eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.3هزار دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_نود_و_یکم گلرخ
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * خوردن شام خیلی زود به پایان رسید. تکتم اشتها نداشت. حاج‌حسین شامی‌های سرخ‌شده را لقمه می‌کرد و دستش می‌داد، و او فقط برای اینکه دست پدرش را پس نزند، لقمه‌ها را به زور آب فرو می‌داد. - نمی‌خوای یه دو سه روزی مرخصی بگیری؟ بریم یه طرفی.. تکتم درحالی‌که سفره را جمع می‌کرد، گفت:" الان مسئول بخشمون مرخصیه.. برگرده چشم. " بعد ناگهان چیزی یادش آمد. "راستی..نگفتم بهتون!..فردا قراره برم واسه بیمارستان تجهیزات بخریم..مسئول بخش که نیس من به جاش میرم..دعام کن بابا..اگه بتونم از پسش بربیام همین میشه یه پوئن مثبت تو سابقه کاریم.." - چرا برنیای بابا؟! - نمی‌دونم چرا دلم شور میزنه! - نگران نباش..دختر من هیچ‌وقت خودش‌و دست‌کم نمی‌گیره.. تو از پس بدترازاینا براومدی بابا..توکل کن به خدا مطمئن باش موفقیت تو مشتته. -چشم باباجون! ظرف‌ها را جمع کرد و به آشپزخانه برد. کمی بعد ساکت و بی‌صدا رفت که بخوابد. خواب که نه! رفت که فکر کند. حاج‌حسین هم زیاد پاپی‌اش نمی‌شد که چرا مثل همیشه‌اش نیست. فکر می‌کرد تنها موضوعی که فکرش را مشغول کرده، حبیب است و همین‌طور هم بود. تکتم آرام روی تخت خزید و موبایلش را روشن کرد. یکی از آهنگ‌های موردعلاقه‌اش را پِلی کرد و هندزفری را در گوش‌هایش فرو برد. تازه غرق موسیقی شده بود که با صدای تک‌بوق موبایلش، علامت نامه‌ی کوچک، بالای صفحه نقش بست. فکر کرد دوباره پیام تبلیغاتی‌ست. از همان‌هایی که تور فلان جا را تبلیغ می‌کنند یا فلان اپلیکیشن برای خرید اینترنت. هنوز فرصت نکرده بود غیرفعالشان کند. بی‌اعتنا چشمانش را بست. وقتی بار دوم آلارم داد، نوچی کرد و پیام را خواند. با دیدن اسم حبیب صاف نشست. نوشته بود: " سلام شبتون بخیر! بیدارین؟ " " ببخشید مزاحم شدم. " پیام دوم را به فاصله‌ی چند دقیقه داده بود. انگار که فکر کرده بود او خوابیده. بلافاصله انگشتانش را روی صفحه‌کلید لغزاند و تندتند تایپ کرد: " سلام! بیدارم. ببخشید پیامتون‌و دیر خوندم. " چندثانیه‌ای گذشت تا حبیب جواب بدهد. " خواهش می‌کنم. شما ببخشید بدموقع مزاحمتون شدم." تکتم نفسش را بیرون فرستاد. حالا با آرامش بیشتری نوشت:" مزاحم نیستین.." حبیب هرچه فکر کرد نتوانست چیزی بنویسد. هی می‌نوشت و پاک می‌کرد. دست آخر نوشت؛ " می‌تونم بهتون زنگ بزنم؟ " تکتم آب دهانش را قورت داد." همین‌و کم داشتم..آخه چی می‌خوای بگی؟! " با تردید نوشت:" بله حتماً.." و بلافاصله اسم حبیب روی صفحه ظاهر شد. تماس را وصل کرد. صدای حبیب گرم و آرام در گوشش پیچید: - دوباره سلام! امیدوارم خوب باشین! بدخوابتون که نکردم؟ تکتم آهسته لب زد." نه! " "ببخشید خلاصه. غرض از مزاحمت در مورد موضوعی که با هم صحبت کردیم حقیقتاً ذهنم یکم مشغول شد. شاید اینو پرروئی بدونید ولی برای مطرح‌کردنش دلیل دارم. " کمی مکث کرد و در پی سکوت تکتم ادامه داد: "شاید اگه بدونم، به این ماجرا کمک بشه. از وقتی شما گفتید هنوز تصمیمی نگرفتید، یه سوال مدام توی ذهنم چرخ می‌خورد. " چرا؟ چی باعث شده شما هنوز تصمیم نگرفتید؟ ینی نیاز به شناخت بیشتر دارید یا.." تکتم آه کوتاهی کشید. مجبور بود جواب دهد. بی‌پرده. - تقریباً بله. من بعد شهادت طاها خیلی نمی‌تونم به این مسئله فکر کنم. سخته برام. شاید نیاز به زمان دارم برای کنار اومدن باهاش. به‌هر‌حال مسئولیت سنگینی هست..راستش..راستش یکم.." حبیب بدون مکث گفت:" می‌ترسید؟ بهتون حق میدم. " ابروهای تکتم از این ذهن‌خوانی حبیب بالا پرید. در دلش گفت:" این از کجا می‌فهمه؟! " که صدای حبیب به خودش آورد. " شما تا هر زمان که بتونید رو این قضیه فکر کنید. من منتظر می‌مونم." حبیب لبخند رضایت تکتم را ندید؛ اما خوب می‌دانست باعث آرامش خاطرش شده. تکتم برای لحظه‌ای حرف‌های گلرخ به یادش آمد و اندیشید:" حالا چی باعث شده از بین این همه آدم منو انتخاب کنه؟! " بین پرسیدن و نپرسیدن مردد بود. وقتی حبیب گفت:" خب بیشتر از این مزاحم نمیشم.." بین صحبتش پرید. " ببخشید آقای دکتر یه سؤال! " - بفرمایید! - چی باعث شد شما منو انتخاب کنید. چی توی من دیدید جز یه آدم خسته و رنجور. اون روز توی کافی‌شاپم که بیشتر ضعف من بهتون ثابت شد. پس چیِ من براتون جذابیت داره؟ " حالا تکتم لبخند حبیب را ندید. حبیب بعد از کمی مکث گفت:" اجازه بدین جواب این سوالتون‌و بعداً بدم.. الان بخوام بگم تا صب باید حرف بزنیم..هومم؟ اشکال که نداره؟ " با اینکه تکتم توی ذوقش خورد، لبخند کمرنگی زد. " اشکال نداره.. وقت بسیاره! " حبیب برای اینکه او دلخور نشود مهربانانه گفت:" این به خاطر اینه که اینقدر این سوال و پرسش‌کنندش برام مهم هست که نمی‌خوام سرسری و بدون تمرکز بهش جواب بدم. و نمی‌خوام فقط صداش‌و بشنوم. می‌خوام همه‌ی حواسم به.." 👇👇👇
صدای کس دیگری آمد که انگار مادرش بود. حبیب دهانه‌ی گوشی را گرفت و جواب داد. بعد گفت: " خب..اجازه‌ی مرخصی می‌فرمایین؟ بنده احضار شدم.." - خواهش می‌کنم.. شبتون بخیر. سلام برسونید. - شب شما هم بخیر. همچنین شما. وقتی خداحافظی کردند آرامش عجیبی به تکتم دست داد. انگار که همه‌ی اعضایش احساس آرامش می‌کردند. احساسی مانند خشنودی آمیخته به اندوه. انگار باری بزرگ از روی دوشش برداشتند. پس دوستش داشت. این تماس و حرف‌های آخر حبیب یعنی دوستش داشت. نفسش را به راحتی بیرون فرستاد. حالا می‌توانست با آرامش خیال بهتری به خواب رود. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
🌸🍃 🌸خدای خوبم ! یاریم کن براین باور برسم که زندگی ام پس از دستان قدرتمند تو در دست تلاش و باورهای خودم است... 🌸پس ای مهربان یاری ام کن، مرا در تمام مراحل زندگی قدم به قدم راهنمایی کن .‌ همراهم باش در شکست ها و ناموفقیت ها... 🌸بارالها من از دستان پر مهرت انتظار زندگی سرشار از رحمت دارم، چون قدرتت را باور دارم و تردیدی در آسمان اجابتت ندارم. 🌸خدای خوبم ، یاریم کن تا امید و صبر را در خودم پرورش دهم ، تو رهایم مکن ای قادر مطلق و مهربان... 🌸الهی آمیـن
[🦋 ~♡~ 🌹] 👌در دنیا باید آرامش داشت نه آسایش دنیا محل آسایش نیست و نمی‌شود به‌ طور کامل به آسایش کامل رسید ولی باید به حدّ اعلای آرامش برسیم و این امکان دارد. آسایش زیاد عقل انسان را زایل می‌‌کند و آرامش زیاد موجب رشد انسان می‌شود. آدم‌های راحت‌طلب به خاطر آسایش حاضرند آرامش خود را از دست بدهند و آدم‌های عاقل وعاشق حاضرند برای رسیدن به آرامش، آسایش خود را از دست بدهند.
هدایت شده از داش علی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 تیزر تبلیغاتی داستان صوتی { روز آخر } خلاصه داستان: دو قاره از پنج قاره ی کره ی زمین در جنگی ویرانگر نابود شد! دو سوم از جمعیت جهان در این جنگ خونبار کشته شدند! تمدن صنعتی که هزاران سال بشر برای رسیدن به آن تلاش نموده بود از بین رفته! فردی که خود را حضرت مسیح می نامد لشگری را برای جنگ آخر در مقابل ارتش قدرتمند دشمن نسل بشر یعنی دجال(ابلیس) آماده می کند،اما در میان لشگریان او اختلاف و شک پدید می آید! تا اینکه... صداپیشگاه: علی زکریائی - محسن احمدی فر - علی حاجی پور - کامران شریفی - مسعود عباسی - علی گرگین - مریم میرزایی - اکبر مومنی - مسعود صفری - سجاد بلوکات - امیرمهدی اقبال - احسان فرامرزی - امیرحسن مومنی - محمدرضاگودرزی نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی پخش ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی لینک رادیو میقات در کانال ایتا https://eitaa.com/joinchat/2082144340Cfc77882043
🗯تبعيض ناروا ➖سال‌ها از بعثت پيامبر اكرم ـ صلّی الله عليه و آله ـ گذشته بود. هنوز افكار دوران جاهليت و تبعيض بين فرزندان وجود داشت. ➖مردی عرب، آن روز برای انجام دادن كاری دست دو فرزندش را گرفت و شرفياب محضر رسول اكرم ـ صلّی الله عليه و آله ـ شد. ➖ هنگامی كه نشسته بود، يكی از فرزندان خود را در آغوش گرفت، به او محبت كرد و او را بوسيد و به فرزند ديگرش توجهی نكرد. ➖پيغمبر كه اين صحنه تأثر انگيز را مشاهده كرد نتوانست طاقت بياورد، پس فرمود: «چرا با فرزندان خود به طور عادلانه رفتار نمي‌كنی؟» آن مرد عرب جوابی جز سكوت نداشت. سرش را پايين انداخت و عرق شرم بر پيشانی‎اش نشست. ➖او در آن روز دريافت كه كارش اشتباه بوده است و فهميد كه در نگاه كردن نيز نبايد بين فرزندان فرقی گذاشت.
