eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.3هزار دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
طرف بود به شه-یدان علاقه داشت- یک جا خواند شهی-دی زندگینامه شهدا را می خواند با خودش گفت: چرا زندگینامه می خونند مگر زندگینامه چقدر جالب است؟🤔 اما یک روزی کسی کتاب زندگینامه به اوداد و او هم خواند ....... حالا چندین و چند کتاب زندگینامه دارد که قبلا می گفت مگر چقدر جالب است؟ :-) 🌹🍃🌹🍃🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خُدآ‌ࢪا‌چہ‌دیدۍ‌؛‌شایَد‌هَم‌ࢪوزی ‌‌خیآل‌بافۍ‌هاۍدِل‌عآشِق‌پیشہ‌ام‌ بہ‌حَقیقٺ‌بِپیوَ‌ندد...! وَ‌مَن‌در‌بِین‌ُ‌الحَرمینٺ‌،قَدم‌زَدم:) 「♡🕊 ‌‌‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_صد_و_شصت_و_دوم
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * لای پنجره را باز کرد. باد می‌آمد. با شدتی که رنگ آسمان را مه‌آلود کرده بود انگار. پنجره را بست و برگشت روی صندلی نشست. آن روز نسبت به روزهای دیگر کمی، خلوت‌تر بود. دلتنگ‌تر از همیشه، کتاب حافظ کوچکی را که این روزها همدمش شده بود، برداشت. زیر لب فاتحه‌ای خواند. نیت کرد و لای کتاب را باز کرد. " اگر به کوی تو باشد مرا مجال وصول رسد به دولت وصل تو کار من به اصول " لبخند زد و تا انتهای غزل را خواند. "چه جرم‌کرده‌ام ای جان‌و‌دل به حضرت تو که طاعت من بی‌دل نمی‌شود مقبول " گذاشت تا ذهنش رها شود لابه‌لای ابیات و تعبیر دلخواهش را از میان آنها بیرون بکشد. کمی که گذشت، به ساعتش نگاه کرد. موبایلش را برداشت تا به پدرش زنگ بزند. از صبح خبری از او نداشت. چند روزی بود که قفسه‌ی سینه‌اش درد داشت و گاهی تا پشت کتفش می‌رسید. همین بیشتر نگرانش می‌کرد. شماره‌ی خانه‌شان را گرفت وزل زد به آسمان خاکستری. جواب نمی‌داد. شماره‌ی همراهش را گرفت. باز هم جواب نداد. نگرانی آهسته دوید توی تاروپود وجودش. لبش را جوید. چند دقیقه گذشت. دوباره شماره گرفت. بی‌نتیجه. فکر کرد:" کجاس این وقت روز؟! " شاید رفته بود حمام. یا توی حیاط. گاهی هم‌ می‌رفت مغازه و زود برمی‌گشت. داشت شماره‌ی مغازه را می‌گرفت که موبایلش زنگ‌خورد. - الو سلام.. خوبین؟ من باقری هستم..سوپر کنار صحافی.. شناختین؟ تکتم سلام کرد و دلش به شور افتاد. شناخته بودش. - راستش حاجی یکم حالش به هم خورد زنگ زدیم اورژانس. دارن میارنش بیمارستان.. قلب تکتم لرزید و این لرز به جان دستانش هم افتاد." یا فاطمه‌ی زهرا..چی میگین؟ چش شده؟ خوبه؟ تو رو خدا بگین چیزیش نشده؟ " - والا من دم در بودم.. بنده خدا داشت در مغازه‌شو رو می‌بست که یهو افتاد. مام دوییدیم سمتش و بعدم فورا‌ً زنگ زدیم اورژانس.. دیگر صدایی نمی‌شنید. باقری داشت توضیح می‌داد و او دیگر نمی‌فهمید چه می‌گوید. دست گذاشت به دیوار تا نیفتد. فقط پرسید:" گفتین بیارنش همین بیمارستان؟