای مهدی رسولی در مراسم عزاداری شهادت حضرت زهرا سلام‌الله علیها در حسینیه امام خمینی(ره). ۱۳۹۸/۱۱/۰۶ 🚩 شهادت حضرت زهرا سلام‌الله علیها 🚩 صفحه ویژه مراسم‌های حسینیه امام خمینی 💻 @hoseinie_emamkhomeini @khoodneviss
🏴 درس‌های حضرت زهرا سلام الله علیها به بشریت امام‌خامنه‌ای: در فضیلت حضرت صدّیقه‌ی کبری (سلام‌الله‌علیها) همه‌ی مسلمین متّفقند، شیعه و سنّی ندارد. در کتب اهل سنّت و شیعه این حدیث آمده است: فَاطِمَةُ سَیِّدَةُ نِسَاءِ اَهلِ‌ الجَنَّة؛ این بالاتر از «سَیِّدَةِ نِساءِ العالَمین» است؛ [یعنی] سرور زنان بهشت. در بهشت چه کسانی‌ هستند؟ برترین زنان، برجسته‌ترین زنان، مؤمن‌ترین زنان، مجاهدترین زنان، زنان شهید، آنهایی که خدای متعال در قرآن از آنها با عظمت یاد کرده است، همه‌ی اینها در بهشت جمعند؛ آن‌وقت فاطمه‌ی زهرا (سلام‌الله‌علیها) «سَیِّدَةُ نِسَاءِ اَهلِ‌ الجَنَّة» است. خیلی مقام والا و بالایی است. درس شجاعت، درس فداکاری، درس زهد در دنیا، درس معرفت‌آموزی و معرفت را انتقال دادن به اذهان مخاطبین و دیگران، در مقام معلّم دانشور بشر قرار گرفتن، درسهای فاطمه‌ی زهرا (سلام‌‌الله‌علیها) است به همه‌ی بشر. ᪥࿐࿇🍀࿇࿐᪥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✅ ۳۸- سکوت... . در دورانی که زندگی می کنیم و شاید در همه دوران ها وضعیت اقتصادی اغلب مردم متوسط رو به پایین است. پدران و مادران بسیاری برای رفاه فرزندان و شادمانی آن ها از زندگی شخصی خود می زنند و خوراک و پوشاک و تفریح خود را فدای لذت بردن فرزندان شان می کنند. اغلب فرزندان اصلا متوجه این امر نمی شوند و بغض این ایثار دیده نشده همیشه در گلوی مرد و زن می ماند. اغلب هم هیچ وقت به روی فرزند نمی آورند و این خاطرات تلخ را با خود به گور می برند. فرزندان حواس شون هست؟؟؟ همین! ۲۷ آذرماه ۱۴۰۰ . روز شهادت ایثارگرترین مادر تاریخ @seyyedanjavi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک روحانی میره داخل دبیرستان، بچّه‌ها با شبهات بی‌پرده حالشو می‌گیرن! امّا جالب اینه که حاج آقا با یک ابتکار عمل، بچه‌ها رو شوکه می‌کنه! بچّه‌ها دیگه ولش نمی‌کنن و تا هفت جلسه حاج آقا رو به کلاسشون دعوت می‌کنن تا شبهات سیاسی اونا رو پاسخ بده! 👈این داستان جنجالی را در بخوانید! ⛔️ این کتاب، خیلی راحت، و نظام و مسئولین را نقد میکنه! بالاخره از دستش ندید خیلی جذّابه ☺️ 👌ارگانهای زیادی تا الان از این کتاب استقبال کرده‌اند! 📕 چاپ رسید! 🔴 لینک تهیه‌ی کتاب دکل👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3844341782C1d3396f3c3
🚨 نحوه‌ باخبر شدن رهبر انقلاب از شهادت حاج قاسم چند دقیقه بعد از شهادت حاج قاسم، قضیه به یکی از فرزندان رهبر انقلاب اطلاع داده می‌شود. ایشان به منزل رهبر انقلاب می‌رود و مشاهده می‌کند رهبر انقلاب مشغول هستند، لذا خبر شهادت حاج قاسم را روی نوشته و در کنار سجاده‌ی رهبر انقلاب قرار می‌دهند. رهبر انقلاب پس از پایان نماز ....😳 🔻 ادامه در کانال زیر شده👇 http://eitaa.com/joinchat/3870687243Cb7696c0270
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_نودم حرف‌های فربد او را به
