eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.8هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
1.8هزار ویدیو
17 فایل
رمانکده تخصصی خانم زهرا صادقی_هیام نویسنده و محقق کانال شخصی نویسنده: @khoodneviss پارتگذاری روزانه 😍 لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6 ❌کپی رمان ممنوع و پیگرد قانونی دارد❌
مشاهده در ایتا
دانلود
عصر جمعه دل هوای دیدنت را می کند اما چه سود ! سهم ما از این دو روز عمر، هجران تو بود
قوی باش و به زندگی لبخند بزن ، حتی اگه گاهی اوقات دردناك باشه..!
🍀🍀هر صبح یک حدیث🍀🍀 🔻امام صادق عليه‌‏السلام: لا يَنْبَغى لِلْمَراَةِ اَنْ تُجَمِّرَ ثَوْبَها اِذا خَرَجَتْ مِنْ بَيْتِها ❇️ شايسته نيست كه زن مسلمان، آن‏گاه كه از خانه خويش بيرون می‌‏رود، لباس خود را وسيله جلب توجّه ديگران نمايد. 📚 كافى: ج ۵، ص ۵۱۹، ح ۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣️ ✌️ ... ... متوجه باشید لطفاً که چگونه این سرزمین... پابرجا مونده دوستان... این روزه مراقب باشید... کنارهم دفاع کنیم دوستان!
روم‌نمیشه‌دیگه‌ازت‌کربلا‌بخوام:) ولی‌توحواست‌به‌دلم‌باشه🙂🚶🏼‍♀️
ڪوچہ‌ احساس
••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_صد_و_پنجاه_و_نهم
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * آهی سرد و تلخ کشید. - خب آقا طاها! انگار قسمت نیست من همسفر زندگی خواهرت بشم. می‌خواستم کاری کنم که تو نبودنات، کمتر احساس غم و تنهایی کنه..ولی خب..نشد. شاید اشتباه از خودم بود تو این مدت، دلبسته‌ش شدم.. هر کی ندونه تو خوب می‌دونی که اگه مطمئن بودم اسم کس دیگه‌ای رو خواهرته، رسماً قراره با با اون‌پسر یا هرکس دیگه‌ای ازدواج کنه..هرگز به خودم اجازه نمی‌دادم دلم هرز بره.. حاجی بهم گفته بود هیچ قرار و مداری نذاشتن.. گفت مادرش مخالفه.. گفت بعید می‌دونه دیگه بیاد.. گفت تکتم خانم هم هیچ جوابی نداده.. خب..منم.. دلم خوش شد..فک کردم.. گذر زمان همه چیزو حل می‌کنه..اما فقط منو بیشتر وابسته کرد و بعدشم که اون پسر اومد.. همه‌ی معادلاتم به هم ریخت طاها.. راستش‌و بخوای می‌ترسم.. بیشتر از همه از خودم.. از دلم.. از وابستگی.. از همه چی.. نمی‌دونم..شاید عیب و ایراد از من بود که نتونستم درست و حسابی حرف دلم‌و بزنم..نتونستم علاقم‌و بهش ثابت کنم..طاها.. من از علاقه‌ی خواهرت به اون پسر.. می‌ترسم.. این که نتونه فراموشش کنه..اَه.. این‌ ترس لعنتی.. سرش را پایین انداخت. چشمانش را روی هم فشرد. دندان‌هایش را هم. انگار که می‌خواست همه‌ی احساسش را یکجا زیر آنها خورد و خمیر کند. بعد نیم نگاهی ناامیدانه به طاها کرد. " نمونم بهتره.. پیش چشم هم نباشیم.. برای هر دومون بهتره..نمی‌دونم خواهرت چه قصدی داره ولی.. من تصمیم خودم‌و گرفتم.. میرم و اون‌و می‌سپرم‌ش به خودت.. " با دو انگشتش چند ضربه روی سنگ مزار زد. " مواظبش باش..." دیگر نگاهش نکرد. برخاست. همان‌طور که نگاهش را به نقطه‌ای نامعلوم دوخته بود گفت:" شاید بازم گذر زمان خیلی چیزا رو بهمون ثابت کنه.