‌ " - بله بله.. گفتیم شما اونجا هستین.. گوشی را قطع کرد و از بخش بیرون دوید. باد شدت گرفته بود. زمین و زمان را داشت از جا می‌کَند و با خودش می‌برد. دلش مثل سیروسرکه می‌جوشید و آرام و قرار نداشت. تا آمبولانس برسد، صد بار مرد و زنده شد. صدای آژیر آمبولانس، مثل آوازی شوم، توی محوطه پیچید‌. چند ثانیه طول کشید تا خون به مغزش برسد و بتواند حرکت کند. پاهای خشک شده‌اش را به زور تکان داد و صدایی را که بیشتر شبیه زوزه‌ی باد بود از میان سینه‌اش بیرون فرستاد. - ب..بابا..حسین.. با..با.. با زانوهایی لرزان به سمتش دوید. نفهمید پایش به چی گیر کرد و خورد زمین. درد پیچید توی مچ پا. اهمیت نداد و بلند شد.‌ جایی را نمی‌دید. اشک کاسه‌ی چشمش را پر می‌کرد و نمی‌توانست جایی را ببیند. نزدیکش رسید. با پشت دست اشک‌هایش را پاک‌ کرد و چشم‌ دوخت به او.‌ ماسک اکسیژن نمی‌گذاشت صورتش را ببیند. صدایی ناله مانند از گلویش خارج شد. نفسش بالا نمی‌آمد. با انگشتهایی لرزان دست حاج‌حسین را لمس کرد. چانه‌اش لرزید. تمام بدنش هم. مغزش از کار افتاده بود. همان‌طور که دنبال برانکار می‌دوید خدا را صدا می‌زد. حاج‌حسین را یک‌راست بردند اتاق عمل‌ وضعش وخیم بود. تکتم حال خودش را نمی‌فهمید. نفهمید گلرخ کی مطلع شد و آمد سراغش. اصلاً گلرخ را نمی‌دید. فخارزاده را هم. نمی‌فهمید چه می‌گویند و تنها لب‌هایشان را می‌دید که تکان می‌خورد. هر چه از او می‌خواستند تا کمی استراحت کند، حاضر نبود حتی یک ثانیه هم‌ از پشت در اتاق عمل دور شود. زمان می‌گذشت اما به کندی یک لاک‌پشت که آرام آرام قدم برمی‌داشت و آب در دلش تکان نمی‌خورد. به صندلی تکیه داده بود مثل مرده‌ای که تازه از گور درآمده باشد. نزار و رنگ‌پریده. تسبیح شاه‌مقصود حاج‌حسین دستش بود و هر دانه‌ای که می‌انداخت گلوله‌ای آتش از قلبش تا دهانش می‌رسید و دوباره برمی‌گشت. انتظار داشت می‌کشتش. ذره ذره. موبایلش زنگ خورد. اهمیت نداد. که می‌توانست باشد؟ هیچ‌کس را نداشت که سراغی از او بگیرد. وقتی پدرش پشت خط نبود، هیچ کس دیگر هم برایش اهمیت نداشت. گذاشت هر چه می‌خواهد زنگ بخورد. او هر که بود، ول‌کن نبود انگار. کلافه و عصبی بدون اینکه شماره را ببیند، جواب داد"بله! " صدای حبیب آب بود روی آتش درونش. صاف نشست. نتوانست دیگر چیزی بگوید. بغض مثل سنگی شده بود و راه گلویش را بسته بود. حبیب نگران گفت:" سلام! ببخشید مزاحمت شدم.. میگم چرا حاجی گوشیشونو جواب نمیدن؟شما ازشون خبر دارین؟ راستش ازم خواسته بودن محرم شد بهشون زنگ‌ بزنم بگم کجاها روضه برگزار میشه با خودم ببرمشون.. امشبم‌ که شب اول محرمه.. ولی هر چی از صب می‌گیرمشون جواب نمیدن..می‌خواستم ببینم.." 👇👇👇
بغض تکتم شکست. ناله‌اش توی گوشی پیچید و حبیب را شوکه کرد. - چیزی شده؟! حبیب این را با دل‌آشوبه پرسید و تنها صدای هق‌هق تکتم‌ بود که بر نگرانی‌اش می‌افزود. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