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم *تصمیم* نگاهش روی در چوبی و عسلی‌رنگ کافه، ثابت مانده بود. سردر کافه به خط انگلیسی شکسته نوشته شده بود کافه رادیو. هیجانی خفیف به قلبش سرازیر شد. چند دقیقه‌ای صبر کرد تا به حالت عادی برگردد. عرض کوچه را طی کرد و به کافه نزدیک شد. پایین پنجره با نرده‌های چوبی گلدانهایی با درختچه‌های سبز گذاشته بودند. اطراف کافه خلوت بود. نفس عمیقی کشید و وارد شد. چشم چرخاند. داخل هم خبری نبود. تنها دختر و پسر جوانی یک گوشه نشسته بودند و گرم حرف زدن. انتهای کافه کنار یک پنجره‌ی قدی بزرگ، پشت یک میز دونفره نشسته بود و به بیرون نگاه می‌کرد. پیش‌خدمتی جوان و خوش‌پوش به استقبالش آمد. - سلام! روزتون بخیر. رزرو داشتین؟ تکتم به هامون اشاره کرد و گفت:" با ایشونم.." پیش‌خدمت با خوشرویی راه را برایش باز کرد. تکتم دستی به روسری‌اش کشید. دسته‌ی کیفش را محکم گرفت و به هامون نزدیک شد. هامون با دیدن او از جا بلند شد. قبل از اینکه احوالپرسی کند سرتاپای تکتم را نگاهی انداخت و اشاره کرد که روی صندلی چوبی روبه‌رویش بنشیند. تکتم کیفش را کنارش گذاشت و نشست. گرمای مطبوع کافه و دکور زیبای آنجا، به همراه موسیقی ملایمی که به گوش می‌رسید باعث شد تا بگوید:" جای قشنگیه! " هامون با همان حالت جدی گفت:" همین‌طوره.. من گاهی وقت کنم میام اینجا. محیطش یه جورایی آرام‌بخشه! " تکتم به زدن لبخندی اکتفا کرد. چند دقیقه‌ای هر دو ساکت بودند. انگار با سکوت می‌خواستند یکدیگر را محک بزنند. با آمدن پیش‌خدمت هامون گفت:" چی می‌خوری شما؟ " - یه شکلات داغ لطفاً! هامون رو به پیش‌خدمت گفت:" منم یه اسپرسو. کیک شکلاتی هم باشه. ممنون." تکتم نمی‌دانست از کجا شروع کند. چه بگوید..بنابراین باز هم ساکت ماند تا هامون سر حرف را باز کند. هامون نیم‌نگاهی به او انداخت. روسری سبزرنگ زیبایی همراه با نقش و نگار سفید صورتش را قاب گرفته بود. رنگ سبز به او می‌آمد. تکتم سرش را بالا آورد و نگاه او را غافلگیر کرد. هامون بدون اینکه دستپاچه شود آرام و خونسرد به صندلی تکیه داد. انگار که در حال بازجویی است. - پدرتون چطورن؟! تکتم هم تکیه داد. سعی می‌کرد خونسردیش را حفظ کند. - خیلی بهتر شدن..ولی خب باید احتیاط کنن.. - تک فرزندین؟ دلش می‌خواست بگوید مگه منو آوردی بازداشتگاه؟ - نه.. یه برادر بزرگتر از خودم دارم..طاها.. هامون به بیرون پنجره چشم دوخت. - من تنهام..تک فرزند..خوبه که یه برادر دارین.. منم دوست داشتم یه خواهر یا برادر داشتم. تکتم دستانش را در هم قفل کرد. - بله..داشتنش خیلی خوبه..اطمینانِ خاطره. گوشی هامون زنگ خورد. با گفتن "ببخشید " تماس را وصل کرد. مادرش بود. هامون می‌خواست زود صحبتش را تمام کند اما ثریا ول‌کن نبود. از سر میز بلند شد و چند دقیقه بعد، با هزار بدبختی تماس را قطع کرد. - عذر می‌خوام. مامانم بود. دیگه همیشه نگران! - حق دارن..مادرن خب.. با آمدن پیش‌خدمت هر دو ساکت شدند. سفارشاتشان یکی‌یکی روی میز چوبی چیده شد. " امر دیگه‌ای نیست؟ " - نه ممنون. هامون این را گفت و قهو‌ه‌اش را جلو کشید. تکتم شکلات داغ را بو کشید. کیک خوشرنگ هم در بشقاب سفید چشمک می‌زد. گرسنه‌ بود و دلش می‌خواست کیک را درسته قورت دهد. نگاهی گذرا به هامون انداخت. مثل همیشه خوش‌پوش و اتوکشیده. معلوم بود لباسهایش برند هستند. حتی ساعت مچی گران‌قیمتی که به دستش بسته بود. ولی اصلًا به روی خودش نیاورد. سعی کرد به ظاهر او توجهی نشان ندهد. جرعه‌ای از شکلات داغش را خورد. به خودش جرأت داد و گفت:" می‌تونم بپرسم مناسبت قرار امروز چی بود؟! " هامون در حالی که دو آرنجش را روی میز گذاشته بود، فنجان قهوه را به دهانش نزدیک کرد. جرعه‌ای از آن را خورد. بدون توجه به سوال تکتم گفت:" هر چیزی تو این دنیا قاعده و قانون خو‌دشو داره.." تکتم ابروهایش را بالا داد. هامون خونسرد و شمرد شمرده ادامه داد: " به نظرتون قاعده‌ی یک قرار ملاقات دو نفره.. چی می‌تونه..باشه! " تکتم غافلگیر شد. متعجب گفت:" بیست سوالیه؟! " هامون پوزخند زد. - خیلی پیچیده نیست... تیر اول را به هدف زده بود. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸 عاقبت نور تـو پهــنـای جـهـان می گیرد جسم بی جان زمین از تو توان می گیرد سال ها قلـب من از دوریـتان مـرده ولـی خبـری از تـو بیـاید ضـربـان می گیرد 🌷
•°~🕌✨ بودن‌عشق‌تودرسینه‌ازالزامات‌است پای‌تفسیرغمت‌عقل‌جهانے،مات‌است..♥️ 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان کوتاه ( الاغ فهمید و من نفهمیدم ) ♦️ مردم : ای عارف بزرگ آخر گریه چرا؟! اتفاقی نیفتاده که این چنین زانوی غم بغل گرفته اید! ♦️ زن: اگر نگرانی شما بابت مرکبتان است، من به پسرم میگویم الاغ را نگه دارد تا شما از سخنرانی برگردید ♦️ مردم: مردم منتظر شما هستند شیخ،خواهش میکنم برخیزید و به مجلس بروید... صداپیشگان: علی حاجی پور – نسترن آهنگر - مسعود صفری – مجید ساجدی – مسعود عباسی نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی @radiomighat @radiomighat
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_نود_و_یکم نگاهش روی در چوب
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم *تصمیم* تکتم نفسش را با حرص بیرون داد. انگشتانش را دور لیوان حاوی شکلات داغ حلقه کرد؛ اما گرمی آن به جانش ننشست. روبه‌رویش آدم نچسبی نشسته بود و حق‌به‌جانب داشت اسب مراد خود را می‌تازاند. همان‌طور که به لیوان خیره بود گفت:" بذارید رک صحبت کنیم آقای شمس. نیازیم نیست با کلمات بازی کنید. اگه منظورتون از این قرار ملاقات صرفاً دوستی و گِرل فرند، بویدفرند و وقت‌گذرونی‌های این مدلیه.. سرش را بالا آورد. مستقیم به چشم‌های هامون نگاه کرد و ادامه داد: " آدمتونو اشتباه گرفتین آقا.. من اهلش نیستم.." هامون با همان لبخند کج، تکه‌ای از کیک را در دهانش گذاشت. آرام جوید و تمام که شد گفت:" پس چرا اومدین؟! " تکتم کم نیاورد. - چون اولاً شما همکلاس منید و می‌شناسمتون..دوماً.. شما دلیل این ملاقات رو نگفتین.. فکر کردم شاید بخواین دوباره راجع به کتابی چیزی حرف بزنین..وگرنه.. هامون حرفش را قطع کرد. - خب.. حالا که فهمیدین چی؟! یک تکه‌ی دیگر کیک را برش داد و جدی نگاهش کرد. - جوابمو بهتون گفتم.. هامون لبهایش را به نشانه‌ی تعجب، کج کرد. - پس سنتی فکر می‌کنین! حالا نوبت تکتم بود پوزخندی مثل خودش تحویل دهد. - هر چیزی قاعده و قانون خودشو داره... هامون سری تکان داد. جوابش را گرفته بود. از حاضرجوابیش خوشش آمد. می‌دانست او دختری نیست که به این راحتی زیر بار برود. رفت سراغ تیر بعدی. دهانش را با دستمال پاک کرد. - ما الان داریم توی قرن بیست و یکم زندگی می‌کنیم..