eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.3هزار دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
🏴 اربعین که برای زیارت نیست‌!! - می گوید: اربعین نمی روم، چون نمی توانم دلچسب زیارت کنم! - با خنده گفتم: اولا قرار نیست به دل و نفْس بچسبد! امام معصوم (ع) زنده است، همه جا حاضر است! زیارت که نباید حتما به ضریح برسی! ثانیاً اربعین که فقط برای زیارت نیست، اربعین برای نشان دادن شکوه اسلام به دشمنان حسین بن علی (ع) است...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱سلام بچه‌های مهربون ♦️اپلیکیشن رایگان ماهک با مشارکت وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی اقدام به برگزاری پویش ملی «سرباز حسینم» کرده. ♦️در این پویش شما میتونید با ارسال فیلم از لب خوانی سرود سرباز حسینم یا ارسال عکس از نقاشی های اربعینی خود و یا ارسال فیلمی از مداحی هاتون در این پویش شرکت کنید. بچه‌ها برای شرکت توی این پویش کافیه اپلیکیشن «ماهک» رو از یا یا دانلود کنید و فیلمها یا نقاشیهای خودتون رو ارسال کنید. قرعه کشی مسابقه در ماه ربیع انجام میشه پس زودتر بجنبید.🌱 جایزه های این پویش شامل 10 عدد دوچرخه و 10 کوله پر از اسباب بازیه دریافت از 👈 بازار| گوگل‌پلی|مایکت 🌺عضویت👇👇 ‌ (\(\ 🌼 („• ֊ •„) ┏━∪∪━━━━━━┓ @mahak_app ┗━━━━━━━━
🍁پاییز 🍃تلنگر خوبی برای 🍁برگ های سبز است 🍃او می آید 🍁تا به آنها بفهماند 🍃در پس هر سبزی 🍁و طراوتی 🍃زردی و خزانی هم هست 🍁بهار دلتان همیشه بی خزان 🍂حس خوب پاییز نثارت ای دوست
♥️ هی گنه کردم و هی جار زدم یار بیا(: من ندانم چه شود عاقبت کار یار بیا💔 خود بگفتی دعا بهر ظهورت بکنیم خواندمت خسته ام ای یار بیا...😢 السلام‌علیک‌یابقیه‌الله‌فی‌ارضه🍃
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان کوتاه ( بهترین خانه ی جهان ) پسر: هه به به ،چه پندهای شیرین و آموزنده ای! هیییی فقط حیف که من حتی نمیتوانم خوابشان را هم ببینم! چه برسد که انجامشان بدهم! پدرِ عزیزم ،گویا فراموش کردید که ما یک خانواده ی بسیار فقیر هستیم! چطور من میتوانم به این پندهایی که گفتید عمل کنم؟! صدا پیشگان: محمد رضا جعفری - کامران شریفی - مسعود صفری نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی پخش روزهای یک شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی @radiomighat
خانم... آقا... میشه چند دقیقه وقتت رو بهم بدی؟ با شمام! دقیقا شما... سلام. تا حالا سعی کردم پیرامون بحث صحبت نکنم. چون تحلیل ها زیاد هست و الحمدلله همه هم تحلیل گر. این بار بخاطر یه موضوع تخصصی تصمیم گرفتم این بحث رو باز کنم. شاید به گوش یه مسئول یا نهاد خورد. ممکنه یه کم طولانی باشه ولی صبوری کن و با من جلو بیا. در مورد اتفاقی که رخ داده هممون غصه داریم. چه بود، چه هرکسی دیگه، هیچ وقت ما از مرگ عزیزانمون خوشحال نخواهیم بود. بی تفاوت هم نیستیم! حتی اگر اون فرد یا هر فردی علاقه ای به رعایت قوانین جامعه نداشته باشه. او هموطن ما بود. پاره دل ایران بود. روحش شاد. و اما بعد... این اتفاق شاید برای یک بار هم که شده مسئولین رو به این آگاهی برسونه که از ابتدا یک بار دیگه در بحث تجدید نظر کنند. صبرکن! تجدید نظر به معنای رد کردن نیست. زود قضاوت نکن! به عقیده حقیر مقوله «حجاب شرعی» در جمهوری اسلامی به یک بن بست رسیده. یعنی از حالت تاثیر گذاری به اسم امر به معروف دیگه خارج شده. و بهتره که با نگاه شرعی و دینی بهش نگاه نکرد. چطوری بهش نگاه کرد و در آخر میگم. شاید در برهه های اولیه انقلاب با کار فرهنگی صحیح می‌شد جلوی این حجم از وخامت بی حجابی رو گرفت، منتها در حال حاضر خیر! چرا که در بحث فرهنگی بدون تعارف ما باخته ایم. در عرصه رسانه ای و تربیتی و آموزشی و تبلیغی نتونستیم دین حقیقی رو به نسل های امروزی باورمند کنیم و اونجور که باید تاثیر بذاریم. حالا بی انصافی نکنم و نگم که هیچی نتونستیم! منتها چشم گیر و همه جانبه نبوده. چرا که اگر اثر گذار بود، قطعا وضع فعلی جامعه این نبود. پس این نکته رو اول داشته باشید که ما از خیر کار فرهنگی گذشتیم. درسته که کار فرهنگی رو نباید رها کرد و باید بیشتر کار کرد ولی کار فرهنگی در این دوره حداقل یک پروژه چند ده ساله است. هالیوود که یک شبه به این جا نرسیده. ماهم یک شبه نمیتونیم کار فرهنگی کنیم و بحث حجاب رو حل! اینو تا اینجا داشته باشید. پس حل مسئله رعایت حجاب در جامعه در این دوره حقیقتا مشکله. هرکی هم ادعا می‌کنه راه حل قطعی و فوری و سریع و انقلابی داره به نظرم لاف میزنه. متاسفانه این مسئله رشته ای شده که به سمت بیزاری از دین هم میره، چون با سیاست عجین شده. البته علت این بیزاری رسانه است. که بهش اشاره خواهم کرد. مشکل کجاست؟ مشکل قرائت های مختلف هست. ببینید دوستان! حجاب که یک واجب الهیه، مثل مسائل اعتقادی دیگه یعنی توحید و نبوت و نماز و روزه که یک امر کاملا شخصی هستن و لا اکراه فی الدینه، نیست. نه آقا نیست. اینو به مردم بگید. ۱_ حجاب هم یه حکم شخصی و فردیه و هم اجتماعی! یعنی به منِ تنها ربط نداره. اگر به دید صرفا یک باور شخصی یا بهتر بگم یه اعتقاد شخصی بهش نگاه کنیم و بیخیالش بشیم، راه ورود به جرائم خاص رو باز می‌ذاره. چطوری؟ راهی که غرب رفته دیگه. در بی بند و باری و روابط نامشروع و از بین رفتن بنیان خانواده و... اشکالش اینه که با رهاکردنش باید وارد فاز جرم انگاری بشی و ملت رو مجازات کنی. مثالش میشه این: «گوشت رو بذاری جلوی گربه و بگی نخور. بعد هم که خورد، کتکش بزنی بگی چرا خوردی؟ نباید می‌خوردی» ته تهش میشه چی؟ فرد بی حجاب دقیقا داره زمینه سازی می کنه برا اون فعل مجرمانه. یعنی زنا و لواط و... مگه می‌شه حکومت نسبت بهش بی تفاوت باشه؟ یعنی حکومت رها کنه تا بعد اکثریت همه مرتکب جرم بشن و آخر خودش مجبور بشه حد زنا رو جاری کنه؟ بگیره شش هزار نفر رو سنگسار کنه؟ تازه بعد از اینکه کار از کار گذشت بگیره نفری ۱۰۰ضربه شلاق بزنه یا اعدام و تبعید کنه؟ خب دیوانه است مگه؟ از قبل جلوی این جرم بزرگ رو می گیره. اینجاست که بُعد قانونی حجاب سردر میاره. ۱_۱ بذارید همین جا یه نکته رو عنوان کنم. ممکنه این ایراد وارد بشه که کی گفته با بی حجابی قرار مردم مرتکب جرم زنا و... بشن؟ چه دلیلی هست؟ خب نمونه اش رو ما جلوی چشممون داریم. غرب تو این مسئله چطوره؟ روابط نامشروع چقدر فراگیره؟ بچه هایی که معلوم نیست پدراشون کیه. اگر قرار بود به حکم اسلام باهاشون رفتار بشه که کلا جامعه غربی از دم باید مجازات می‌شدن. ممکنه بازهم گفته بشه راه حلش آموزش به مردان هست که نگاه نکنن.(از اون حرفاست) 🙄 تصور کنید جامعه ای که مردانش سراشون تو آسمونه یا روی زمین و هر دم ممکنه پهن زمین شن. یه آدم گرسنه جلوش پلو گوشت بذار و بگو روتو کن اونور نخور! عجب مجاهد فی سبیل اللهی!!! تا تربیت چنین مردمی قرن ها فاصله داریم. مگر در زمان حکومت عدل الهی که چشم ها بینا میشن و عقول بالغ چنین اتفاقی رخ بده. ممکنه بعضی خانم ها بگن که عجب بی جنبه هایی. حالا یا بی جنبه ان یا هرچی! این خلفت و فطرت خداست. همینی که هست. چه کنیم؟ 👇👇👇👇👇
حالا تصور کنید جامعه اسلامی که داعیه دار اجرای احکام اسلام هست بگه چون حجاب یه بحث فقط اعتقادیه، فقط هم باید با کار فرهنگی اونو جلو بُرد. یعنی صبر کن تا شاید شاید بیست سی سال بعد کار فرهنگی جواب داد. حالا اگر جواب نداد چه کنیم؟ واقع بینانه بگیم چیزی که الان جواب نداده. اون وقت که کلا همه بی حجاب شدند، تکلیف صداوسیما و تولیدات رسانه ای چیه؟ این تضادی که الان جامعه باهاش روبه روهست. زن بی حجاب در صداوسیما ناگهان محجبه میشود. سلبریتی ها خودشون مروج بی حجابی هستن. این اون تاثیر کار فرهنگی و تربیتی هست؟ پس نه با تئوری های عهد پارینه سنگی فرهنگی و رسانه ای جواب میده. و نه تذکر سلیقه ای گشت ارشاد در یک شهر فقط. اگر گشت ارشاد برای همه است و قانونیه که ما تو شهرهای دیگه هیچ خبری و هیچ اثری ازش نمی‌بینیم. پس مشخص میشه این برخوردهای سلیقه ای هست. فرماندهی یه شهری اجرا میکنه و شهر دیگه خیر. خب حالا راه حل چیه؟ فضای جامعه نه به تمکین حجاب رو میاره و نه تو میتونی کوتاه بیای. چیکار کنیم؟ دو راه حل وجود داره: یا انقلاب اسلامی باید در بعضی مسائل مثل حجاب قید تطبیق احکام و قوانینش رو با اسلام بزنه بخاطر عرف و عدم پذیرش جامعه. یعنی حجاب اجباری برداشته بشه. که الان تقریبا راحت بی حجابن. دیگه اجباری در کار نیست. یا اینکه قانون درستی رو مثل جریمه رانندگی طراحی کنه. که نیازی به بگیر و ببند و کتک و این کارها نداشته باشه. مطمئنا توی راهنمایی و رانندگی هم تخلف رخ میده. بعضیا زورکی پول میگیرن. الکی جریمه میکنن. ولی آیا میشه بگیم چون مسئول اون نهاد دزده جریمه رو برداریم؟ کلا قانون با سختی همراهه. همین کمربند ایمنی و سرعت کم برای خیلی ها ناخوشایند هست. ما دومشکل در عرصه قانون داریم. (با نگاه کسی که ذره ای از حقوق جزا و جرم شناسی حالیش میشه میگم) طبق ماده ۶۳۸ قانون مجازات البته در تبصره اش: _تبصره [جزای نقدی اصلاحی ۱۳۹۹/۱۱/۰۸]- زنانی که بدون حجاب شرعی در معابر و انظار عمومی ظاهر شوند به حبس از ده روز تا دو ماه و یا از ۲/۰۰۰/۰۰۰ تا ۱۰/۰۰۰/۰۰۰ ریال جزای نقدی محکوم خواهند شد. اولین نکته: توصیف زنان بدون حجاب شرعی هست. قانون هیچ توضیحی از حجاب شرعی ارائه نکرده. حجاب شرعی چیه؟ وجه و کفین فقط؟ یعنی زنی که مثلا کمی از موهاش بیرونه با خانمی که نصف موهاش بیرونه با اون خانمی که کلا شالش افتاده یکی هست یا یکی نیست؟ همینطور در نوع لباس و آستین لباس؟ آستین تا بالای مچ ایا با کسی که استین لباسش تا بالای آرنج هست تفاوتی داره یا نداره؟ لباس پاره شامل چی میشه؟آرایش شاملش هست یا نه؟ تکلیف رو برای یک بار هم که شده توی قانون مجازات روشن کنید. وگرنه هرکی از راه میرسه با برخورد سلیقه ای می‌خواد قانون رو به زعم خودش اجرا کنه. اگر بر اجرای قانون هست خب هرکسی که موهاش بیرونه باید جریمه بشه. که نمیشه. چرا هنرمندان و سلبریتی ها از این امر مستثنا هستن؟ این تبعیض کاملا ضد عدالت و فرهنگ دینی هست. خب حالا متولی این امر کیه؟ «در برخورد با جرایم مشهود بدحجابی، ماموران انتظامی موظف هستند با جمع‌آوری دلایل و حفظ کردن آثار جرم، شخص مرتکب رو دستگیر و در اولین فرصت به مرجع قضایی معرفی کنند. زیرا نیروی انتظامی مسئول صدور و اجرای حکم نیست، در صورتی که غیر از این عمل انجام شود و مأموری به صورت خودسرانه مبادرت به اقداماتی همچون توهین، فحاشی و ضرب و جرح نماید، خود باعث جزم گردیده است و شخص می‌تواند از او شکایت نماید.» یه مامور انتظامی یه تخلف کنه کل وجه پلیس زیر سوال میره. پس اگر قرار ابتکار عمل از پلیس گرفته بشه، باید نهاد قانونی غیردولتی و مردمی براش تعریف بشه با نیروی آموزش دیده و زبده. نه هر آمر به معروفی یا نیروی بسیجی! حداقلش اینه که بدبینی به نظام دیگه رخ نمیده. تا حالا چند کارگاه و جلسه هم اندیشی در مورد حجاب برگزار شده؟ نتیجه شون چی بوده؟ خروجیش چی بوده؟ چه هزینه هایی بابتش صرف شده؟ اگر این حجم از بیزاری کار نفوذ است جلوشو بگیرید. اگر حماقت است مجازات کنید. اگر بی تدبیری در عین تدبیر است خنثی‌اش کنید. اگر ضعف قانونه درستش کنید. نهال انقلابی که به پاش اینهمه خون ریخته شد تا سرسبز بمونه، حقش این نیست. حقش بیزاری مردم از آرمان هاش نیست. این همه مادر بی فرزند شدند و این همه فرزند بدون پدر! البته سالهاست اصلاح طلب ها جار میزنن که اگر اسلام رو اجرا کنی نفرت ایجاد میشه. گیر اینا صرفا حجاب نیست. گیر این ها همه احکام اسلامه. درد اینا اینه که اصلا اسلام نباید جلوه حکومتی داشته باشه. احکام اسلام نباید قانون بشه. تمام دعوا سر اینه. و برای تقبیح اون از هر جادو جنبلی استفاده می کنن. خلاصه که ثمره آن جان ها وقت نشناشی و مصلحت اندیشی های سیاسی نیست. اجازه ندید که دشمن از این آب گل آلود ماهی بگیرد. فکری به حال انقلاب کنید. @khoodneviss
«وَ تَواصَوا بِالحَقِّ وَ تَواصَوا بِالصَّبر» این دو جمله. برای ما همیشه دستورالعمل است و امروز بیش از همیشه. تواصی به حق یادتان نرود؛ تواصی به صبر یادتان نرود. صبر یعنی پایداری، یعنی ایستادگی، یعنی خسته نشدن! (مقام معظم رهبری) آقا همه مشکلات رو میدونه. حواسش هست. برای همین به ما میگن، بچه مومن! با چهار تا حرف و هیجان رسانه ای ایمانت بالا و پایین نشه. یعنی صبر کن و راه درست،«حق» رو بازگو کن. با شیوه درست! این روزها باید صبور بودن رو یاد بگیریم. صبور بودن... @khoodneviss
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_نود_و_نهم - هیچ
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * توی ایستگاه اتوبوس، روی نیمکتِ خیس ، خالی از آدم بود. بارانی که از صبح باریدن گرفته بود، چهره‌ی شهر را از آن دودودم، کمی رهانیده و می‌شد راحت نفس کشید. باران هنوز هم نم‌نم می‌بارید. نگاهش از انتهای خیابان سُرید روی تورفتگی‌ای که آب توی آن جمع شده بود و هر ماشینی که از آنجا عبور می‌کرد شُره‌کنان از تایرهایش سرازیر می‌شد. شیشه‌ها مات از نمِ باران و همه بالا کشیده. نفسش را که بیرون فرستاد بخارِ دهانش در هوا چرخید و لابه‌لای ذرات باران محو شد. یکباره نسیم سردی وزید و خزید زیر چادر نمناکش. لرز به جانش نشست. ده دقیقه‌ای می‌شد که منتظر اتوبوس ایستاده بود. معمولاً روزهای بارانی و برفی اتوبوس دیرتر می‌آمد. همان‌طور که چادرش را دور خودش می‌پیچید چشمش افتاد به ماشینی که مقابلش ترمز کرد. فکر کرد مزاحم است. رفت کمی آن‌طرف‌تر ایستاد. ماشین جلوتر آمد و شیشه‌هایش را پایین کشید. - سوارشو.. زیر بارون خیس شدی. سرما می‌خوریا.. تکتم هاج‌وواج به او نگاه می‌کرد. - این اینجا چیکار می‌کنه؟! اطرافش را نگاه کرد انگار می‌ترسید کسی او را ببیند. هامون از ماشین پیاده شد و سلام کرد. - سوار نمی‌شی؟! حداقل به رسم یهِ.." می‌خواست بگوید دوست قدیمی ولی حرفش را خورد. گفت:" یه همکلاس قدیمی.." تکتم سرش را پایین انداخت. در دلش گفت؛" خوبه حداقل یادته همکلاس بودیم!.." باید تصمیمش را می‌گرفت. یکهو دلش به شور افتاد. اینجا اگر کسی او را می‌دید که سوار ماشینی آخرین مدل شده؟! اگر به گوش حبیب می‌رسید؟!..حبیب..با فکر کردن به او قلبش فشرده شد. احساس بدی داشت. یک‌جور عذاب وجدان. خودش هم نمی‌دانست دچار چه حالتی شده! هنوز بین رفتن و نرفتن مردد بود که هامون دوباره گفت:" فقط می‌خوام باهات حرف بزنم! می‌خوام که به حرفام گوش بدی..