✍دلنوشته دل است دیگر… گاهی هوس می‌کند!!! هوسِ شب‌های مدینهالنبی…❤️ هوسِ نگاه‌های اشک‌آلود به گنبد خضرا…❤️ هوسِ دردودل با رسولِ مهربانی…❤️ هوسِ نشستن در حیاط چتری…❤️ هوسِ خنکای سنگ‌های مرمر آن مسجد حتی…❤️ هوسِ ایستادن پشت درب‌های بقیع و اشک ریختن و اشک ریختن و اشک ریختن…❤️ هوسِ سعیِ بین مسجدالنبی و بقیع…❤️ هوسِ…❤️ دل است دیگر… گاهی می‌گیرد!!! از بی‌مهری‌ها به رسولِ مهر و عاطفه…💔 از جنایت و خشونت و نامهربانی به اسمِ پیامبرِ مهربانی‌ها..💔 از تفرقه‌ی امت پیامبرِ حافظِ وحدت…💔 از بی‌اخلاقی‌ها نسبت به آن خلق عظیم…💔 دل است دیگر… خیلی چیزها از خدا می‌خواهد!!! ولی همه‌اش شاید خلاصه بشود در: در دنیا و دستگیری‌شان در آخرت 🙏 ❤️ الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌🤲🏻🕊
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_صد_و_شصت_و_سوم
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * صدای تکتم بریده بریده شد. - ب..با..بابام.. گریه امانش نمی‌داد. حبیب که نگرانی‌اش به اوج رسیده بود، تن صدایش را بالا برد: - بابات چی؟‌ جون به سرم کردی دختر! گلوی تکتم می‌سوخت. صدایش گرفته بود مثل سرماخورده‌ها. آب بینی‌اش را بالا کشید و گفت:" بابام‌اتاق عمله.. من دیگه طاقت ندارم کسی رو از دست بدم حبیب! دیگه نمی‌کشم.. " و بغض راه نفسش را بند آورد. حبیب چشمانش را با درد بست. بدون ذره‌ای تأمل گفت؛" من الان میام اونجا.." تکتم تنها بود. تنهاتر از هر وقت دیگری. روا نبود توی این لحظات کشنده، کنارش نباشد. حاج‌حسین به گردنش حق پدری داشت. مهم نبود بینشان چه گذشته. الان او در شرایط بدی قرار داشت و تنها گذاشتنش عین بی‌انصافی بود. برای همین با عجله خودش را به بیمارستان رساند. تکتم سرش را بالا گرفت. آمدنش را دید. باشتاب بود ولی با همان قدم‌های پرشتاب، آرامش را به وجودش می‌ریخت. حضورش انگار جادویش می‌کرد. لحظه‌ی بعد، جلواش ایستاده بود. حبیب دید که چشم‌های تکتم سرخِ سرخ شده. روی شانه‌های نحیفش انگار صدکیلو وزنه گذاشته بودند. دلش به درد آمد. هیچ‌وقت تکتم را به این حد درهم شکسته ندیده بود. - چی شده؟! چه بلایی سر حاجی اومده؟! تکتم زبان خشکش را در دهان چرخاند. - به من گفتن سکته کرده. نتوانست بایستد و روی صندلی وارفت. - بابام از دستم نره؟! من بدون اون می‌میرم.‌. حبیب کنارش نشست. دیگر حتی فاصله و کرونا هم برایش مهم‌ نبود. - نگران نباش..به دلت بد راه نده.. توکلت به خدا باشه..انشاءالله سالم‌ از این اتاق میاد بیرون.. دکتر جراح کیه؟ - دکتر پارسا. - خوبه.. از جا بلند شد.‌ باید می‌رفت داخل بخش. دکتر پارسا را از همان سال‌های اولی که اینجا آمده بود، می‌شناخت. با هماهنگی پرستار، به بخش جراحی سر زد. دکتر پارسا و همکارانش مشغول بودند.‌ هنوز برای نتیجه‌گیری زود بود. ساعتها خیال گذشتن نداشتند. تکتم سرش را تکیه داده بود به دیوار. داشت به گذشته‌ها فکر می‌کرد. تمام آن لحظاتی که کنار پدرش گذرانده بود‌‌ مثل یک فیلم که روی دور تند گذاشته باشند، از جلوی چشمانش رد می‌شد. آه حسرت، پی‌درپی از عمق جانش بالا می‌آمد و در لایه‌های ضخیم ماسک فرو می‌رفت. حس‌ می‌کرد دارند از چیزی جدایش می‌کنند. چیزی که برای همیشه داشت از دستش می‌رفت و کاری از او برنمی‌آمد. تسبیح شاه‌مقصود را در دستش فشرد. به امام حسین متوسل شد. به علی‌اکبرش. می‌دانست حاج‌حسین ارادت خاصی به علی‌اکبرِ مولایش دارد. نذر و نیازها بود که با خدا برای دردانه‌ی امام‌حسین می‌کرد