‌. نمی‌دونم.. فقط،اینو می‌دونم که خواهرت لایق بهتریناس.. " و رفت. باید می‌رفت بیمارستان. تا وسایلش را جمع‌وجور کند. امشب آخرین شبی بود که در میان همکارانش، بودن را تجربه می‌کرد. دلتنگی‌ها و بغض رها نشده‌اش را پشت دیوار سکوت باید پنهان می‌کرد تا فریاد دلش به گوش کسی نرسد. فقط خدا می‌دانست چه ولوله‌ای در قلبش به پا بود. *** - سلام! بیمارستانی؟ تکتم شماره را که دید، وصل کرد. - سلام! آره! شیفت شبم موندم.. - بیا دم در! اینا منو را نمیدن.. - چی؟ این موقع اینجا چیکار می‌کنی؟ - بیا! باید حرف بزنیم.. - ولی فک می‌کردم.. هامون نفس کلافه‌اش را توی گوشی فوت کرد. - تکتم! فک نکن لطفأ.. فقط بیا‌.. تکتم حرصش را روی گوشی خالی کرد و آن را توی دستش محکم فشرد. به یکی از پرستاران سپرد تا کارهایش را انجام دهد و خودش رفت سمت خروجی. در دلش گفت:" باز چه خوابی دیده! خدا بخیر کنه.." 👇👇👇
هنوز ایستاده بود. منتظر بود تا تکتم چیزی بگوید. حرفی بزند. بگوید همه‌ی اینها شوخی بود. سربه‌سرت گذاشتم. بخندد و این لحظه‌های گند و حال‌خراب‌کن زودتر تمام شود؛ اما او چیزی نگفت. اصلا‌ً نفهمید جواب خداحافظی‌اش را هم داد یا نه. رنگ نگاه و سکوت تلخش می‌گفت اینجا دیگر پایان راه آنهاست. هرگز فکرش را نمی‌کرد این‌طور بخواهد از او و از همه‌ی خاطراتش بگذرد. یعنی همه چیز تمام شده بود؟‌ به همین راحتی؟! تکتم هم بی هیچ حرف و حرکتی ایستاده بود. احساسش متغیر بود. چیزی بین دلسوزی و عذاب وجدان آزارش می‌داد؛ اما باید کار را یکسره می‌کرد و پشیمان نبود. هامون آخرین قاب از تصویر او را به ذهن سپرد. دختری با چشمان سیاه و گیرا. با ردی از قرمزی جای ماسک روی بینی و گونه‌هایش. جدی و سرد. دیگر باید می‌رفت. قدم‌های نامطمئن و لرزانش از زمین کنده شد. به فاصله‌ی چند متری، چشمانی بی‌فروغ و ناباور با قلبی لرزان و ناامید، به آنها دوخته شده بود. با اخم‌هایی درهم، آهش را فرو خورد. قدم‌هایش را اما مطمئن و قاطع برداشت. ارسال روزهای ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
🌸🍃 حجاب چیست؟! 🎀حجاب یعنی: 👈زرهی در برابر چشم های مریض. 🌼حجاب یعنی: 👈تمام زیبایی زن برای یک نفر 🌷حجاب یعنی: 👈من انتخاب میکنم که تو چی ببینی 🌺حجاب یعنی: 👈نشان دادن شخصیت خویش 🌻حجاب یعنی: 👈عزت،شوکت،پاکدامنی افتخار،شجاعت،قدرت 🌸حجاب یعنی: 👈فخر،زینت،پاکی قلب مرواردی درون صدف 🌴حجاب یعنی: 👈بندگی خداوند خشنودی الله 👌حجاب یعنی سپری محکم 🔥در برابر چشم های نامحرم
سلام صبح تان زیبا و سرشار از نور الهی 🍃🌹🍃 ذکر روز یکشنبه: یاذالجلال والاکرام ای صاحب جلالت وکرامت ........................... 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روضه‌ی مجسم از آنچه بر سر شهید روح‌الله عجمیان آوردند 🥀🥀🥀 دقیقاً شده حکایت روضه‌ی امامان‌ جانمون! هرچه گوش می‌دیم نه تکراری میشه نه ما خسته میشیم🏴 و نه برامون عادی میشه خدا رو شکر! باید از این درد بمیریم😔
به قول استاد پناهیان؛ _هر وقت تونستی کفش های اونی که ازش بدت میاد و جفت کنی، اون موقع آدم شدی...🌱,
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایت وحشی‌گری‌ها با جوان کارگر مدافع امنیت سید اللهم‌عجّل‌لولیّک‌الفرج🥀
کاش ماهم به دیدارش مشرف بشویم.... 😔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔صحبتهای مادر شهید عجمیان.... نیا حسین . . . الهی من دورت بگردم نگم برات . . . حتی یه مرد پیدا نکردم! چرا ما از درد نمی‌میریم!
