eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.8هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
1.8هزار ویدیو
17 فایل
رمانکده تخصصی خانم زهرا صادقی_هیام نویسنده و محقق کانال شخصی نویسنده: @khoodneviss پارتگذاری روزانه 😍 لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6 ❌کپی رمان ممنوع و پیگرد قانونی دارد❌
مشاهده در ایتا
دانلود
🕰✨🌾✨🌾✨🌾✨🌾 ✨ 🌾 ✨ 🌾 ✨ 🔵 کار آسانی که باعث راحت جان دادن میشود! یکی دیگر از اموری که باعث آسانی جان دادن می‌گردد، مداومت بر تسبیحات حضرت زهرا (س) بعد از نمازهای واجب است. این تسبیحات گنجی است که به ما رسیده است و از بزرگ ترین هدایای الهی بوده که پیامبر بزرگوار به حضرت زهرا (س) دادند. 📚 کتاب از احتضار تا عالم قبر ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚜توصیه‌ی حضرت آقا درباره‌ی فضای مجازی: از عبارات کوتاه و گویا مثل هشتگ‌سازی‌ها برای انتقال مفاهیم دینی و ملی استفاده کنید. خدا حافظ شماست حضرت عشق♥️
منتظر مهدی بودن فقط به انتظار و دعا نیست..! باید عمل کرد؛ باید زمینه ساز ظهور بود. منتظر با گناه دل مولایش را نمی‌شکند! اگر برایش یار نیستیم، اگر سرباز نیستیم و سرباریم؛ برای چه کسی آقا ظهور کند؟ از خودمان باید شروع کنیم....🌱 عیب از ماست دارد زمان آمدنم دیر می‌شود! باید اینطور خوانده شود تا به خود بیایم! شما که حاضری.. غیبت ما دارد طول می‌کشد💔 مهدی‌جان؛ دعا‌کنید‌تا‌به‌راه‌بیائیم. 💚
💠امیرالمؤمنین علیه‌السلام: ⚜هرگاه يكى از شما وارد منزل خود شود به خانواده‏اش سلام نمايد. اگر خانواده نداشته باشد چنين بگويد: «سلام بر ما از جانب پروردگارمان» و هنگام ورود به منزل خود سوره «توحيد» را بخواند كه فقر را از بين ببرد. 📚تحف‌العقول، صفحه ۱۱۵
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان کوتاه ( به مِی سجاده رنگین کن...) زن تاجر: خودش هم از خودش خسته شده خواهر! ببین ما چه می کشیم! زن همسایه : خواهر خدا به شما صبر دهد، با این همه چیزهایی که تعریف کردی من تعجبم از صبر شماست! تاجر خسته از دادوستد دنیا و خلق و خوی خود به فکر چاره بود که به پیشنهاد همسرش به سراغ بزرگ ترین عارف شهر رفت،کسی که اهل کرامات بود و محبوبت زیادی بین مردم داشت.با اصرار و التماس تاجر، بالاخره مرد عارف حاضر شد تا چشم دل تاجر را بینا کند و ... صداپیشگان: نسترن آهنگر - مسعود صفری - مریم میرزایی - مجید ساجدی - مسعود عباسی - کامران شریفی نویسنده: مهدیه عبدی کارگردان: علیرضا عبدی پخش روزهای یک شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی @radiomighat
میگفت: حــٰاج‌قاسم‌باقدِڪامل‌رفت‌برای‌دِفاع‌ از‌ناموس‌‌مردم‌ودفاع‌از‌ناموس‌حسین، بـٰانیمه‌قدبرگشت . . . حالاتوحاضرۍبه‌خاطرحـاجۍبقیه،نصف‌ سَرتوباشال‌یاروسریت‌بپوشونی...