و آنها را به کمک می‌طلبید. حبیب وقتی بیرون آمد، سعی کرد تکتم را آرام کند. او را با خودش به بیرون از بیمارستان برد. هوا خنک بود و حالش را کمی جا می‌آورد. تکتم هم که با آمدن او، کمی قلبش آرام گرفته بود روی حرفش حرفی نزد و با هم رفتند به محوطه. فکر کرد برای تسکین دل او باید یک چیزی بگوید. نیم‌نگاهی به او کرد." خدا گاهی امتحانای سختی از بنده‌هاش می‌گیره.. البته از اونایی که بیشتر دوسشون داره.. بهت غبطه می‌خورم..." تکتم ماسکش را پایین داد. - نمی‌دونم چرا باید اینطوری امتحان بشم.‌ چرا باید همه‌ی اون چیزایی که دوست دارم از دست بدم! بغض رهایش نمی‌کرد. حبیب آه کشید. - یه بار یه بنده خدایی بهم گفت خدا گاهی وابستگیهامون‌و می‌گیره تا بیشتر به یادش باشیم..همه‌ی اینا یه تلنگره.. - من دیگه طاقتشو ندارم..دیگه چیزی ندارم برای از دس دادن!.. دیگه از تلنگر گذشته من از این دنیا فقط مشت خوردم.. - ناشکری نکنید..بعضی وقتا باید زمان بگذره تا حکمت بعضی چیزا مشخص بشه.. اولاً حاجی حالش خوب میشه. دکتر پارسا از عمل راضی بود.. دوماً خودم نوکرش هستم..تا آخر عمر.. سرش را پایین انداخت. شرم نشست توی صدایش. - اگه دخترش منو به عنوان تکیه‌گاه حساب کنه البته.. من.. همیشه حواسم بهتون هست.. تکتم سکوت کرد. زمان برای او فقط رنج به ارمغان آورده بود. حالا شنیدن این حرف‌ها از زبان حبیب حس خوشی را به وجودش سرازیر می‌کرد. حبیب از جا برخاست. من‌من‌کنان پرسید: " میگم.. اون.. حرفا.. که زدید.. واقعی بود؟ " تکتم چشمانش را بست.‌ نفسش را عمیق بیرون فرستاد.‌ نتوانست حرف بزند. سرش را به نشانه‌ی تأیید تکان داد. تکتم لبخند او را ندید. تنها صدای مردانه‌اش را شنید که زمزمه می‌کرد: "از چشم و دل مپرس که در اولین نگاه شد چشمِ‌ من، خرابِ دل و دل، خرابِ چشم.." بعد رو کرد به تکتم. "من الان برمی‌گردم.." وقتی برگشت، یک نوشیدنی دستش بود. وقتی آن را به دست تکتم داد، دید که چطور تکتم قدرشناسانه و عاشقانه نگاهش می‌کند، ولی نگاه پرالتهاب و متعجب پشت سرش را ندید که به آنها خیره مانده و تلخی‌اش مثل زهر در تن آنها فرو می‌رود. 👇👇👇
هامون وقتی بیلط‌ها را گرفت، دلش نیامد بدون خداحافظی برود. باید او را برای آخرین بار می‌دید حتی شده از دور. آمد بیمارستان سراغش؛اما وقتی او را یافت، برای همیشه از دست رفته‌اش می‌دید. آن‌ نگاه و آن التهاب، پیش رویش بود. واقعی و زهردار. از آنها فاصله گرفت در پناه یک درخت منتظر ماند. نمی‌فهمید منتظر چه چیز باید بماند. خودش را دید که با آن مرد دست به یقه شده و یک مشت می‌خواباند پای چشمش. تکتم را دید که فریادزنان از هم جدایشان می‌کند. مردم را دید که دورشان‌ را گرفته‌اند. سروصدا کل بیمارستان را برمی‌دارد. صداها در سرش می‌پیچد و تبدیل می‌شود به همهمه. به خودش آمد. باد لای شاخ‌وبرگ درختان آواز سر داده بود. کلاغی آواز باد را شنید و قارقارکنان پر زد و رفت. چشم‌هایش را بست و بعد از چند ثانیه باز کرد. جای خالیشان نگاهش را کشاند به اطرافش. آنها شانه‌به‌شانه‌ی هم داشتند از او دور می‌شدند. خواست بدود دنبالشان اما