🕰✨🌾✨🌾✨🌾✨🌾 ✨ 🌾 ✨ 🌾 ✨ 🔵 کار آسانی که باعث راحت جان دادن میشود! یکی دیگر از اموری که باعث آسانی جان دادن می‌گردد، مداومت بر تسبیحات حضرت زهرا (س) بعد از نمازهای واجب است. این تسبیحات گنجی است که به ما رسیده است و از بزرگ ترین هدایای الهی بوده که پیامبر بزرگوار به حضرت زهرا (س) دادند. 📚 کتاب از احتضار تا عالم قبر ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚜توصیه‌ی حضرت آقا درباره‌ی فضای مجازی: از عبارات کوتاه و گویا مثل هشتگ‌سازی‌ها برای انتقال مفاهیم دینی و ملی استفاده کنید. خدا حافظ شماست حضرت عشق♥️
منتظر مهدی بودن فقط به انتظار و دعا نیست..! باید عمل کرد؛ باید زمینه ساز ظهور بود. منتظر با گناه دل مولایش را نمی‌شکند! اگر برایش یار نیستیم، اگر سرباز نیستیم و سرباریم؛ برای چه کسی آقا ظهور کند؟ از خودمان باید شروع کنیم....🌱 عیب از ماست دارد زمان آمدنم دیر می‌شود! باید اینطور خوانده شود تا به خود بیایم! شما که حاضری.. غیبت ما دارد طول می‌کشد💔 مهدی‌جان؛ دعا‌کنید‌تا‌به‌راه‌بیائیم. 💚
💠امیرالمؤمنین علیه‌السلام: ⚜هرگاه يكى از شما وارد منزل خود شود به خانواده‏اش سلام نمايد. اگر خانواده نداشته باشد چنين بگويد: «سلام بر ما از جانب پروردگارمان» و هنگام ورود به منزل خود سوره «توحيد» را بخواند كه فقر را از بين ببرد. 📚تحف‌العقول، صفحه ۱۱۵
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان کوتاه ( به مِی سجاده رنگین کن...) زن تاجر: خودش هم از خودش خسته شده خواهر! ببین ما چه می کشیم! زن همسایه : خواهر خدا به شما صبر دهد، با این همه چیزهایی که تعریف کردی من تعجبم از صبر شماست! تاجر خسته از دادوستد دنیا و خلق و خوی خود به فکر چاره بود که به پیشنهاد همسرش به سراغ بزرگ ترین عارف شهر رفت،کسی که اهل کرامات بود و محبوبت زیادی بین مردم داشت.با اصرار و التماس تاجر، بالاخره مرد عارف حاضر شد تا چشم دل تاجر را بینا کند و ... صداپیشگان: نسترن آهنگر - مسعود صفری - مریم میرزایی - مجید ساجدی - مسعود عباسی - کامران شریفی نویسنده: مهدیه عبدی کارگردان: علیرضا عبدی پخش روزهای یک شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی @radiomighat
میگفت: حــٰاج‌قاسم‌باقدِڪامل‌رفت‌برای‌دِفاع‌ از‌ناموس‌‌مردم‌ودفاع‌از‌ناموس‌حسین، بـٰانیمه‌قدبرگشت . . . حالاتوحاضرۍبه‌خاطرحـاجۍبقیه،نصف‌ سَرتوباشال‌یاروسریت‌بپوشونی...