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت اول باد خنکی روی گونه‌هایم چرخ می‌زند و اندکی از گرمای طاقت‌فرسای تیرماه کمتر می‌کند. سرم را به راست می‌چرخانم. گل‌نسا هم‌چنان مشغول کار است. از سر جایم که می‌خواهم بلند شوم، صدای ترق و تروق استخوان‌هایم بلند می‌شود. نیم‌خیز می‌مانم، انگار کمرم نای صاف شدن ندارد. گل‌نسا تا مرا می‌بیند، نگران می‌گوید: یاسمن خوبی؟ لب‌هایم را روی هم می‌فشارم و می‌گویم: چی بگم؟ چند قدمی برمی‌دارم تا جایی پیدا کنم و اندکی بنشینم. صدای پر از نگرانی گل‌نسا دنبالم می‌دود: کجا میری؟ مگه نشنیدی؟ دستم را روی قوس کمرم حرکتی می‌دهم تا آرام گیرد. بی‌خیال می‌گویم: چی رو؟ - همه میدونن امروز خان به زمین‌ها سر میزنه! با آستین عرق پیشانی‌ام را می‌گیرم و شانه‌ام را بالا می‌اندازم. همین‌طور که قدم بعدی را برمی‌دارم، جواب می‌دهم: حالا که چی!! خب بیاد! والا اسب و الاغم نیاز به استراحت دارن، ما که آدمیزادیم! ‌کم تو سرمون میزنن و براشون مث خر کار می‌کنیم! یکم استراحت به ما نیومده؟؟ سرم را با ناراحتی می‌چرخانم تا رو به ‌گل‌نسا ادامه حرف‌هایم را بگویم که یکباره خشکم می‌زند! نگاهِ سراسر نفرتِ خان روی چهره‌ام می‌چرخد. آب دهانم را که خشک شده به سختی فرو می‌برم و نگاهم را از او می‌دزدم. با صدایی پر از خشم و نفرت که چهار ستون بدنم را می‌لرزاند، می‌گوید: چی شد؟! زبون سه متری‌ات کجا رفت؟ سرم را بیشتر پایین می‌اندازم و گرمی صدایش درون گوشم می‌پیچد: خان، شما ببخشش! بچه‌ست، شما بزرگی کن و ندید بگیر! صدای پوزخندش، دلم را به درد می‌آورد و نگاهم را بالا! چهره‌ی پدرم هزار رنگ می‌گردد و عرق از سر و رویش می‌ریزد.‌ عاجزانه و سر به زیر در پیِ جلبِ رضایت خان است و آنچه درون گلویم چنبره می‌زند، بغض و کینه هست. خان رو به پدرم می‌چرخد و همان‌طور که شلاق اسب را درون دستش بالا و پایین می‌کند، می‌گوید: این بچه‌ست؟! چی میگی مشتی حسین؟! این دخترتو، اگه شوهر میدادی، الان چند تا بچه قد و نیم قد داشت! با ابروانی گره خورده سرش را می‌چرخاند و یکباره نگاهش به چشمانم می‌خورد. قهوه‌ای چشم‌هایش با قرمزی کمی همراه است و کم مانده دلم با چهره‌ی ترس آشنا شود! با حرص ادامه می‌دهد: یه کاری میکنم استراحت کردن یادش بره! می‌خواهد به سمتم بیاید که برادرش منصور خان دستش را جلویش می‌گیرد و قاطعانه می‌گوید: خان! اجازه بدید من تنبیه کنم، شما میتونید برید شهر! داره دیر میشه! خان هم لبخندی کج روی لبانش نقش می‌شود و با غرور به برادرش نگاه می‌کند. شلاق را سمتِ او می‌گیرد و انگار مدال افتخار بزرگی را بخواهد به او