eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.8هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
1.8هزار ویدیو
17 فایل
رمانکده تخصصی خانم زهرا صادقی_هیام نویسنده و محقق کانال شخصی نویسنده: @khoodneviss پارتگذاری روزانه 😍 لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6 ❌کپی رمان ممنوع و پیگرد قانونی دارد❌
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊💔🖤 ✾͜͡💚بِســـمِ الـلّـھِ الـࢪَّحــمـنِ الࢪَّحــیـم✾͜͡💚 «اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا ‏وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً» ‌‌『اللّٰھُمَ‌؏َـجِّـلْ لِّوَلیڪَ‌الفࢪَج...』
‌∞♥∞ ♥ هر صبح ڪہ سلامت میدهم و یادم می افتد که صاحبی چون تو دارم:↯ کریم، مهربان، دلسوز، رفیق، دعاگو، نزدیک... و چھ احساسِ نابِ آرامش بخش و پر امیدی است داشتنِ تـو...🕊 سلام ا؎ نور خدا در تاریڪی ها؎ زمین 🌤
زن در اسلام : زنده ؛ سازنده ؛ و رزمنده است ؛ بہ شرطی کہ لباس رزمش، لباس عفتش باشد. «شهیدبهشتے»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-همه‌ی‌شهرپرازعطرِسلیمانی‌شد -رفت‌سردارولی‌راه‌سعادت‌باقیست..✌️🏽
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_صد_و_پنجاه_و_هشت
••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * همین‌که پایش را از بخش بیرون گذاشت، با تکتم روبه‌رو شد که لبخندزنان به سمتش می‌آمد. نماند تا داستان دلدادگی‌هایش را بشنود. لبخندِ او، حکم سربریدن عشقش را امضا کرد. در جواب مکث تکتم که انگار می‌خواست چیزی بگوید، تنها سرش را تکان داد و به سرعت از او دور شد. باید هر چه زودتر با رئیس بیمارستان حرف می‌زد. مهم نبود کدام بیمارستان برود، فقط می‌خواست انتقالی بگیرد و برود. تکتم رفتار عجیب حبیب را گذاشت پای خستگی‌اش. هنوز داشت نگاهش می‌کرد که سعادت صدایش زد. - کجایی تو دختر! بدو که کلی کار سرمون ریخته.‌. هم‌چنان که می‌رفت داشت توضیح می‌داد که به کدام بیمار باید رسیدگی شود و ونتیلاتور کدام باید صل شود. تکتم سعی می‌کرد حواسش را بدهد به حرف‌های سعادت، اما ته ذهنش همچنان مشغول بود و افکار مزاحم‌ دست از سرش برنمی‌داشتند. آن روز تا آخر وقت سرش شلوغ بود و وقت سر خاراندن پیدا نکرد. حبیب را هم دیگر ندید. حبیب اما؛ جلوی رئیس بیمارستان ایستاده بود. - چرا می‌خوای بری؟ - دلیل شخصی. - نخواه از من که اینکارو کنم دکتر. اینجا لازمت داریم اونم تو این شرایط بحرانی! - می‌دونم.. ولی واقعاً نمی‌تونم بمونم.. - نمی‌تونم اجازه بدم.. قاطعانه سرش را به چپ‌وراست تکان داد. - خواهش می‌کنم دکتر.. منو که می‌شناسید.. اگه یک‌درصدم‌ می‌تونستم.. حتماً تجدیدنظر می‌کردم.. ولی.. نمی‌تونم براتون توضیح بدم.. درک کنید لطفاً..تو شرایط بهتر بتونم حتماً برمی‌گردم.. اما الان‌ نمی‌تونم بمونم..باور کنید نمی‌تونم.. دکترصالحی با قیافه‌ای مغموم کمی فکر کرد و گفت:" شرایطِ تو، بحرانی‌تر از وضع الانمونه؟! " حبیب سرش را پایین انداخت. - اگه نبود اصرار نمی‌کردم دکتر! دکتر صالحی پوفی کشید. علیرغم میل باطنی گفت:"به شرطی که شرایطتون بهتر شد برگردین همین‌جا..