پاهایش میخ شده بودند توی زمین. انگار دیگر تحت اراده‌ی او نبودند. باید می‌رفت و نمی‌گذاشت به همین سادگی از دستش برود ولی نرفت. خودش را دیگر نمی‌شناخت. خودش را که زمانی هر چه را می‌خواست به دست می‌آورد حتی اگر در قله ی قاف می بود. حالا اما داشت یکی از مهمترین‌های زندگی‌اش را از دست می‌داد و هیچ کاری نمی‌کرد. سرش را بالا گرفت. چیزی از زندگی کم‌ نداشت. باز هم می‌توانست به دست بیاورد. حتی بهترش را. دست توی جیبش کرد و راه افتاد. نماند تا برای پس گرفتن عشق یقه جر بدهد. چون می‌دانست دیگر او را به دست نمی‌آورد. حتی اگر همین حالا روی سرشان خراب می‌شد و همه‌چیز را کوفتشان می‌کرد. نماند تا ببیند جراحی حاج‌حسین با موفقیت انجام شد و با گفتن " به خیر گذشت " دکتر جراح، تکتم به خاک افتاد و سجده‌ی شکر به جا آورد. نماند تا لبخند رضایت آن مرد را ببیند و حسرت بخورد. بلیط را از جیبش درآورد. تکه پاره‌اش کرد و انداخت پشت سرش. هر تکه‌اش را باد با خود به گوشه‌ای برد. دستش خورد به موبایلش. آن را بیرون کشید. آخرین پیامش را برای او فرستاد. " چایت را بنوش نگران‌فردایت نباش.. از گندم‌زار من و تو مشتی کاه می‌ماند برای بادها... " پایان. دی‌ماه ۱۴۰۱ سلام و ارادت رمان بی‌دل هم به پایان رسید. از همراهی تک‌تک شما عزیزان بسیار سپاسگزارم. از نقدها، نظرها، پیشنهادهای شما تشکر می‌کنم. اگر کم‌ و کاستی بود ببخشید. امیدوارم در کنار من و بِچا 😅 بهتون خوش گذشته باشه. باعث افتخار من بود که در کانال بزرگ کوچه‌ی احساس تونستم ساعاتی رو کنار شما سپری کنم. از استاد عزیزم به خاطر حمایت‌های بی‌دریغشون تشکر می‌کنم. از اینکه به من اعتماد کردند و فرصت دادند تا برای شما بنویسم. انشاءالله بتونم با رمان‌های بهتر و پربارتری به جمع شما عزیزان برگردم. ارادتمند همگی.
دوستان رمان فوق العاده ی بی دل تموم شده از فردا رمان زیبای بهشت یاس رو شب ها حدود ساعت ۹ تقدیمتون میکنم 🌷
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان صوتی ( مثل شَلَمچه ) ارشد: آقایون... کی بهتون اجازه داده اینجا واستین هِر هِر و کِر کِر کنین ؟! مجید: ببخشید آقا پلیسه نمیدونستیم اینجا پارک ممنوعه 😂 ارشد: هه هه هه ...بانمک،دو روزه از شهرستان اومدین تهران زبون در آوردین واسه ما!! گول هیکل ورزشی این رفیقتونو خوردین که شاخ شدین هان؟!... کُشتیگیری تو؟! سید مجتبی: کوتاه بیا داداش ما نه کشتی گیریم نه با کسی دعوا داریم صداپیشگان: علی حاجی پور- مسعود عباسی - علیرضا جعفری - کامران شریفی -عبدالله نظری - احسان فرامرزی نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی پخش روزهای پنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی @radiomighat
🖇 🌱 . بعضےاز روزهاےجمعہ . تلفن‌همراهش‌خاموش‌بود!📱 . وقتےدلیلش‌رو‌مےپرسیدم‌🤔 . مےگفت:🗣 . ارتباطم‌رو‌با‌دنیاڪمتر‌مےڪنم🙃 . تا‌امروز‌ڪہ‌متعلق‌بہ‌امام‌زمانم(عج)هست، . بیش‌تر‌با‌امام‌زمان‌باشم😍 . بیش‌تر‌بہ‌یاد‌امام‌زمان‌باشم . امروزم‌اختصاص‌داره‌بہ‌آقا!😍 🌹😍