بیا.." تکتم هنوز ایستاده بود و مثل مسخ‌شده‌ها او را نگاه می‌کرد. نمِ باران روی موهایش نشسته و چهره‌اش را خواستنی‌تر کرده بود. صورتش کمی پرتر به نظر می‌رسید. جاافتاده‌تر شده بود انگار. اما چشمانش هنوز ردی از غرور داشت. هزاربار این لحظه را در ذهنش مجسم کرده بود. آن اوایل بیشتر. ولی هر چه زمان می‌گذشت، امیدش به رسیدن به این لحظه کمتر می‌شد. حتی بذر شک در وجودش ریشه دواند که شاید محبوب دیگری جای او را گرفته و حال آن بذر شده بود مثل بوته‌ی خاری و در قلبش فرو می‌رفت. " از کجا معلوم..تو آلمان..میون اون همه رهاییِ بی‌قیدوبند، گرفتار نشده باشه؟ چی شده حالا فیلش یاد هندستون کرده؟! شاید از اونا ناامید شده و یا سیر شده..یا.. " با این افکار اخم‌هایش را درهم‌کشید. هامون هنوز ایستاده بود. اندیشید: منتظره برم کنارش بشینم! موسیقی گوش کنم! اون از موفقیتاش بگه و شاید از درد دوری! من چی؟ از تنهائی‌م بگم؟ از داغ برادرم؟ یا از حسرت یک عشق از یاد رفته؟ " هامون یک لحظه در را بست و آمد روبه‌رویش ایستاد. زل زد به چشمانش. " چرا مث غریبه‌ها باهام رفتار می‌کنی؟ تو چت شده؟ انگار من از یه دنیای دیگه اومدم! من همونم.. همون.." تکتم لرزید. دست‌وپایش بی‌حس شده بود. سرما انگار توی تک‌تک سلول‌هایش نفوذ کرده بود. دهان باز کرد چیزی بگوید که اتوبوس رسید. فقط نگاهش کرد. با خودش گفت آیا حرفی دارم که به او بزنم؟ خودش جواب داد:" اندازه‌ی دو سال و نیم بی‌خبری.. ولی حالا نه!..اینطور نه! " رفتن با او یعنی دادن چراغ سبز..مؤمن از یک سوراخ دوبار گزیده نمی‌شود. این را همین دیروز یک جایی خوانده بود. عزمش را جزم کرد و بدون کلامی به طرف اتوبوس پا تند کرد. نگاه ناباور هامون دنبالش کشیده شد. روی صندلی که نشست نفس حبس شده‌اش را بیرون داد. هنوز سردش بود. عطسه‌ای کرد و دماغش را بالا کشید. سرش را به شیشه پنجره تکیه داد. کاش زودتر به خانه می‌رسید. هامون همانجا به دیواره‌ی نیمکت تکیه داد و فکر کرد:" دختره‌ی سرتق...چی تو اون مغز کوچیکت می‌گذره! ناز می‌کنی یا فرار؟! ولی خوشم میاد ازت هنوزم سهل‌الوصول نیستی.. عین همون موقعا.." اتوبوس که راه افتاد او هم سوار ماشینش شد و رفت. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_صدم توی ایستگاه
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * - خسته به نظر می‌رسی؟ تکتم که شب سختی را گذرانده بود، چشمان قرمزش را به گلرخ دوخت. - حالم خوب نیس. آمد بلند شود، سرش گیج رفت. دسته‌ی صندلی را گرفت که سرنگون نشود. - رنگ‌وروتم خیلی پریده! بذار ببینم! گلرخ نزدیکش آمد و دست به پیشانی‌اش گذاشت." اوه اوه! تو که تب داری دختر! با این حالت چرا پا شدی اومدی؟! " - صب خوب بودم! - پاشو..پاشو..باید بریم دکتر ببینتت..بدو.. - نمی‌خواد. یه قرص بخورم خوب میشم. - تو کارت از قرص خوردن گذشته! بلندشو ببینم! من حال مُرده‌کشی ندارما..پاشو یه آمپول می‌خوای تو تا حالت جا بیاد.. به زور بلندش کرد. هر دو به بخش اورژانس رفتند. با فشار پایینی که داشت دکتر برایش سرم تجویز کرد. روی تخت که دراز کشید گلرخ ناراحت گفت: "مجبورم تنهات بذارم." بعد رو کرد به پرستار. " من باید برم بخش. کسی اونجا نیست. حواستون بهش باشه‌ها.. ممنون! " پرستار در حالی که سرم را وصل می‌کرد، گفت:" باشه شما برو. حواسمون هست.." گلرخ با فرستادن بوسه‌ای برایش، رفت. قطره‌های سرم آرام‌آرام می‌چکید و رخوتی شیرین را به وجودش تزریق می‌کرد. تبش کمی پایین آمده و حالش بهتر شده بود. پلک‌هایش کم‌کم روی هم افتاد. - چی به روز خودت آوردی خانوم مهندس! با صدای مردانه‌ی حبیب، چشم‌هایش را باز کرد. او سر پا در برابرش ایستاده بود و با محبت نگاهش می‌کرد. خجالت می‌کشید دراز کشیده! سعی کرد بنشیند که حبیب تند گفت:" خواهش می‌کنم راحت باش. استراحت کن. " دیدن چهره‌ی رنجور و پریده‌رنگ تکتم دلش را به درد آورد. ولی از پرس‌وجو در مورد چند‌وچون مریضی‌اش خودداری کرد. تکتم داشت در دلش به گلرخ بدوبیراه می‌گفت." دختره‌ی دهن‌لق.. نخود تو دهنت خیس نمی‌خوره! فوری باید بری گزارش بدی؟! " حبیب نگاهی به سرم کرد و او را از اشتباه درآورد." یه مریض اورژانسی داشتم. دیدم از اتاق دکتر اومدین بیرون. راستش نگرانتون شدم. اومدم یه سری بهتون بزنم." تکتم کمی خودش را جمع کرد. هنوز معذب بود. با صدایی که انگار از ته چاه بالا می‌آمد گفت: " ممنون. خب..بارندگی دیروز کار دستم داد." حبیب جدی شد. - با دکتر حرف زدم. گفت نیاز به استراحت دارین. امروز نمی‌خواد بمونین. من میرم یه سری به مریضام بزنم. کارم زود تموم میشه. خودم می‌رسونمتون خونه. در حین رفتن ادامه داد:" با این حالتون پانَشین برینا.. اگر احیاناً خودم نتونستم..براتون آژانس می‌گیرم..