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_نود_و_دوم خوردن
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * پرده‌ی حریر سفیدرنگ را کنار زد. دانه‌های ریز باران آرام به شیشه‌ی پنجره می‌خورد و صدایش مثل نت‌های موسیقی دلنشین بود. کمی به این صدا گوش کرد. بی‌شک زیباترین موسیقی طبیعت همین صدای ریزش باران بود. برگشت کنار تخت ثریا. به صورت نحیف‌شده‌اش چشم دوخت. چقدر تکیده شده بود. رنگ تتوی ابروانش کم‌رنگ شده و بر اثر لاغری بیش از حد، چین و چروک‌هایی کنار لب و چشمانش جا خوش کرده بودند؛ طوری‌که هرکس می‌دیش، نمی‌شناختش. ثریایی که آن همه به ظاهرش اهمیت می‌داد، حالا خسته و رنجور روی تخت خوابیده بود و آرام نفس می‌کشید. هامون پتو را رویش صاف کرد. بوسه‌ای روی پیشانی‌اش نشاند. ثریا فهمید ولی چشمانش را باز نکرد. چندماه شیمی‌درمانی و خوردن داروهای قوی، تقریباً از پا انداخته بودش. اگر سهیلا و فریناز به آلمان نمی‌آمدند و روحیه‌اش نمی‌دادند بدون شک تا حالا دوام نمی‌آورد و تسلیم بیماری می‌شد. آمدن آنها روحیه‌ی تضعیف‌شده‌اش را به او برگرداند و حالش رو به بهبود رفت. سکوت اتاق را همچنان صدای باران درهم‌می‌شکست. ثریا چشمانش را نیمه‌باز کرد و نگاهش را دوخت به پنجره. هامون را دید که متفکر ایستاده و بیرون را تماشا می‌کند. - هامون! هامون برگشت و لبخند زد. - بیدار شدین؟ - بارون داره میاد؟ نیم‌خیز شد تا بتواند بنشیند. - اوهوم.. هامون روی تخت نشست. - از وقتی اومدیم حالتون خیلی بهتر شده. اگه می‌دونستم دیدن خاله سهیلا معجزه می‌کنه زودتر خبرش کرده بودم.. ثریا لبخند بی‌رمقی زد و پتو را روی شانه‌هایش کشید. - نرفتی شرکت؟ - نه! منتظرم منیرخانوم بیاد. - هنوز نیومده؟ پوفی کشید. موهایش را پشت سرش جمع کرد. - من خوبم مامان. دلم می‌خواد امروز یکم به خودم برسم. به زندگیم برسم. برم بیرون. بارون بخوره رو صورتم. حس می‌کنم صدسال پیر شدم.. هامون دستی به صورت مادرش کشید و لبخند مهربانانه‌ای زد. - عالیه مامان. این عالیه که برگشتین به زندگی. دیگه خودتون که دیدین دکتر چی گفت. دیگه احتیاجی به شیمی درمانی نیس. بیماریتون کنترل شده. ثریایی که من می‌شناسم برمی‌گرده به روزای اوجش، مگه نه؟! ثریا امیدوارانه به حرف‌های هامون گوش می‌داد. پتو را محکمتر به خودش پیچید. - امیدوارم. او یک مرحله‌ی سخت را پشت سر گذاشته بود. یک دوره‌ی طاقت‌فرسا. انگار پوست انداخته بود. نفسش را به آسودگی بیرون داد. نگاه از شیشه‌های خیس از باران گرفت و به هامون داد. - می‌خوای تو برو مامان. من حالم خوبه. - صبر می‌کنم منیرخانوم بیاد. - می‌خوام برم پشت پنجره. هامون دست لاغر و ضعیف مادرش را در میان دستانش گرفت و کمکش کرد تا روی صندلی نزدیک پنجره بنشیند. با پتو کامل پوشاندش. ثریا به خاطر ضعیف‌شدن بدنش همیشه احساس سرما می‌کرد. - میری بیرون لباس مناسب بپوش مامان. - چشم. با صدای سلام منیرخانم هر دو همزمان برگشتند. منیرخانم نماند تا سرزنش هامون را بشنود. با گفتن " ببخشید دیر کردم " سریع به آشپزخانه رفت. هامون سری تکان داد و بعد از سفارش‌های لازم به منیر و مادرش، از آنها خداحافظی کرد و رفت. کلی کار عقب‌مانده در شرکت داشت که باید انجام می‌داد. بیماری ثریا او را حسابی از کار و زندگی انداخته بود. *** وقتی به شرکت رسید، باران شدت گرفته بود. از بالکن خانه‌های اطراف قطره‌قطره آب می‌چکید و پیاده‌رو کاملاً خیس و براق شده بود. مردم رفت‌وآمدی نامنظم و با عجله داشتند تا زودتر به محل کار یا خانه‌هاشان برسند. هامون پرشتاب مسیر کوتاه تا شرکت را پیمود و وارد شرکت شد. سکوت و بوی خوشبوکننده، مثل همیشه بر فضا حاکم بود. منشی سرش را در کامپیوتر فرو کرده بود و متوجه حضور هامون نشد. - علیک سلام! بابا هستن! منشی ناگهان از جایش پرید. دستش را روی قلبش گذاشت و هول از جایش برخاست. - سلام! ب..بله. داخل تشریف دارن. هامون پوزخندی زد. بی‌آنکه حرف دیگری بزند، در اتاق را باز کرد. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
