eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.3هزار دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
چشمان تو دید هرچه این شهر ندید شاگرد حسین، دانش‌آموز شهید ای شهدِ لب تو از عسل شیریت‌تر برخیز ببین که قاسم از راه رسید احلی‌من‌العسل 🥀
مادر تو فاطمه‌‌ی زهراست🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مهدی رسول رفته دانشگاه به دانشجوها میگه: سال‌ها آمدیم اینجا مداحی کردیم با هم سینه زدیم، حالا آمدم کمی گفتگو کنیم... سلبریتی، مذهبی یا ورزشکار، فرقی ندارد چه جایگاهی داشته باشید مهم است مثل مهدی رسولی خودتان را هزینه کنید، نه اینکه به این فتنه دامن بزنید ، پست بفرستید و به آتش بکشید...
💠مَعرِفَتي بِسَعَةِ رَحمَتِكَ وَ یُسرِعُني اِلَي التَّوَبِ عَلي مَحارِمِكَ ببخش آن بنده ای را که فهمید تو دلت نمی آید عذابش کنی و بی حیا شد! 💚
رسم بازاریان قدیم بر این بود که اول صبح وقتی دکان را باز می کردند، کرسی کوچکی را بیرون مغازه می گذاشتند اولین مشتری که می آمد جنس به او می فروخت وبلافاصله کرسی را به داخل مغازه می آورد (یعنی دشت نمودم )، مشتری دوم که می آمد و جنسی می خواست حتی اگر خودش آن جنسی را داشت نگاه به بیرون می کرد که ببیند کدام‌ مغازه هنوز کرسی اش بیرون است و دشت نکرده است آن وقت اشاره می کرد که برو آن دکان (که کرسی اش بیرون است) جنس دارد و از او بخر که او هم دشت اول را کرده باشد. و بدین شکل هوای هم دیگر را داشتند... و اینگونه جوانمردی و انصاف می چرخید و می چرخید ... وسط زندگی ها سفره ها...
💠نماز شب همسرم زندگی مرا نجات داد👌 🔸️دوماه از ازدواج من و همسرم نگذشته بود که اختلافات ما شروع شد ، کم کم فهمیدیم که سلایق ما با هم خیلی تفاوت دارد ، زندگی ما روز به روز بدتر و بدتر می شد تا جائیکه دیگر در هیچ جا با هم نبودیم، با هم برای یک جای مشترک تفاهم نداشتیم ، من دیگر از زندگی با او دلزده شده بودم، مدتی گذشت و همسرم حامله شد ، حاملگی او تأثیری در روابطمان نداشت حتی زمانیکه بچه بدنیا آمد. 🔹️کم کم بچه دوم نیز به دنیا آمد و ما هنوز همان بودیم که بودیم دیگر اصلا هر چیزی که او می گفت من چیز دیگری می گفتم با هم همیشه دعواهای بی حساب داشتیم فقط همدیگر را به خاطر بچه ها تحمل می کردیم ، از میان همه کارهایش تنها نماز خواندنش بود که به آن ایراد نمی گرفتم به همین شیوه زندگی نامطلوب خود را ادامه دادیم تا پانزده سال از زندگیمان گذشت. 🔸️دوستی در محل کارم داشتم که از روابط من و همسرم با خبر بود و دختری را به من پیشنهاد داد و از من خواست با او حرف بزنم ، و من نیز مدتی بود با او تلفنی حرف می زدم ، منتظر هر چیزی بودم که زنم را طلاق دهم و با او ازدواج کنم دعواهایمان شدید تر شد روزگار را به کامش تلخ کرده بودم و حتی بچه ها را کتک می زدم. 🔹️تا اینکه چند شبی بود که برای نماز شب بیدار می شد و نماز می خواند یک شب صدای او را شنیدم که بعد از نمازش برای اصلاح من و زندگیمان دعا می کرد و می گریست. 🔸️یک لحظه به خود آمدم وخیلی متأثر شدم که من با خودم و زندگی ام و همسرم چه کرده ام ، از خودم خجالت کشیدم ، متوجه شدم که در طول این چند سال هرگز حتی یک بار جایی را که او بخواهد نرفته ام و هیچ چیزی را مطابق میل او انجام نداده ام. نشستم ، چشمانم پر از اشک شد ، چقدر با او بد بودم. ❤سپس از جایم برخاستم و کنارش رفتم پیشانی او را بوسیدم و از او معذرت خواهی کردم از آن موقع به بعد زندگی خوب ما شروع شد ، هر جا که می گفت می رفتم و او هم همینطور، از هیچ یک ازحرفهای او سر باز نمی زدم و او نیز برای من چنین بود. 🌷او دیگر فرشته زندگی من شد و بچه هایم بعد از چندها سال لذت آرامش در کنار پدر و مادر را درک کردند و همه اینها را مدیون نماز شب همسرم هستم.