متوجه شدین؟! " امان نداد تکتم حرف بزند. اینها را گفت و از اتاق بیرون رفت. تکتم آهی کشید و سرش را در بالش نرم فرو برد. با دیدن حبیب و شنیدن حرف‌هایش، خود را درمانده‌تر از قبل می‌دید. دوباره افکار مغشوش مثل موریانه به مغزش هجوم آوردند. پیش‌بینی اینکه هامون چه قصدی دارد، خودش چه تصمیمی بگیرد، اگر حبیب بفهمد چه می‌شود، پریشانش می‌کرد. دست برد و عرق از پیشانی‌اش گرفت. سرش نبض گرفته بود. انگشت‌هایش را روی پلکهای سوزانش فشار داد و آه عمیقی کشید. صدای زنگ موبایلش او را به خود آورد. وقتی صدای عاطفه را شنید انگار روح به تن خسته‌اش برگشت. عاطفه گرم و گیرا گفت:" چطوری خوشگلم؟! ستاره‌ی سهیل شدی چرا؟! من که دیگه ور دلتم؟" تکتم خندید. با صدایی گرفته گفت:" اِی..بد نیستم. " - چرا صدات گرفته؟! نکنه مریض شدی؟ - یه کوچولو. - الان کجایی؟ - زیر سِرم! - چی؟! تکتم خنده‌اش گرفت. عاطفه فکر کرد ‌شوخی می‌کند." گذاشتیم سر کار؟! " - نه بخدا. الان بیمارستانم. حالم یکم بد شد بهم سرم وصل کردن. - خب چرا پاشدی رفتی سر کار دیوونه! تکتم سکوت کرد. صدای نگران عاطفه در گوشش پیچید. " می‌خوای بیام پیشت؟! " تکتم ناگهان زد زیر گریه. دست خودش نبود. فشارهای روحی این دو روز بدجور روی دلش تلنبار شده بود و حالا یکهو سرریز شدند. عاطفه که با گریه‌ی تکتم دستپاچه شده بود، هول گفت:" چی شده؟ چرا گریه می‌کنی قربونت برم؟! " تکتم هق زد:" دلم داره می‌ترکه عاطفه! می‌خوام باهات حرف بزنم. من..من.." دوباره گریه امانش نداد. - من همین الان میام بیمارستان. تکتم دماغش را بالا کشید. - نه عزیزم. با اون بچه نمی‌خواد بیای! الان حالم خوب نیست. می‌ترسم آنفولانزا باشه.. سِرمم تموم شد میرم خونه. بهت زنگ می‌زنم. - ولی آخه من دلم طاقت نمیاره. - خوبم.. فقط یکم به‌هم ریخته‌م..حالا رسیدم خونه آن شو تصویری حرف می‌زنیم خوبه؟ 👇👇👇
عاطفه به ناچار قبول کرد اما دلش شور او را می‌زد. این زارزدن او نشانه‌ی چیزی بود که می‌ترساندش. او پریشان‌حال بود. می‌دانست چقدر روحیه‌ی او حساس و شکننده شده، برای همین می‌ترسید. نمی‌توانست صبر کند اما مجبور بود. صدای گریه‌ی دخترش او را به اتاقش کشاند. تکتم با احساسی از ناامیدی و در عین حال کمی دلگرمی اندیشید:" من نباید یه موجود بی‌اراده باشم. من باید بتونم یه تصمیم درست بگیرم. " ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
چه اشڪ‌ها ڪه چڪیده بپاےآمدنت بیا ڪه جانِ من ، آقـا ، فـداے آمدنت از اینڪه با عملم تحبس‌الدعـا شده‌ام نمی‌رسـد بــه اجـــابت دعــاے آمدنت السلام‌علیک‌یاصاحب الزمان
ابراهیم می گفت : به حجاب احترام بگذارید که حفظ آرامش و بهترین امر به معروف برای شماست ...!
🌸حضرت محمد صلی الله فرمودند: هرکس که خواهد خانه اش به نعمتِ بی حساب آبادان باشد، به ذکر شش گانه زیر بپردازد: 🌸 اول آنکه در آغاز هرکار بگوید: " بسم الله الرحمن الرحیم " 🌸 دوم آنکه چون نعمتی از راه حلال نصیبش شد،بگوید: "الحمدالله رب العالمین" 🌸 سوم آنکه چون خطا و لغزشی کند بگوید: «استغفرالله ربی و اتوب الیه.» 🌸 چهارم آنکه چون غم و اندوه براو هجوم آورد بگوید : " لاحول و لا قوه الا بالله العلی العظیم " 🌸 پنجم آنکه چون کارجدیدی شروع کند،گوید ماشاالله. 🌸 ششم آنکه چون از ظلم ستمگری هراس کند بگوید: «حسبناالله و نعم الوکیل.»
وقتی دیگه توانی برات نمونده، وقتی دنیا با تمام قوا پاشو می‌ذاره روی حلقومت و فشار میده. وقتی نگاه می‌کنی به پشت سرت و راهی که اومدی، می‌بینی جز اندوه و افسوس و حسرت و بار گناه سرمایه ای برات نمونده. وقتی بیچاره تر و ضعیف تر از هر زمانی هستی، جسم بیمارت رو بزور روی زمین می‌کشونی، دستت رو بلند می‌کنی و میگی ایهالغریب... لازم نیست دیگه چیزی بگی. خودش حواسش هست. خلاصه که زائر شدم، زیارت این بارکربلاست. رفقا اگر حقی در برابرتون داشتم و ادا نکردم، اگر عهدی کردم و زیرش زدم، اگر حرفی زدم و عذرخواهی نکردم یا ببخشیدم یا بهم بگید. نائب الزیاره همگی هستم و ملتمس دعای همه🙏 @khoodneviss
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_صد_و_یکم - خسته
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * حبیب آماده‌ی رفتن بود. جلوی در بیمارستان متتظر بود تا تکتم برسد. پرتو آفتاب روی موهای خرمایی‌رنگش نشسته بود و آن را روشن‌تر نشان می‌داد. تکتم کنار گلرخ آرام‌آرام راه می‌رفت. هنوز در تنش احساس خستگی و کوفتگی می‌کرد. گلرخ تا جلوی ماشین همراهش آمد. وقتی سوار شد نفسی به راحتی کشید. از گلرخ خداحافظی کردند و ماشین از جا کنده شد. توی راه هر دو ساکت بودند. تکتم در خودش جمع شده بود. با وجود گرمای مطبوع داخل ماشین، از درون می‌لرزید. با خودش فکر می‌کرد زمستان سختی پیش روست و حس می‌کرد توان سرمای این زمستان را ندارد. حبیب از آینه، نگاهی به او کرد. برای اینکه سکوت بینشان را بشکند گفت:" می‌تونم یه سؤال بپرسم؟! " تکتم از افکارش بیرون آمد. به نیم‌رخش چشم دوخت. گوش‌هایش قرمز شده بود. زیر لب گفت:"بفرمایید! " - چی شد به این روز افتادین؟! تکتم سرفه‌ی کوتاهی کرد." دیروز بارندگی بود. منم چتر همرام نبود. اتوبوسم دیر اومد و خلاصه یه بی‌احتیاطی کار دستم داد. " بعد فکر کرد:" واسه این سؤال اینقدر قرمز شده؟! " - ای بابا.. نگاهی به چشمان غمگین تکتم کرد." خانم فخارزاده فردا میان دیگه؟! " - بله..فک کنم.. - خوبه.. پس یه دو روزی فقط استراحت کن..نگران بیمارستانم نباش.. تا وقتی کاملاً خوب نشدی نیا..باشه؟ آنقدر مهربانانه این را گفت که تکتم ناخودآگاه لبخند زد. چقدر او را با هامون متفاوت می‌دید. چیزی در وجودش بود که او را با هر آدم دیگری متفاوت می‌کرد. نمی‌دانست چیست ولی هر چه بود انگار که با وجودش عجین شده و مثل خون در رگ‌هایش جاری بود. تکتم "چَشم" آرامی گفت و دوباره به بیرون چشم دوخت. آفتاب از پنجره به صورتش می‌خورد و داروها کم‌کم داشت تأثیر خودش را می‌گذاشت. افکار مختلفی پی‌درپی به ذهنش خطور می‌کرد. یک نوع آرامش تصنعی به سراغش آمده بود که با حرف حبیب، یک لحظه بیشتر نپایید. - تکتم خانم! اولین بار بود که او را به اسم صدا می‌زد. - حالتون که بهتر شد یه وقت ملاقات به بنده عنایت می‌کنید؟! اگه یادتون باشه هنوز جواب سوالتون‌و نگرفتید! تکتم مضطرب شد. هیچ آمادگی در خودش حس نمی‌کرد ولی با این‌حال با صدای آهسته‌ای که انعکاس اضطرابش در آن موج می‌زد، گفت:" باشه..حتماً.." حبیب لبخند زد. اگر او حال درستی داشت همین الان ساعتها برایش حرف می‌زد و آرامَش می‌کرد. تکتم می‌خواست خویشتندار باشد، ولی دیگر نمی‌توانست. اگر یک کلمه‌ی دیگر حرف می‌زد، دوباره اشکش سرازیر می‌شد. بین احساسات مختلفی گیر کرده بود که هر کدام از طرفی به او فشار می‌آوردند. سعی کرد چشمانش را ببندد تا حبیب فکر کند خوابیده. تا رسیدن به خانه سکوت کرد و حبیب هم به این سکوت احترام گذاشت. چند لحظه بعد در اتاق خوابش، در فضایی نیمه تاریک، دراز کشیده بود و آنقدر ذهن و جسمش خسته بود که نتوانست در مقابل تأثیر داروها مقاومت کند و پلک‌هایش روی هم افتاد. صدای صحبتهای حبیب را با پدرش می‌شنید اما اینقدر منگ بود که نمی‌توانست تحلیل کند. حبیب سفارشات لازم را به حاج‌حسین کرد و از او خواست تا دو سه روزی نگذارد تکتم سر کار بیاید. - حاجی!..بدنش خیلی ضعیف شده که یه سرماخوردگی ساده اینطور از پا انداختتش! - والا چی بگم.. - مواظبش باشین تو رو خدا.. حاج‌حسین از نگرانی حبیب لبخندی به لب آورد و با لحن شوخی گفت:" چشم آقای دکتر!.. قول میدم روبه‌راش کنم..داروهاشم به موقع بدم!" بعد از خداحافظی حبیب، حاج‌حسین بالای سر تکتم رفت. موهایش را که به پیشانی‌اش چسبیده بود کنار زد. چهره‌ی تکیده‌ی تکتم دلش را به درد آورد. او داشت با خودش چه می‌کرد؟ به نظرش رسید بیش از حد خودش را در کار غرق کرده! باید به خودش هم مرخصی می‌داد تا کمی به دخترش رسیدگی کند. پتو را رویش کشید و رفت تا مقدمات پختن یک سوپ خوشمزه را آماده کند. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یهو میومد و می گفت : چرا شما ها بیکارید 🤨 میگفتم حاجی'نمی بینی اسلحه دستمونه ☹ میگفت : نه بیکار نباشید زبونت به ذکر خدا بچرخه 🙃 همینطور که نشستی هر کاری می کنی، ذکر هم بگو [♥️🕊]
هدایت شده از ڪوچہ‌ احساس
🥀برادر شوهرم فوت شد🖤 خانواده همسرم نشستن زیر پای شوهرم که باید تو بگیریش ناموس داداشتو و من باید با جاری سابقم هوو میشدم😔😔 جاریم نامزد بود......ولی مادرشوهرم دست بردار نبود همش میگفت .... 😭😭 واسم خیلی خیلی وحشتناک بود که بخوام شوهری که عاشقش بودمو با جاریم شریک شم😭😭 تصمیم داشتم اگر شوهرم بخواد باهاش زندگی کنه خودمو سربه نیست کنم تا اون روز رو هیچوقت فراموش نکنن🥺🥺 روز عقدشون رسید همین که عاقد خطبه رو خوند 😱😱😱😭😭😭 https://eitaa.com/joinchat/1406599294C9146afa51f ☝️بچه هاش چجوری بی قرارن😭💔
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_صد_و_دوم حبیب آ
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * وقتی چشمانش را گشود، نفهمید چه ساعتی از روز است. خمیازه‌کشان موبایلش را برداشت. از ظهر گذشته بود. تکانی به خودش داد. در قفسه‌ی سینه‌اش احساس درد می‌کرد. از جایش بلند شد. سرش هنوز کمی گیج می‌رفت. بوی خوشایندی کل خانه را برداشته بود. احساس ضعف کرد. خبری از حاج‌حسین نبود. فکر کرد حتماً رفته صحافی. به آشپزخانه رفت. در قابلمه را که برداشت بخار سوپی که در حال قل زدن بود، به دستانش خورد. نگاهی به دوروبرش کرد. داروهایش را هم نخورده بود. در همین حین حاج‌حسین با بسته‌هایی که در دستش بود وارد آشپزخانه شد. - بیدار شدی بابا! - سلام! کجا بودین؟ چرا نرفتین سر کار؟ - علیک سلام! رفتم لیموشیرین خریدم آب بگیرم بخوری جون بگیری..شلغمم خریدم.. تکتم دهانش را کج کرد." اَییی..شلغم.. بوشم حالم‌و بد می‌کنه.." - ولی مث پن‌سیلین می‌مونه حالت‌و جا میاره..ای و اخ و وای و بدم میاد نداریم..باید بخوری تکتم بشقابی را برداشت و برای خودش سوپ کشید. - من خوبم بابایی..شما برین به کارتون برسین. - تو حالت خوب نیس..بهتره تنهات نذارم - آخه مگه من بچه‌م!.. یه سرماخوردگی ساده‌س دیگه!استراحت می‌کنم خوب میشم. حاج‌حسین کمی از سوپ را داخل کاسه ریخت و خنده‌کنان گفت:" چشیدی؟! فک نکم اونقدام لعنتی شده باشه.." تکتم یک قاشق پر کرد و به دهانش برد."من که چیزی حس نمی‌کنم ولی هر چیزی باباحسینم دُرُس کنه خوشمزه‌س.." حاج‌حسین کاسه را روی اپن گذاشت. لیموها را شست و چند دانه شلغم را هم ریخت توی قابلمه و گذاشت روی شعله‌ی گاز. رو کرد به تکتم - موندن من سفارش آقای دکتره! گفته باید مواظبت باشم. - آوو. شمام که حرف گوش‌کننن! - پس چی؟ تکتم درحالی‌که سوپش را می‌خورد در دلش گفت:"حالا خوبه من هنوز جواب مثبت ندادم! بدم می‌خواین چیکار کنین! " حاج‌حسین آمد روبه‌روی تکتم نشست. - کار همیشه هست..سلامتی از همه چیز مهمتره. منم به بهانه مریضی تو، یه استراحتی می‌کنم. بده مگه! - نه! منتها به شرطی که کارا رو من انجام بدم. - باهم انجام میدیم. تکتم بعد از خوردن دارو، به اتاقش برگشت. موبایلش را برداشت تا با عاطفه تماس بگیرد. آنلاین بود. به محض تماس، تصویرش روی صفحه‌ی گوشی نقش بست. - چه عجب! یادت افتاد من منتظرت بودم! نگا قیافش‌و! چرا اینقد هاشولی شدی؟ تکتم دستی به موهایش کشید. - حالم خوب نیس..حوصله‌ی هیچی رو ندارم.. - از اون قیافت معلومه! بهتری؟ - اِی.. تکتم روی تخت دراز کشید. نمی‌دانست از کجا شرول کند. عاطفه دست زیر چانه‌اش گذاشت. سعی داشت آرام باشد تا تکتم احساس راحتی کند." بگو من سراپا گوشم! " تکتم آه عمیقی کشید. بدون مقدمه رفت سر اصل مطلب. - هامون برگشته! چشمان عاطفه گرد شدند. چیزی را که شنید مثل صاعقه بود که فرود آمد. پلک نمی‌زد. فکرش را جمع کرد که تکتم کجا و هامون کجا! با ناباوری پرسید:" تو از کجا می‌دونی؟! " - دیدمش! عاطفه با هیجان پرسید:" دیدیش؟! کجا؟! چطور؟ یالا بگو ببینم چه خبر شده؟ " تکتم همه‌ی آنچه از روز گذشته اتفاق افتاده بود را تعریف کرد. عاطفه متفکر به او گوش می‌داد و باورش نمی‌شد هامون برای دیدن تکتم آمده جلوی بیمارستان. - چی پیش خودش فک کرده؟! من که هیچ وقت این بشرو نشناختم! این دو سه سال چیکار می‌کرده حالا یهو یادش افتاده عشقی هم داشته؟! تکتم همه‌ی حرصش را با آه بیرون فرستاد."من هنوز باهاش حرف نزدم..اینقد شوک شدم که مغزم هنگه..نمی‌دونم چیکار باید بکنم!. تازه این یه طرف قضیه‌س! طرف دیگه.. حبیبه.." یکهو بلند شد و نشست. موهایش را پشت گوش فرستاد. مستأصل گفت:" عاطفه! حبیب با بابام حرف زده..اون تصمیمش جدیه..منِ خر باید تصمیم بگیرم.." سرش را عقب برد. چشم‌هایش را بست و دوباره به حالت اول برگشت."‌دارم داغون میشم عاطی! " عاطفه متفکر و گیج به او گوش می‌داد. واقعاً هم وضعیت سختی بود که دچارش شده بود. با گفتن "عجب! " انگشت روی لبش گذاشت و به تکتم نگاه کرد. - میگی چیکار کنم؟! عاطفه پیشانی‌اش را خاراند و بعد از کمی مکث با لحنی مصمم گفت: " ببین! به نظر من، تو اول باید تکلیف خودت‌و با هامون مشخص کنی! وقتی پا شده اومده جلوی بیمارستان ینی یه تصمیمایی داره. باهاش حرف بزن. ببین چی میگه. چی می‌خواد. یه علاقه‌ای به‌هرحال بینتون بوده که من فک می‌کنم این سرگردونی تو یکی از علتاش همین علاقه‌س.. تکتم جان! تو اول تکلیف دلت‌و معلوم کن.. تکلیف احساست با هامون. اگه بخوای ندیده‌ش بگیری بعدها هر مشکلی که با حبیب پیدا کنی ناخودآگاه فکرت میره سمت این که اگه با هامون بودم چنین و چنان می‌شد.. سایه‌ش همیشه تو زندگیته.. برو اول فک کن می‌تونی از اون بگذری؟ هنوز دوسش داری؟ " تکتم سکوت کرده بود. "ببین هامون کجای زندگیته..هوم! اینو حل کنی بعد می‌تونی راجع به حبیب تصمیم بگیری.." 👇👇👇
چیزی را که وحشت داشت به آن فکر کند، عاطفه مثل یک هندوانه قاچ کرده بود و گذاشته بود جلوی رویش. حالا یا باید از آن می‌خورد یا پسش می‌زد. با نگاهی گنگ، حالتی گیج و سردرگم، به عاطفه چشم دوخته بود و به حرف‌هایش فکر می‌کرد. عاطفه سعی کرد دلداریش دهد، اما ثنا بیدار شده بود و از سروکولش بالا می‌رفت. تکتم اصلاً این را نفهمید. عاطفه صدا بلند کرد:" کجایی؟! " ثنا را بغل گرفت."نکن مامان.." ثنا سعی داشت گوشی را از دست نادرش بقاپد." ببین منو! اگه اومد دوباره باهات حرف بزنه، دس به سرش نکن یه بار برای همیشه تکلیفت‌و معلوم کن فهمیدی؟!..آخ.." تکتم تازه ثنا را دید. " الهی فدات شم خاله! تو کی اومدی؟" - گشنشه.. نق می‌زنه.. - الهی بمیرم..برو به بچه برس..بعدا حرف می‌زنیم.. - باشه..فعلاً..بی‌خبرم نذار. - اوکی. خدافظ روی تخت ولو شد. عاطفه راست می‌گفت. هامون کجای زندگی‌اش بود؟ ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«♥️🌹 » خدایا‌در‌تقدیر‌ماآنچه‌خیر‌است‌قرار‌ده:) ♥️¦↫ 🎞¦↫
❲.🕊🌸.❳ آیا می دانید "حیا" چیست ؟ . حیا آن است که :↓ وقتی در هنگام ضرورت بیرون می روید چشمان خود را به پایین بدوزید حیا آن است که :↓ وقتی در هنگام ضرورت با نامحرم سخن گفتید صدای خود را نازک نکنید حیا آن است که :↓ -در جلو نامحرمان نخندید حیا آن است که با حجاب باشیم..! ▹ · –·–·–·–·–·𖧷·–·–·–·–·– · ◃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞نماهنگ |همخوانی تلاوت قرآن کریم⚜ ⭕️سوره مبارکه تکویر 📌بر اساس تلاوت خاطره انگیز استاد سعید مسلم ⚜اثر: 💠گروه تواشیح بین المللی تسنیم💠 🏴امام صادق علیه السلام: منظور از آیات" وَإِذَا الْمَوْءُودَةُ سُئِلَتْ، بِأَيِّ ذَنْبٍ قُتِلَتْ" امام حسین علیه السلام است. 🌐لینک مشاهده و دریافت نسخه باکیفیت: 📺 aparat.com/v/2PF95 📲@tasnim_esf
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_صد_و_سوم وقتی چ
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * دو هفته بعد همه چیز مثل همیشه روی جریانِ عادی‌اش افتاده بود. تکتم آنقدر سرش شلوغ بود که وقت کمتری پیدا می‌کرد برای خیال‌بافی‌هایش. حرف‌های عاطفه آرام‌ترش کرده بود؛ اما گاهی شبها خوابهای آشفته می‌دید و پریشانش می‌کرد. این پریشانی او را از درون می‌فرسود ولی در عین حال سر پا هم بود. مصمم بود فکر و خیال‌های بیهوده دوباره درهم نپیچدش. تصمیم داشت دکترایش را بگیرد. کتابها و جزوه‌هایش را بیرون کشیده بود تا برای کنکور دکترا خودش را آماده کند. برای تمام اوقات شبانه‌روزش برنامه ریخته بود تا کمتر فکر کند. آن روز دیرتر از همیشه کارش تمام شد. دستگاه‌های جدید را آورده بودند و او مجبور بود وقت بیشتری را برای آموزش کار با آنها به پرستاران و حتی پزشکان، بگذارد. خسته و کلافه از گلرخ خداحافظی کرد و با عجله خودش را به طبقه‌ی هم‌کف رساند. هنوز از جلوی پذیرش رد نشده بود که با صدای آشنایی درجا میخکوب شد. - خانم سماوات! سعی کرد خونسردی‌اش را حفظ کند. ته دلش می‌دانست آخرش باید با او روبه‌رو می‌شد. برگشت سمت او. لرزش خفیفی روی لبانش نشست. هامون سلام کرد و احوالش را پرسید. تکتم به آرامی جوابش را داد." حالتون چطوره! با زحمتای ما! " هامون با احساس لذت پنهانی که بی‌اختیار توی وجودش چیره شد به این صدای نازک و ظریف گوش کرد. این چهره‌ی آشنای قدیمی را از نظر گذراند و گفت:" دستگاها رسیدن؟ کار باهاشون سخت که نیس؟ " - بله رسید. ممنون. - اگه مشکلی داشتی فقط کافیه زنگ بزنی. - فعلا که مشکلی نبوده. هامون نگاهی به ساعتش کرد. - امروز دیر اومدی! نیم‌ساعتی میشه منتظرتم! ابروهای تکتم بالا پرید. با خودش گفت:" این مگه می‌دونه من کی میرم کی میام؟ هرچند هیچی از این آدم بعید نیس! " راه افتاد سمت در خروجی. " چطور؟! نمی‌دونستم منتظرین! " - نخواستم مزاحم کارت بشم. می‌دونستم سرت شلوغه. منتظر موندم تا با هم حرف بزنیم. اگه مث دفه‌ی قبل فرار نمی‌کنی! تکتم لجش گرفت. لبهایش را به هم فشرد. در همان حالت گفت:" من فرار نکردم. اون روز حالم خوب نبود که نموندم. " هامون سری تکان داد که باعث شد حلقه‌ای از موهایش روی پیشانی رها شود. " صحیح! حالا امروز چی؟ حالت خوبه؟ وقت داری حرف بزنیم؟! " به محوطه رسیده بودند. تکتم سرش را به اطراف چرخاند. ناگهان ایستاد. براق شد توی صورتش. " این من نیستم که باید در مورد کارام و رفتارام توضیح بدم! اصلن فک می‌کنی حرفی هم مونده که ما به هم بزنیم؟!.. " با لحن کشداری گفت:" بعد این همه مدت؟! " هامون در زیر یک خشونت ناگهانی سرش را پایین انداخت. خیلی خودش را کنترل کرد حرفی نزند که او دوباره رم کند. لبش را گزید. بعد با خونسردی درست روبه‌رویش ایستاد و زل زد به چشمهایش. - حتماً مونده که من الان اینجام! اگه تو حرفی نداری من دارم! پس لطفاً آروم باش و خوب به حرفام گوش بده! تکتم پوزخندی زد و دستش را به نشانه‌ی سکوت بالا آورد. - من آرومم. الان دیگه آرومم. باشه حرف می‌زنیم. ابلهانه‌س که منم بخوام حرفای این سه‌سال بی‌خبری رو تو خودم نگه دارم و دم نزنم! مگه نه؟ هامون دست در جیب شلوارش، به همان عادت همیشگی، فرو برد و گفت:"خوبه! پس بریم یه جای بهتر. اینجا فک نمی‌کنم مناسب باشه.." تکتم نگاهی به اطراف بیمارستان کرد و سرش را به نشانه‌ی موافقت تکان داد. مجبور بود همراهش برود. این مسئله باید بینشان حل می‌شد. می‌دانست تا او حرفهایش را نرند دست‌بردار نیست. خودش هم باید برای یک تصمیم درست با او حرف می‌زد. هامون کنار تکتم، شانه‌به‌شانه‌ی او، از در بیمارستان بیرون رفتند. در طبقه‌ی سوم بیمارستان، پرده‌ای در پشت پنجره فرو افتاد. نگاهی شعله‌ور شد. قلبی لرزید. با قدم‌هایی سست، پشت میزش، روی صندلی گردانِ چرم، ولو شد. با انگشتانش روی میز ضرب گرفت. کمی فکر کرد. با خودش گفت:" شاید از اقوامشونه این همه هول کردی! " از جایش برخاست. دوباره از لای کرکره بیرون را نگاه کرد. اخمی روی ابروهایش نشاند و کلافه از اتاق بیرون رفت. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4