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت اول باد خنکی روی گونه‌هایم چرخ می‌زند و اندکی از گرمای طاقت‌فرسای تیرماه کمتر می‌کند. سرم را به راست می‌چرخانم. گل‌نسا هم‌چنان مشغول کار است. از سر جایم که می‌خواهم بلند شوم، صدای ترق و تروق استخوان‌هایم بلند می‌شود. نیم‌خیز می‌مانم، انگار کمرم نای صاف شدن ندارد. گل‌نسا تا مرا می‌بیند، نگران می‌گوید: یاسمن خوبی؟ لب‌هایم را روی هم می‌فشارم و می‌گویم: چی بگم؟ چند قدمی برمی‌دارم تا جایی پیدا کنم و اندکی بنشینم. صدای پر از نگرانی گل‌نسا دنبالم می‌دود: کجا میری؟ مگه نشنیدی؟ دستم را روی قوس کمرم حرکتی می‌دهم تا آرام گیرد. بی‌خیال می‌گویم: چی رو؟ - همه میدونن امروز خان به زمین‌ها سر میزنه! با آستین عرق پیشانی‌ام را می‌گیرم و شانه‌ام را بالا می‌اندازم. همین‌طور که قدم بعدی را برمی‌دارم، جواب می‌دهم: حالا که چی!! خب بیاد! والا اسب و الاغم نیاز به استراحت دارن، ما که آدمیزادیم! ‌کم تو سرمون میزنن و براشون مث خر کار می‌کنیم! یکم استراحت به ما نیومده؟؟ سرم را با ناراحتی می‌چرخانم تا رو به ‌گل‌نسا ادامه حرف‌هایم را بگویم که یکباره خشکم می‌زند! نگاهِ سراسر نفرتِ خان روی چهره‌ام می‌چرخد. آب دهانم را که خشک شده به سختی فرو می‌برم و نگاهم را از او می‌دزدم. با صدایی پر از خشم و نفرت که چهار ستون بدنم را می‌لرزاند، می‌گوید: چی شد؟! زبون سه متری‌ات کجا رفت؟ سرم را بیشتر پایین می‌اندازم و گرمی صدایش درون گوشم می‌پیچد: خان، شما ببخشش! بچه‌ست، شما بزرگی کن و ندید بگیر! صدای پوزخندش، دلم را به درد می‌آورد و نگاهم را بالا! چهره‌ی پدرم هزار رنگ می‌گردد و عرق از سر و رویش می‌ریزد.‌ عاجزانه و سر به زیر در پیِ جلبِ رضایت خان است و آنچه درون گلویم چنبره می‌زند، بغض و کینه هست. خان رو به پدرم می‌چرخد و همان‌طور که شلاق اسب را درون دستش بالا و پایین می‌کند، می‌گوید: این بچه‌ست؟! چی میگی مشتی حسین؟! این دخترتو، اگه شوهر میدادی، الان چند تا بچه قد و نیم قد داشت! با ابروانی گره خورده سرش را می‌چرخاند و یکباره نگاهش به چشمانم می‌خورد. قهوه‌ای چشم‌هایش با قرمزی کمی همراه است و کم مانده دلم با چهره‌ی ترس آشنا شود! با حرص ادامه می‌دهد: یه کاری میکنم استراحت کردن یادش بره! می‌خواهد به سمتم بیاید که برادرش منصور خان دستش را جلویش می‌گیرد و قاطعانه می‌گوید: خان! اجازه بدید من تنبیه کنم، شما میتونید برید شهر! داره دیر میشه! خان هم لبخندی کج روی لبانش نقش می‌شود و با غرور به برادرش نگاه می‌کند. شلاق را سمتِ او می‌گیرد و انگار مدال افتخار بزرگی را بخواهد به او