🌹 🌹 وقتی چشم هایت را بر حرام می بندی.... وقتی با آهنگ نجابت و وقار.... از جاده تلخ گناه پیروزمندانه میگذری.... وقتی پاکی وجودت را از نگاه های چرکین می پوشانی! که حیایت ، فریاد " لبیک یا مهدی" سر می دهد... و تو می مانی و.....❤️ @clad_girls12
•🌾🌻• چَشم‌ۅگۅش‌ۅدَهن‌ۅدَست‌شَۅَدمَست‌اَگَر بِشنَۅیم‌ۅبِنۅیسیم‌ۅبِخۅانیم:ح‌ُـسِین اربـابـم‌حسین ...🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✋ بہ‌غُبـٰارِحـرم‌ڪرب و بلایت‌سوگَند .‌‌. دوست دارم‌کھ‌شبـے‌درحرمت‌گریہ‌ڪنم 🍃♦️🍃♦️🍃♦️🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پلاسکو بار دیگر رهگذران را غافلگیر کرد! تا آخر هستیم . . . گل صلوات رو به روح بلند آتش‌نشان‌ها هدیه کنیم🌸🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 وقتے شبنم مددزاده بخاطر ارتباط با منافقین دستگیر شد خیلی‌ها گفتن یه دختر دانشجو روچه به این اتهام! بعداز آزادے ڪه رفت تو بغل خواهر مریم مشخص شد اتهام نبوده! حالا ایشون به‌عنوان نماینده تروریستی‌ترین گروهک تاریخ با ۱۷ هزار ترور رفته پارلمان اروپا ڪه سپاه رو بذارن تو لیست تروریستی ┄┅═🔹☫جهاد تبیین☫🔹═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 بدون تعارف با فرزند شهید مولوی عبدالواحد ریگی؛ امام جمعه اهل سنت شهرستان خاش ┄┅═🔹☫جهاد تبیین☫🔹═┅┄
حسین‌بیشترازآب‌تشنہ‌لبیڪ‌بود . اماافسوس‌ڪہ‌بہ‌جاے‌افڪارش؛ زخم‌هاےتنـش‌رانشانـمان‌دادند . وبزرگترین‌دردش‌را‌بۍآبۍنامیـدند ( : '🖐🏽💔!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هنگامی که شب فرامی‌رسد، ممکن است نگرانی هایت محو شود. تمام کارهایی را که امروز می‌توانستی انجام دهی انجام داده‌ای. فردا روز دیگری برای انجام کارهایی است که امروز نکردی. شب بخیر🌔🌙
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان کوتاه ( سرنوشت یک ملت ) ♦️ امیر کبیر: حاج میرزا،کار این مهندس اُتریشی به کجا کشید؟ ♦️ حاج میرزا: اون کارشو شروع کرده،اما فلز مورد نیاز برای ساخت توپ موجود نیست! راه واردات هم به علت تحریم انگلیس بستس! اینه که کار فعلا متوقف شده... ♦️ امیرکبیر: نباید متوقف بشه حاج میرزا!نباید متوقف بشه!...ارتش انگلیس پشت مرزهای ایرانه! همینجوریی هم وقتمون کمه!... صداپیشگان: مسعود عباسی - علی حاجی پور- مسعود صفری - امیر مهدی اقبال - کامران شریفی -احسان فرامرزی نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی پخش روزهای یک شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی @radiomighat
✨ــــ【ع】 ای پرچم حسین بنازم به بختِ تو؛ بامِ فلک کشیده ترا بر فراز خویش .. آن پرچمی که نام حسین است روی آن؛ هر گز رها نمی شود از اهتزاز خویش .. ♥️】
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 / پیشنهاد دانلود✓ طرف میگه امام زمان رو آخوندا از خودشون ساختن و اصلا وجود نداره 😡 ❌میگه چون تو قرآن اسمی از امام زمان نیست پس دیگه نیست! سیدکاظم روح بخش هم یک جواب کوبنده و منطقی بهش داده و اثبات کرده وجود امام زمان ، اما شبکه های اونوری وهابی این کلیپ رو کامل نشر ندادن و تقطیع کردن 😐 ╌─═ঊঈ🌺ঊঈ═─╌