دهه‌های بیست و سی و به عبارتی دوران پستونشینی دخترا خیلی وقته گذشته و تموم شده. طعنه را در کلامش نشاند. " دهه‌ی نودیم با تمام پیشرفتها و ارتباطات.. جمعی.." جمعی را محکم گفت. تکتم آب دهانش را قورت داد. دیگر میلی به خوردن نداشت. او هم محکم گفت:" بله پستونشینی تموم شده؛ ولی بعضی چیزا هست که ربطی به تکنولوژی یا سنتی و مدرنیسم نداره.. جزء باورهای یه آدمه. مثل وابستگی‌های زودگذر و موقت. که من اهل اینطور دوستی‌ها نیستم. با گذشت زمان هم این باورها تموم نمیشه! " هامون بلافاصله گفت:" ولی قابل تغییره.." - قبول ندارم..البته خب.. بستگی به آدمش داره.. اینکه چطور بهش نگاه کنی.. هامون راضی بود ولی به روی خودش نیاورد. - ببینید بهتره وارد مسائل اجتماعی و اعتقادی نشیم. من و شما دو تا آدم عاقلیم که برای آیندمون قطعا هدفها و برنامه‌هایی داریم.. کمی آب خورد. - از خودم میگم.. درس اولویت زندگیمه..و تا به حال به چیزی هم غیر از این فکر نکردم.. ولی خب.. گاهی زندگی..یه چیزاییش غیرمنتظره‌ست!.. تکتم داشت در دلش از این تکبر مسخره حرص می‌خورد. هامون ادامه داد: " و منم البته اعتقادات و باورهای خودمو دارم! " تکتم ساکت بود. با دستمال روی میز بازی می‌کرد. هامون وقتی دید تکتم ساکت است، تیر آخر را زد. - من قصد دارم با شما بیشتر آشنا بشم. و این می‌طلبه جایی غیر از دانشگاه همدیگرو ببینیم. و.. نفسش را با صدا بیرون داد. - اگر می‌خواین خانوادتون هم در جریان باشن.. من مشکلی ندارم.. تکتم ناک‌اوت شد. دوباره غافلگیرش کرده بود. به اینجایش دیگر فکر نکرده بود. هامون راضی از همه‌چیز در کمال آرامش به بشقاب دست‌نخورده‌ی تکتم اشاره کرد. - چیزی هم نخوردین هنوز.. تکتم ماند چه جوابی بدهد. اگر رد می‌کرد معلوم نبود این آدم، فردا هم بخواهد این آشنایی را ادامه دهد..اگر هم قبول می‌کرد..طاها و پدرش.. خودش را کمی جمع‌وجور کرد. با تعجب و خنده گفت:" خانواده؟! شما هنوز جواب قطعی رو از من نگرفتین!.. " - خواستم بدونید من آدم قانون‌مداری‌م..به باورهای شما هم احترام میذارم.. - پس اجازه بدین رو این موضوع فکر کنم.. - بگم عوضش کنن؟ تکتم گیج نگاهش کرد. - نوشیدنی‌تونو.. - آهان..نه ممنون..بهتره دیگه برگردم. و بلند شد. هامون قبل از اینکه بلند شود گفت: - پس تماس با شما. تکتم سری تکان داد. سرش داغ شده بود. حس می‌کرد تب دارد. تشکری زیر لب کرد و خواست برود که هامون گفت:" خانم سماوات.." برگشت و نگاهش کرد. هامون آمد روبه‌رویش ایستاد. دستش را در جیبش فرو کرد و خیره شد به چشم‌هایش. " منتظرم" تکتم دیگر چیزی نگفت. نفهمید خداحافظی کرد یا نه. فقط با حالی دگرگون از کافه بیرون رفت. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان کوتاه ( الاغ فهمید و من نفهمیدم ) ♦️ مردم : ای عارف بزرگ آخر گریه چرا؟! اتفاقی نیفتاده که این چنین زانوی غم بغل گرفته اید! ♦️ زن: اگر نگرانی شما بابت مرکبتان است، من به پسرم میگویم الاغ را نگه دارد تا شما از سخنرانی برگردید ♦️ مردم: مردم منتظر شما هستند شیخ،خواهش میکنم برخیزید و به مجلس بروید... صداپیشگان: علی حاجی پور – نسترن آهنگر - مسعود صفری – مجید ساجدی – مسعود عباسی نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی @radiomighat @radiomighat