بدهد، با خوشحالی می‌گوید: پس حسابش با تو منصور خان! نگاهی از سر غیظ به من و سپس پدرم می‌اندازد و به سمت اسبش حرکت می‌کند. نگاهم تا اسبش می‌دود و سر در نمی‌آورم که چه موقع خان سر رسید؟! آن هم بی‌ سر و صدا!! سیل لعنت‌ها به شانسِ بدم می‌خواهد سرریز شود که صدای فریادِ منصور‌خان ترس به جانم می‌اندازد! - چیو نگاه میکنین؟! رو به افرادی که درون شالیزار نگاهشان روی ما قفل شده، با عصبانیت ادامه می‌دهد: سرتون به کار خودتون باشه! با دور شدنِ خان و افرادش، پدرم جلو می‌آید و نگران می‌گوید: اشتباه کرد! ببخشیدش! اصلاً منو به جای دخترم تنبیه کنین! - اگه بازم حرف بزنی زیر گوشم، جفتتون تنبیه میشین! مشاور و همه‌کاره‌ی منصورخان برای خودشیرینی پیش‌قدم می‌شود و می‌گوید: ارباب سلامت باشن! این آدما ارزش ندارن که شما بخواین به خاطرشون خسته بشین، بذارید تا من تنبیهشون کنم! منصورخان بی‌آنکه نگاهش کند، می‌گوید: نیاز نیس! تو به شالیزار‌های اطراف سر بزن و بعداً برگرد. رو به من ادامه می‌دهد: از این طرف! راه می‌افتد و من با قدم‌هایی لرزان پشت سرش می‌روم. ترس از فلک شدن انرژی باقی‌مانده‌ام را به ضرب و زور می‌ستاند و بدنم سست می‌شود. بیست قدمی که فاصله می‌گیریم، رو به من می‌چرخد و می‌گوید: دستاتو بیار جلو! قلبم تندتر می‌زند. دست‌هایِ یخ‌کرده‌ام را آرام آرام بالا می‌آورم و جلویش می‌گیرم! شلاق را که بالا می‌برد، چشم‌هایم را محکم می‌بندم. با فرود آمدنش، درد زیادی از دست‌هایم شروع می‌شود و تا عمق جانم را به درد می‌آورد. صدای آخ و ناله‌ام بالا می‌رود و بی‌اختیار دستم را عقب می‌کشم. چند ثانیه‌ای که می‌گذرد، چشم‌هایم را آرام باز می‌کنم و با نگاهِ منصور خان مواجه می‌شوم. هیچ حرفی نمی‌زند و بعد از چند لحظه‌ای نگاه به چشمانم می‌گوید: فعلاً توی شالیزار نبینمت! دلگیر و دل‌چرکین به سمت خانه راه می‌افتم. کف دست‌هایم را زیر بغل می‌برم تا دردی که امانم را بریده، اندکی ساکت کنم! دوستان این رمان توی کانال وی ای پی تموم شده و همه ی پارت هاش هست اگر میخواید زودتر از کانال اصلی رمان رو بخونید برید پی وی ادمین کانال : @AdminAzadeh . . . ✍نویسنده: زهرا نصر ⚘ ⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
سلام دوستان گلم از امروز با یه رمان زیبا و خاص همراهتون هستیم امیدوارم بپسندید و از خوندنش لذت ببرید🍭 رمان زیبای بهشت یاس از خانم زهرا نصر نویسنده محبوب و مذهبیمون ، که کتاب های چاپی هم دارند و به زودی کتاب هاشون رو معرفی میکنم خدمتتون. خودم رمان رو کامل خوندم ، فوق العاده زیبا بود امیدوارم شما هم بپسندید و لذت ببرید .