❤️ روی هر لب نام زیبای تو وقتی بشکفد زندگی گل می دهد عطر نفس های تو غوغا می کند تو بیا یابن الحسن دنیا گلستان می شود 🌷
💚 💚 🍃🌸کار جهان و خلق جهان جمله در، هم است 🌸🍃آشوب در تمامی ذرات عالم است 🌹تعجیل درفرج صلوات🌹
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 { دنیای نوین } { قسمت دوازدهم } قسمت آخر خیلی خوب حالا چشمهات رو ببند چرا؟ مگه نگفتی میخوای از مشکلاتت رها بشی اینجوری؟! با چشم بسته؟! بله... میخوام ببرمت به یک دنیای جدید،اولین قدم برای ورود به این دنیا ی جدید اینه که چشمهات رو ببندی اسم این دنیایی که میریم داخلش چیه؟ دنیای نوین... ♦️ تجربه ای مستند از حضور در عرفانهای نو ظهور، معلم محمد صادق کتابی ♦️ پخش: روزهای یکشنبه، سه شنبه و پنجشنبه از کانال رادیو میقات @radiomighat
شـروع کن باحذف یک دوست منفی، باشروع خواندن چندصفحه کتاب بایادگرفتن چیزهای جدید بادوست داشتن خودت:)😍😇 تولیاقت بهترینها روداری❤️
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_نود_و_سوم پرده‌
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * تیمور دست در جیبهایش فرو کرده و پشت به در، ایستاده بود و از لای کرکره بیرون را تماشا می‌کرد. در که باز شد هامون را دید که کتش را درآورد و به جالباسی گوشه‌ی اتاق آویزان کرد و در همان حال پرسید:" چه خبر؟! " تیمور قهوه‌اش را برداشت و خودش را روی یکی از مبلهای چرم قهوه‌ای رنگ انداخت و صدای ناله‌اش را درآورد. - هیچ! همه‌جا امن و امان. دیر اومدی! - منتظر منیرخانوم بودم مامان‌و بسپرم بهش.. این را گفت و پشت میز نشست. - از کلینیکِ مهر خبری نشد؟ قرار بود بیان دسگاه رادیولوژی رو ببرن. - نه هنوز. - یه زنگی بهشون بزن ببین چیکار می‌خوان بکنن. بگو اگه تا دو روز آینده نیان دنبالش ما هزینه‌ی نگهداری توی انبار رو ازشون کسر می‌کنیم.. - باشه.. - اون فاکتورا چی شدن؟ قرار بود سرمدی ببره امضاشونو بگیره.. - بهش دادم..امروز فردا حله.. - فردا دیره همین امروز وقت بذاره بره دنبالش.. خیلی عقبیم..جنسای داخل انبار تا فروش نره زیمنس باهامون قرارداد نمی‌بنده.. - یکی دوتا بیمارستان زنگ زدن واسه خرید. هماهنگ کردم باهاشون. - خوبه.. تیمور آهی کشید و گفت:" مادرت چطور بود؟ " هامون تلفن را برداشت و شماره‌ی منشی را گرفت. - یه قهوه لطفاً. گوشی را گذاشت." خوب بود. امروز هوس کرده بود بره بیرون. به خودش برسه. این ینی روحیه‌ش برگشته. تیمور به صندلی تکیه داد. - چه روزایی رو گذروندیم. پس نیان دیگه. اوففف. هامون زونکنی را از ویترین کنار میزش درآورد و دوباره نشست. تلفن به صدا درآمد. هامون گوشی را کنار گوشش گذاشت و برگه‌های داخل زونکن را بررسی کرد. - از بیمارستان امام پشت خطن. صحبت می‌کنین؟ - وصل کن. تیمور نیم‌خیز شد و به چهره‌ی جدی هامون که هنوز گوشی کنار گوشش قرار داشت، نگاه کرد. - سلام از بیمارستان امام مزاحمتون میشم. هامون سلام بلندبالایی کرد. چنان احوالپرسی می‌کرد که انگار با یک دوست قدیمی حرف می‌زند. - بفرمایین! - بنده قبلاً تماس گرفته بودم. هماهنگ کردم که برای خرید خدمت برسیم. - بله‌بله. در جریانم..کی تشریف میارین؟ - اگر مشکلی نیست تا یک ساعت دیگه. - نه خواهش می‌کنم. هستیم در خدمتتون. - ممنونم. خدانگهدار. و تا یک ساعت بعد هر دو یکسره مشغول بررسی کارهای عقب‌مانده‌شان شدند. *** تکتم استوار و با اعتمادبه‌نفس پشت‌سر محبی معاون بیمارستان و سعیدی از بخش امور مالی قدم برمی‌داشت و از راهرو بیمارستان عبور می‌کرد. مصمم بود تا خودش را ثابت کند. سعی کرد نگرانی را واپس زند و بر احساسات منفی درونش غلبه کند. دربین راه فقط به این می‌اندیشید که مدیر شرکت را راضی کند به نفع بیمارستان تسهیلاتی بگیرد. همه‌ی حرف‌های فخارزاده را در ذهنش مرور می‌کرد. - اگه خواستن سروته قضیه رو با یکی دو تا خرید جزئی هم بیارن کوتا نیا. اولویت تو دستگاهای ضروریه. نگران چیزی هم نباش. اما نمی‌دانست چرا هر چه نزدیکتر می‌شدند دلش بیشتر به شور می‌افتاد. شرکت نوین‌طب در طبقه‌ی دوم یک ساختمان ده طبقه واقع بود که تابلو بزرگ و شکیلش در میان تابلوهای دیگر کاملاً به چشم می‌آمد. تکتم همراه دو نفر دیگر پله‌ها را بالا رفتند. روی یک تابلو کوچک معرق اسم شرکت حک شده بود. در شرکت بسته بود. محبی زنگ را به صدا درآورد. کمی بعد منشی با آن روسری سبزرنگ و مانتو یشمی چسبان در را به رویشان گشود. دقایقی بعد هر سه‌شان منتظر بودند تا وارد دفتر مدیرعامل شرکت شوند. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
هدایت شده از ڪوچہ‌ احساس
لینک قسمت اول رمان زیبای ❤️ جدید https://eitaa.com/koocheyEhsas/54363 لینک پارت اول رمان عاشقانه و تاریخی اختر❤️ https://eitaa.com/koocheyEhsas/45464 کپی از رمان ها به هر شکلی حرام است •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_نود_و_چهارم تیم
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * با صدای تقه‌ی در، سرش را از روی پوشه‌ها و کاغذهای دوروبرش بالا آورد . موهای سیاهش روی پیشانی ریخته بود و چشمانش خسته به نظر می‌رسید. منشی با برگه‌ای که دستش بود وارد شد. به میز هامون نزدیک شد و برگه را جلواش گذاشت. - اینو لطفاً امضا کنید. درضمن از بیمارستان امام اومدن. - بگین بیان داخل. منشی که رفت، پشت سرش ابتدا محبی و سعیدی و بعد از آنها تکتم، وارد اتاق شدند. محبی با آن هیکل تنومندش کاملاً جلو دید تکتم را گرفته بود. تکتم نگاهی به اتاق بزرگ و دلباز با دکوراسیون شیک و تمیز انداخت. بعد از آن نگاهش از روی گلدان بزرگ گوشه‌ی اتاق که کاج مطبق زیبایی را دربرگرفته بود، چرخید و روی صورت آشنایی نشست که مدتها کابوس تلخ شبهایش شده بود و خاطره‌ی حسرت‌بار روزهایش. یکه خورد. یکباره و ناگهانی. انگار که شوک الکتریکی به بدنش وصل کرده باشند، خشکش زد. دهان باز کرد حرفی بزند ولی نتوانست. نفهمید در ذهنش گفت یا به زبان آورد:" هامون! " سلام کرد یا نکرد این را هم نفهمید. نفس‌هایش کوتاه بود و تپش‌های قلبش انقلابی در او به پا کرده بود وقتی نگاهش در میان نگاه متحیر، اما مشتاق او قفل شد. گیج‌و منقلب و حیران ایستاده بود، درست چند قدمی هامون که او هم تلفن به دست، خشک شده و با تعجب نگاهش می‌کرد. هامون سرتاپایش را برانداز می‌کرد از فرق سر تا نوک پا. انگار که موجودی غیرعادی دیده باشد، ناباورانه پلک می‌زد. خودش بود. منتهی با شکل و شمایلی جدید. با همان چشم‌های خیره و ناباور ، اشاره کرد که همه بنشینند. آهسته آهسته تا نزدیک پنجره رفت و آن را گشود. تنها برای اینکه فرصتی به دست آورد تا افکار مشوشش را جمع‌وجور کند. تیمور در حالی که روبه‌روی محبی می‌نشست خیره‌خیره به حرکات آن دو نگاه می‌کرد. سعیدی که کنار تکتم ایستاده بود نگاهی به رنگ‌و روی پریده‌ی او انداخت و آهسته گفت:" خانم سماوات خوبین شما؟ " تکتم با دستانی لرزان چادرش را صاف کرد. لرزش زانوانش هم جلوی ایستادنش را می‌گرفت. مغزش از کار افتاده بود. تلاش کرد تکانی بخورد اما انگار کفش‌هایش به سرامیک‌های شیری رنگ چسبیده بود. با گلویی خشکیده و صدایی که بیشتر شبیه ناله بود گفت:" خوبم! " به زحمت از جا کنده شد و روی مبل نشست. هنوز نتوانسته بود آنچه را که اتفاق افتاده هضم کند. جرأت نداشت دوباره سرش را بالا بیاورد و اطراف را نگاه کند. یک چیزی راه گلویش را بسته بود. هامون نیم‌نگاهی به هر سه نفر انداخت. نفسش را با یک فوت بیرون داد و رفت پشت میزش نشست. سعی می‌کرد خونسرد باشد و آرام، ولی وجودش شعله‌ور شده بود. می‌خواست نگاهش را از او بدزدد ولی باز تیر نگاهش از چله‌ی کمانِ چشمانش رها می‌شد و روی صورت او می‌نشست. نمی‌دانست چرا اینقدر از دیدن او خوشحال شده! اینبار دیگر خود واقعی‌اش در دفترش نشسته بود. در چتدقدمی‌اش. صدایش را کمی صاف کرد و گفت: "خیلی خوشحالم که در خدمتتونم. از اعتمادی که به شرکت ما کردید و حسن انتخابتون واقعاً سپاسگزارم. " تکتم چشمانش را بست و به تمام تنهائی‌ها و حسرت‌هایش فکر کرد. به همه‌ی دلتنگی‌ها و گریه‌هایش. به خودش گفت:" دختر تو چته! چرا خودت‌و باختی؟ تو دیگه اون آدم سابق نیستی! همه‌چی فرق کرده حتی هامون! پس شهامتت کو؟ فکری بکن! خودت‌و جمع کن! نذار فک کنه با دیدنش وا دادی! نذار ضعفت‌و ببینه و فک کنه چقد ناتوانی..سرت‌و بالا بگیر دختر! تو دختر حاج‌حسینی!.." کم‌کم چشمانش را باز کرد و بر خودش مسلط‌تر شد. سرش را بالا گرفت. سعی کرد تمام آنچه مربوط به گذشته بود را از ذهنش دور کند. به آنچه به قصد انجامش آمده بود فکر کند و جلو او کم نیاورد. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
🥀 📖 السَّلامُ عَلی الْمُدَّخَرِ لِکَرامَةِ اَوْلِیآءِ اللَّهِ وَ بَوارِ اَعْدآئِهِ... 🌱سلام بر مولایی که با آمدنش دوستان خدا سربلند می شوند و دشمنان خدا سر به نیست. 🌱سلام بر او و بر روزی که خدا در انتظار آن است. 📚 بحار الأنوار، ج‏99، ص 117.
هدایت شده از طوطی نارگیلی
29.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قصه 7 🦜 🧡 دست های من که بال نیست آهنگ این داستان : 😃🎶  🔆 آهنگ ویژه طوطی نارگیلی با خوانندگی کودکان 🔆 ✨ مثل پرنده به سوی خورشید * توی دلم هست قدرت امید ✨ 🔶 نیما همیشه با حسرت به پرنده ها نگاه می کرد و دوست داشت جای اونها باشه تا اینکه یک روز... 🎧 با هدفون بشنوید تا در محیط سه بعدی داستان قرار بگیرید. ( 🎁 💫 1 و 15 هر ماه منتظر قصه جدید باشید.) 🏝 شبکه های اجتماعی گروه طوطی نارگیلی: https://zil.ink/tootinargili 🌍💎 دریافت صوت داستان ها و آهنگ ها و تصویر ویدیویی بصورت HD در صفحه اینترنتی  : https://mighatmedia.com/tootinargili 👦🏻🧒🏻 صداپیشگان کودک : محمد عمار - امیر علی - محمد علی 👱🏻‍♂️🧕🏻 صدا پیشگان بزرگسال : امیر مهدی اقبال – مریم میرزایی 🎤 راوی : خاله آسمان 🖋 نویسنده : عاطفه عبدی 🖼 تصویر سازی و انیمیشن : امیر حسین مومنی نژاد 🔊 صدابردار : حسین عبدی 🎵 ادیتور صوتی : نسترن نعمتی 📝 شاعر : علی اصغر نعمتی 🎼🎹 آهنگساز : علی گرگین 🧸🎈🎉🎊 خوانندگان کودک : فاطمه – سلاله - محمد علی - امیر علی – امیر حسین 🌟 🎬📢 کارگردان : حسین عبدی                   @TootiNargili
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
29.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ( حج عاشقان ) شعر و نوا: میثم مومنی نژاد کارگردان: هادی نعمتی تدوین: علیرضا جعفری ضبط: استدیو صدای میقات مجری طرح: راهبرد معاصر @radiomighat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨خدایا بہ ﻣﺎ ﺑﯿﺎﻣﻮﺯ ڪہ ✨ﺣﺮﻣﺖ ﺩﻝﻫﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﯾﺎﺩ ﻧﺒﺮﯾﻢ ✨بہ ﻣﺎ بیاﻣﻮﺯ ڪہ ✨ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺭﺍﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﮑﻨﯿﻢ ✨ﻭ ﺁﻧﺎنڪہ ﺩﻭﺳﺘﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﻧﺪ ✨رﺍ ﺍﺯ ﺧﺎﻃﺮ ﻧﺒﺮﯾﻢ            ✨🌸شبتان در پناه خدا🌸✨   
مۍ‌گن‌جواز‌کربلا‌رو‌امام‌رضا(ع)میده؛ آقا جان چیزے تا اربعین نمونده! میشھ این بار بازم آبرو دارے ڪنی؟ واسہ کربلام یھ ڪارے ڪنی💔😢!