بدهد، با خوشحالی می‌گوید: پس حسابش با تو منصور خان! نگاهی از سر غیظ به من و سپس پدرم می‌اندازد و به سمت اسبش حرکت می‌کند. نگاهم تا اسبش می‌دود و سر در نمی‌آورم که چه موقع خان سر رسید؟! آن هم بی‌ سر و صدا!! سیل لعنت‌ها به شانسِ بدم می‌خواهد سرریز شود که صدای فریادِ منصور‌خان ترس به جانم می‌اندازد! - چیو نگاه میکنین؟! رو به افرادی که درون شالیزار نگاهشان روی ما قفل شده، با عصبانیت ادامه می‌دهد: سرتون به کار خودتون باشه! با دور شدنِ خان و افرادش، پدرم جلو می‌آید و نگران می‌گوید: اشتباه کرد! ببخشیدش! اصلاً منو به جای دخترم تنبیه کنین! - اگه بازم حرف بزنی زیر گوشم، جفتتون تنبیه میشین! مشاور و همه‌کاره‌ی منصورخان برای خودشیرینی پیش‌قدم می‌شود و می‌گوید: ارباب سلامت باشن! این آدما ارزش ندارن که شما بخواین به خاطرشون خسته بشین، بذارید تا من تنبیهشون کنم! منصورخان بی‌آنکه نگاهش کند، می‌گوید: نیاز نیس! تو به شالیزار‌های اطراف سر بزن و بعداً برگرد. رو به من ادامه می‌دهد: از این طرف! راه می‌افتد و من با قدم‌هایی لرزان پشت سرش می‌روم. ترس از فلک شدن انرژی باقی‌مانده‌ام را به ضرب و زور می‌ستاند و بدنم سست می‌شود. بیست قدمی که فاصله می‌گیریم، رو به من می‌چرخد و می‌گوید: دستاتو بیار جلو! قلبم تندتر می‌زند. دست‌هایِ یخ‌کرده‌ام را آرام آرام بالا می‌آورم و جلویش می‌گیرم! شلاق را که بالا می‌برد، چشم‌هایم را محکم می‌بندم. با فرود آمدنش، درد زیادی از دست‌هایم شروع می‌شود و تا عمق جانم را به درد می‌آورد. صدای آخ و ناله‌ام بالا می‌رود و بی‌اختیار دستم را عقب می‌کشم. چند ثانیه‌ای که می‌گذرد، چشم‌هایم را آرام باز می‌کنم و با نگاهِ منصور خان مواجه می‌شوم. هیچ حرفی نمی‌زند و بعد از چند لحظه‌ای نگاه به چشمانم می‌گوید: فعلاً توی شالیزار نبینمت! دلگیر و دل‌چرکین به سمت خانه راه می‌افتم. کف دست‌هایم را زیر بغل می‌برم تا دردی که امانم را بریده، اندکی ساکت کنم! دوستان این رمان توی کانال وی ای پی تموم شده و همه ی پارت هاش هست اگر میخواید زودتر از کانال اصلی رمان رو بخونید برید پی وی ادمین کانال : @AdminAzadeh . . . ✍نویسنده: زهرا نصر ⚘ ⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
سلام دوستان گلم از امروز با یه رمان زیبا و خاص همراهتون هستیم امیدوارم بپسندید و از خوندنش لذت ببرید🍭 رمان زیبای بهشت یاس از خانم زهرا نصر نویسنده محبوب و مذهبیمون ، که کتاب های چاپی هم دارند و به زودی کتاب هاشون رو معرفی میکنم خدمتتون. خودم رمان رو کامل خوندم ، فوق العاده زیبا بود امیدوارم شما هم بپسندید و لذت ببرید .