قول میدین؟! " حبیب رضایتمندانه سر تکان داد. - حتماً.. مطمئن باشید.. - بسیارخب.. انجام میشه.. - ممنونم دکتر.. لطف بزرگی در حقم می‌کنید.. برخاست تا برود. قبل از رفتن یکهو یادش افتاد مرخصی هم می‌خواست. - دکترجان..امروز وهم‌اگه مرخصی بدین بهم ممنون میشم.. - اونم حله.. - متشکر. با اجازه.. قلباً از رفتن به جای دیگر ناراحت بود، اما این را برای خودش لازم می‌دید. اگر نمی‌رفت شیطان هم بیکار نمی‌نشست. باید همه‌ی راه‌های نفوذ را می‌بست. چاره‌ای نداشت جز رفتن. آن روز، به چند بیمارستان سر زد. بیشتر بیمارستان‌ها نیرو می‌خواستند در آن شرایط کرونا. او هم که پزشک سرشناسی بود و هرجا می‌رفت مشکلی برای جذبش نداشتند. بالأخره تصمیم گرفت برود بیمارستان رسول اکرم. صحبت‌های اولیه با موفقیت همراه بود. قرار شد هرچه زودتر به بخش کرونای آنجا منتقل شود. بعد از خروج از بیمارستان، تصمیم گرفت حالا که کمی وقت آزاد دارد، سری به ابراهیم بزند. دلش خیلی برای او تنگ شده بود. از همان‌جا مستقیم رفت سمت بهشت زهرا. روحش بدجور هوای شهدا را کرده بود. نگاهش از صورت ابراهیم، روی سنگ مرمر سیاه‌رنگ لغزید. گلهای پرپرشده نشان از آن داشت کسی قبل از او آنجا بوده. فکر کرد شاید همسرش یا مادرش آمده‌اند. برای مدتی خیره به سنگ ماند. خاطراتش با ابراهیم آنقدر زیاد بود که یادآوری هرکدامشان قلبش را زیرورو می‌کرد و اشک به چشمانش می‌نشاند. دستی روی سنگ کشید. یک لحظه آرزو کرد کاش به او پیوسته بود. خاطره‌بازیهایش با ابراهیم که تمام شد، برخاست. گلویش خشک شده بود. نگاهی به اطرافش کرد. هیچ‌کس نبود. کمی دورتر مزار طاها قرار داشت. به او هم باید سر می‌زد. با دلی گرفته و خاطری آزرده رفت سمت او. با او هم حرف داشت. شاید بیشتر از ابراهیم. طاها از میان ابرهای سفیدِ نشسته در قاب، نگاهش می‌کرد. انگار او هم منتظر بود تا حرف‌های حبیب را بشنود. ارسال روزهای ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
💫الهی در این ❄️شب سرد زمستانی 💫بخت دوستانم را سپید ❄️تنور دلشون را گرم 💫فانوس دلشون را روشن ❄️لحظه هایشون را بدون غم 💫و چرخ روزگار را ❄️به کامشون بچرخان آمیـــن یا رَبَّ 🙏 💫شبتون زیباتون خوش 💫
49.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آهنگ ارمغان تاریکی‌و با صدایی آروم پلی کرد. دوربین‌و روی حالت ضبط فیلم گذاشت و کنار کیفش جا داد. جعبه سرمه‌ای رو درآورد: خب رسیدیم به لحظه‌ی حساس! امیر با لبخند نگاهش می‌کرد. انگار یک دختر خردسال روبه‌رویش باشد. شیرین و دل‌چسب بود تمام کارهاش. _آقا امیر! لطفاً دسّتون‌و بیارین جلو که دیگه.... چشمک زد: دوران مجردیت به سر رسید! دست‌ امیر را توی دست ظریفش گرفت. حلقه را با حوصله توی انگشتش انداخت. دست امیر را بین دو تا دست گرفت و چشم‌ها را بست. نفس عمیقی کشید. زمزمه کرد: هیچ لحظه‌ای تو دنیا واسم قشنگ‌تر از این لحظه نبوده و نیست؛    https://eitaa.com/joinchat/3313696837C697aa8e7b4 
❤️💋امیر شیطون شد و چشمک زد.... بشری صورتش داغ شد. امیرریز خندید. لب زد: دوستت دارم. بشری اخم ریزی کرد. سرش‌و تکون داد که چی می‌گی؟ امیر دوباره لب زد: دوستت دارم. چشم‌های بشری برق زد. خندید و گونه‌اش چال افتاد. امیر تا دیدش، چشماش‌و گرد کرد و انگشت اشارش‌و فشار داد تو لپ خودش. می‌خواست بگه چالت رو دیدم.😉 https://eitaa.com/joinchat/3313696837C697aa8e7b4 رمـــان احسـاسی برگرفتـه از واقعیـت 🖊 قلم پـاڪ و روان ♥️🍃
سلام صبح بخیر دوستان انوار طلایی خورشید نوید مهربانی ولطف پروردگار را می‌دهند که دراین روز زیبا به روی همگی ما لبخند می‌زند بیاید به یکدیگر لبخند بزنیم و صبحی پرازعشق ومهربانی را آغاز کنیم که عشق منشا درمان همه دردهای بشریست. صبح همگی بخیر روز خوب و سرشار از شادی برای همگی‌مان آرزو دارم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از ضعف انتظار تو در دیده ی ترم سررشته ی نگاه چو مژگان گسسته است ❤️🧡
🌸 شیطان‌میگہ‌همین‌یه‌بارو‌گناه‌ڪن..! بعدش‌دیگه‌خوب‌شو..‌. [۹،یوسف]🌿 خدامیگه‍‌باهمین‌یه‌گناه.. ممکنہ‌دلت‌بمیره‌وهرگزتوبہ‌نکنی وتاابدجهنمۍبشۍ..! [۸۱،بقره]🍃ツ
🥺❤
یادت نرود بانو!  هربار که از خانه پا به بیرون میگذاری  گوشه ی چادرت را در دست بگیر و  آرام زیر لب بگو؛  "هذه امانتک یا فاطمة الزهراء"  بانو تو فرشته ترین خلقت خدایی  گاهی آنقدر پاک که پلیدی چشمان ناپاک را نمی شناسی...  اما آن که تو را آفرید  از همه نسبت به تو مهربانتر و داناتر است  مراقب ارث مادری ات باش بانو!  بانو این همه جوان از جوانی شان گذشتند و جان دادند برای تو...  و از تو خواسته اند که فقط در سنگرت بمانی  همین و بس!
خدای من نه آن قدر پاکم که کمکم کنی و نه آن قدر بدم که رهایم کنی میان این دو گمم هم خود را و هم تو را آزار میدهم هر چه قدر تلاش کردم نتوانستم آنی باشم که تو خواستی و هرگز دوست ندارم آنی باشم که تو رهایم کنی آنقدر بی تو تنها هستم که بی تو یعنی “هیچ” یعنی “پوچ” خدایا هیچ وقت رهـــایم نکن…
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان صوتی ( وداع با جسم خاکي ) علی: دکتر محاصره شدیم !چیکار کنیم؟! چمران: علی همه ی نیروها رو جمع کن، برید سمت اَبوهُمَیّه علی: برید؟! کجا بریم؟! طاهر: مگه شما نمی یایین؟!!!!! چمران: محاصره شدیم ! اونا دنبال منن، نیروها رو نجات بدین که اسیر نشن،برید صداپیشگان: علی حاجی پور- مسعود عباسی - محمد رضا جعفری - میثم شاهرخ - کامران شریفی - احسان فرامرزی نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی پخش روزهای پنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی @radiomighat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍️یک نفر رو مثل آقای خامنه ای پیدا نمیکنید.. ┄┅═✧☫جهاد تبیین☫✧═┅┄
■به اون حدیث رو کتیبه دقت کنید! فرق میکنه با چه دیدگاهی به 'زن' نگاه کنی!😊 ┄┅═✧☫جهاد تبیین☫✧═┅┄
🦋میشنود صدایی به کوچکی صدای تو را خدایی که بزرگتر از جهان هستی است .. ♥️
خدا تنها پناهیه که برام مونده!🤍 تنها کسی بود که تنهام نزاشت با وجود هزاران اشتباه باز منو ببخشید و همیشه کمکم کرد و منو توی مسیر خودم قرار داد...☁️🌱 بعضی وقتا ازش غافل شدم و دور شدم ولی اون هیچوقت من و فراموش نکرد میخام بگم تو تنها نیستی رفیق!🫂✨ اگه هیچکس نیست که باهاش حرف بزنی، خدا هست!اگه همه بهت گفتن نمیتونی، خدا هست که کمکت کنه تا بتونی!اگه از همه خسته شدی؛ خدا هست که کمکت کنه و دستتو بگیره!♥️🌙 خلاصه اش کنم که یادت نره یه نفر هست، که همیشه هست، حتی وقتی تو حواست نیست!💙🌊