❤️📿 دل‌بہ‌تُــو سُجده مۍڪند قبلہ اگرچہ نیستۍ.. ••❤️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
در نسخه‌ی ما جای دوا بنویسید یک چای غلیظ کربلایی لطفا...
نور و روشنـے در انتظارِ توست برخیز . . 🌸 ◠◡◠ ‹ ☂️💗⸾⸾ ••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃‍ زندگی یعنی یاد خدا 🌼🍃پس امروز با یاد خدا آرام باش، همه را ببخش،💞 شیرینی یک لبخند را به همه تقدیم کن👌 و از زندگیت لذت ببر.🤗 روزت قشنگ و متفاوت دوست من💐
🔴 بـرنج ارزان شد‼️👈🏻 لیست قیمت‌ها برنج خودتون رو و از کشاورز خرید کنید ( نقد و اقساط )😍 فرصت مناسب برای خرید برنج ✅امکان تست برنج قبل از خرید ✅تضمین کیفیت[خوش‌عطر و خوش‌پخت] ✅ارسال رایگان و امکان مرجوعی 🤩 کانال "پخش مستقیم برنج شمال" همراه برتر شماست 👇🏻👇🏻👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2863267952C3379adcd1f خوب بخر و راحت بپز و سالم بخور 👌🏻
❣حد و مرزهایی که باید درمورد خودت رعایت کنی: ۱. چیزایی که توان خریدش رو نداری، نخر! ۲. در طول روز به خودت یه کوچولو استراحت بده و با خودت باش! ۳. روابط سمی و بی‌خودت رو تموم کن. ۴. برنامه‌ی خوابت رو منظم کن. ۵. برای رسیدگی به خودت و روحیه‌ت وقت بذار. ۶. با خودت جوری حرف بزن که انگار داری با آدمی که عاشقشی حرف می‌زنی. ۷. به خودت بیش از حد فشار نیار و قبول کن که نمی‌تونی بی‌عیب و نقص باشی.
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_نود_و_پنجم با ص
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * خودکارش را آرام برداشت. اندکی از میز فاصله گرفت. حرکاتش با آرامش بیشتری همراه شده بود؛ اما نگاهش همچنان روی تکتم می‌رفت و می‌آمد. انگار که منتظر بود او کاری کند یا چیزی بگوید. محبی با نگاهی که به تیمور انداخت، رشته‌ی سخن را در دست گرفت. - خب برای شروع باید بگم، تجهیزاتی که ما برای بیمارستان نیاز داریم دستگاهای مهم و پرکاربردی هستن که طبیعتاً کیفیت اونا برامون در اولویت هست و البته قیمت هم اگر مناسب باشه که چه بهتر. هامون خودکار را کنار تقویم رومیزی گذاشت. - بله البته. رزومه‌ی ما مشخصه. تمام درمانگاها و بیمارستان‌هایی که ما باهاشون قرارداد بستیم از کیفیت کالا راضی بودن. نه مرجوعی‌ای داشتیم نه شکایتی. شما خیلی راحت می‌تونید در این مورد تحقیق کنید. با یه سرچ ساده. محبی لبخند زد. - ما هم دقیقاً به همین خاطر شرکت شما رو انتخاب کردیم. هامون همچنان تکتم را که ساکت نشسته بود، برانداز می‌کرد. تیمور دستانش را درهم قلاب کرد. در ادامه‌ی حرف هامون گفت: " باید خدمتتون عرض کنم شرکت ما علاوه بر همه‌ی خدماتی که داره، یه کار مهم دیگه هم انجام میده و اون تهیه‌ی قطعات یدکی مورد نیاز دستگاها و تجهیزاته. که ما خودمون در اختیارتون قرار میدیم. کاری که کمتر شرکتی می‌کنه! درواقع شما برای سرویس و نگهداری دسگاهای خریداری شده، نگرانی‌ای نداشته باشید. " محبی به نشانه‌ی تأیید و رضایت سرش را تکان می‌داد. - خدمات پس از فروش. تیمور تکیه داد." بله دقیقاً. " تکتم که تا حالا ساکت بود و به حرفهای ردوبدل شده گوش می‌داد، بدون اینکه به هامون نگاه کند به طرف تیمور برگشت. " البته خدمات پس از فروشِ فوری، کامل و به اندازه‌ی کیفیت کالا. " تیمور دستش را در هوا تکان داد." صددرصد. " تکتم بلافاصله گفت:" یه سؤال داشتم. شما برای ارائه این خدمات سقف تعیین می‌کنید؟ یا هرچندبار که نیاز باشه به ما خدمات ارائه میدین؟ " تیمور تا آمد جواب بدهد، هامون میان حرفش پرید. - هرچندبار که بخواین خدمات ارائه میدیم. تکتم باز به طرف تیمور برگشت. انگار که طرف صحبتش تیمور است. " اینو الان میگین یا وسط کار بهانه‌ای می‌تراشید و خدماتتون رو متوقف می‌کنید؟ می‌دونید که وقتی دستگاهی چند روز بخوابه بیمار بیشتر از همه متضرر میشه! " باز هم هامون جواب داد. درحالی‌که لبخندی کنج لبش نشسته بود. - نگران نباشید. من بهتون ضمانت میدم. تیمور با چشمانی گرد شده به هامون نگاه کرد. سابقه نداشت او برای خدمات پس از فروش به کسی ضمانت بدهد. نگاه جدی و خونسرد هامون او را به سکوت واداشت. تکتم در دلش گفت:" هه! ضمانت؟! چه ضمانتی هست که بگی و عمل نکنی؟! مثل وقتی که رفتی و پشت سرتم نگا نکردی؟ " بعد با حالتی جدی و قاطع گفت:" ضمانت کتبی؟ " هامون جا خورد. - یعنی شما به حرف ما اطمینان ندارید؟ اینبار محبی تا آمد حرفی بزند تکتم بدون مکث، با اخم‌هایی درهم و لحنی که جدیت از آن می‌بارید، گفت:" نه! " سعیدی تک‌سرفه‌ای کرد و محبی به تکتم که حالا چشمانش را به هامون دوخته بود، نگاه کرد. هامون لب گزید. باید تصمیم می‌گرفت. فکر کرد برای دیدارهای بعدی با او این بهترین فرصت است. نفهمید چطور گفت:" هرطور شما بخواید. برای ما مهم جلب رضایت مشتری هست. ما به خودمون اطمینان داریم خانم! " تکتم نفسی کشید و به صندلی تکیه داد. محبی گفت:" البته خانم سماوات به خاطر اینکه قبلن خیلی اذیت شدن و شرکتای قبلی با ما خوب تا نکردن حساس شدن رو این موضوع! " هامون چشمانش را ریز کرد و با نگاه به تکتم گفت:" ایشون حق دارن.." سعیدی نفس راحتی کشید. - می‌تونیم تجهیزات رو ببینیم؟ هامون گفت:" موجود داشته باشم حتماً.. لیست خریدتون رو به من بدید لطفاً.." تلفن را برداشت. - فقط قبلش چای یا قهوه؟ سعیدی و محبی چای خواستند و تکتم ساکت ماند. هامون تلفن را برداشت و به منشی سفارش دو تا چای داد و دوتا قهوه. تیمور با اشاره‌ی دست گفت که چیزی نمی‌خواهد. تلفن را گذاشت و دستی لابه‌لای موهایش کشید. نفسش را بیرون داد. تکتم فرق کرده بود. حرکاتش نشانی از سازش نداشت. آن نگاه جدی و سرد، درست مثل ماده پلنگی بود که آماده‌ی حمله است نه آهویی که اسیر شده و محتاج ترحم. از جا برخاست. چند قدم راه رفت. فکر کرد: " فرصت مناسب.. و شاید شروعی دوباره.." ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
ای پاک و نجیب مثل باران، برگرد ای روشنی کلبۀ احزان برگرد یعقوب امیدش همه پیراهن توست ای یوسف گمگشتۀ کنعان برگرد 🌷
فوق العاده زیباست این متن ... *وقتی ناراحتی تصمیم نگیر *وقتی دیر میشه عجله نکن *وقتی یکیو دوسش داری زود بهش نگو بذار خودش بفهمه *وقتی خیلی خوشحالی به کسی قول نده *وقتی یکی دلتو شکست سر یکی دیگه تلافی نکن *وقتی بغضت گرفته پیش هرکی گریه نکن شاید همون دشمنت باشه از ته دل خوشحال بشه *وقتی با یکی قهر کردی پشت سرش حرف نزن شاید دوباره بخوای باهاش دوست بشی و آخرش اینکه اگر خودت دلت پاکه فکر نکن همه مثل خودتن @ZendegieMan
✍امام جواد عليه‌السلام فرمود: زينت فقر پاكدامنى است زينت غنى (بى نيازى) شكر است زينت بلا و سختى صبر است زينت سخن فصاحت است زينت روايت حفظ (از برداشتن) است زينت علم تواضع است زينت عقل، ادب است زينت بزرگوار خوشرويى است زينت نيكوكارى منّت نگذاشتن است زينت نماز خشوع (توجه قلبى) است زينت قناعت انفاق بيش از وظيفه است زينت ورع ترك خواسته هاست ... 📚الفصول المهمه 274/275
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان کوتاه ( مخترع یک دین جدید ) زن: ما معتقدیم که حرفهاي گذشته ات حق بوده است، و اكنون خودت در دينت شك كرده اي ؟ مردم : آخر مرد مومن،چرا گلستانی را که با زحمت ساخته ای به دست خودت آتش میزنی؟! مردم (امیر هاشم): به خدا قسم که من دینی شیرینتر و کاملتر از آنچه تو به ما آموخته ای ندیدم و نمیخواهم که ببینم صداپیشگان: نسترن آهنگر - مسعود صفری - محمد رضا جعفری - کامران شریفی - مسعود عباسی - امیر مهدی اقبال - احسان فرامرزی نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی پخش روزهای یک شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی @radiomighat