وقتی قاتلین عجمیان رو شجاع دل لقب میدی، بدون که عجمیان برای باز کردن ترافیک اومد کمک کنه و این شجاع دلان، چهل نفری افتادن روی بدن نیمه جان او و وی را شهید کردن ‏قوه قضائیه کمی لیاقت نشون بده و این آشغالهارو ادب کنه / البته اگر دوباره سکته نکنه ┄┅═🔹☫جهاد تبیین☫🔹═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ‏من به شدت اعتقاد دارم خداوند به حرمت برخی از بندگان پاکش هنوز عذابی درخور انسان سرکش را نازل نکرده، بندگانی که بودنشان مانع عذاب الهی میگردد،بندگانی که قطعا هیچ اکانتی در توییتر ندارند،بندگانی مثل این هموطن. ┄┅═🔹☫جهاد تبیین☫🔹═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 این فیلم را باید دید و گریست به حال جامعه ای که بدلیل انفعال نهادهای فرهنگی عده ای این چنین فخر فروشی کرده و گوی سبقت را از جوامع جاهلی مدرن می ربایند. در این فیلم خانواده ای را می بینیم که برای سگ خانگی خود زنجیر طلا چند صد میلیونی خریده اند. فروشنده ضمن تبریک گویی تاکید میکند که باید حواستان باشد این را در خیابان گردنش نیندازید. قطعا سبک زندگی هرکس تا یک جایی به خودش ربط دارد. اما از یک جایی به بعد چنین چیزی اسمش غوطه ور شدن در تجمل گرایی، اشرافی گری با مقادیری زیاد از چشم و هم چشمی تهوع آور است. آن هم در زمانه ای ‌که در بیشتر مناطق کشور بسیاری از مردم برای رفع بدیهی ترین نیازهای خود آه در بساط ندارند و محتاج یک تکه نان برای سیر نمودن شکم های خالی فرزندان خود هستند. ┄┅═✧☫جهاد تبیین☫✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
معنای 🔶 چه زنانی که ذلت بی حجابی را دیدند و قدر گهر حجاب را دانستند و چه زنانی که تعجب می‌کنند از زنانی که این گهر وعزت را نفی میکنند. هر چه هست حجاب جز عزت زن نیست، بدون حجاب زن باید تلاش کند تا جایگاهی کسب کند تا عزت خود را اثبات کند . اما زن محجبه بدون هر جایگاهی هم عزت دارد. چون او مثل یک پیام آور از نیکی ها و حیا وخوبی ها در جامعه شناخته می‌شود. ┄┅═✧☫جهاد تبیین☫✧═┅┄
🔴 شهید احمد کاظمی: برای خوشایند هیچ کس جنهم نروید. 🔹 ۱۹ دی، سالروز آسمانی شدن شهید احمد کاظمی ┄┅═🔹☫جهاد تبیین☫🔹═┅┄
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_صد_و_شصتم آهی س
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * هنوز توی حیاط بیمارستان، ایستاده بود. هامون رفته بود. با یک جواب نه به راحتی از او گذشته بود. داشت فکر می‌کرد همه‌ی عشق و احساسش همین بود؟ نه اصرار کرد بماند و نه التماس که با او برود. پس آن همه حرف‌های عاشقانه‌اش برای چه بود؟‌ معلوم می‌شد او را درست نشناخته. آه کشید و رفت سمت ورودی. وارد بخش که شد، سعادت را دید که با ناراحتی به سمتش آمد. - تکتم! خبرو شنیدی؟ تکتم سؤالي نگاهش کرد. - چه خبری؟ - دکتر فاطمی قراره از اینجا بره! تکتم انگار که درست نشنیده باشد، گفت:" چی؟! دکتر فاطمی؟! " - آره..ما هم تعجب کردیم.. میان آن افکار آشفته و درهم، رفتن حبیب را کم‌ داشت. - کجا می‌خواد بره؟ واسه‌ی چی؟! سعادت شانه بالا انداخت. - نمی‌دونم.. منم شنیدم گویا انتقالی گرفته.. چراش‌و خدا می‌دونه.. الانم اومده.. فک کنم بخش آی‌سی‌یو باشه.. تکتم گیج و منگ به سعادت چشم دوخته بود. چه می‌شنید؟ چرا باید می‌رفت؟! او که چندین سال اینجا خدمت کرده بود حالا یک‌مرتبه چرا باید انتقالی می‌گرفت؟! هرچه اندیشید، دلیلی برای رفتن حبیب پیدا نکرد. سعادت گفت:" فک کنم دلایلش شخصی باشه‌‌..شایدم خونوادگی.. اینجا که به‌هر‌حال مشکلی نداشت! " دلش به هول‌وولا افتاد‌. شنیدن این خبر به یکباره آرام و قرار را از او گرفت. بی‌تاب شد. انگار در کائنات همه چیز دست به دست هم داده بودند تا اتفاقات بد، پشت سر هم، آوار شوند روی سرش. او را چه می‌کرد؟ دلش می‌خواست همان موقع پیدایش کند و با او حرف بزند؛ اما باید صبر می‌کرد. و این صبر حدود یک ساعت و نیم طول کشید. یک ساعت و نیمِ دیوانه‌کننده! مدام چشمش به ورودی بخش بود و هرکس از آنجا وارد می‌شد، ناخودآگاه قلبش در سینه فرو می‌ریخت. نمی‌خواست باور کند که حبیب واقعاً قصد رفتن دارد.‌ تا از خودش نمی‌شنید، باور نمی‌کرد. حبیب با تمام همکاران و بیمارانش خداحافظی کرد. به محض ورودش به بخش کرونا، همهمه‌ای برپا شد. با تک‌تک بیماران و پرستاران حرف زد و حلالیت طلبید. همه به وضوح از رفتنش ناراحت بودند. تکتم با دیدن این صحنه‌ها، مطمئن شد رفتنش جدی‌ست.‌ مثل مرغی سرکنده، از این طرف به آن طرف می‌رفت و حریف دلشوره‌اش نمی‌شد. انگار که داشت پشت‌وپناهش را از دست می‌داد. احساس درماندگی می‌کرد. نمی‌دانست دقیقاً از کی به حبیب این‌طور وابسته شده بود. از همان روزهایی که به بهانه‌های مختلف با هامون حرف نمی‌زد؟‌ یا از وقتی او به کرونا مبتلا شد و نبودنش آتش به جانش می‌ریخت؟ شاید هم‌از همان زمان که خلوصش را در تک‌تک رفتارهایش با بیماران می‌دید و ایثارش را در آن روزهای سخت و دشوار می‌ستود. فقط این را خوب می‌دانست اینجا بدون حبیب برایش نفس کشیدن هم سخت بود. تمام مدت به دنبال فرصتی بود تا با او حرف بزند. و بالأخره وقتی حبیب برای جمع کردن وسایلش رفت، این فرصت دست داد. با دلی که داشت از شدت اضطراب خفه‌اش می‌کرد، تقه‌ای به در زد و وارد شد. - می‌تونم چند لحظه وقتتون‌و بگیرم؟ حبیب برگشت. با دیدن‌ تکتم نگاهش را بند زمین کرد. - بفرمایین! تکتم دستانش را درهم گره کرد تا از لرزششان کم کند. - میشه..میشه بپرسم.. چرا می‌خواید از اینجا برید؟ حبیب به کارش مشغول شد. - چاره‌ای ندارم..باید برم..بهم نیاز دارن تکتم کلافه چند قدم جلوتر رفت. مستأصل شده بود. با بغضی که بیخ گلویش را فشار می‌داد، گفت:" اینجام بهتون نیاز دارن.. خیلیا.." حبیب سکوت کرد. چند کتاب دستش بود که یکی‌یکی داشت نگاهشان می‌کرد. صدایش بم و گرفته شده بود." برای شما چه فرقی می‌کنه! خدمت به مردم هرجا باشه اجرش محفوظه.." تکتم مانده بود حرف دلش را چگونه بزند. در حالی که صدایش انگار از ته چاه بالا می‌آمد، با حالتی شبیه لکنت گفت:" م..میشه..ن..نرید.. م..من.. بدون.. شما..اینجا..ن..نمی‌تونم..ینی..