يکي از اعتقادات مسلم ما اعتقاد به پل صراط است که هر کسي بخواهد وارد بهشت بشود بايد از روي آن بگذرد. بعضي ها سريع مي گذرند، بعضي ها افتان و خيزان مي گذرند، ولي بعضي ها نمي توانند بگذرند و در گودال جهنم مي افتند هر که از پل بگذرد خندان است اگر رد شدي کار ديگر تمام است. يک نفر به قصد اهانت از جناب سلمان فارسي پرسيد که سلمان ريش شما بهتر است يا دم سگ؟ سلمان فرمود: اگر اين ريش من اين قابليت را داشته باشد به بهشت برود بهتر از دم سگ است ولي اگر نتواند به بهشت برود دم سگ بهتر است.
💠مَعرِفَتي بِسَعَةِ رَحمَتِكَ وَ یُسرِعُني اِلَي التَّوَبِ عَلي مَحارِمِكَ ببخش آن بنده ای را که فهمید تو دلت نمی آید عذابش کنی و بی حیا شد! 💚
با این کارا شهادت میاد سراغت، لازم نیست تا سوریه بری :)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👳‍♂استاد پناهیان: 🔴 ظهور وقتیه که امام زمان صدا بزنه خدایا اینا دیگه طاقت ندارن ...
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_صد_و_بیست_و_نهم
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * " کوجای پِسِر حَجی؟! " پیام فربد لبخند را به لبش نشاند. " خونه‌م. جات خالی دارم آب‌پرتقال می‌زنم تو رگ! " فربد شکلک تعجب برایش فرستاد. " باور کونم آب پرتقاله؟ " هامون‌ با خنده کثافتی زیر لب گفت و شکلک خنده را برایش فرستاد. " مطمئنم! من که مث تو منحرف نیستم. " فربد نوشت:" می‌زنگم..حالی نوشتن ندارم. " چند ثانیه بعد شماره‌اش روی صفحه افتاد. به محض اینکه هامون تماس را وصل کرد، فربد گفت: "‌ هنوزم مثی اون موقا پاستوریزه‌ی! گفتم رفته‌ی آلمان آدم شده‌یا! " - آدم بودم.. - چیطوری؟‌.. - خوب! - خره! یه نشونا آدِم شدن اینه که صُپا آب‌پرتاقال نزِنی تو رِگ! کِلاسی کارِدا بِبِری بالا مهندس! - گروه خون من به اون چیزایی که تو مخ معيوب تو می‌گذره نمی‌خوره! من با همین آب‌پرتقال حال می‌کنم. - خاک تو سرِد! - ده! - والا! حالا بوگو خونِدون کوجاس! - واسه چی می‌خوای؟! - می‌خوام بیام اون ریختی نحسیدا بیبینم! - مگه تو کجایی؟! - فرودگاه! هامون یکهو بلند شد. - اِ! همین‌جا؟! تهران؟! - آره دیگه! پ کوجا! هامون ذوق‌زده گفت:" پس چرا زودتر نگفتی؟! " - همین‌جوری..الِکی.. - بمون بیام دنبالت.. - بدو پّ! هامون به سرعت لباس پوشید و حرکت کرد. دلش برای خل‌بازی‌های فربد تنگ شده بود. وقتی رسید فرودگاه، فربد توی سالن انتظار نشسته بود. از همان دور شناختش و برایش دست تکان داد. فربد با دیدن هامون از جا برخاست و برایش آغوش گشود. ثانیه‌ای بعد هر دو در آغوش هم فرو رفتند. هامون در همان حالت گفت:" چقد از دیدنت خوشحالم پسر! " - منم همین‌طور! دلم واسِد یه ذره‌چی شده بود! هامون خندید. - هنوزم این لهجه‌ی مسخرت‌و ول نکردی! دیگه باید خارِجکی حرف بزنی! فربد قیافه گرفت. - مِگه لهجه‌م چِشِس! به این خُبی! تازه نی‌می‌دونی با همین‌ لهجه‌م چه کاسبی‌ای می‌کونم دادا! - از تو بعید نیست.. واسه چی خبر ندادی میای؟! - یهوی شد! فرامرز کاراما رِدیف کرد! خودمم خبِر نداشتم قراره بیام! از فرودگاه که بیرون رفتند، فربد دوروبرش را با تعجب نگاه کرد." اّه‌ه‌ه..چقد همه چی عوِض شده ..خیابونا چقد تغییر کرده! " بعد نگاهی سرتاپای هامون انداخت." آ تو چرا اینقد چاق شده‌ی! نپُکی یهو! " هامون خندید. - همچین میگی انگار بیست ساله نبودی!.. خودت چرا اینقد مردنی شدی؟! مثلاً رستوران‌داری؟! - اونجاوا مانکن می‌پسندن دادا! هامون لب‌هایش را به پایین کش داد. - موهاش‌و! فربد دستش را لابه‌لای موهایش فرو برد. - مُده خره! سوار ماشین شدند. هامون‌ همان‌طور که سوئیچ را می‌چرخاند، گفت: " بیا بریم که خیلی باهات کار دارم..چن روز می‌مونی؟! " - نی‌می‌دونم..شاید یه دو هفته‌ی موندم..می‌خوام اصفونم برم. - پس بزن‌بریم. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امشب🌸✨🌸 یڪ سبد محبت💕 یڪ دنیا عشق💞 یڪ عالم خوشبختے🌸 یڪ دشت لالہ🌷 یڪ ڪوه دوستے💞 یڪ آسمان ستاره🌟 یڪ جهان زیبایے🥰 یڪ دامن نیڪ نامے🌸 و یڪ عمر سرفرازے😇 از خداوند براتون خواهانم✨🙏✨ شبتون پر از عطر خدا 🌸
🍃السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدیّ یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریڪَ القرآن یا امامَ الاِنسِ والجانِّ سیِّدے و مولایَ ! الاَمان الاَمان.. تعجیل در فرج آقاصاحب الزمان‌صلوات 🌱
🔴 در سخت‌ترین مواقع هم افسرده نباشید⬇️ 🔸انقلاب با چهره‌ها و دل‌های افسرده تضمین‌شدنی نیست. انقلاب با دل‌های پرشور و چهره‌های شاداب تضمین می‌شود (تکبیر حضار)... 🔸هیچ‌کس مرا در این دوره نشیب و فراز انقلاب در سخت‌ترین مواقع، نتوانسته است با قیافهٔ افسرده ببیند. چرا افسرده باشیم؟ ما که به دنبال إحدی الحُسنَیَینیم؛ یا یا پیروزی، دیگر چرا افسردگی؟ 🔸 افسرده نباشید چهره‌ها شاداب باشد، نشاط داشته باشید.آن‌وقت شعارتان همین است که آمریکا و مزدورانش هیچ غلطی نمی‌توانند بکنند. (تکبیر حضار). 🔸ما در زیر بار سختی‌ها و مشکلات و دشواری‌ها قد خم نمی‌کنیم. «ما راست‌قامتان جاودانهٔ تاریخ خواهیم ماند.» تنها موقعی سرپا نیستیم که یا کشته شویم و یا زخم بخوریم و بر خاک بیفتیم و الّا هیچ قدرتی نمی‌تواند پشت ما را خم بکند (تکبیر حضار).
📸 قتلگاه شهید آرمان علی‌وردی در شهرک اکباتان تهران
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
○°❣️ 🏝بـه‌ نظرت‌ (عج) از ڪه‌ گذاشتی‌ راضیـه!!؟⁉️🏝 •• اللّٰهُــღــــمَّ_عجَّــل_لِوَلیـــک_ الفَــღــــرَج •• ۱۴۴ السلامـُ ؏َـلےٰ قلبِ زینبِ الصبور|♥️🦋 ||هدیه به روح شهداو شهدای مدافع حرم آل الله صلوات||♥️🦋 [اللهم صل علی محمدوآل محمدوعجل فرجهم]♥️🦋 ||اللهم عجل لولیک الفرج  وفرجنابه|| | |♥️🦋 ³¹³
. إلهی‌اَعِنّی بِالْبُڪاءِ‌عَلى‌نَفْسی خدایا..! کمکم‌ڪُن‌تابرخودم‌بگریم..💔 🪴C᭄ . •۰•۰•۰•۰•🍁✨۰•۰•۰•۰•۰•
. إلهی‌اَعِنّی بِالْبُڪاءِ‌عَلى‌نَفْسی خدایا..! کمکم‌ڪُن‌تابرخودم‌بگریم..💔 🪴C᭄ . •۰•۰•۰•۰•🍁✨۰•۰•۰•۰•۰•
🧡🍂•••」 .⭑ عِشق‌یَعنےرو؎زَمین‌خاڪۍخونسَردباشے.. .⭑
‌‌‌‌‹💙🦋› - - ‌‌‌‌خدآیـٰآمرآچ‌ـشم‌بہ‌هم‌زدنۍ‌بہ‌ح‌ـٰآلم‌خودم‌ رهـٰآنڪن..ジ! - -
مولای غریبم این روزها نبودنت درد مشترک اهالی خزان زده‌ی زمین است! اگر خورشید طلوع و غروب می‌کند و زمین هنوزم زنده‌ است تنها به عشق توست ... وگرنه دنیایی که ما ساخته‌ایم این همه آمدن و رفتن ندارد ... ▪️دلم به اندازه تمام برگ های افتاده در زمین،بودنت را میخواهد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥صحبت های کوبنده رفیق شهید آرمان در مراسم وداع...شهید آرمان علی وردی 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
توی اتاق کارم بودم که حمیدوارد شد.با اینکه درونم از عشقش شعله ور بود ولی در ظاهر سرد برخورد کردم.بعد از ساعت ها حرف زدن قرار شد حمید بره و شب بعد با خونواده اش بیان خواستگاری بعداز خداحافظی غم عجیبی قلبم رومیفشرد. ازپنجره قدمهای سنگین حمید رو نگاه میکردم و اشک ازگوشه چشمم جاری میشد بدون اینکه علتش رو بدونم ،برای آخرین بار برگشت و یه نگاه کوتاهی کردو راهش رو ادامه داد . چندروزی گذشت ولی ازش خبری نبودکلافه شده بودم هی به گوشی موبایلم نگاه میکردم ولی خبری نبود که نبود .سه روز…پنچ روز…یکهفته …دوهفته …کفری شده بودم هرچی بدو بیراه بود نثار حمیدو هرچی مرده میکردم.بالاخره بعد از دو هفته زنگ زد... اولش نمیخواستم جواب بدم ولی گفتم جواب بدم و هر چی لایقش هست بارش کنم تا تماس رو وصل کردم .... https://eitaa.com/joinchat/1406599294C9146afa51f
🥀برادر شوهرم فوت شد🖤 خانواده همسرم نشستن زیر پای شوهرم که باید تو بگیریش ناموس داداشتو و من باید با جاری سابقم هوو میشدم😔😔 جاریم نامزد بود......ولی مادرشوهرم دست بردار نبود همش میگفت .... 😭😭 واسم خیلی خیلی وحشتناک بود که بخوام شوهری که عاشقش بودمو با جاریم شریک شم😭😭 تصمیم داشتم اگر شوهرم بخواد باهاش زندگی کنه خودمو سربه نیست کنم تا اون روز رو هیچوقت فراموش نکنن🥺 روز عقدشون رسید همین که عاقد خطبه رو خوند 😱😱😱😭😭😭 https://eitaa.com/joinchat/1406599294C9146afa51f ☝️بچه هاش چجوری بی قرارن😭💔
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_صد_و_سی‌ام " کو