من.." نفسش را با صدا بیرون فرستاد. حبیب‌ برنگشت نگاهش کند. انگار که چیزی نشنیده باشد. به آرامی وسایلش را در کارتون می‌چید. همان‌طور که پشتش به او بود گفت: " هستن آدمایی که جای بقیه رو پر کنن! فک کنم شما دیگه حسابی با اون آقای..اسمش چی بود؟ اونی که داشتید باهاش حرف می‌زدید..حسابی سرتون گرمه.." نیم‌نگاهی به تکتم کرد تا عکس‌العمل او را ببیند. قلب تکتم فرو ریخت. پس آنها را دیده بود. با ذهنی پریشان و خسته، دست روی پیشانی‌اش کشید.‌ دیگر باید حرف می‌زد. اشک به چشمانش دویده بود. تمام جسارتش را جمع کرد برای حرفی که می‌خواست بزند. - هیچ‌کس دیگه‌ای نمی‌تونه جای شما رو.‌..پر کنه." حبیب با شنیدن این حرف، جلوتر آمد. روبه‌رویش ایستاد. با تعجب گفت:" این حالِ شما ینی چی؟ نمی‌فهمم..به خاطر من دارید اینا رو میگید؟! " 👇👇👇
حبیب ناباور نگاهش کرد. انتظار نداشت این حرف‌ها را از زبان او بشنود. آن هم درست در آن موقعیت. سعی کرد افکارش را جمع کند. این حالت او برایش غیرمنتظره و عجیب بود. - آهان..شما اینا رو دارید از سر عادت میگید. خودتون متوجه نیستید.. تکتم سرش را چند بار تکان داد. - نه عادت نیست.. می‌دونم که هر چی هست.. عادت نیست. حبیب با دلخوری اندیشید:" پس اون پسر.." به تکتم چشم دوخت. نباید نقطه‌ی مبهمی در ذهنش باقی می‌ماند:" پس اون پسر چی؟! اومدنش به اینجا.. اونم دوبار.. این موقع شب.." تکتم بغضش را فروخورد. آب دهانش را قورت داد. " اون جوابش‌و گرفت..من خیلی وقت بود که نسبت به احساسم به اون دچار تردید شده بودم.. من.. با خودخواهیش نمی‌تونستم کنار بیام..اصلاً ما برای هم‌ ساخته نشده بودیم.." حبیب با حالتی عصبی کمی قدم زد. " چرا اینقد دیر به این نتیجه رسیدی؟! من.. من تا حالا گلایه نکردم..نخواستم شما رو تحت فشار بذارم..اما خودم بدترینش رو تحمل کردم.. حالا شما دارید به من میگید.. خدای من!.." سرش را به نشانه‌ی تأسف تکان داد. روی صندلی نشست. سرش را در میان دستانش گرفت. نمی توانست به خودش بقبولاند همه چیز عادیست.. رو به تکتم کرد. - ولی من‌ مطمئن‌ نیستم از سر عادت و شرایط کاری نباشه.. بعد برخاست. دوباره برگشت که باقی مانده‌ی وسایلش را جمع کند. تکتم که دیگر نمی‌توانست روی پا بایستد، آرام‌گفت: " باور کنید نیست..بعضی وقتا گذشت زمان آدم‌ها رو به هم‌نشون میده.. شاید اونقدر قوی نبودم که بتونم زودتر تصمیم بگیرم.. شاید نیاز داشتم‌ تمام ویژگی‌های یک انسان رو خدا بهم نشون بده..بیشتر بشناسم اطرافیانم‌و..من هم شما رو شناختم هم اون‌و.. قبول دارم..تعلل کردم.. تردید کردم..ولی نتونستم بهش غلبه کنم..من خیلی وقت بود که دیگه به هامون فکر نمی‌کردم..فقط.. بهش نگفتم..چون..چون.. دلم براش می‌سوخت.. چون..فکر می‌کردم دلش‌و می‌شکنم.. من‌تو برزخ بودم..نمی‌دونستم چجوری باید بهش بگم.. ولی اینبار فرق می‌کرد.. اون.. اون می‌خواست من از همه‌چیم بگذرم..حتی..حتی از باباحسین.. " حبیب هنوز قانع نشده بود. - ولی من دیگه دلیلی نمی‌بینم‌ برای موندن.. چون هنوز قانع نشدم.. وسایلش را برداشت تا از اتاق بیرون برود. تکتم پریشان گفت:" خواهش می‌کنم.. چرا حرفام‌و باور نمی‌کنید..من حس می‌کنم یه چیزی از وجودم بدون شما کم‌میشه.. نرید لطفاً.. من.. نمی‌خوام یه بار دیگه شما رو از دست بدم.." حبیب ایستاده بود. باورش نمی‌شد این حرف‌ها را از زبان او می‌شنود آن هم بعد از این همه مدت. آیا واقعاً این حرفها را از روی علاقه می‌زد؟ یا با رفتن آن پسر، می‌خواست حداقل او را برای خودش نگه دارد؟ به تردید افتاد. دلش لرزیده بود. قدم‌هایش سست شده بود. طاقت دیدن اشکهای او را نداشت؛ اما نتوانست بماند. احتیاج داشت تا همه چیز را مرور کند. بدون اینکه به او نگاه کند و حرفی بزند از اتاق بیرون رفت. ارسال روزهای ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
🌼 السلام علیک یا بقیه الله دیدن روی شما کاش میسر میشد شام هجران شماکاش که آخر میشد بین ما "فاصله ها" فاصله انداخته‌اند کاش این فاصله با آمدنت سر میشد 🌼 الّلهُـمَّ عَجِّـلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَــرَج
ڪوچہ‌ احساس
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت اول باد خنکی روی گونه‌هایم چرخ می‌زند و اندکی از گرما
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت دوم فقط یک ضربه شلاقش مرا به این روز انداخته! اگر بیشتر میزد، چه میشد؟! کنار جاده‌ی خاکی، بی‌حال می‌نشینم. شل و گلِ و لای زیادی به چکمه‌هایم چسبیده! بی‌خیال از کثیف بودن چکمه‌ها، پاهایم را بغل می‌گیرم و سرم را روی زانوهایم می‌گذارم. چرا اینقدر باید کار کنیم؟ اجازه لحظه‌ای استراحت هم نداریم! حرف هم که بزنیم، باید تودهنی بخوریم!! یک عالم زحمت برای زمین‌های اربابی می‌کشیم و سهم ما یک لقمه‌ی بخور و نمیر با منت اربابی‌ست! قطره‌ای اشک از کنار چشمم نیش می‌زند و با سرعت روی گونه‌ام می‌خزد! بغض گلویم را که رها می‌کنم، سیل روی گونه‌ام روان می‌شود! چهره‌ی پدرم، عجز و التماس نگاه و زبانش دلم را بیشتر به درد می‌آورد و نگاهم تار می‌شود! مات می‌شود همه‌چیز پیشِ نگاهم! با صدای خش‌و‌خش به پشت سرم می‌چرخم و جیغ آرامی می‌کشم. دستش را روی بینی‌اش می‌گذارد و با چشم و ابرو می‌گوید: هیس!!! به چهره‌ی نیمه پوشیده‌اش اندکی دقت می‌کنم. رحیم، پسر دوستِ پدرم هست. دست می‌برد و شالِ روی صورتش را کنار می‌زند. پسری با چهره‌ای گندمی با صورتی نسبتاً آفتاب‌سوخته می‌باشد. چشم‌هایش قهوه‌ای‌ست و رنگ موهایش خرمایی‌رنگ. ریشش کمی نامرتب و بلند شده. با دیدن نگاهم، نگاهش را از من می‌دزدد و با صدای آرام می‌گوید: نمیخواستم بترسین! با احتیاط به اطراف نگاه می‌کند و می‌گوید: خیلی تتبیه‌تون کرد؟ - نه! با ناراحتی زیر لب می‌گوید: بشکنه دستش! با صدای بلندتر می‌گوید: دیدم اینجا نشستین، گفتم حالتون رو بپرسم. همین‌طور که به اطراف نگاه می‌کند، می‌گوید: پیشکار منصورخان همه جا آدم داره! بهتره من برم! بلند می‌شوم و نگران به اطراف نگاه می‌کنم. نه به خاطر پیشکار منصورخان! به خاطر دروازه‌ی دهان مردم که فقط دنبال فرصتی برای گزافه‌گویی پشت سر این و آن هستند! بی‌اختیار روسری‌ام را مرتب‌تر می‌کنم. رحیم با ملاطفت و