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * فربد هرچه اصرار کرد که هتل برود، هامون نگذاشت. او را برد به خانه‌شان. - بعد چار پنج سال اومدی بری هتل؟! - آخه ننه‌د اینا راحت نیسن! به خاطری اونا میگم.. - نگران‌نباش! اونا راحتن! صدتا مهمونم بیاد اونا راحتن! - راسی ماماند خُب شد؟ - بد نیست. بهتره. - خب خدا را شکر. ميگما.. خره بذا من برم هتل! اینجوری خب نیس.. - ای بابا! تو که اینقد تعارفی نبودی! - تارُف نی‌می‌کونم..ماماند مریضه بنده خدا.. مزاحمش میشم یهو.. - اون همیشه تو اتاقش.. کاری هم که نمی‌خواد بکنه.. بیشتر اوقاتم میره پیش خاله‌م.. خونمونم به حد کافی بزرگ هس..انگار کن هتل! یه اتاق جدا میدم بهت راحت باشی.. وقتی رسیدند فربد با دیدن خانه سوت بلندی کشید." عجب آپارتمان لوکسی! نی‌می‌دونسَم پول پارو می‌کونی! هامون‌کلید انداخت و وارد خانه شد. یک سالن بزرگ با دو دست مبلمان شیک و خوشرنگ روبه‌رویش بود. آشپزخانه پشت یک ستون پهن قرار داشت. که با راهروی کوچکی به هال راه داشت. ویترین دیواری پر از اشیای لوکس، چشم‌نوازترین بخش سالن بود. هامون او را به اتاقش راهنمایی کرد. اولین چیزی که در آن اتاق توجهش را جلب کرد، تراس بود که کل شهر را می شد از آنجا دید. فربد چمدانش را رها کرد و رفت پشت نرده‌های شکلاتی رنگ ایستاد و منظره‌ی زیبای روبه‌رویش را از نظر گذراند. - یادش بخیر! اون خونِد تو اصفونم منظره قشنگی داشت. یادم افتاد با اون. چه زود گذشت نه؟! هامون دستهایش را روی نرده رها کرد و گفت:" آره واقعاً! انگار همین دیروز بود! " فربد به انگشت بدون حلقه‌ی او نگاه کرد و طعنه زد:" تو چرا هنو زن نَسِدِی؟! " هامون‌ خندید." به همون دلیلی که تو نَسِدی! " فربد هم خندید." تو که همه چی تمومی چرا! حالا ما را بوگوی..یه لا قبا.. " - من تو فکرشم.. - اِ؟! باریکِلللاا.. با کی؟ هامون‌ یک تای ابرویش را بالا داد." خانم سماوات! " فربد با چشمهای گشاد شده گفت:" نه بابا! آخرش کاری خودِدا کردی! تو که صد تا مخالف داشتی! " - فریناز که ازدواج کرد. مامانم بعد مریضیش به دست و پام نپیچید، اومد خونشون‌ ولی تا فهمید تکتمه ساز مخالف‌و کوک کرد. - آخی! فرینازی پِرید؟! زُمبَسه! هامون پقی زد زیر خنده." کشت منو تا شوهر کرد! " - وای یادده چه عذابی کشیدی! میگم..میخی من با ننِد حرف بزنم! راضی میشه‌دا.. هامون به نقطه‌ای نامعلوم در انتهای آسمان که رو به تاریکی می‌رفت، خیره شد. - اون به هیچ صراطی مستقیم نیس..داره اذیت می‌کنه.. - من نی‌می‌دونم چه اصراریه تو اد بایِد همین دخدِرا بِسونی! خب وقتی نی‌می‌شه..نی‌می‌شه.. حتماً یه حکمِتی دارِد.. هامون آه کشید. - تکلیف دلم چی میشه! من نتونستم ازش بگذرم..نمی‌تونم.. دوسش دارم.. فربد هم به روبه‌رویش که حالا چراغ‌های خانه‌ها، مثل ستاره‌های آسمان یکی‌یکی روشن می‌شدند، چشم دوخت. - گاهی وختا دلمون می‌خواد ولی اون بالایی نی‌می‌خواد.. گاهی وختام اون می‌خواد ولی دلمون نی‌می‌خواد.. خلاصه که اونجا نیشه‌سه آ هر چی عشقش می‌کشه..میکونِد.. ماوَم کشک.. باشه اوس کریم..بتاز.. ما هم.. بعد یکهو خودش را جمع کرد. سرش را رو به آسمان گرفت و گفت:" ما هیچی..ما غّلِط بوکونیم حرف بِزِنیم..مِگه نه دادا؟ " هامون‌ سکوت کرد. او این چیزها را قبول نداشت. تا وقتی خودش می‌خواست، باید می‌شد. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4