مهربانی می‌گوید: مراقب خودتون باشین! محبتش اندکی فراموشی به حالم می‌پاشد و از یاد می‌برم دردهایم را!! شال را روی صورتش می‌کشد و به سمت درخت‌های کنار جاده می‌رود. با هر قدمش جملات پدرم خاطرم می‌آید: رحیم پسر خوبیه! چشم و دلش پاکه! لبخندی روی لب‌هایم می‌آید و راهِ خانه را پیش می‌گیرم. ده دقیقه‌ای راه می‌روم و وارد ده می‌شوم. این‌ ساعت از روز همه یا سر شالیزارها هستند یا درون خانه‌ی اربابی کار می‌کنند. تعداد کمی هم که پیر هستند یا باردار، خانه هستند. جلوی حصار خانه که می‌رسم، صدایِ گریه‌ می‌شنوم. مضطرب وارد می‌شوم و به سمت خواهرم می‌دوم. - گل‌بهار! چی شده؟ از زیر درخت بلند می‌شود و می‌گوید: خان امروز بیرونم کرد و گفت برو! - چرا؟ اشک‌هایش را پاک می‌کند و شانه بالا می‌اندازد. با بغض می‌گوید: فقط یه لحظه حواسم پرت بود و صداشو نشنیدم! دوباره که صدام زد، گفت تکلیفمو بعداً معلوم می‌کنه! دوستان این رمان توی کانال وی ای پی تموم شده و همه ی پارت هاش هست اگر میخواید زودتر از کانال اصلی رمان رو بخونید برید پی وی ادمین کانال : @AdminAzadeh . . . ✍نویسنده: زهرا نصر ⚘ ⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
ڪوچہ‌ احساس
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت دوم فقط یک ضربه شلاقش مرا به این روز انداخته! اگر بی
سلام دوستان گلم از امروز با یه رمان زیبا و خاص همراهتون هستیم امیدوارم بپسندید و از خوندنش لذت ببرید🍭 رمان زیبای بهشت یاس از خانم زهرا نصر نویسنده محبوب و مذهبیمون ، که کتاب های رمان تنها امید من(دو جلد ، هر جلد داستان مجزا) رمان جای تو اینجاست، از ایشون به چاپ رسیده خودم رمان رو کامل خوندم ، فوق العاده زیبا بود امیدوارم شما هم بپسندید و لذت ببرید .
رمان تنها امید من(دو جلد ، هر جلد داستان مجزا) رمان جای تو اینجاست
🦋سُبْحانَكَ ما أَضْيَقَ الْطُّرُقَ عَلىٰ مَنْ لَمْ تَكُنْ دَليلهُ .. خدایـا چه تنگ است راه‌ها بر کسی که تو راهنمایش نباشی .. ♥️
معنی دعای سلامتی امام زمان🌹🍃🌹 به نام خدای بخشنده مهربان خدایا برای ولی ات در این ساعت و در هر ساعت سرپرست و نگهبان و پیشوا و یاور و راهنما و دیده بان باش🍃🌹🤲🏻 تا اورا با رغبت مردم در زمینت سکونت دهی 🍃🌹❤️🤲 و زمانی طولانی بهره مندش سازی 🌱🤲🏻 زمان این دعا برای شب ٢٣رمضان است ولی خواندن ان در هر لحظه ای به غیر ان خوب است و پیشنهاد می کنم بخوانید🙏🏻🍃🌹 التماس دعا🌹🍃
حجاب و چادر تابستان و زمستان ندارد مادرمان حضرت زهرا در گرمای عربستان همیشه عفیف بود ما هم زمستان و تابستان نباید حجاب و چادر را از ما جدا کنه🌹🍃🍃🌹🍃 .............................
کتاب یک ون شبه که بصورت اینترنتی هم دانلود می شود و اکثر شبهات پر تکرار در حوزه: زن ازادی و کارامدی نظام و حکومت اسلامی گفته شده و پاسخ داده شده است برای کسانی که قصد انجام جهاد تبیین را دارند مناسب می باشد🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ..............................
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا